eitaa logo
سنگرشهدا
7.3هزار دنبال‌کننده
16.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
52 فایل
امروز #فضیلت زنده نگہ داشتن یاد #شهدا کمتر از شهادت نیست . "مقام معظم رهبرے❤️ 🚫تبلیغ و تبادل نداریم🚫 @FF8141
مشاهده در ایتا
دانلود
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #سرّ_سر ✍نویسنده: نجمه طرماح ● #خاطرا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✍نویسنده: نجمه طرماح ● آقا عبدالله که بی تابی من و زهرا را دیده بود همان شب گفت :"بهتره شما هم برید شیراز،. این دختر بیشتر از هرکسی به مادر احتیاج داره. اون ها هرچقدر هم محبت کنند کافی نیست. این طفل معصوم الان سه ماهه از ما دوره و خوب طاقت آورده. شما هم برید با این وضع اتفاقا کنار خانواده بودن به نفع تو هست. من هم قول میدم اگرچه برای اون دوتا نبودم اما برای این یکی خودم و برسونم. می خوام جبران کنم. آن شالله اگه زنده باشم ، میام و قبل و بعد از به دنیا آمدنش کنارتم" " شما اینجا تنهایی، کی برات غذا درست کنه؟ لباساتو بشوره!" " غذا که ستاد هست. لباسارو هم خودم می شورم. هر تعطیلی که به پستم بخوره، بی معطلی میام شیراز" " پس بزار تا آخر هفته بمونم خونه رو تروتمیز کنم و برم" " من که راضی به زحمتت نیستم. تا پس فردا بمونید، جمعه عصر براتون بلیط میگیرم " زمستان و بهار آن سال را بدون عبدالله گذراندم. مثل بارداری های قبل نبود که ویارم را ببیند و یا کسالت ها و بی حوصلگی هایم را کنارش باشم و انرژی بگیرم.اما تماس های هرروزه اش عاشقم کرده بود. انگار این دوری روزهای شیرین تازه عروس و دامادی را به خاطرم می آورد و هشت سال پیش برایم مثل دیروز زنده شد. با شروع دردهای زایمانم، آقا عبدالله مرخصی گرفت و خودش را رساند. لحظه به لحظه اتفاقات سختی که برای به دنیا آمدن دخترها تجربه کردم برایم زنده شده بود و نمی توانستم باور کنم که همیشه یک اتفاق تلخ تکرار شدنی نیست. بعد از غروب با هم رفتیم بیمارستان و تا وقتی وارد سالن زنان و زایمان شدم، آقا عبدالله شاد و پر انرژی روبرویم ایستاده بود و نگاه کردن به صورتش اضطراب درونم را کم کرد. قبل از اذان صبح پسرم به دنیا آمد. ناتوانی از کم کاری پرستارها و بی توجهی شان به ضعف و ناتوانی ما خسته ترم کرده بود، بی آنکه کسی برای عوض کردن لباسهایم کمکی بکند، لباس صورتی بخش را پوشیدم و روی ویلچر نشستم. و خدمه مرا به اتاق مادران برد. تا آمدن عبدالله و مادر و نوزادم به خواب عمیقی رفتم. چشم که باز کردم، ساعت هشت صبح بود. همین که پرستار با تخت نوزاد کنارم ایستاد حضورشان را حس کردم و چشم باز کردم. از قنداقی که ماهرانه دورش پیچیده شده بود معلوم بود خاله جانم و مادر هم اینجا هستند. پرستار پسرم را توی آغوشم گذاشت. :"تا خانواده ات نیومدن شیرش بده و بزارش توی تخت" "به شوهرت که زنگ زدم که بیاد بیمارستان. می پرسه بچه چیه؟ می گم پسر. بهم میگه بارک الله." به زور نیشخندی زدم و گفتم:"به شما؟" "من هم همین رو گفتم، پرسیدم با منید؟! گفت نه با خانومم بودم. گفتم پس بیایید خودتون بهش بگید" پشت سرش حاج عبدالله و مادرم و خاله جان آمدند توی اتاق. زهرا هم آمده بود.آقا عبدالله بغلش کرد و چانه اش را بوسید و از زهرا پرسید :"داداشت خوشکله؟" زهرا سر کج کرد و خیره به داداش کوچولوی گفت :" نه زشته، خیلی ریزه است" حق داشت ذوق زده باشد. برای دخترها که نبود. اولین ساعات تولد بچه ها حس عجیب پدر یا مادر شدن را بیشتر از روزهای بعد می شد درک کرد. اسمش را علیرضا گذاشتیم. همان موقع قبل از خواندن اذان و اقامه در گوش هایش، آقا عبدالله علیرضا صدایش کرد. به خودش چسباند. علیرضا در بغل پدرش اندازه یک نصفه نان بربری بود به ظهر نکشیده مرخص شدم و برگشتم خانه. حسابی شرمنده ام کرده بود. یک گوسفند جلوی پایم سر برید و با سلام و صلوات و اسپند و قرآن به خانه آوردم. زهرا و فاطمه بالا و پایین می پریدند و دور من و علیرضا می چرخیدند. پدرشان سرشان را گرم می کرد. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #سه_دقیقه_در_قیامت ✍نویسنده: انتشارات
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✍نویسنده: انتشارات شهیدابراهیم هادی ● ♻️خوشحال سوار موتور جواد شدم. رفتیم تا به یک تپه رسیدیم. به من گفت پیاده شو زود باش. 🔆 بعد داد زد: سید یحیی، بیا سید یحیی خودش را رساند و سوار شد من به جواد گفتم: اینجا کجاست خط کجاست نیروها کجایند؟ ♻️جواد گفت: این آر پی‌ جی را بگیر و برو بالای تپه آنجا بچه ها تو را توجیه می‌کنند. 🔰 رفتم بالای تپه و جواد با موتور برگشت. 💠منطقه خیلی آرام بود. تعجب کردند، از چند نفری پرسیدم: باید چیکار کنیم خط دشمن کجاست؟ ♻️گفتند:بشین اینجا خط پدافندی است فقط باید مراقب حرکات دشمن باشیم.. ❗️ تازه فهمیدم که جواد محمدی چیکار کرده! روز بعد که عملیات تمام شد جواد را دیدم گفتم: خدا بگم چیکارت بکنه برای چی منو بردی پشت خط؟؟ ✅ لبخند زد و گفت: فعلاً نباید شهید بشی.باید برای مردم بگویی چه خبر است. مردم معاد را فراموش کردند. به همین خاطر جایی بردمت که دور باشی. 🔅خلاصه سجاد مرادی و سید یحیی براتی اولین شهدا بودند.. مدتی بعد مرتضی زاده، شاه سنایی و عبدالمهدی هم... ♻️ در طی مدت کوتاهی تمام رفقای ما پر کشیدند رفتند، درست همانطور که قبلاً دیده بودم. جواد هم بعدها به آنها ملحق شد. 🔰بچه های اصفهان را به ایران منتقل کردند.من هم با دست خالی میان مدافعان حرم برگشته باحسرتی که هنوز اعماق وجودم را آزار می‌داد.. 🔆 مدتی حال و روز من خیلی خراب بود بارها تا نزدیکی شهادت می‌رفتم اما شهید نمیشدم... ⛔️ به من گفته بودند هر نگاه حرام حداقل ۶ ماه شهادت آن را برای آنها که عاشق شهادت هستند عقب می‌اندازد... ❎ روزی که عازم سوریه بودم این پرواز با پرواز آنتالیا همزمان بود. دختران جوان با لباس‌هایی بسیار زننده در مقابلم قرار گرفتند و من ناخواسته به آنها نگاهم افتاد. ♻️ بلند شدم و جای خود را تغییر دادم. هرچی میخواستم حواس خودم را پرت کنم نمی شد، اما دوستان من در جایی قرار گرفتند که هیچ نامحرمی در کنارشان نباشد. 