eitaa logo
سنگرشهدا
7.3هزار دنبال‌کننده
16.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
52 فایل
امروز #فضیلت زنده نگہ داشتن یاد #شهدا کمتر از شهادت نیست . "مقام معظم رهبرے❤️ 🚫تبلیغ و تبادل نداریم🚫 @FF8141
مشاهده در ایتا
دانلود
#رهبر_انقلاب: ✍جوان انقلابے را باید گرامے داشت، باید بہ روحیّہ‌ی انقلابیگرے تشویق کرد؛ این روحیّہ است کہ کشور را حفظ میکند.   ۱۳۹۴/۰۶/۱۸ #روز_جوان🌷 iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
ڪاش ... خنثی ڪردنِ نفس را هم ، یادمـــــان مےدادیـد ... مےگوینــــــد : آنجا ڪہ نفس مغلوب باشد عاشـــــــق مےشویم ... #عاشق_کہ_شدی_شهیـد_میشوی iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
ڪاش ... خنثی ڪردنِ نفس را هم ، یادمـــــان مےدادیـد ... مےگوینــــــد : آنجا ڪہ نفس مغلوب باشد عاشـــــــق مےشویم ... #عاشق_کہ_شدی_شهیـد_میشوی iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
🌹مهدی با یارانش خواهد آمد ... جشن‌ میلاد امام‌ زمان‌ (عج) و تولد دوست آسمانی من، #شهید_ابراهیم‌_هادی 🔸با سخنرانی حجت الاسلام و المسلمین صبور ( مسئول یادمان کانال کمیل و حنظله ) و نوای گرم برادر مازیار طاولی 🗓پنجشنبه ۲۹ فروردین - از ساعت 18 📍 گلزار شهدای بهشت زهرا (س) - قطعه 26 📌به همراه جمع آوری کمک های مردمی برای سیل زدگان و ثبت‌ نام جهادگران ابراهیمی جهت اعزام به مناطق #پویش_تولد_دوست_آسمانی_من
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #پایی_که_جا_ماند ✫⇠قسمت :5⃣1⃣ ✍ به
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :6⃣1⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور دوساعتی به اذان صبح مانده بود.کم‌کم چشمانم سنگین شد و به خواب رفتم.نزدیک صبح بود که با صدای اذان یکی از اسرا بیدار شدم. با دندان، دست‌های یکدیگر را باز کردیم. نماز صبحمان را بدون تیمم و مهر، نشسته توی راهروی توالت خواندیم. دژبان‌ها اسرا را در دریف‌های منظم نشاندند و برای بازجویی آماده کردند. عراقی‌ها جسم نیمه‌جان اسیری را که به بازجو اطلاعات نمی‌داد، بیرون آوردند. بعضی از اسرا بر اثر شوک الکتریکی و ضربات باتوم بیهوش بودند.بچه‌ها در بازجویی‌ها با قدرت حرف می‌زدند.معتقد بودم در اسارت یک اسیر هیچ سلاحی به جز زبان ندارد.کارکرد این سلاح در کربلا را زینب کبری سلام‌الله‌علیها به خوبی نشان داد. بعد از سید محمد نوبت من شد. دو دژبان روی برانکارد قرارم دادند و به اتاق بازجویی بردند.وارد اتاق که شدم، چهار افسر عراقی پشت میز نشسته بودند. روی میز بازجوها، پارچ شربت پرتقال خودنمایی می‌کرد.در طول بازجویی بیشتر حواسم به پارچ شربت بود، دلم می‌خواست تا آن پارچ شربت را سر بکشم.برداشتم این بود گذاشتن شربت در مقابل دیدگان یک اسیر تشنه، آن هم در گرمای تیرماه، بخشی از شکنجه‌های روحی آن‌ها بود. یکی از افرادی که برای بازجویی در اتاق حضور داشت یکی از اعضای گروهک منافقان بود که کار ترجمه را انجام می‌داد. سرهنگ پرسید : «چند سال داری؟» - شانزده سال ! - بسیجی هستی؟ داوطلب اومدی جبهه؟! - بله ، بسیجی‌ام ! سربازجوی مسن‌تر پرسید : «چرا اومدی جبهه»؟ گفتم : خداوند در آیه صد و نود سوره بقره می‌فرماید که با کسانی که دست به خون می‌آلایند نبرد کنید و متجاوزگر نباشید که خدا تجاوزگران را دوست ندارد! سرهنگ خیلی عصبانی شد و گفت : «آخوندها این حرف‌ها رو یادتون دادند». بعد از بگو مگوها سربازجوی پرسید : «چه آرزویی داری، آرزو داری آزاد بشی؟» زیباترین حدیثی را که از تقویم جیبی سال ۱۳۶۶ حفظ بودم ، گفتم : «امیرالمومنین علی علیه‌السلام می‌فرماید برترین توانگری و بی‌نیازی به دل راه ندادن آرزوهاست زیرا آرزو انسان را نیازمند می‌سازد». ساکت شدند و دست از سرم برداشتند.دو دژبانی که مرا آورده بودند، بیرون بردند. حوالی ظهر، افسر عراقی به اتفاق یک ایرانی که از عُمال سازمان منافقان بود،وارد بازداشتگاه شد و اسم چهار نفر را خواند : « علی‌هاشمی،علی‌اصغرگرجی‌زاده، هوشنگ جووند و تقی ایمانی».افسر گفت : این چهارنفر اگه بین شما هستن، بیان بیرون ! بچه‌ها ساکت بودند، هر کس بغل دستی‌اش نگاه می‌کرد. بعدازظهر، افسر دیگری که آدم جدی‌ و مرموزی به نظر می‌رسید سراغمان آمد و گفت : «اسرایی که خارج از پد خندق در جزیره مجنون اسیر شدن، دستاشون رو ببرن بالا».من و چند نفر از کسانی که خارج از پد خندق اسیر شده بودیم، دست‌هایمان را بالا گرفتیم.نمی‌دانستیم چرا عراقی‌ها دنبال کسانی‌اند که خارج از پد اسیر شده‌اند.کنار دیوارساختمان کناری به ردیف نشستیم.عکس صدام روی دیوار خودنمایی می‌کرد.صبح، بازجو اطلاعات نظامی‌ام را ثبت کرده بودو تنها دروغی که دربازجویی صبح گفته بودم، رسته‌ی نظامی‌ام بود. اگر به عراقی‌ها می‌گفتم، نیروی واحد اطلاعاتم، کارم ساخته بود. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #پایی_که_جا_ماند ✫⇠قسمت :6⃣1⃣ ✍ به
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :7⃣1⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور کنار دیوار نشسته بودم. چند نفر افسر سراغمان آمدند. دو ایرانی همراهشان بودند. یکی از آن‌ها اسیر و عرب‌زبان بود. صورتش پُر بود از جوش‌های چرکین. لباس‌هایش خاکی و شلخته بود،اسیر بود.بچه‌ها را یکی‌یکی از نظر گذراند، نمی‌دانستم دنبال چه بود. به من که رسید با بردن اسم «علی هاشمی(فرمانده سپاه ششم امام‌جعفرصادق ‌علیه‌السلام)، به افسر گفت : «سیدی!هذا، قربان!‌ اینه!». نفهمیدم منظورش از «سیدی!هذا» چه بود؟! همان لحظه دو دژبان مرا روی برانکارد گذاشتند و بردند. وارد اتاقی که شدم، جای قبلی نبود و بازجوها افراد جدیدی بودند. سرهنگ بازجو پرسید : «فرمانده سپاه ششم ایران را می‌شناسی؟!» - فقط دو روز قبل از حمله شما به جزیره مجنون، اونو تو جاده خندق دیدم. - اونو در حمله‌ی روز بیست و پنجم ژوئیه تو جزیره مجنون دیدی؟! - اونو تو روز حمله‌ی شما ندیدم. - دروغگوی مجوس، تو پیک علی هاشمی هستی؟ - نه، من پیک علی هاشمی نیستم ! بازجو عصبانی شد، چوبدستی‌اش را به صورتم پرت کرد. - تو پیک علی هاشمی هستی، علی هاشمی کجا رفت ؟ افسر بازجو ادامه داد: «گفتند پیک علی هاشمی یه بچه پانزده، شانزده ساله بوده که تو پاش تیر خورده و اسیر شده» . عصبانی‌تر شد، از جایش بلند شد، به طرفم آمد، لگد محکمی به پهلویم زد، یک لگد هم به کتفم کوبید. - چرا دروغ می‌گی، تو کدوم گردان بودی؟! شک نداشتم جرم پیک علی هاشمی بودن، به مراتب سخت‌تر و بدتر از نیروی اطلاعات بودن است. تصمیم گرفتم واقعیت را بگویم. بر خلاف میل باطنی‌ام به او گفتم : «من پیک علی‌هاشمی نیستم، نیروی واحد