سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #سرّ_سر ✍نویسنده: نجمه طرماح ● #خاطرا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #سرّ_سر
✍نویسنده: نجمه طرماح
● #خاطرات_شهیدحاج_عبدالله_اسکندری
#قسمت_دوم
در این اتوبوس های شلوغ با این همه زن و مرد مسافری که سرپا ایستاده بودند و توی هم وول می خورند، با هر ترمز راننده سر و صورت و دست و پا بود که بی اختیار به ما می خورد و نمی دانستی کجا خودت را جمع و جور کنی تا از برخورد نامحرمی به خودت در امان باشی. نگرانی برادرم به جای خود، اما نمی شد ماهم درس و مشقمان را به این زودی رها کنیم.
اتوبوس رسید و خواهرم زودتر سوار شد و دستم را گرفت و کشید بالا. مردها کمی خودشان را به هم چسباندند تا ما از کنارشان رد شویم و وسط های اتوبوس جایی برای ایستادن پیدا کنیم. صندلی ها که دیگر جای همیشگی پیرمردها و پیرزن ها بود و کمتر شانس نشستن نصیبمان می شد.
بالاخره شیفت بعداز ظهر مدرسه ابتدایی مان را برای مقطع راهنمایی آماده کردند و ما از این وضع آسوده شدیم. پرونده مان را گرفتیم و برگشتیم به جای همیشگی،. دیگر از اخم برادرمان هم خبری نبود و خیالش از بابت رفت و آمدها آسوده شد. برادر بزرگتر بود دیگر، حرفش خریدار داشت. نمی شد غیرتش را ندیده بگیری.
روزها در خانه به بازی و شیطنت می گذشت و در مدرسه پچ پچ دخترها و حرف و حدیث های زنانه و نامزدی های هم کلاسی هایم سرزبان افتاد. هر کسی نشان کرده کسی از اقوامش بود. من هم سال ها نقل مجلس خانه خاله بودم و شوخی همیشگی بابا یک جمله تکراری بود :"دو دخترم یکی عروس عمه و یکی عروس خاله است"
نمی خواستم سر زبان ها بیفتم، اما دوستم همین سکوتم را بهانه و به صورتم اشاره می کرد و می گفت :"ببینید! دوباره سرخ و سفید شد به این سکوتش نگاه نکنید من از دلش خبر دارم. نا سلامتی یک عمره همسایه ایم."
مشت آرامی توی بازویش زدم و روبرگرداندم که هیچ خبری هم نیست. الکی حرف در نیار.
_"بله خانم جان، صبر کن نزدیک عید، مثل هر سال، طبق های شیرینی صف به صف بیارن در خونه تون. بگو چرا واسه ما نمیارن از این شیرینی های خونگی، ها؟!
_"خوب ما فامیلیم بابا "
_" با کی فامیلی؟ با آقا داماد؟ "
_" نه خیر، با قناد شیرینی های عیدمون. "
⛔کپی بدون ذکر منبع پیگرد الهی دارد⛔
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #سه_دقیقه_در_قیامت
✍نویسنده: انتشارات شهیدابراهیم هادی
● #داستان_واقعی
● #قسمت_دوم
البته آن زمان سن من کم بود و فکر میکردم کارخوبی می کنم که برای مردنم دعا میکنم.
نمیدانستم که اهل بیت ما هیچ گاه چنین ادعایی نکرده اند. آنها دنیا را پلی برای رسیدن به مقامات عالیه می دانستند.
خسته بودم و سریع خوابم برد..
نیمه های شب بیدار شدم و نماز شب خواندم و خوابیدم.
بلافاصله دیدم جوانی بسیار زیبا بالای سرم ایستاده.. از هیبت و زیبایی او از جا بلند شدم و با ادب سلام کردم.
ایشان فرمود: با من چه کار داری؟چرا انقدر طلب مرگ می کنی !هنوز نوبت شما نرسیده.
فهمیدم ایشان حضرت عزرائیل است ترسیده بودم.
اما با خودم گفتم:
اگر ایشان انقدر زیبا و دوست داشتنی است،پس چرا مردم از او میترسند؟
می خواستند بروند که با التماس جلو رفتم و خواهش کردم من را ببرند. التماسهای من بی فایده بود.
با اشاره حضرت عزرائیل برگشتم به سر جای و گویی محکم به زمین خوردم..
در همان عالم خواب ساعتم را نگاه کردم،راس ساعت ۱۲ ظهر بود! هوا هم روشن بود، موقع زمین خوردن نیمه چپ بدن من به شدت درد گرفت..
در همان لحظات از خواب پریدم؛ نیمه شب بود.می خواستم بلند شوم اما نیمه چپ بدن من شدیداً درد میکرد!
