↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدو_سی_وسومین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷2🌷3🌷4🌷6🌷8🌷9🌷10🌷11🌷🌷14🌷15🌷16🌷17🌷18🌷19🌷20🌷21🌷23🌷24🌷25🌷26🌷28🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_475_726)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
🔴⚠️
🔻مطالبی که هیچ کس آن را نمیفهمد.
🔹#کمپین مردم لبنان برای کمک به سیل زدگان ایران / زمانی که ما زیر آتش بودیم شما کمک دادید، حالا که شما گرفتار سیل هستید، نوبت ماست ...
💢این مطالب هیچ وقت به گوش هیچ کس نمیرسد چون #رسانه_ها_مدیریت میشوند ...
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#فرازے_از_وصیت_نامہ
✍شهدا حجت را بر همہ تمام ڪردند و جاے هیچ گونہ عذر و بهانہ اے نیست. همه ما در قبال خون شهدا مسئول هستیم، پس بڪوشیم ڪہ دِین این شهدا را ادا ڪنیم تا فردا شرمنده ے آنها نباشیم.
#علی_نقی_ابونصری
📚ڪتاب تا ڪربلا، صفحہ 168
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :1⃣9⃣5⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 592
اسلحه و وسایلم را داخل چادر گذاشتم و آمدم بیرون. شنیدم گردان حبیب راهی خط است رفتم به کانکسی که اسامی را می نوشتند و خواستم اسم مرا از جمع گردان امام حسین پاک کرده در گردان حبیب بنویسند. طرف که جابه جا شدن مرا میدید، دادش در آمده بود: «ای بابا! بالاخره تو کجا میری؟!»
در حبیب ماندم. به تبریز آمدیم تا از فرودگاه به کرمانشاه برویم. اول گردان امام حسین رفت و نوبت ما که رسید نمیدانم به چه دلیلی پرواز انجام نشد. گردان امام حسین عصر همان روز وارد عمل شده بود ولی ما جا ماندیم. دلم میخواست در جنگ با منافقان شرکت کنم. آنها کسانی بودند که از موقعیت سوءاستفاده کرده بودند و حتی به مردم کشور خودشان رحم نمیکردند. روزی که خبر حمله منافقان را شنیدم در جمع بچه ها میگفتم که عراق میخواهد شر منافقان از سرش کم شود. بچه ها میگفتند: «تو از کجا میدانی.»
ـ حالا میبینید! عراق هم خطش را میبندد و منافقان در غرب قتل عام می شوند.
همینطور هم شد. این بار خبرهای خوشی از منطقه میرسید. انبوه جمعیت داوطلب به منطقه عازم شده بودند و خدا هم انگار عقل و ذهن منافقان را کور کرده بود که خیال میکردند میتوانند از همان جاده اصلی در عرض چند روز به تهران برسند! آنها در کمین نیروهای اسلام در تنگه چهارزبر گیر افتادند و در عملیات «مرصاد» تار و مار شدند.
در آن شرایط همه حواسم به اخبار و شنیده ها بود. بچه ها میگفتند در فاو، عراق شیمیایی زده، سیانور زده، از هر کس که فکر میکردم باخبر باشد میپرسیدم چه شده و میگفتند همه بچه ها در یک لحظه خشک شده بودند؛
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :2⃣9⃣5⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 593
راننده پشت فرمان، توپچی کنار توپش و... آن روزها سیل مردم داوطلب از همه ایران به جبهه ها میرفتند. بیشتر ادارات، کارخانه ها و حتی مجلس تعطیل شده بود. خبر حضور رئیس جمهور، آقای «خامنه ای» را در جبهه ها شنیده و روحیه می گرفتیم. پادگان شهید قاضی هم از کثرت نیرو دیگر جا نداشت. حتی جایگاه تیپ در اطراف بناب و ملکان هم پر از نیرو بود. طوری که دیگر چادری برایشان نبود و بیشترشان در آن گرما زیر آفتاب بودند؛ بعضی در آب شنا میکردند، عده ای توپ بازی میکردند. من هم یک رادیو برداشته بودم و آن را از خودم دور نمیکردم. مرتب پیامها و اخبار عملیات پیروز مرصاد گزارش میشد. خبر میرسید هلیکوپترها در پانصد سورتی پرواز نیرو به منطقه هلیبرن کرده اند. اینها را که میشنیدم به وجد می آمدم. تصاویری از انبوه ماشینها و کشته های منافقان از تلویزیون پخش میشد. میدانستیم فاتحه منافقان خوانده شده است.
