eitaa logo
سنگرشهدا
7.5هزار دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
3هزار ویدیو
52 فایل
امروز #فضیلت زنده نگہ داشتن یاد #شهدا کمتر از شهادت نیست . "مقام معظم رهبرے❤️ 🚫تبلیغ و تبادل نداریم🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✍نویسنده: نجمه طرماح ● صحنه های تکراری که تمام این روزها از تلوزیون پخش می شد. نمازهای نشسته امام روی تخت بیمارستان، و عمامه مشکی که گوشه اش را باز کرده و روی شانه رها کرده بود. فیلم ملاقات نزدیکان امام که از دوربین گوشه سقف اتاقشان ضبط شده بود و مردم در اخبار شبانگاهی دنبال می کردند و آخرین سجده های سخت امام در حالت نمیه هوشیاری که سید احمد آقا به پیشانیشان مهر می گذاشت. همه این تصاویر تیری بود به قلب ما، امام ذره ذره شمع وجودشان خاموش شود و ما زنده باشیم و این مصیبت را ببینیم. از سال ها قبل از انقلاب، ظلم و حبس و تبعید و تحریم را به عشق بیداری مردم تحمل کردند و تا خواستند طعم شیرین انقلاب را بچشند آتش جنگ خانمان سوز، شب و روز را از امام و مردم گرفت و داغ جوان ها را بر دل خانواده هایشان گذاشت. و امروز بعد از یازده ماه از پایان جنگ، دیگر امام را کنارمان نداشتیم بی آنکه دنیای بدون جنگ را در کنار اماممان تجریه کنیم. حتما آقا عبدالله هم این خبر را شنیده. و شاید هرجا هست با هم قطاران زانوی غم بغل گرفته. ما که زن و خانه دار بودیم و از هیاهوی جامعه دور، این طور عزاداری، خدا به داد این ها برسدکه یک عمر خودشان را سرباز تحت امر امام می دانستند و فدایی اش بودند. سه روز بعد از رحلت امام، آقا عبدالله برگشت، گرفته و ناراحت. مثل همه اهالی آنجا، مدام در خود فرورفته بود. ما هم که این روزها ر مراسم های امام شرکت می کردیم وضعمان بهتر از مردهایمان نبود. هیچ کس حوصله پخت و پز و خانه داری نداشت. همان خرما و حلوا و چای که سهمیه مراسم ختم بود، جیره غذای ماهم شده بود. از ظرف خالی شده حلوا شکری و خرده حلوا های که روی طبقه یخچال و پای در آن ریخته بود و نایلون نانی که درست بسته نشده بود و نان های داخلش خشک شده بودند می شد میان وعده بچه ها را حدس زد. بمیرم الهی دخترها این چند روز فقط حلوا شکری خوردند.! قبل از غروب تک و توک سیب زمینی های درشتی که مانده بود را آب پز کردم و پیاز داغ مختصری آماده کردم. به اذان نکشیده پوره سیب زمینی را آماده کردم و با نان و ترشی که خودم انداخته بودم سر سفره گذاشتم. بچه ها دلی از عزا در آوردند و آماده شدند تا برای نماز مغرب. عشا به مسجد محله بیایند. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✍خاطرات شهید فرهاد شاهچراغی ‌● ●نویسنده :مجیدخادم فرهاد می پرد بالای بلدوزر و می گوید:« سریع تپه چیزی بزن پشت پناه بگیریم» چیزی طول نمی کشد تا بولدوزر تپه های بزرگی درست می کند و پشتش قایم می‌شوند.خادم ذوق کرده بود از سرعت و قدرت بلدوزر .صدای تلق تولوق برخورد ترکش ها با بدنه گوش را بیشتر از صدای انفجارها پر کرده بود .تا صبح تپه و اطرافش را هم اینطور زدند  . زیر بولدوزر نمی‌توانستند تکان بخورند .بچه ها نماز شب را نیمه‌های شب ،همانجا دراز کشیده خواندند. هوا روشن شده که شلیک ها قطع می‌شود می‌روند قرارگاه تا کمی بخوابند. خادم هنوز روی پتو چشمش گرم نشده که فرهاد آمده بالای سرش و با شوقِ بیدارش کرده «پاشو خادم که کاری کردیم کارستون» _چکار کردیم؟ _ارتشی ها یکی را فرستادند, مهندس قرارگاه شما کیه که دیشب دشمن را کانالیزه کرده. می خوام ببینم چیکار کرده؟ _چی چی لیزه ؟ _نمیدونم فقط انگار یه کار خوبی کردیم فرصت میشه بریم اتاق جنگ شوند اونجا رفتیم فقط به روی خودت نیار یه وقت خودتون شکنی ها هرچی گفتم یه جوری تفریح برو که فقط بشه اون قضیه خمپاره‌ها را بفهمیم. _شاید هم یک مهمات گرفتیم. فکر می‌کنم اگر بتوانند به شکلی به اتاق جنگ ارتشی ها راه پیدا کنند و بفهمند شکل آرایش نیروهای عراقی چگونه است و عمق دشمن مقابل خط آنها چقدر است فرهاد مجبور بود که بعضی خمپاره‌ها که می خوردند لب خط مایا بین خط ما و عراقی ها خمپاره های خودی هستند که جایی از پشت سر عراقی ها شلیک می شدند اگر این درست بود می شد دشمن را در آن منطقه قیچی کرد. یکی دو بار با هم با خادم رفته بودند اما راهشان نداده بودند به آنها گفته بود به قد و قواره تان می خورد که بخواهیم راهتان بدهیم اتاق جنگ شما مگر از جنگ چه می دانید این دست حرفها. آنجا ارتشی‌ها باز گفتند شما دشمن را کانالیزه کردین فرهاد و خادم باز درست نفهمیده بودند یعنی چه. «دیشب تمام آتش دشمن متمرکز شده بود روی یک نقطه نزدیک شما که این کمک خیلی خوبی برای ما بود و حجم آتش روی بخش‌های دیگه کم شده بود از شما می‌خواهیم این کار را نزدیک خط ما هم انجام بدهید» همانجا فرهاد با یکی از فرماندهان فرهنگ صیاد شیرازی که این حرف‌ها را می‌زد آشنا شد و قرار شد آن شب نزدیک آنها هم تپه بزرگ دیگری بزنند .