روز بعد روز بعد دنبال کار سفر مشهد بودم. همه سوار اتوبوسها بودند که متوجه شدم رفقای من حکم سفر را از سپاه شهرستان نگرفتند.
سریع موتور پایگاه را روشن کردم و با سرعت به سمت سپاه رفتم.
در مسیر برگشت در یک چهارراه راننده پیکان بدون توجه به چراغ قرمز جلو آمد ...
از سمت چپ با من برخورد کرد!
آنقدر حادثه شدید بود که من پرت شدم روی کاپوت و سقف ماشین و روی زمین افتادم.
راننده پیاده شد و می لرزید
با خودم گفتم:پس جناب عزرائیل بالاخره به سراغم آمد!
به ساعت مچی روی دستم نگاه کردم ساعت دقیقا ۱۲ ظهر بود و نیمه چپ بدنم خیلی درد میکرد...!
ادامه دارد...✒️
🚫کپی و نشر حرام هست خواهش میکنم کسی نشر نده ما فقط واسه کانال سنگرشهدا از ناشر اجازه نشرگرفتیم🚫
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #کدامین_گل ✍خاطرات شهید فرهاد شاهچرا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #کدامین_گل
✍خاطرات شهید فرهاد شاهچراغی
● #قسمت_دوم
●نویسنده :مجیدخادم
به دنبال های و هوی گنجشک ها از هال به حیاط بزرگ خانه میروم ،چرخی میزنم بین درخت های پر شده از نارنج توی باغچه و به دور حوض وسط حیاط قدم میزنم .آفتاب صبح جمعه تابستان خودش را یواش یواش روی آب حوض می کشد مادر روی صبحانهخوری ایستاده و به پدر که توی دهانه در حیاط ایستاده میگوید
«چه کار کنیم دکتر میریم؟»
«کاراتون رو بکنین من یه سر میرم داروخانه یک کاری دارم یه ساعت دیگه میبندم میام که بریم»
لنگه در حیاط میخورند به هم و مادر بچهها را که ردیف دراز شده اند روی تخته آهنی بزرگ کف حیاط از پشت پشه بند صدا میزند تا با شوق و ذوق تشک ها و پتو ها را جمع کنند ببرند داخل و آماده شوند برای تفریح روز جمعه! تا بچه ها صبحانه می خورند مادر وسایل را توی سبد پلاستیکی می چیند و می گذارد توی حیاط کنار زیلوی حصیری لوله شده که با تریشه پارچه رنگارنگ دورش را بسته اند هنوز توی نخ بازی نور روی آب بی موج حوض که پدر کلید می اندازد.
مادر می گوید :«ماشین چه کار کنیم» فرهاد کنار پای مادر ایستاده دارد به پدر نگاه می کند« تا کسی چیزی
این ماشین های معمولی به دردمون نمیخوره ها .جنجالیم. ده نفریم از این تاکسی بنزهای بزرگ بگیریم که هممون تو یکی جا بشیم»
«حالا این صبح جمعه بنز از کجا بیارم؟! تو این خیابونای خلوت این موقع حالا یه کاریش می کنیم خانم بزار همه آماده بشن»
مادر برمیگردد داخل خانه تا شیر کپسول گاز را ببندد و درها را پشت سر بقیه قفل کند همه توی حیاط منتظر دوره ها نشستند مادر نگاهی می کند به بچه ها فرهاد را نمی بیند . عادت کرده بود اول از همه دنبال او بگردد
«فرهاد کو؟»
به همه دور و برش را نگاه می کنند« همین جا بود»دلهره میافتد توی دل مادر، حیاط را زیر و رو می کنند روی درختها را هم می گردند در حیاط نیمه باز است ،پدر می گوید:« شاید تو خونه جا مونده» مادر میگوید« بریم تو کوچه دنبالش بگردین حتماً رفته بیرون»
و بعد پشت سر بچه ها که میدوند به طرف در کوچه داد میزند :«خیلی دور نریدا تا سر کوچه برین اگر نبود برگردین»
یکی از این طرف؛ یکی از آن طرف کم کم شور توی دل همه میافتد .پدر از سر کوچه، توی خیابان سی متری سینما سعدی را هم سرک میکشد. تا آخر از همه برمی گردد به خانه ساعتی طول کشیده . همه رو به مادر ایستادند و هیچ چیز نمی گویند مادر چادرش را سر می من و هول میخورد توی کوچه ثانیه بعد بقیه پشت سرش با فاصله.