چند روز بعد تنها گردان شرکت کننده از لشکر عاشورا یعنی گردان امام حسین به رحمانلو برگشت. در طول جنگ هیچوقت پیش نیامده بود لشکر به پیشواز گردان برود، آنجا برای اولین و آخرین بار همه به پیشواز بچه های گردان امام حسین رفتیم. حتی از شهر هم مردمی که خبر بازگشت گردان را شنیده بودند به رحمانلو آمده بودند. گردان تلفات زیادی نداده بود؛ پنج شش شهید که شهادت را در آخرین روزهای جنگ پیدا کردند و سه چهار نفر زخمی. از دیدن بچه ها خوشحال شده بودم، مخصوصاً از اینکه با سربلندی و موفقیت برگشته بودند. ناراحتی ام را از نبودنم در عملیات مرصاد با شنیدن خاطرات بچه ها جبران میکردم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدو_سی_وسومین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷2🌷3🌷4🌷6🌷8🌷9🌷10🌷11🌷🌷14🌷21🌷23🌷24🌷25🌷26🌷28🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_475_726)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
سبزه ام را می سپارم دستِ آقای نجف
طالِعم دستِ علی باشد برایم بهترستـــ
اِعتقاد هــر ڪسی باشد برایش محتــرم
سیزده را دوست دارم زادروزِ حیدراست
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
بایــد
دلمان خوش سیزده بدر ها باشد
وقتـــے
لایق دیدار دوازدهمی نیستیــــم
#اللهـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
زیر بارشِ بارانے از تیر و ترڪش
ایستادید تا بمانیمـ ،
تا نفس بکشیمـ ولے ما فقط بسنده کردیمـ
به کلیشہ های همیشگے
#شهــــدا_شرمنــده_ایم ...😔
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#فرازے_از_وصیت_نامہ
خدایا، اگر انسان از اول که بدنیا می آید از عظمت و هیبت تو؛ پیشانی خود، این مقدس ترین جوارح بدن را به خاک نهد و به سجده رود تا آخر دنیا ذکر تو را کند، هنوز هم کم است و اصلا تو به وصف تمام موجودات عالم از اول تا آخر نمی آیی.
خداوندا، اگر قرار باشد من الان بمیرم. امشب چه طور فشار قبر را تحمل کنم، فشار قبری که مغز انسان را از فشارش به بیرون می ریزد. من چه طور فراق تو و عذاب تو را تحمل کنم، با این همه گناهانم فردای قیامت چطور می توانم جوابگوی سوالاتت باشم.
#شهید_عبدالرسول_ناوک🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :3⃣9⃣5⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 594
همه مایل بودیم خاطرات این درگیری با منافقان را بشنویم. با شنیدن همه این مطالب اندوه عجیبی هم دلم را میفشرد. فکر میکردم اگر این سیل نیرو، که در آخرین روزهای جنگ راهی جبهه ها شدند، از ابتدا وارد عرصه میشدند کار تمام میشد و با تصرف بصره، که عملیاتهای بزرگ ما در اطراف آن بود، گلوگاه دشمن دست ما بود. افسوس که عده ای بعد از پذیرش قطعنامه وارد میدان شده بودند!
ما که در طول آن دو هفته در حال آماده باش بودیم و حتی پوتینها را از پا در نمی آوردیم، منتظر دستورات تازه بودیم. آتشبس شروع نشده از طرف عراقیها نقض شده بود اما سرانجام طبل جنگ خاموش شد. قرار بود نیروها را به خط ببرند و در خط پدافندی مستقر کنند. من مرخصی گرفتم.
دیگر همه چیز تمام شده بود. ظاهراً وقتش رسیده بود به مشکلات خانواده و درمان خودم برسم، دنبال کار باشم و باری از مشکلات خانواده ام بردارم. پیگیر تسویه حسابم شدم. البته قبلاً پیگیر کارت پایان خدمتم شده بودم و آن را با جریاناتی گرفته بودم؛ در فواصل عملیاتها گاهی که حوصله اش را داشتم پیگیر کارت پایان خدمتم میشدم. با توجه به مجروحیت هایم از خدمت معاف بودم، علاوه بر این سالها در جبهه بودم و میتوانستند آنها را به جای خدمت وظیفه ام حساب کنند اما گوش کسی بدهکار این حرفها نبود! چند بار به کمیسیون پزشکی ارتش رفتم اما هر بار دست خالی برگشتم تا اینکه یک روز خودم را به اتاق دکتر رساندم و گفتم که مرا برای خدمت نوشته اند. با تعجب نگاهم کرد و گفت: «کی نوشته؟» پرونده را دید و فهمید خودش نوشته! به مقر ژاندارمری معرفی شدم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :4⃣9⃣5⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 595
اتفاقاً یکی از نیروهایی که در کردستان با هم بودیم به اسم «یونس» آنجا گروهبان بود، مرا شناخت و تحویلم گرفت. گفتند: «سه ماه غیبت داری، باید شما را به پلیس قضایی معرفی کنیم! آنجا دادگاه تشکیل میدهند و مینویسند این برادر در جبهه بوده، نامه را برای ما می آوری و ما کارت شما را تحویل میدهیم.» مسئول پلیس قضایی روحانی بود، یک نگاه به نامه کرد، یک نگاه به من و پرسید: «این مدت کجا بودی؟ چرا غیبت کردی؟»
ـ اون موقع من در بدر بودم. زخمی هم بودم!
ـ کی به تو گفته بود به جبهه بری؟!
ناراحت شدم. گفتم: «من به دستور امام رفتم جبهه!» با وقاحت گفت: «خب! امام بیاید جواب بدهد!»
خیلی سوختم! هنوز امام بود و اینها اینطوری میکردند! گفتم: «گناه من هر چی هست بنویسید یا زندان برم یا جریمه بدم!»
گفت: «شش ماه زندان داری! برای هر یک ماه غیبت، دو ماه زندان!»
با عصبانیت گفتم: «عیبی نداره!» ادامه داد: «چون پسر خوبی هستی از زندان میگذریم. دو هزار تومان برایت جریمه مینویسیم!» نوشت و برگشتم. پولی هم نداشتم. شب قضیه را به پدرم گفتم. بیچاره آتش گرفته بود. میگفت: «ببین رفته جانش را گذاشته، تو کوه و دشت مونده. حالا آمده باید برای خدمتش جریمه هم بده!» بالاخره پول تهیه کردیم و صبح رفتم بانک. از آنجا یک راست رفتم پلیس قضایی.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