#فرازے_از_وصیت_نامہ
اگرمی خواهید کارتان #برکت پیدا کند
به خانواده #شهدا سر بزنید
زندگی نامه شهدا رابخوانید
سعی کنید در روحیه خود #شهادت_طلبی راپرورش دهید.
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
پیکرت
تنها
#غنیمتِ
جنگ بود
ڪه از خط
با خود آوردم...
عکس نوشت: پیکر بی جان شهید مدافع حرم #محمد_سخندان روی دوش همرزمش با نام جهادی سید ذاکر از لشکر سرافراز فاطمیون
چقدر عمه سادات فدایی دارد...
#علیاکبرهای_خامنهای
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهيد_چمران
بہ روایت غاده جابر
قسمت:1⃣
🍃سال ها از روزی که سرانجام چمران در این زمین آرام گرفت می
گذرد و این بار غاده داستانی از تاریخ این سرزمین روایت می کند،داستان "مرد صالحی که یک روز قدم زد در این سرزمین به خلوص . "
دختر قلم را میان انگشتانش جابه جا کرد و بالاخره روی کاغذی که تمام شب مثل میت به او خیره مانده بود نوشت "از جنگ بدم میآید" با همه غمی که در دلش بود خنده اش گرفت ، آخر مگر کسی هم هست که از جنگ خوشش بیاید ؟ چه می دانست ! حتماً نه .خبرنگاری کرده بود ، شاعری هم ، حتی کتاب داشت . اما چندان دنیا گردی نکرده بود . "لاگوس" را در آفریقا می شناخت چون آن جا به دنیا آمده بود و چند شهر اروپایی را ، چون به آنجا مسافرت می رفت .
🍃بابا بین آفریقا و ژاپن مروارید تجارت می کرد و آن ها خرج می کردند، هر طور که دلشان می خواست . با این همه ، او آن قدر لبنانی بود که بداند لبنان برای جنگ همان قدر حاصلخیز است که برای زیتون و نخل .هر چندنمی فهمیدم چرا مردم باید همدیگر را بکشند.حتی نمی فهمیدم چه می شود کرد که این طور نباشد، فقط غمگین بودم از جنگ داخلی ، از مصیبت .
🍃خانه ما در صور زیبا بود ، دو طبقه با حیاط و یک بالکن رو به دریا که بعدها اسرائیل خرابش کرد .شب ها در این بالکن می نشستم ، گریه می کردم و می نوشتم . از این جنگ که از اسلام فقط نامش را داشت با دریا حرف می زدم، با ماهی ها ، با آسمان .
🍃این ها به صورت شعر و مقاله در روزنامه چاپ می شد . مصطفی اسم مرا پای همین نوشته ها دیده بود .
من هم اسم او را شنیده بودم اما فقط همین . در باره اش هیچ چیز نمی دانستم ، ندیده بودمش ، اما تصورم از او آدم جنگ جوی خشنی بود که شریک این جنگ است.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 #خاطرات_شهيد_چمران بہ روایت غاده جابر قسمت:
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهيد_چمران
بہ روایت غاده جابر
قسمت:2⃣
🍃ماجرا از روزی شروع شد که سید محمد غروی ، روحانی شهرمان ، پیشم آمد و گفت: آقای صدر می خواهد شما را ببیند.من آن وقت از نظر روحی آمادگی دیدن کسی را نداشتم ، مخصوصا این اسم را .اما سید غروی خیلی اصرار می کرد که آقای موسی صدر چنین و چنان اند ، خودشان اهل مطالعه اند و می خواهند شمارا ببینند. این همه اصرار سید غروی را دیدم قبول کردم و "هرچند به اکراه" یک روز رفتم مجلس اعلای شیعیان برای دیدن امام موسی صدر ، ایشان از من استقبال زیبایی کرد .از نوشته هایم تعریف کرد و اینکه چقدر خوب درباره ولایت و امام حسین (ع) "که عاشقش هستم " نوشته ام.
🍃 بعد پرسید: الان کجا مشغولید ؟ دانشگاهها که تعطیل است .گفتم: در یک دبیرستان دخترانه درس میدهم .گفت: اینها را رها کنید ، بیایید با ما کار کنید .پرسیدم ( چه کاری ؟) گفت: شما قلم دارید ، می توانید به این زیبایی از ولایت ، از امام حسین(ع) ، از لبنان و خیلی چیزها بگویید ، خوب بیایید و بنویسید .گفتم: دبیرستان را نمی توانم ول کنم ، یعنی نمی خواهم. امام موسی گفت: ما پول بیشتری به شما میدهیم ، بیایید فقط با ما کار کنید. من از این حرف خیلی ناراحت شدم .گفتم: من برای پول کار نمی کنم ، من مردم را دوست دارم .
