↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدو_چهل_و_پنجمین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷4🌷6🌷8🌷9🌷10🌷11🌷13🌷14🌷15🌷🌷18🌷19🌷20🌷21🌷22🌷23🌷24🌷25🌷26🌷27🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_506_926)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
✧✦•﷽ ✧✦•
♨️ #خبر_فورے
#بازگشت_حاج_احمد_متوسلیان
#ورود_حاج_احمد_متوسلیان_به_خاک_میهن
🔻در نخستین ساعات بامداد دیروز، پرواز شماره ۵۴۵ بیروت_تهران در فرودگاه امام خمینی(ره) به زمین نشست.در حالیکه توی هواپیما مهمان مهمی نشسته بود، سالن انتظار فرودگاه مملو از مقامات طراز اول لشکری و کشوری بود.
🔻انبوه مردم هم اومده بودن. هواپیما ساعت ۵:۳۰ صبح در فرودگاه نشست. حدود نیم ساعت تشریفات اولیه فرود و باند پرواز طول کشید تا اینکه درب خروجی هواپیما باز شد.چشم بعضی ها پر از اشک بود و بعضی ها هم مات و مبهوت به پلکان هواپیما نگاه میکردن. بالاخره لحظه شماری تموم شد. درسته!
حاج احمد متوسلیان بود که از پلکان هواپیما می اومد پایین. صدای صلوات و تکبیر، فضای سالن رو پر کرده بود. حاج احمد که جمعیتو دید، حیرون موند. این همه جمعیت برا چیه؟ این همه مردم...
🔻یه کسی از توی سالن انتظار، که ظاهراً از صاحب منصبان نظامی بود، سریع خودشو به پایین پلکان هواپیما رسوند و منتظر موند تا حاج احمد بیاد پایین. همینکه به هم رسیدن، با آغوش باز همدیگرو بغل کردن و کلی هم خوش و بِش کردن.حاج احمد همچنان حیرون بود و انگار دنبال شخص خاصی می گشت.اون فرد نظامی(سردار)، ازش پرسید: چیه حاجی؟ دنبال کسی میگردی؟
🔻حاج احمد گفت: حاج ابراهیم کو؟ همت رو میگم؟ نیومده؟ اشک توی چشمهای سردار حلقه زده بود. نمیدونست چی بگه. خودشو کنترل کرد و با یه لبخند معنی داری گفت:
حاج ابراهیم شهید شده. همون موقعی که تو رفتی، حاج ابراهیم هم دوام نیاورد و پر کشید.یواش یواش به سالن انتظار نزدیک میشدن. همه منتظر بودن که باهاش روبوسی کنن. یا عکس یادگاری و سلفی بگیرن. ساعت تقریباً ۷ صبح بود که بعد از کلی احوالپرسی و سلام و صلوات، از طرف وزارت خارجه، یه ماشین مرسدس بنز مشکی شش درب آوردن جلوی فرودگاه. حاج احمد داره نزدیک میشه. راننده درو براش باز میکنه. حاج احمد که انگار حیرتش بیشتر شده بود، رو کرد به سردار و گفت: یعنی من باید توی این سوار بشم؟ سردار میگه: آره، چطور مگه؟ حاج احمد راهشو کج میکنه و میره به سمت یه تویوتا قدیمی که از طرف سپاه برای تدارکات اومده بود اونجا. میگه من با همین میرم. سردار هم چیزی نگفت و رفت نشست کنار حاج احمد توی همون تویوتای قدیمی.
🔻حرکت کردن به سمت محل اسکان.