اطلاعات و عملیاتم»! بازجو با شنیدن نام اطلاعات و عملیات ، شوکه شد. بازجو با تعجب پرسید :‌ «واقعا تو جوجه بسیجیِ خمینی، تو اطلاعات کار می‌کردی»؟! - بله هیچ‌وقت ناراحت نیستم که به خاطر علی‌هاشمی مجبور شدم هویت اصلی خودم را برملا کنم. اگر عراقی‌ها علی‌هاشمی را گیر ‌می‌آوردند، برای اولین بار، عالی‌ترین و ارشدترین فرمانده نظامی سپاه را به اسارت گرفته بودند. بازجو به دژبان‌ها دستور داد مرا ببرند. همان‌جا مترجم ایرانی بهم گفت:«سرهنگ می‌گه، تو نمیخوای از علی هاشمی چیزی بگی. خودت خواستی که اذیب بشی، حالا برو چند ساعت خورشید رو نگاه کن!» دو دژبان مرا به محوطه صبحگاه بردند.فکر می‌کنم ساعت حدود سه، سه و نیم عصر بود. شدت گرما تحمل‌ناپذیر بود، تشنگی کلافه‌ام کرده بود،مجبور بودم به خورشید نگاه کنم.برای لحظه‌ای که سرم را چرخاندم ، دژبانی که مامور من بود، با کابل به سرم کوبید که خورشید را نگاه کنم. چند سرباز آشپزخانه از همان فاصله سی، چهل متری درباره من از دژبان سوال کردند و او در جوابشان گفت:«هذا حرس الخمینی، پاسدار خمینیه». سربازها در حالی که هرکدام چند تخم مرغ دستشان بود، به طرفم آمدند.تخم‌مرغ‌ها را یکی پس از دیگری به طرفم پرت کرد. دستم بسته بود، سرم را پایین آوردم، تا به صورتم نخورد. وقتی تخم‌مرغ‌ها را به طرفم می‌انداخت، با به کاربردن کلماتی چون مجوس، جیش‌الخمینی و . . خودش را تخلیه ‌می‌کرد. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #پایی_که_جا_ماند ✫⇠قسمت :7⃣1⃣ ✍ به
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :8⃣1⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور ده دقیقه‌ای ، از برخورد سرباز آشپرخانه با من گذشت. یکی از همان کارکنان آشپرخانه که حدود پنجاه سالی داشت،کنارم حاضر شد.گالنی ده لیتری و پارچی آب دستش بود.فکر می‌کنم می‌خواست از دلم درآورد. از گالن توی پارچ آب می‌ریخت و آن را روی سر و صورتم خالی می‌کرد.پیراهنم از سفیده و زردی تخم‌مرغ‌ها کثیف شده بود. به دستور ارشد دژبان‌ها مرا روانه بازداشتگاه کردند.وارد بازداشتگاه که شدم نفهمیدم چور خوابم برد.از بس هوا گرم بود، دم کرده بودیم.از بدنمان عرق سرازیر بود.تعدادی از اسرای سالم کنار مجروحان تا صبح نخوابیدند.در محوطه پادگان بدجوری بچه‌ها را کابل باران کردند.باتوم‌هایی دست دژبان‌ها بود که برای اولین بار بود می‌دیدم.وقتی به کمربچه‌ها می‌زدند، مثل فنر چندبار ضربه تکرار می‌شد.یکی از اسرا که یدالله زارعی نام داشت ترکش به سرش خورده بوده و بخشی از استخوان جمجمه‌اش را برده بود.به همین دلیل طرف چپ بدنش فلج بود.بدنش که به رعشه می‌افتاد،ناراحت می‌شدم. بیشتر اوقات نمی‌توانست لرزش دستش را کنترل کند.هنگام ضرب و شتم، یکی از بچه‌های مشهد، که صادق نام داشت، بلند شد و پشت سر یدالله ایستاد.صادق ایثار به خرج داده بود، کف دو دستش را گذاشته بود روی سر یدالله، درست همان جایی که ترکش استخوانش را برده بود. مغر سرش هیچ پوششی نداشت. با کوچک‌ترین ضربه‌ای به سرش جان می‌داد. بچه‌ها را کتک مفصلی زدند. عراقی‌ها می‌گفتند تا علی هاشمی خودش را معرفی نکند دست از سرتان برنمی‌داریم.یکی از افسران در میان اسرا دور می‌زد، افراد ریش‌دار را بیرون می‌کشید و با گاز انبر ریش آن‌ها را می‌کند.