🍃 اگر احساسم تحریکم نکرده بود که با این جوانان باشم اصلاً این کار را نمی کردم ، ولی اگر بدانم کسی می خواهد پول بیشتر بدهد که من برایش بنویسم احساسم اصلاً بسته میشود .من کسی نیستم که یکی بیاید بهم پول بدهد تا برایش بنویسم .و با عصبانیت آمدم بیرون . البته ایشان خیلی بزرگوار بود ، دنبال من آمد و معذرت خواست، بعد هم بی مقدمه پرسید چمران را می شناسم یا نه .گفتم: اسمش را شنیده ام .گفت: شما حتماً باید اورا ببینید .
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
سنگرشهدا
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 #خاطرات_شهيد_چمران بہ روایت غاده جابر قسمت:
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهيد_چمران
بہ روایت غاده جابر
قسمت:3⃣
🍃تعجب کردم ، گفتم: من از این جنگ ناراحتم ، از این خون و هیاهو ، و هرکس را هم در این جنگ شریک باشد نمی توانم ببینم . امام موسی اطمینان داد که چمران اینطور نیست .ایشان دنبال شما می گشت . ما موسسه ای داریم برای نگهداری بچه های یتیم .فکر می کنم کار در آن جا با روحیه شما سازگار باشد .من می خواهم شما بیایید آنجا و با چمران آشنا شوید .ایشان خیلی اصرار کرد و تا قول رفتن به موسسه را از من نگرفت ، نگذاشت برگردم .
🍃شش هفت ماه از این قول و قرار گذشته بود و من هنوز نرفته بودم موسسه .در این مدت سید غروی هر جا من را می دید می گفت: چرا نرفته اید ؟آقای صدر مدام از من سراغ می گیرند. ولی من آماده نبودم ، هنوز اسم چمران برایم با جنگ همراه بود.فکر میکردم نمی توانم بروم او را ببینم.
🍃از طرف دیگرپدرم ناراحتی قلبی پیدا کرده بود. و من خیلی ناراحت بودم .سید غروی یک شب برای عیادت بابا آمد خانه ما و موقع رفتن دم در تقویمی از سازمان امل به من دادگفت: هدیه است آن وقت توجهی نکردم ،اما شب در تنهایی همانطور که داشتم می نوشتم ، چشمم رفت روی این تقویم .دیدم دوازده نقاشی دارد برای دوازده ماه که همه شان زیبایند ، اما اسم و امضایی پای آنها نبود .
🍃یکی از نقاشیها زمینه ای کاملاًسیاه داشت و وسط این سیاهی شمع کوچکی می سوخت که نورش در مقابل این ظلمت خیلی کوچک بود . زیر این نقاشی به عربی شاعرانه ای نوشته بود؛ من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم ،ولی با همین روشنایی کوچک فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان میدهم و کسیکه بدنبال نور است این نور هرچقدر کوچک باشد در قلب او بزرگ خواهد بود .کسیکه بدنبال نور است ، کسی مثل من .آن شب تحت تاثیر آن شعر و نقاشی خیلی گریه کردم . انگار این نور همه وجودم را فراگرفته بود .اما نمی دانستم چه کسی این را کشیده.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
May 11
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدو_چهل_و_سومین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷6🌷7🌷8🌷9🌷10🌷11🌷12🌷13🌷15🌷16🌷17🌷19🌷20🌷21🌷22🌷23🌷24🌷25🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_498_226)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
#خاطرات_شـهید
یکی از دلایل اینکه هیچگاه به ایشان به دلیل مأموریتهای زیاد خرده نگرفتم، حدیثی بود به این مضمون که «اگر کسی از جهاد و شهادت فرار کند، خداوند مرگی نصیب او میکند به همان زودی ولی با خفت و خواری» و پس از خواندن این مطلب جرأت نمیکردم به ایشان بگویم به مأموریت نرود.
آنقدر عاشق شهادت بود که هنگام نماز از ما میخواست دعا کنیم مرگی غیر از شهادت نداشته باشد و همیشه و به ویژه در یک سال اخیر ما را برای شهادتشان کاملاً آماده کرده بودند، به گونهای که شهادتشان برای ما قطعی انگار میشد. همچنین از دیگر خصوصیات آن شهید خواندن قرآن پس از ورود به اتاق محل کار خود در آغاز صبح بود.