ساعت حدوداً ۷:۳۰ صبح بود. مردم در حال آمد و شد به سمت محل کارشون بودن. حاج احمد که توی ماشین نشسته بود و با حیرت به قیافه مردم نگاه میکرد، به سردار که کنارش نشسته بود، گفت: فلانی! ما الان توی خاک ایران هستیم واقعاً؟
#ادامه_دارد
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
✧✦•﷽ ✧✦•
♨️ #خبر_فورے
#بازگشت_حاج_احمد_متوسلیان
🔻سردار که انگار بازم شرمنده شده بود، گفت: حاج احمد! دست روی دلم نذار که خونه. حاج احمد در حالی که لبهاشو می گزید و دست روی دست میزد، گفت: ای وای! ای وای! این همه جوونهای ما توی جبهه ها خون دادن که این مردم اینجوری بشن؟ عجب تشکری کردن از شهدا. دست مریزاد. سردار که همچنان احساس شرمندگی می کرد، سرشو پایین انداخت و هیچی نمی گفت. دیگه داشتن به مقر اسکان نزدیک می شدن. همینکه تابلوی جلوی در ورودی نمایان شد، حاج احمد گفت: کاش میشد اول بریم دو کوهه. اونجا بیشتر بوی بچه ها رو میده. از ماشین پیاده شدن و رفتن به سمت اتاق کار سردار.
حاج احمد پرسید: از برادر ... چه خبر؟ حاج ... کجاست؟ حاج آقا ... چرا نیومد؟ سردار که نمیدونست چه جوابی باید بده، سرخ و سفید شد و آهسته گفت: اوضاع خیلی خرابه حاجی. تحمل شنیدنشو داری بگم؟
🔻بعد شروع کرد به تعریف از ۳۵ سال دوری حاج احمد و اینکه کشتی انقلاب دچار چه تلاطم هایی که نشد و از اتفاقات ریز و درشت جامعه و دست آخر هم از فریب خوردگانی گفت که روزی در راس امور اجرایی این مملکت بروبیایی داشتن.
عقربه های ساعت یواش یواش به وقت اذان ظهر نزدیک میشد. حاج احمد که از شنیدن این همه اتفاقات غیرمنتظره و باورنکردنی، برافروخته شده بود، آهی از ته دل کشید و گفت: فلانی! کمرم شکست. ایکاش هیچ وقت برنمیگشتم و این اوضاع رو نمی دیدم...
صدای اذان صبح بود که نگارنده را از خواب بیدار کرد.
🔻متحیر از خوابی که دیده بودم، اول نمازمو خوندم و بعد فکر کردم به اینکه اگه اصحاب کهف، به اراده خدا در خواب فرو رفتن و بعد از چندین سال، اوضاع کشور خودشونو، غیر از اون چیزی دیدن که خودشون حضور داشتن، حالا هم اگه حاج احمد و امثال اون، به اذن خدا برگردن، آیا کمتر از اصحاب کهف متعجب میشن؟
🔻اینجا بود که ناگهان به یاد وصیت نامه شهید باکری افتادم.
شهید حمید باکری توی وصیت نامه اش خطاب به همرزمانش گفته بود: ای برادران! از خدا بخواهید که شهادت رو نصیبتون کنه وگرنه افرادی که بعد از جنگ می مونن سه دسته میشن:
دسته اول: اونایی که از جنگیدنشون خسته و پشیمون میشن.
دسته دوم: اونایی که راه بی تفاوتی رو در پیش میگیرن و غرق دنیای مادی میشن.
🔻و دسته سوم: اونایی که روی عقائدشون می مونن ولی اونقدر غصه میخورن که دِق میکنن. پس از خدا بخواهید که شهادت را نصیبتون کن.
#پایان
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
✧✦•﷽ ✧✦• ♨️ #خبر_فورے #بازگشت_حاج_احمد_متوسلیان 🔻سردار که انگار بازم شرمنده شده بود، گفت: حاج اح
سلام دوستان دوتا متن و باهم بخونید حتما
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در ڪوے نیڪنامان ما را گذر ندادند:
#اولین_تیزر
✌️ اجتماع عظیم #دختران_انقلاب در حمایت از #حجاب
📣 وعده ما :
20 تیرماه ، ساعت 17 ، #ورزشگاه_شیرودی
#پنجشنبه_۲۰تیر_همه_میآییم
♦️حضور هر ایرانی به نیابت از یک #شهید
✅ گروه مردمی آمرین به معروف صراط(دختران انقلاب)
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
🌺خاطرات شهید #حبیب_الله_جوانمردے
🌺اهل شهرستان بهبهان
🌺قسمت 1⃣
🌺مقدمه
🍃می خواهم در ابتدا کمی از خودم و شما انتقاد کنم. بخاطر تبعیض هایی که بین شهدا می گذاریم. هرگاه پیش ما نامی از شهید و شهادت برده می شود. ناخودآگاه یاد شهدای دفاع مقدس می افتیم و از شهدای دیگر غافل می مانیم. گویی یادمان می رود که شهدایی هم بودند که در دوران خفقان و حاکمیت فرعون وار پهلوی به شهادت رسیدند و در حقیقت آنها بودند که راه و رسم مبارزه و شهادت طلبی را به شهدای دفاع مقدس آموختند.