فهمیدم عراقی‌ها چقدر از اسرای ریش‌دار نفرت دارند. احمد سعیدی که سمت راستم نشسته بود، روده‌ها و شکمش بعد از چند روز عفونت کرده بود. اسرا با پیراهنشان شکم او را بسته بودند اما ورم و عفونت شکمش روز‌به‌روز بیشتر می‌شد. بعضی از افسران که در محوطه پادگان قدم‌ می‌زدند،سراغمان می‌آمدند و با ما بحث می‌کردند. یکی از آن‌ها که سروان بود سراغمان آمد. رو‌به‌رویم که ایستاد، به زخم‌هایمان خوب نگاه کرد و گفت : « خمینی این بلا رو به روزتون آورده؟» به من که رسید، پوتینش را گذاشت روی پاشنه‌ام و گفت: « لهش کنم؟». با پوتین پاشنه پایم را که فشار داد، درد شدیدی را تحمل کردم و سعی کردم جلوی ناله‌ام را بگیرم. منتظر بودیم ما را به بغداد ببرند. نمی‌دانستم بغداد بهتر است یا بدتر. نزدیک غروب بود، بچه‌ها سوار اتوبوس شدند. با آن وضعیت جسمی، نمی‌توانستم روی صندلی بنشینم.در راهروی اتوبوس دراز کشیدم. نگاه غم‌آلود اسرا یادم مانده، بعضی بچه‌ها با دیدن وضعیتم گریه کردند. اتوبوس که به طرف بغداد می‌رفت با خودم گفتم : «شاید دارم خواب می‌بینم و همه این‌ها کابوس است. مثل آدمی که خواب بدی می‌بیند و در عالم خواب به خودش می‌گوید از خواب که بیدار شوم، همه چیز تمام می‌شود!» هرچقدر از استان میسان عراق دورتر می‌شدیم به کربلا نزدیک‌تر می‌شدیم. نزدیکی‌های بغداد، یکی از دژبان‌ها به بچه‌ها گفت : « کربلا سبعین کم، کربلا هفتاد کیلومتر». نام کربلا که برده شد، بغض کهنه اسرا ترکید. گویی دجله از چشم‌ها جوشید. صدای گریه اسرا بلند شد. بلند بلند زدم زیر گریه. امشب به بهانه آقا امام حسین‌ علیه‌‌‌السلام یک دل سیر برای دل خودم و آنچه بر من گذشته بود،گریه کردم. شک ندارم آقا امام حسین علیه‌السلام هم دلش برای شهیدان جزیره مجنون می‌سوخت. جزیره‌ای که در یک نصف روز شاهد قساوت‌ها و جنایت‌های بی‌شماری از بعثی‌ها بود. اوایل صبح به بغداد رسیدیم . . ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃ ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید.. @FF8141 1🌷2🌷3🌷4🌷5🌷6🌷9🌷10🌷11🌷12🌷13🌷14🌷15🌷17🌷20🌷21🌷23🌷24🌷25🌷26🌷27🌷28🌷 وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون صلوات ختم شده⇩⇩⇩ ( ) ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ صبحگاهے🌸🍃 282 ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_ابراهیم_خلیلی ╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗ @sangarshohada ╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
چراغ از خنده ات گيرم ڪہ راه صبح بگشايم ... هر زمان فالے گرفتم #غم_مخور آمد ، ولے این امید واهے حافظ مرا بیچاره ڪرد.. #شهید_جاویدالأثر_هادی_شریفی #صبحتون_شهدایی🌷 ว໐iภ↬ @sangarshohada🕊
#آقـــــای_مــــن😍 او تولد یافت جانبازی کند میهنم ایران سرافرازی کند او تولد یافت تا رهبر شود ما همه عشاق ، او دلبر شود او تولد یافت گردد نور عین برترین آقا پس از پیر خمین ما همه عمار ، او باشد ولی جان ما قربان تو #سید_علی #رهبر_عزیزم_تولدت_مبارک❤️ ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 این خنده‌ی مستانه از شوق وصال یار است ... جانباز عزیز حسین آملی به شهادت رسید... سیدحسین آملی بعد از سی و سه سال رو به سینه خوابیدن بر روی تخت، پر کشید... 🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