سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #سرّ_سر ✍نویسنده: نجمه طرماح ● #خاطرا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #سرّ_سر
✍نویسنده: نجمه طرماح
● #خاطرات_شهیدحاج_عبدالله_اسکندری
#قسمت_دوازدهم
فاطمه خوابید. آرام روی پتویی که دورش پیچیده بودم خواباندمش و از جایم بلند شدم. اتاق دوازده متری هم مثل هال با موکت سبز رنگی فرش شده بود. چند دست رختخواب و پتو گوشه اتاق کنار کمد دیواری دو دری که به نظر می رسید جای زیادی هم دارد، تا شده و مرتب چیده شده بود. در کمد را باز کردم یک مشت خرت و پرت که معلوم نبود به دردمان می خورد یا نه! معلوم بود بنده خدا همه خانه را تمیز کرده، اما بچه که بیدار شد یک جاروی نم دار دور خانه میزنم و پتوها را دولا تا می کنم کنار دیوارها. روی موکت که نمی شود بنشینیم. خودمان هم بتوانیم، اگر مهمانی از راه برسد اصلا خوب نیست روی این موکت نرم و نازک بنشانیمش. آشپزخانه کوچکی با سه کابینت آهنی که روی کابینت یک گاز سه شعله گذاشته بودند و کنارش یک یخچال آزمایش خردلی. در کابینت را باز کردم هر سه تا به هم راه داشتند، در واقع یک کابینت بود با سه تادر. بد نبود کی شد امیدوار بود که با همین حداقل ها گلیم مان را از آب بکشیم. دو تا قابلمه بزرگ و کوچک، یک ماهیتابه روی، کنارش هم چند دست بشقاب و خورش خوری و کاسه! عجب! انگار به مسافرت آمده باشیم. یک مسافرت چندماهه. در یخچال جز یک پارچ پلاستیکی قرمز، و یک نایلون نان بازاری چیز دیگری نبود. چقدر خوب که عبدالله برای خرید رفت و گرنه من که اینجا را بلد نبودم با بچه ها هم خرید کردن برایم خیلی سخت بود. کنار پنجره بزرگی ایستادم و از پشت شیشه چسب خورده، حیاط را و ته آن، در خانه را نگاه کردم. گرسنگی داشت به معده و سرم فشار می آورد.
چاره ای نداشتم جز اینکه تکه ای نان از یخچال بردارم تا عبدالله برسد. حتما صاحب خانه قبلی هم راضی است و الا مثل بقیه چیزهایی که با خودشان بردند این ناها را هم می بردند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #سه_دقیقه_در_قیامت ✍نویسنده: انتشارات
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #سه_دقیقه_در_قیامت
✍نویسنده: انتشارات شهیدابراهیم هادی
● #داستان_واقعی
● #قسمت_دوازدهم
🍀حتی به من گفتن اینکه ازدواج شما به آسانی صورت گرفت و زندگی خوبی داری نتیجه کارهای خیری است که برای هدایت دیگران انجام دادید.
✨شنیدم که مامور بررسی اعمال گفت:
کوچکترین کاری که برای رضای خدا و در راه کمک به بندگان خود کشیده باشید آنقدر در پیشگاه خدا ارزش پیدا میکند که انسان حسرت کارهای نکرده را می خورد
✔️خیلی مطلب در مورد ارتباط با نامحرم شنیده بودم. اینکه وقتی یک مرد و زن نامحرم در یک مکان خلوت قرار می گیرند نفر سوم آنها شیطان است.
♻️یا وقتی جوان به سوی خدا حرکت می کند شیطان و ابزار جنس مخالف به سوی او حرکت میکند.
💠یا در جای دیگری بیان شده که در اوقات بیکاری شیطان به سراغ فکر انسان می رود.
✅این موضوع فقط به مردان اختصاص ندارد زنانی که با نامحرم در تماس هستند نیز به همین دردسرها دچار میشوند.
🍃و اینجا بود که کلام حضرت زهرا را درک کردم که می فرمودند:
بهترین حالت برای زنان این است که (بدون ضرورت) مردان نامحرم را نبینند و نامحرمان نیز آنان را نبیند.
🔘در کتاب اعمال من یک موضوع بود که خدا را شکر به خیر گذشت.
🔶 سالهای اولی که موبایل آمده بود برای دوستان خود با گوشی پیامک میفرستادم.
بیشتر پیامهای من شوخی و لطیفه بود.