🔥 دختران دوباره در مقابلم قرار گرفتند... هر چه بود ایمان و اعتقاد من آزمایش شد. گویی شیطان و یارانش آمده بودند تا به من ثابت کنند هنوز آماده نیستی. 💥با اینکه در مقابل عشوه‌های آنها هیچ حرف و عکس‌العملی نداشته ام متاسفانه در این آزمون قبول نشدم. ⚡️در میان دوستانی که با هم در سوریه بودیم چند نفر دیگر را می‌شناختم ان ها را نیز جزو شهدا دیده بودم میدانستم که آنها نیز شهید خواهند شد.. ❄️ یکی از آنها علی خادم بود پسر ساده و دوست داشتنی سپاه، آرام بود و بااخلاص... ✨ همیشه جایی می‌نشست تا نگاهش آلوده به نگاه حرام نشود. 🍃 در جریان شهادت رفقای ما علی مجروح شد با من به ایران برگشت و با خودم فکر کردم که علی به زودی شهید می‌شود اما چگونه ؟ 🌿یکی از رفقای ما که او هم در جمع شهدا دیده بودم اسماعیل کرمی بود در ایران بود. 🌸حتی در جمع مدافعان حرم هم حضور نداشت اما من او را در جمع شهدا دیده بودم... شهدایی که بدون حساب و کتاب راهی بهشت می شدند..! ادامه دارد...✒️ 🚫کپی و نشر حرام هست خواهش میکنم کسی نشر نده ما فقط واسه کانال سنگرشهدا از ناشر اجازه نشرگرفتیم🚫 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✍خاطرات شهید فرهاد شاهچراغی ‌● ●نویسنده :مجیدخادم شب ها مهمات نقطه خاصی چیده می‌شد بعد نیروها می‌رفتند می آوردند توی خانه ای وسط شهر که انبار پنهانی مهمات قرارگاه سهنام شده بود. شب تا صبح مهمات میامد و میرفت توی خط. خمپاره ۶۰ و ۱۲۰ ژ۳ و فشنگ. صبح ها هم فرهاد و احمد بصیری که مسئول انبار شده بود همان وسط جعبه های چوبی مهمات که کم خنک تر بود می خوابیدند. _اگر یک گلوله بخوره اینجا کل منطقه میره رو هوام هیچیمون دست صاحبمون میگیره که بفرستند شیراز. _اینکه باید دستشو بگیره میگیره احمدآقو... انبار را از ترس جاسوس ها و منافقین قاطیه رزمنده‌ها و مردم شهر پنهان نگه می‌داشتند.نمی‌دانستم منافق ها دقیقاً چه کسانی هستند روزها قاطی بچه ها و مردم راحت می رفتند و می‌آمدند و شب‌ها هم که گاهی کمی نمی‌زدند بین جهاد و خط و بچه‌ها را می‌زدند با تیر توی تاریکی دیده نمی شدند. لباس اکثر رزمنده‌ها شخصی بود و روزها هم همه با هم بودند همه از جهاد قضا می گرفتند و کسی نمی پرسید از کسی و آمار و اطلاعاتی از نیروها که هر روز کم و زیاد می شدند وجود نداشت. هر روز موقع غذا گرفتن توی جهان ایستادند با خودشان می‌گفتند معلوم نیست مثلاً اینکه دارد می خندد و غذا تحویل می‌گیرد شب توی کمین که دارد می خندد و غذا تحویل می‌دهد را با تیر نزند. چندبار هم فرهاد دنبالشان کرده بود توی تاریکی ولی به جایی نرسیده بود اوایل که بچه ها فقط ام یک و ژ سه داشتند هر جا صدای کلاش می‌آمد بچه ها می دویدند سمت صدا تا شاید بشود یک ایشان را دستگیر کرد و اطلاعاتی به دست آورد، ولی بعدها که کلاس‌های غنیمت جنگی از جسد های عراقی زیاد شد توی دست رزمنده‌ها دیگر به این صداها هم نمی شد اعتماد کرد. آذوقه خوراکی توی سردخانه وسط شهر انبار بود.