eitaa logo
سنگرشهدا
7.3هزار دنبال‌کننده
16.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
52 فایل
امروز #فضیلت زنده نگہ داشتن یاد #شهدا کمتر از شهادت نیست . "مقام معظم رهبرے❤️ 🚫تبلیغ و تبادل نداریم🚫 @FF8141
مشاهده در ایتا
دانلود
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃ #خواب علیرضا خوابی دیده بود وخوابش را برای برادرش تعریف می کند. یک بانویی با لباس سبز و چادر سیاه رنگ وچهره نورانی به من می گفت: بیا ومن هم به ایشان قول دادم که به سوریه بروم، پس باید حتما بروم. علیرضا تصمیم خود را گرفته بود و آماده شده بود. واقعا هم راست گفته اند که خود بی بی زینب سلام الله علیها مدافعانش را دعوت می کند. #صدای_زنگ_تلفن علیرضا هر وقت تلفن همراهش زنگ می خورد، آهنگ زنگش یا زینب بود وعشق وعلاقه خاصی به حضرت زینب سلام الله علیها داشت. شب بود و تلفن همراه علیرضا با همان یا زینب یا زینب زنگ خورد، و وقتی تلفن همراهش را برداشت گفت من حتما میام. شب علیرضا آرام وقرار نداشت و خودش را آماده کرد وحسابی خودش را تمیز وآراسته کرد. و صبح زود از خانه رفت و دیگر هیچ وقت برنگشت. #مادرازته_دل_راضی_باش علیرضا وقتی که به پادگان رسید به من زنگ زد وگفت: مادر جان من رفتم،شما راضی هستید یا نه؟ من گفتم که حالا که رفتی پسرم من چه کار می توانم بکنم. و علیرضا دوباره همان جمله را تکرار کرد وگفت: مادر بگو راضی هستی؟ من هم گفتم: باشه راضی ام پسرم. علیرضا دوباره گفت: مادر بگو که از ته دل راضی هستی که دل من آرام شود؟! من هم گفتم: باشه پسرم، من از ته دل راضی راضی هستم. وبعد علیرضا در پادگان آموزش دید وبه سوریه اعزام شد.. #ازلسان_مادرگرامی #شهید_علیرضا_غلامی #فاطمیون🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
علیرضا خوابی دیده بود وخوابش را برای برادرش تعریف می کند. یک بانویی با لباس سبز و چادر سیاه رنگ وچهره نورانی به من می گفت: بیا ومن هم به ایشان قول دادم که به سوریه بروم، پس باید حتما بروم. علیرضا تصمیم خود را گرفته بود و آماده شده بود. واقعا هم راست گفته اند که خود بی بی زینب سلام الله علیها مدافعانش را دعوت می کند. علیرضا هر وقت تلفن همراهش زنگ می خورد، آهنگ زنگش یا زینب بود وعشق وعلاقه خاصی به حضرت زینب سلام الله علیها داشت. شب بود و تلفن همراه علیرضا با همان یا زینب یا زینب زنگ خورد، و وقتی تلفن همراهش را برداشت گفت من حتما میام. شب علیرضا آرام وقرار نداشت و خودش را آماده کرد وحسابی خودش را تمیز وآراسته کرد. و صبح زود از خانه رفت و دیگر هیچ وقت برنگشت. علیرضا وقتی که به پادگان رسید به من زنگ زد وگفت: مادر جان من رفتم،شما راضی هستید یا نه؟ من گفتم که حالا که رفتی پسرم من چه کار می توانم بکنم. و علیرضا دوباره همان جمله را تکرار کرد وگفت: مادر بگو راضی هستی؟ من هم گفتم: باشه راضی ام پسرم. علیرضا دوباره گفت: مادر بگو که از ته دل راضی هستی که دل من آرام شود؟! من هم گفتم: باشه پسرم، من از ته دل راضی راضی هستم. وبعد علیرضا در پادگان آموزش دید وبه سوریه اعزام شد.. 🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