♦️ آن زمان تلگرام و شبکههای اجتماعی نبود لذا از پیامک بیشتر استفاده میشد.
🔮 رفقای ما هم در جواب ما جوک میفرستادن. در این میان یک نفر با شماره ناشناس برایم لطیفه های عاشقانه میفرستاد.
📘من هم در جواب برایش جوک می فرستادم.نمیدانستم چه کسی هست. دو بار زنگ زدم اما گوشی را جواب نداد.
🔺از شماره ثابت به او زنگ زدم.به محض اینکه گوشی را برداشت متوجه شدم یک خانم جوان است، بلافاصله گوشی را قطع کردم.
🔰 از آن به بعد دیگر هیچ پیامی برایش نفرستادم و پیامک هایش را جواب ندادم.
⚪️جوان پشت میز همین طوری که برخی اعمال روزانه ما را نشان میداد به من گفت:
نگاه حرام در ارتباط با نامحرم خیلی در رشد معنوی انسانها مشکلساز است.
🌸 امام صادق علیه السلام در حدیثی نورانی می فرماید:
نگاه حرام تیری مسموم از تیرهای شیطان است.
🌟هر کس آن را تنها به خاطر خدا ترک کند خداوند آرامش و ایمانی به او میدهد که طعم گوارای آن را در خود می یابد.
🍁به من گفت:اگر تلفن را قطع نمی کردی گناه سنگینی در نامه اعمالت ثبت می شد و تاوان بزرگی در دنیا میدادی.
💠جوان پشت میز وقتی عشق و علاقه مرا به شهادت دید گفت:
اگر علاقه مند باشید و برای شما شهادت نوشته باشند هر نگاه حرام که شما داشته باشید ۶ ماه شهادت شما را به عقب میاندازد...
🍀یادمه اردوی خواهران برگزار شده بود به من گفتند شما باید پیگیر برنامه های تدارکاتی این اردو باشی.
♦️مربیان خواهر کار اردو را پیگیری میکنند، اما برنامه تغذیه و توزیع غذا با شماست.از سربازها هم استفاده نکنید.
💥 سه وعده در روز با ماشین حامل غذا به محل اردوی میرفتم و غذا را می کشیدم و روی میز می چیدم و با هیچکس حرفی نمیزدم.
🔅روز اول یکی از دخترانی که در اردو بود دیرتر از بقیه آمد و وقتی احساس کرد که اطرافش خلوت است خیلی گرم شروع به سلام و احوالپرسی کرد.
🔴سرم پایین بود فقط جواب سلام را دادم.
روز بعد دوباره با خنده و عشوه به سراغ من آمد، هیچ عکس العملی نشان ندادم.
🔥خلاصه هر بار که به این اردوگاه می آمدم با برخورد شیطانی این دختر جوان روبرو بودم اما خدا توفیق داد که واکنشی نشان ندادم.
🍃 شنیده بودم که قرآن در بیان توصیفی اینگونه زنان می فرماید: مکر و حیله زنان بسیار بزرگ است.
🌾در بررسی اعمال وقتی به این اردو رسیدیم،جوان پشت میز به من گفت: اگر در مکر و حیله آن زن گرفتار می شدی به مرور کار و زندگیت را از دست میدادی.
🔰برخی گناهان اثر نامطلوب این گونه در زندگی روزمره دارد.
🍃یکی از دوستان همکاران فرزند شهید بود خیلی با هم رفیق بودیم شوخی میکردیم.
یک بار دوست دیگر ما به شوخی به من گفت باید بروید و مادر فلانی ازدواج کنید تا با هم فامیل میشوید.
💥اگر ازدواج کنی فلانی هم می شود پسرت!
از آن روز به بعد سرشوخی ما باز شد و دیگر این رفیقم را پسرم صدا میکردم.
🌿 هر زمان منزل دوستم می رفتیم و مادر این بنده خدا را می دیدیم ناخودآگاه می خندیدیم.
🌱در آن وادی پدر همین رفیق من در مقابل قرار گرفت. همان شهیدی که ما با همسرش شوخی میکردیم!
🔆 ایشان با ناراحتی گفت: به چه حقی در مورد یک زن نامحرم و یک انسان اینطور شوخی کنید؟!