🍃حبیب الله قصه ما زمانی که خیلی ها نمی دانستند شهادت چیست و شهید کیست، آرزوی شهادت می کرد و بارها می گفت من محاسنم را بزرگ نگه می دارم تا روزی آن را با خونم رنگین کنم. شهید حبیب الله جوانمردی در بهبهان از استان خوزستان بدنیا آمد در سن شانزده سالگی به شهادت رسید. او خود چند روز پیش از ملکوتی شدنش خبر از شهادتش داد. براستی اگر او آسمانی نبود چگونه خبر از آسمانی شدن خود داد؟ با ما همراه باشید تا بدانیم یک نوجوان 16 ساله که مثل ما زمینی بود چگونه آسمانی شد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 🌺خاطرات شهید #حبیب_الله_جوانمردے 🌺اهل شهرستان بهبهان
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
🌺خاطرات شهید #حبیب_الله_جوانمردے
🌺اهل شهرستان بهبهان
🌺قسمت 2⃣
🌺تولد
🍃سه چهار ماهی بود تا حبیب الله بدنیا بیاید. داخل کوچه یک سید با وجاهتی آمد از کنار من رد شد. یک لحظه متوجه من شد. رو کرد بهم و گفت: «خانم شما یک بچه در راه داری. پسر هست. اسمش را حبیب الله بگذار. خانم قدر این پسر را بدان. او در این جهان زیاد نمی ماند و زود از دنیا می رود. اما در همین عمر کوتاه انسان بزرگ و والا مقامی می شود.» از تعجب زبانم بند آمده بود. دلم لرزید. نگاهی به آسمان کردم و گفتم خدایا بچه ام را به دست تو می سپارم. در 15 شهریور سال 1341 حبیب الله من بدنیا آمد. اما مدام حرفهای آن سید جلوی نظرم می آمد و قلبم را می لرزاند. همیشه می ترسیدم اتفاقی برایش بیفتد.
🍃یکبار از بالای پشت بام خانه سقوط کرد، آن هم از ناحیه سر. خب معلوم است که انسان چه بلایی سرش می آید. اما دست تقدیر خدا را بیین. در حالی که داشت از بالا به پایین سقوط می کرد. بین راه به طنابی که برای پهن کردن لباسها از این سر حیاط به سر دیگر حیاط وصل بود برخورد کرد، سرعتش گرفته شد و با ضربت خیلی کمتری به زمین خورد و سرش زخمی شد. چندبار دیگه هم اتفاقاتی برایش افتاد که نزدیک بود تلف شود اما همیشه دستی از غیب می آمد و او را از مرگ نجات می داد.
🍃در روز 23 مرداد سال 1357 که حبیب الله به شهادت رسید، متوجه حرفهای آن روز سید شدم. تعبیری که هیچ وقت نمی توانستم حدس بزنم. حبیب الله من در نوجوانی لباس شهادت پوشید؛ در این دنیا والامقام شد و در آن دنیا هم برای همیشه بر سر سفره پروردگارش روزی می خورد.
