༻🦋🦋༺
#سلام_بر_ابراهیم
💢سال ۱۳۵۴ بود. من با یکی از دختران محله، مخفیانه دوست شدم. آن زمان حدود هفده سال داشتم. در یک ساعت خلوت، داشتم توی کوچه با همان دختر حرف میزدم. محو صحبت بودم و به اطراف و پیرامون خودم توجه نداشتم. یکباره دیدم که ابراهیم از سر کوچه به سمت ما میآید!
🔸رنگ از چهرهام پرید، دیگر کار از کار گذشته بود. او متوجه ما شد. من آمدم کنار دیوار و در فاصلهی یک متری کنار آن دختر ایستادم. ابراهیم همانطور که از جلوی ما عبور میکرد، در حالی که سرش پایین بود سلام کرد. جواب سلام را دادم و دیگر چیزی نگفتم. رنگ صورتم پریده بود. ابراهیم توقف نکرد. هیچ حرفی نزد و آرام از کوچه عبور کرد. نمیدانید چه استرسی به من وارد شد. اگر توی همان کوچه همانجا مرا میزد، این قدر ناراحت نمیشدم.
🤯 اگر پدر و مادرم میفهمیدند، اینقدر نگرانی نداشتم که ابراهیم ماجرای ارتباط ما را فهمید. او بهترین دوست من بود. شب و روز با او بودم. او استاد کشتی و والیبال من بود. او مرا به جمع والیبالیستها کشاند. من هرچه اعتبار داشتم به خاطر او بود آن شب خواب نداشتم. فردا اگر ابراهیم من را ببیند چه میگوید؟ اگر مرا در میان بچهها تحویل نگیرد؟ این افکار داشت مرا دیوانه میکرد. آن شب خیلی طولانی شد.
🏡صبح که شد اولین جایی که رفتم منزل ابراهیم بود. در زدم. آمد دم در و مثل همیشه سلام و علیک گرمی داشت. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده! من سکوت کردم. ابراهیم هم چیزی نگفت. چند دقیقهای گذشت. بغض گلویم را گرفت. گفتم: داش ابرام یه چیزی بگو. اصلا ًبزن توی صورتم، فحش بده. به من بگو بدبخت، این همه نصیحت کردم و ... ابراهیم انگار که چیزی ندیده و نشنیده گفت: «از چی داری حرف میزنی؟» گفتم: دیروز مگه ندیدی که من با دوست دخترم.
🔻پرید تو حرفم و گفت: «این حرفا چیه، من چرا باید سرت داد بزنم. تو شاید تصمیم داری با اون دختر ازدواج کنی. من که نباید مانع بشم.» بعد مکثی کرد و گفت: «شما هنوز همون دوست خوب ما هستی.» خیره شدم به صورتش بعد خداحافظی کردم و برگشتم.
💬 خیلی فکر کردم. این برخورد ابراهیم خیلی درس داشت. اون روز ساعتها فکر کردم. شب بود که تصمیم خودم را گرفتم. یک راست رفتم سراغ اون دختر و گفتم: ببین دختر خانم، اکثر پسرهایی که با یه دختر رفیق میشن، قصدشون ازدواج نیست. اونها افکار شیطانی دارن. عاقبت خوبی برای اون دختر ایجاد نمیشه. بعد چند نفر را مثال زدم و گفت: اینها زندگیشون تباه شد.
☘بعد گفتم: تو هم اگه میخوای در آینده، زندگی خوبی داشته باشی، دنبال این مسائل نرو. کسی که هر روز با یه پسر باشه در آینده و در زندگی مشترک مشکل پیدا میکنه بعد هم خداحافظی کردم و گفتم: شتر دیدی ندیدی. ما برای همیشه رفتیم.
🌀یک راست رفتم سراغ ابراهیم و کل ماجرا را برایش تعریف کردم. گفتم: من با این دختر میتونستم همهگونه ارتباط داشته باشم، اما رفتم و این حرفها را بهش گفتم و برای همیشه خداحافظی کردم. انشاءالله تا وقتی که خدا کمک کنه دنبال این مسائل نمیرم.
🤲ابراهیم سکوتش را شکست و گفت: «برو دعایش را به پدر و مادرت بکن. اگر شیر پاک مادرت و لقمه حلال پدرت نبود، مطمئن باش این کار را نمیکردی.»
#شیر_مادر_نان_پدر_حلالت_آقا_ابراهیم💐
iD ➠ @sangarshohada🕊