ادامه دارد...✒️
🚫کپی و نشر حرام هست خواهش میکنم کسی نشر نده ما فقط واسه کانال سنگرشهدا از ناشر اجازه نشرگرفتیم🚫
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #کدامین_گل
✍خاطرات شهید فرهاد شاهچراغی
● #قسمت_دوازدهم
●نویسنده :مجیدخادم
مردمان پایین تقریباً همه دست خالی اند و با سنگ حریف شهربانی و کلانتری نمی شوند ،ولی دم به دم تعدادشان بیشتر می شود.یک ماشین ارتشی بینشان می ایستد و یک درجه دار و چهار سرباز سریع از آن پیاده می شوند و ماشین به سرعت دور میشود.
می دوند هر ۵ تا شان پشت قفسه آهنی کنار دیواره بانک ملی . همه مسلح هستند یک جوان کوکتل مولوتوف در دست پشت قفسه سنگر گرفته و با دیدن آنها می خواهد با وحشت فرار کند که درجه دار دستش را می گیرد و می گوید: «ما برای کمک آمدیم مال نیرو هوایی هستیم»
تیری که به سینه دیوار سنگی بانک میخورد کمان می کند و از روی سرشان رد میشود و و می نشاندشان پشت قفسه روی زمین.
درجه دار می گوید:«چطور میشه رفت اون بالا؟»
جوان در کوچک پشتی راه پله دار بانک ملی را نشان میدهد . از پله های باریک مجروحی را پایین میآورند و سرباز های نیروی هوایی از پله ها بالا می دوند.
تیراندازی از روی پشت بام به کلانتری و شهربانی شدت میگیرد .از توی حیاط کلانتری دود آتش کوکتل مولوتوف ها بلند شده و همه جای حیاط را پوشانده .مردم تمام خیابان را پر کردهاند و دیگر دارند پای دیوارهای ساختمان میرسند تا هجوم ببرند به طرف در آهنی بزرگ شهربانی.
از روی برج های زندان و پشت بام کلانتری و شهربانی دیگر صدای شلیک به گوش نمی رسد انگار هیچ کس دیگر تو ایشان نیست چند نفر از درها بالا میروند در کلانتری که باز میشود،سیل جمعیت هجوم میبرد به داخل.
فرهاد همراه چند نفر دیگر سوار ماشین می شوند تا بروند سمت میدان ستاد سمت ساختمان ساواک.
خبر سقوط شهربانی زودتر به آنجا رسیده اما هنوز صدای تیراندازی می آید.
مردم تمام بلوار روبروی ساواک تا پشت در را پر کردند فرهاد حال می خورد میان جمعیت.
بسیاری از مردم تازه رسیده اند اما از آنها که می جنگیدند، دیگر انگار خبری نیست یا شهید شدهاند و یا مجروح و یا رفتهاند جاهای دیگر درگیری.
یکی از اتاق های کلانتری آتش گرفته و مردم از سر و کول هم بالا می روند که بریزند توی اتاق ها هر دو ساختمان کاملاً تخلیه شده می گویند همه از در های مخفی فرار کرده اند .افسر ها و سربازها در آخرین لحظات لباس شخصی پوشیده بودند و قاطی مردم شده بودند توی لحظه هجوم به داخل ساختمان ها. این را می شد از لباسهای نظامی که کف اتاقها افتاده بود فهمید ملت بی توجه از روی لباس ها رد می شد ند.
عکس های شاه از روی دیوارها به ضرب سنگ و چوب شکسته می شدند و فرو افتادن یک نفر داشت با دیلم در چوبی یکی از اتاق ها را از جا در می آورد توی شلوغی و هیاهو و سر و صدای مردم یکی روی پشت بام ای بین کلانتری و شهربانی مرکزی رفته بود و داشت داد میزد.«خاموش کنید آتیش را ،وگرنه همچون میریم رو هوا»
امار مهمات شهربانی را پیدا کرده بودند چند نفر باقی مانده شعله ها را با پتو خاموش میکردند و بقیه از در و دیوار می خوردند انبار زیرزمین شهربانی کل بود به اندازه تمام محوطه جلوی زندان کریم خان وسعت داشت، بزرگ بود که هرچه مردم از پله ها پایین میرفتند پر نمی کشد لحظهای از هیبت صندوق های چوبی بزرگ پروم شده مهمات سکوت و سکون ای آمیخته با وحشت همه را در بر گرفته بود تا آنکه دو نفر یکی از صندوقها را روی چند صندوق دیگر به زور هل دادند و با ضربه افتاد روی موزاییک و در شکست و تفنگهای نو با پوشالهای بینشان پخش شدند که کف انبار.همه «ام یک»
بعد همین طور صندوق ها پشت سر هم باز می شدند و اسلحه ها فشنگ ها و کلت های کمری تمام زمین را پوشاندند. صندوق ها آنقدر سنگین بودند که نمی شد همینطور آن را بیرون برد . هر کس هر چقدر می توانست بر می داشت میرفت .دوتا ام یک در دست و دو تا زیر بغل و جیب ها پر از فشنگ و پشت کمربندها ۴یا ۵ تا کلت .بلند که می شدند که اغلب زمین می خوردند روی پله ها یا کف حیاط از دستشان نمیافتاد و دیگر برنمی گشتند که آنها را بردارند.