📚کتاب حبیب خدا ، صفحه 9 الی 10
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 🌺خاطرات شهید #حبیب_الله_جوانمردے 🌺اهل شهرستان بهبهان
💠بـِسـم ِ ربــِّـ الشــُّـهـداءِ والـصِّـدیـقـیـن💠
📌خاطرات شهید #حبیب_الله_جوانمردے
📌سن شهادت: ۱۶ سال
اهل شهرستان بهبهان
#قسمٺ۳
مال شبهه ناک
🍃یکبار عده ای از اهالی محل پول گذاشتند و آش درست کردند. همه همسایه ها می آمدند و کاسه آش شان را پر می کردند. بوی آش محله را حسابی برداشته بود. آدم خود به خود دهانش آب می افتاد. رفتم آش آوردم و آمدم کنار حبیب الله. حبیب الله کاسه را از دستم گرفت و رفت خالی کرد داخل دیگ آش. با تعجب نگاهش کردم.
🍃گفتم چرا آش ها را ریختی توی دیگ؟! گفت: رحمان همه همسایه ها روی هم پول گذاشتند، یکی دو تا خانواده نیست که بدانیم کیا هستن. احتمال داره یکی دو تا از اونها پولشان مشکل داشته باشه و پاک و حلال نباشه. اون وقت اگه بخوای اون رو بخوری، شکمت میشه جای مال حرام. خودت اینجوری دوست داری؟ رفتم تو فکر حرفهایش، حق را به حبیب الله دادم. هر دو از خوردن آش صرف نظر کردیم. حالا که فکر می کنم حبیب الله مراحل تکامل را یک شبه پشت سر نگذاشت. پله پله طی کرد. اولین پله اش هم احتیاط کردن در خوردن مالی بود که شبهه ناک بود.
📔کتاب حبیب خدا ، صفحه ۱۷ الی ۱۸
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
💠بـِسـم ِ ربــِّـ الشــُّـهـداءِ والـصِّـدیـقـیـن💠 📌خاطرات شهید #حبیب_الله_جوانمردے 📌سن شهاد
سلام دوستان پیشنهاد میکنم حتما این داستان و دنبال کنید☺️
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدو_چهل_و_پنجمین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷10🌷11🌷13🌷14🌷15🌷🌷18🌷19🌷20🌷21🌷22🌷23🌷24🌷25🌷26🌷27🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_506_926)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
May 11
سنگرشهدا
💠بـِسـم ِ ربــِّـ الشــُّـهـداءِ والـصِّـدیـقـیـن💠 📌خاطرات شهید #حبیب_الله_جوانمردے 📌سن شهاد
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
📌خاطرات شهید
#حبیب_الله_جوانمردے
سن شهادت ۱۶ سال
اهل شهرستان بهبهان
#قسمت۴
خمس
🍃تابستان که مدرسه ها تعطیل بود، با حبیب الله می رفتیم کارگری. حبیب الله مقدار کمی از پولهایش را خرج خودش می کرد و بقیه را خرج فقرا می کرد. یه روز گفت بریم خمس پول هایمان را بدهیم. گفتم: چی چی. اگه بگم آن موقع واژه خمس یک واژه عجیب و غریب برایم بود، گزافه نگفته ام. حبیب الله گفت: آره خمس، یعنی یک پنجم پولهایمان را باید در راه دین بپردازیم، وگرنه مالمان حرامه و فرقی با دزدی نداره.
🍃رفتیم مسجد. نماز که تمام شد. رفتیم پیش امام جماعت. حبیب الله گفت: ما بعضی روزها می رم کارگری، می خواهم ببینم خمسش چقدر می شود که پرداخت کنم. امام جماعت نگاهی به حبیب الله کرد. چشماش از تعجب گرد شد و ابروهایش بی اختیار بالا رفت. گفت تو که سن و سالی نداری! می خواهی خمس بدهی. حبیب الله گفت: پرداخت حق الهی کوچک و بزرگ ندارد. روحانی جا خورد. حسابی تعجب کرد. بعد خمس حبیب الله را از او گرفت. آن موقع حبیب الله دوازده سال بیشتر نداشت. اما همیشه می رفت خمسش را پرداخت می کرد. در حالی که هیچ چیز بر او واجب نشده بود.
📙کتاب حبیب خدا ، صفحه ۱۹ الی ۲۰