از سر کوچه می پیچد توی خیابان. بنز ۱۸۰ دیزلی بزرگ مشکی رنگی را میبیند که آرام به سمت شما می آید فرهاد روی صندلی کنار راننده به زور گردنش را بالا میکشد تا جلو را ببیند با دست به راننده کوچه شان را نشان می دهد . تندِ قلب مادر انگار آرام گرفته ،که روی چهرهاش در میان اضطراب و عصبانیت لبخندی نشسته بود توی این خاطرات .به کوچه برمیگردد و بقیه پشت سرش همراه ماشین همه میرسن جلوی خانه
«ماشالله جنجال هم هستین»
پدر کناری ایستاده و خنده به لب فقط نگاه می کند بچه ها وسایل را آورده اند پای ماشین.
« چهار سالشه»
زیر لب می گفت« الله اکبر» و سر تکان می داد و می خندید. «من گمان نمیکردم هشت ساله به نظرم رسید.»
همان روز توی باغ فرهاد دست بردار درختهای انگور نبود .یک دفعه دادش در میآمد از وسط تاک ها و می دوید سمت بقیه که زیر سایه چنار ای نشسته بودند. دستش را زنبور گزیده بود مادر بار اول با تشر و عصبانیت و بارهای بعد با خنده و خستگی, از سرکه کاهو ترشی عصرانه روی جای زنبورزدگی می مالید و منعش می کرد از رفتن وسط درختهای انگور و تا جای نیش آرام می شد و چشم مادر را دور می دید می دوید وسط تاکستان ته باغ را آن روز زنبور زد میان درختان کوتاه قامت انگور ،تمام دستش پف کرد.
جز جیغ اول نیش خوردن دیگر صدایش در نمی آمد تا نیش بعدی حسرت گریه اش به دلم ماند و حسرت های دیگر.
آنجا که دیدم فرهاد و ۴ تا از بچه ها با هم یک و دو سه گفتند و با لباس به حوض پریدند توی آب، نصف آب حوض ریخت بیرون و مادر که گذاشت دنبالشان داد و فریاد کنان جیغ و خنده زنان دویدن توی اتاق و پشت در را محکم ۵ نفره گرفتند که مادر نتواند داخل شود .تمام قالی ها را خیس کرده بودند و ما در پشت دردی عصبانیت با خنده ای که به زور نگهش داشته بود خط و نشان میکشید برایشان «همه قالی ها را خیس خیس و نجس کردین»
حسرت هایم یکی دوتا نیستند تو خودت اینطور ساخته ای مرا،پر از حسرت !
ورق میزنم خاطراتم را و می بینم که فرهاد عصبانی با آن صورت در هم رفته از خشمی بچه گانه با پا در هال را باز کرد و آمد صاف جلوی مادر سلام کرد و قبل از آنکه مادر بپرسد مگر چه شده انگشت اشاره دست راستش را با تحکم بالا گرفت و گفت:« امروز به همه کتاب دادن الا من»
ادامه دارد..
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #برزخ_تکریت
✍ خاطرات آزاده : حکیمی مزرعه نو
● #قسمت_دوم
💠الگوی همرزمان
آنروزها هنوز تیپ مستقل الغدیر شکل نگرفته بود و بچه های یزد بیشتر در تیپ نجف اشرف و... مشغول فعالیت بودند.
عده زیادی از بچه های روستای ما (مزرعه نو) در طول دفاع مقدس به جبهه ها اعزام شدند و روستای ما در مقطعی سومین روستای نمونه کشوری در این زمینه بود
یکی از همرزمان داداشم بنام مرادی تعریف می کرد شهید حکیمی با اینکه از ما کوچکتر بود همیشه سفارش می کرد به هنگام توزیع غذا سعی کنید بچه های مزرعه نو آخرین نفراتی باشید که در صف غذا می ایستند و بقولی آبروداری کنید.
شهید حکیمی به اتفاق مرحوم محمدرضا مرادی از پست نگهبانی باز می گشتند که همرزمش توصیه می کند بهتر است ادامه مسیر را سینه خیز بروند ، شهید حکیمی می گوید راه چندانی نمانده که بلافاصله مورد اصابت خمپاره شصت واقع و شهید حکیمی با اصابت ترکشی در گردن جان به جان آفرین تسلیم و مرحوم مرادی با اینکه جراحت زیادی برداشته از جمله اصابت ترکش در سر به عقب بازگشته و در ادامه مسیر بیهوش می شود و پس از چند سال دست و پنجه نرم کردن با بیماری به دوست شهیدش می پیوندد
از همرزمان ایشان آقایان رفیعی و شاطری اسیر ،حاج محمد رضا مرادی جانباز 70 درصد و سایرین نیز همچنان در خدمت نظام مقدس می باشند .
روستای ما در طول دفاع مقدس 18 شهید و 7 آزاده و تعداد زیادی جانباز تقدیم انقلاب کرده است .
درود خدا بر ایثارگران
ادامه دارد..✒️
⛔️کپی ونشر ممنوع..چون این خاطرات هنوز چاپ نشده نویسنده راضی به نشرش نیستند..فقط همینجا بخونید🌹
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