تپه ای زدند چند برابر تپه قبلی و باز همان اتفاق شب قبل تکرار شد. فرهاد می‌گفت :«خادم بیا یه لوله چوبی بزاریم روی سرش فکر کنند رویش تانکه» از فردا همراه با زیر آتش گرفتن هر دو تپه خط عراقی ها هم عقب نشست. شاید می‌ترسیدند توی دید برج دیده‌بانی ایرانی‌ها که تازه ساخته شده بودند، قرار گرفته باشد. این فرض صیاد بود. از آن به بعد فرهاد شد رابطه بین بچه‌های سپاه و ارتش. گفتند که پیش از آنها وقت برای گرفتن مهمات می‌رفتند، ارتشی ها می گفتند ما دستور نداریم و اگر بدهیم اذیتمان می کنند. تنها گاهی یک تانک می فرستادند که می آمد توی خطای دیگر اینکه یا سنگری عراقی را می‌زند و برمی‌گشت. بعد که فرهاد با صیاد شیرازی و سرهنگ کهتری آشنا شد ،کار کمی راحت شد. صیاد هماهنگ می‌کرد که ما پنهانی مهمات را برایتای تان می گذاریم کل آنجا که ستون پنجم رئیس جمهور توی ارتشی‌ها نفهمد بعد شما بروید و تک بزنید همین کار را هم می کردند. ادامه دارد..✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✍ خاطرات آزاده : حکیمی مزرعه نو ‌● 💠پاتک سنگین دشمن بلافاصله پس از پیاده شدن از قایق پشت وانت تویوتا قرار گرفتیم . دو دستگاه وانت با فاصله کم راه افتادند. ساعت حدودا 4 عصر بود. همه چیز خبر از پاتک سنگین دشمن می داد. معمولا دشمن هر چند روز یکبار پاتک داشت . ولی آن روز یعنی جمعه دهم بهمن قصد دشمن برای بازپس گیری مناطق آزاد شده جدی بود. کف وانت پر بود از انواع مهمات سبک اعم از گلوله آر. پی.جی ، فشنگ ، نارنجک و... گفتند هر چه می توانید از این مهمات همراه خود بردارید که امکان ارسال محموله کمکی وجود ندارد. همینطور که نشسته بودیم کیسه جلوی لباس شیمیایی که به تن داشتیم پر کردیم از فشنگ و... سنگینی بیش از حد آن باعث شد مقداری از آن را تخلیه کنیم . ماشین فقط روی جاده منتهی به خط امکان حرکت داشت و اطراف جاده باتلاق بود. همزمان با حرکت ما پاتک سنگین دشمن آغاز شد. در میانه راه چند دستگاه ماشین سنگین از جمله یک دستگاه لدر آتش گرفته بود که شعله های آن به آسمان بلند بود و با توجه به کم عرض بودن مسیر و شعله های آتش بسختی امکان عبور وجود داشت . ماشین برای لحظاتی سرعت را کم و دوباره با سرعت از کنار آن گذشت . با توجه به آتش سنگین و مسدود شدن مسیر امکان ادامه مسیر با خودرو نبود. بلافاصله پیاده شده و با هدایت فرمانده که فکر کنم شخصی بنام آقای حسینی و بچه اردکان بود ادامه مسیر دادیم . تعدادی از شهدا با وضع فجیعی به شهادت رسیده و در کنار هم آرامیده بودند. جالب است که در آن نقطه پر خطر نیز بچه های روستای ما در حال تخلیه شهدا و مجروحین بودند. سمت راست جاده کانالی بود کم عرض با عمق حدود یک متر. حدود 10 الی 12 نفر بودیم . فرمانده ، ما را به کانال هدایت کرد. از شدت آتش و دود و آثار انفجار دهانمان باز مانده بود و بدون اراده ذکر یاحسین یاحسین (ع) را زمزمه می کردیم . در ابتدا خوب بود و امکان حرکت نشسته وجود داشت . ولی پس از دقایقی آنقدر گلوله روی منطقه ریختند که کل کانال را تخریب و حرکت قفل شد. بعدها در اسارت شنیدم که فرمانده وقت لشکر 25 کربلا گفته بود ندیدم عراق در هیچ پاتکی اینقدر آتش ریخته باشد . بالاخره منطقه مشرف به شهر بصره بود و از خط اول حدودا ده کیلومتر تا شهر فاصله داشت . صدام ادعا کرده بود اگر ایران بتواند بصره را بگیرد ، من کلید بغداد را به او می دهم. لذا با توجه به اهمیت منطقه برای عراق لزوم بازپس گیری آن را دو چندان می کرد. البته بعثی ها موفق به بازپس گیری کل منطقه نشدند. ادامه دارد..✒️ ⛔️کپی ونشر ممنوع..چون این خاطرات هنوز چاپ نشده نویسنده راضی به نشرش نیستند..فقط همینجا بخونید🌹 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