پس از شهادت ایشان بود که فهمیدم برای نیروهایش مثل یک پدر دلسوز و حتی در ریزترین مسائل زندگی نیز کمک حالشان بود. ماشین سواریاش پیکانی بود که با هیچ چیزی عوضش نمیکرد و همیشه میگفت، ما به ملت و رهبرمون #بدهکاریم و هیچ طلبی نداریم و واقعا خلوصشان در این زمینه عالی بود؛ حتی پاداشهایی که به ایشان میدادند بین نیروهایش تقسیم میکرد و از آوردن آن به منزل خودداری میکرد
#شهید_دادالله_شیبانی🌷
#سالروز_شهادت
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
سنگرشهدا
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 #خاطرات_شهيد_چمران بہ روایت غاده جابر قسمت:
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهيد_چمران
بہ روایت غاده جابر
قسمت:4⃣
🍃بالاخره یک روز همراه یکی از دوستانم که قصد داشت برود موسسه ، رفتم در طبقه اول مرا معرفی کردند به آقایی و گفتند ایشان دکتر چمران هستند. مصطفی لبخند به لبش داشت و من خیلی جا خوردم .فکر می کردم که کسیکه اسمش با جنگ گره خورده و همه از او می ترسند باید آدم خشنی باشد ، حتی می ترسیدم ، اما لبخند او و آرامشش مرا غافلگیرکرد .
🍃دوستم مرا معرفی کرد و مصطفی با تواضعی خاص گفت: شمایید ؟ من خیلی سراغ شما را گرفتم زودتر از اینها منتظرتان بودم . مثل آدمی که مرا از مدتها قبل می شناخته حرف می زد . عجیب بود .به دوستم گفتم: مطمئنی که دکتر چمران این است؟ مطمئن بود .
مصطفی تقویمی آورد مثل آن تقویمی که چند هفته قبل سیدغروی به من داده بود نگاه کردم
گفتم: من این را دیده ام . مصطفی گفت: همه تابلو ها را دیدید ؟ از کدام بیشتر خوشتان آمد ؟
گفتم: شمع، شمع خیلی مرا متاثر کرد .توجه او سخت جلب شد و با تاکید پرسید: شمع ؟ چرا شمع ؟ من خود به خود گریه کردم ، اشکم ریخت . گفتم: نمی دانم . این شمع ، این نور ، انگار دروجود من هست ،
🍃 من فکر نمی کردم کسی بتواند معنی شمع و از خودگذشتگی را به این زیبایی بفهمد و نشان دهد .مصطفی گفت: من هم فکر نمی کردم یک دختر لبنانی بتواند شمع و معنایش را به این خوبی درک کند.پرسیدم: این را کی کشیده ؟ من خیلی دوست دارم ببینمش، و با او آشنا شوم مصطفی گفت: من بیشتر از لحظه ای که چشمم به لبخندش و چهره اش افتاده بود تعجب کردم شما ! شما کشیده اید ؟مصطفی گفت: بله ، من کشیدهام.گفتم: شما که در جنگ و خون زندگی می کنید ، مگر می شود ؟ فکر نمی کنم شما بتوانید این قدر احساس داشته باشید . بعد اتفاق عجیب تری افتاد .
🍃مصطفی شروع کرد به خواندن نوشته های من .گفت: هر چه نوشته اید خوانده ام و دوررا دور با روحتان پرواز کردهام . و اشکهایش سرازیر شد .این اولین دیدار ما بود و سخت زیبا بود .
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
سنگرشهدا
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 #خاطرات_شهيد_چمران بہ روایت غاده جابر قسمت:
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهيد_چمران
بہ روایت غاده جابر
قسمت:5⃣
🍃بار دوم که دیدمش برای کار در موسسه آمادگی کامل داشتم .کم کم آشنایی ما شروع شد .من خیلی جاها با مصطفی بودم ، در موسسه کنار بچه ها،در شهرهای مختلف و یکی دوبار در جبهه . برایم همه کارهایش گیرا و آموزنده بود . بی آنکه خود او عمدی داشته باشد.غاده با فرهنگ اروپایی بزرگ شده بودحجاب درستی نداشت اما دوست داشت جوردیگری باشد ،دوست داشت چیز دیگری ببیند غیر از این بریز و بپاشها و تجمل ها،او از این خانه که یک اتاق بیشتر نیست و درش همیشه به روی همه باز است خوشش می آید .بچه ها می توانند هر ساعتی که میخواهند بیایند تو ،بنشینید روی زمین و با مدیرشان گپ بزنند .
🍃مصطفی از خود او هم در این اتاق پذیرایی کرد و غاده چقدر جا خورد وقتی فهمید باید کفش هایش را بکند و بنشیند روی زمین !به نظرش مصطفی یک شاه کار بود ، غافل کننده و جذاب .یادم هست در یکی از سفرهایی که به روستاها می رفت همراهش بودم .داخل ماشین هدیه ای به من داد، اولین هدیه اش به من بود و هنوز ازدواج نکرده بودیم.خیلی خوشحال شدم و همان جا بازکردم دیدم روسری است ، یک
روسری قرمز با گلهای درشت .من جا خوردم ، اما او لبخند زد و با شیرینی گفت :بچه ها دوست دارند شما را با روسری ببینند.