اولین صندوق نارنجک که باز شدن نصف جمعیت از ترس فرار کردند بیرون .خیابانهای اطراف هنوز جمعیت به سمت ساختمان های تسخیر شده سرازیر بود
ادامه دارد..✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #برزخ_تکریت ✍ خاطرات آزاده : حکیمی مز
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #برزخ_تکریت
✍ خاطرات آزاده : حکیمی مزرعه نو
● #قسمت_دوازدهم
💠اولین اعزام
بعد از پایان دوره آموزشی بلافاصله در تاریخ دهم شهریور شصت و پنج به اتفاق شهید هاشمی و مرحوم بابایی به جبهه اعزام شدیم و پس از سازماندهی ، شهید هاشمی از ما جدا و به خرمشهر اعزام شدند و ما نیز به شهر تازه تصرف شده فاو اعزام شدیم.
اینکه از دوست عزیزم جدا شدم ناراحت ، ولی منطقه نظامی بود و قواعد خاص خودش را داشت و باید پذیرفت .
بعد از آزادی خرمشهر دشمن هنوز در مناطق دیگری از خاک میهن اسلامی حضور داشت
صدام کسی نبود که بتوان به او اعتماد کرد و مثلا از راه مذاکره و غیرو از خاک ما خارج شود و به حق خود قانع باشد .
لذا رزمندگان اسلام در سال 64 طی عملیاتی بنام والفجر هشت بندر فاو عراق را تصرف کردند عملیاتی محیر العقول که شرح آن در این مقوله نمی گنجد.
به اتفاق مرحوم بابایی به خط پدافندی فاو و از آنجا در سنگر های کمین حضور یافتیم .
کمین ، کانالی بود که بطرف خط دشمن از خط پدافندی خودی جدا می شد
سنگرهای زیر زمینی واقع در کانالی پر و پیج و خم با سنگرهای متعدد نگهبانی تقریبا روی دژی واقع شده بود که اطراف آن را آب فرا گرفته بود.
هوای گرم و شرجی با حضور پشه و موش صحرایی
سنگرها اغلب دو ، سه نفره با ارتفاع حدود یک متر که به عنوان محل استراحت استفاده می شد.
نماز را می بایست نشسته می خواندی.
به علت کوچکی و ارتفاع کم سنگرها و کانال ، امکان حضور افراد قد بلند و هیکلی وجود نداشت
نه اینکه نباشند ولی اکثرا ، هم تیپهایی ما بدرد این جور جاها می خوردند
خدا را شکر این هم نعمتی بود و موهبتی.
پنج سنگرنگهبانی ، یکی در راس کانال و دو سنگر دو تایی در امتداد کانال
سنگرهای کمین معمولا خارج از دید دشمن ایجاد می شد مگر اینکه لو رفته باشد ضمن اینکه دشمن هم کمینی مقابل آن زده بود و بعضی وقتها از سنگر اولی که در راس کمین قرار داشت سر و صدای عراقی ها می آمد و بچه ها را هدف قرار می دادند.
یک روز یکی از بچه ها از همان سنگر مورد هدف خمپاره 60 قرار گرفت و از ناحیه بازو مجروح شد.
اولین مجروحی بود که تا حالا دیده بودم روی بازویش به اندازه یک قاشق ، درست مثل قاشقی که روی ظرف ماست برداشته باشند گود کرده بود.
بعدها مجروح های بیشتری را ملاقات کردم.
بعد از ده روز حضور در کمین به پشت خط در خود شهر فاو جهت استراحت چند روزه و تجدید قوا مستقر شدیم
ادامه دارد..✒️
⛔️کپی ونشر ممنوع..چون این خاطرات هنوز چاپ نشده نویسنده راضی به نشرش نیستند..فقط همینجا بخونید🌹
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