همه کمک های مردمی که به سختی از شهرهای دیگر می رسید یا جیره های جنگی و گاهی هم گاو و گوسفند ای که توی شهر و اطراف از ترکش می خورد و سر بریده می‌شد و توی لیست اموال مردم مردمی آقای جمی ثبت می شد، می آمد آنجا تا تقسیم شود بین جهاد های قرارگاه های مختلف. یک روز که برای تحویل غذا رفته بودن فرهاد جلوی سردخانه ایستاد و گفت :«خدا کند یک وقتی اینجا را نزنند که همه بی غذا می شوند» همان روز رئیس جمهور به آبادان آمده بود برای بازدید .قبل از آن طی اطلاعیه‌ای که در روزنامه ها چاپ شده و به آبادان هم رسیده بود و از رزمنده ها خواسته بودند برگردند به شهر و خانه هاشان تا ارتش بتواند راحت کارش را بکند .بچه ها توی قرارگاه چقدر خندیده بودند . صبح شهر توی سکوت کامل فرو رفته بود حتی صدای تک گلوله‌ای هم به گوش نمی رسید چه برسد به خمپاره نشسته اند یکی از بچه‌ها وسط جمع ناگهان بلند شد و اسلحه را پرت کرد یک طرف و گفت :«توی این یک سال که آبادانم یک روز هم نبود این شکلی.» حرف دل همه را می‌زد .خضری با آن هیکل درشتش هی از این طرف اتاق به آن طرف می‌رفت و زیر لب غرغر میکرد. لحظه ایستاد بعد رفت کلاشش را که سینه به دیوار تکیه داده بود برداشت و گفت:« من که یقین کردم .باید امروز تا فرصت هست کلکش را بکنم» سید حسام پرید جلویش را گرفت و گفت:« می خوای امامزاده درست کنی!!! اینها هدفشان همینه!» _میگی وایسیم فقط نگاه کنیم؟ _صبر کن صبر .امام خودش جمع می کنه به وقتش .تو یعنی از امام بیشتر میفهمی؟ _استغفرلله وزن را از دید دستش گرفت و گذاشت روی زمین _لااقل می تونیم ببینیمش که! _بزار همه باهم میریم بنی‌صدر با گروهی همراه آمده بود و افسران ارتش دور و برش را گرفته بودند. کسی زیاد نمی توانست نزدیکش برود لحظه ای که داشتند از مقابل بچه های فارس رد می‌شدند خضری باز از کوره در رفت و پرید سمتشان.خادم و فرهاد بصیری و سید حسام به زور گرفته بودند که نرود .همانطور که توی دست آنها تقلا می‌کرد داد :«بنی‌صدر ....بنی صدر..» رئیس‌جمهور یک آن ایستاد و به آن طرف نگاه کرد و بعد به بچه ها نزدیک تر شد. _«بنی صدر همه اش با میری توی آشپزخانه ارتش با این افسران میشینی سیب زمینی پوست می کنی؟» همه مات و مبهوت مانده بودند .فرهاد و بصیری همانطور که زور میزدند خضری را نگه دارند ،بدنشان از خنده ای که تلاش می‌کردند پنهان شود می لرزید. _«اگه راست میگی یکضرب یا خط بین جنگ چه خبره» بنی‌صدر عینکش را با انگشت عقب دادن با نگاهی به افراد دور و برش محکم جواب داد :«هرچه جناب سرهنگ بگن» بعد با اشاره به یکی از فرهنگ‌ها به راهشان ادامه دادند و رفتند.. ادامه دارد..✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