🍃از آن وقت روسری گذاشتم.من می دانستم بچه ها به مصطفی حمله می کنند که چرا شما خانمی را که حجاب ندارد میآورید موسسه ،اما برایم عجیب بود که مصطفی خیلی سعی می کرد، خودم متوجه میشدم، مرا به بچه ها نزدیک کند .می گفت: ایشان خیلی خوبند .اینطور که شما فکر می کنید نیست ،به خاطر شما می آیند موسسه و میخواهند از شما یاد بگیرند ان شاالله خودمان بهش یاد می دهیم.نگفت این حجابش درست نیست ، مثل ما نیست ، فامیل و اقوامش آن چنانی اند .اینها خیلی روی من تاثیر گذاشت . او مرا مثل یک بچه کوچک قدم به قدم جلو برده ، به اسلام آورد.نه ماه، نه ماه زیباداشتیم وبعدباهم ازدواج کردیم.البته ازدواج ما به مشکلات سختی برخورد...
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
سنگرشهدا
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 #خاطرات_شهيد_چمران بہ روایت غاده جابر قسمت:
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهيد_چمران
بہ روایت غاده جابر
قسمت:6⃣
🍃تو دیوانه شده ای ! این مرد بیست سال از تو بزرگتر است ،ایرانی است ، همه اش توی جنگ است ، پول ندارد ، همرنگ مانیست ، حتی شناسنامه ندارد !سرش را گرفت بین دستهایش و چشمهایش را بست . چرا ناگهان همه اینقدر شبیه هم شده بودند ؟انگار آن حرفها متن یک نمایشنامه بود که همه حفظ بودند جز او.
🍃مادرش ، پدرش ، فامیل ، حتی دوستانش .
کاش او در یک خانواده معمولی به دنیا آمده بود ، کاش او از خودش ماشین نداشت ! کاش پدر او بجای تجارت بین افریقا و ژاپن معلمی می کرد ،کارگری می کرد ، آنوقت همه چیز طور دیگری می شد.می دانست ، وضع مصطفی هم بهتر از او نیست .بچه هایی که با مصطفی هستند اورا دوست ندارند ،قبولش نمی کنند. آه خدایا ! سخت ترین چیز همین است .کاش مادر بزرگ اینجا بود . اگر او بود غاده غمی نداشت .
🍃مادر بزرگ به حرفش گوش می داد ، دردش را می فهمید .یاد آن قصه افتاد .قصه که نه ، حکایت زندگی مادر بزرگ در آن سالهایی که با شوهر و با دو دخترش در فلسطین زندگی می کرد.جوانی سنی یکی از دخترها را می پسندد و مخالفتی هم پیش نمی آید ،اما پسرک روز عاشورا می آید برای خواستگاری ، عقد و ... مادر بزرگ دلگیر می شود و خواستگار را رد می کند ،اما پدر بزرگ که چندان اهل این حرفها نبوده می خواسته مراسم را راه بیندازد.مادربزرگ هم تردید نمی کند ،یک روز می نشیند ترک اسب و با دخترش می آید این طرف مرز ، بصور .
🍃مادر بزرگ پوشیه می زد ،مجلس امام حسین در خانه اش به پا می کرد و دعاهای زیادی از حفظ داشت .او غاده را زیر پرو بالش گرفت ،
دعاهارا یادش داد و الان اگر مصطفی را می دید که چطورزیارت عاشورا .صحیفه سجادیه ،
و همه دعاهایی را که غاده عاشق آن است و قبل از خواب می خواند در او عجین شده در ازدواج آنها تردید نمی کرد .
🍃و بیشتر از همه همین مرا به مصطفی جلب کرد ،عشق او به ولایت ، من همیشه می نوشتم که هنوز دریای سرخ ،هر ذره از خاک جبل عامل صدای ابوذر را به من می رساند .این صدا در وجودم بود .حس می کردم باید بروم ، باید برسم آنجا ، ولی کسی نبود دستم را بگیرد ،
مصطفی این دست بود .وقتی او آمد انگار سلمان آمد، سلمان منا اهل البیت .او می توانست دست مرا بگیرد و از این ظلمات ، از روزمرّگی بکشد بیرون ...
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدو_چهل_و_سومین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷6🌷7🌷8🌷9🌷10🌷11🌷12🌷13🌷15🌷16🌷17🌷19🌷20🌷21🌷22🌷23🌷24🌷25🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_498_226)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