سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاکریز_اسارت ✍نویسنده: طلبه آزاده رح
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✍نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی
#قسمت_دویست_و_شانزدهم
💢چهار ماه زندان با اعمال شاقه(۲)
هنوز هم تصور چهار ماه داغِ خرداد، تیر، مرداد و شهریور تو اون فضای کوچک و با اون کتککاریهای روزانه برام غیر قابل باوره.
اگه خودم تو اون شرایط نبودم، شاید چنین خاطراتی رو باور نمیکردم؛ همچنان از کمبود جا در عذاب بودیم و حسرت یه خواب راحت در این چهار ماه بر دلمون موند. هیچ کاری نمیشد کرد. دیگه خبری از اون هم فعالیتای رنگارنگ و مسابقه و کلاس و سخنرانی و تئاتر نبود. نه جا برای اینکارا داشتیم و نه حوصله و دل و دماغی و نه اصلاً همچین اجازهای داشتیم. کاملا در دید مستقیم نگهبانا قرار داشتیم و کوچکترین تحرک ما رو زیر نظر داشتن.
دائم مثل جغد مراقب عکس العملهای ما بودن. گاهی از این وضعیت خنده مون میگرفت و بعضی از بچه ها مثل احمد فراهانی که اینجور وقتا، خوش مزهگیش گل میکرد، اداهایی رو درمیآورد و یا با تقلید رفتار مسخرۀ لفته نگهبان بدقوارۀ عراقی همه رو میخندوند و چیزایی میگفت که پدر مرده رو به خنده مینداخت تا چه برسه به ما که نیاز مبرم داشتیم به حفظ روحیه و شاد بودن تو اون شرایط تحمیلی. تا یه لبخندی از ما میدیدن عصبانی میشدن و میومدن پشت پنجره و شروع میکردن به فحاشی که شما مگه دیوونه شدین. همین الان کتک خوردین. بسِتون نبود؟ پشت بندشم حواله میدادن به فردا برای انتقامگیری. می دونستن، ولی به روی خودشون نمیآوردن که ما شرایط سختتر از اینو پشت سرگذاشتیم و یه جورایی پوست کلفت شدهایم.
پیش خودمون می گفتیم خُب به درک تا فردا خدا کریمه! بچهها دیوونه نشده بودن. خیلی هم متین و باوقار بودن، ولی به هر حال نمیشد بعد از سه سال اسارت کشیدن، حالا که شرایط مقداری برگشته و سخت شده همه عزا گرفته و سوهان روح همدیگه میشدیم.
از شما چه پنهون ما که نمی تونستیم جواب کابل هاشونو با کابل بدیم، یه جورایی با بیخیال نشون دادن خودمون و گاهی با پوزخند زدن و خندههای معنی دار، بدجوری آزارشون میدادیم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #برزخ_تکریت
✍ خاطرات آزاده : حکیمی مزرعه نو
● #قسمت_دویست_و_شانزدهم
🔆 عکسبرداری ــ ایجاد محدودیت
در یکی از همین ایام کامیونی مجهز به دستگاه عکس برداری رادیولژی وارد اردوگاه میشود.
برای عکسبرداری به نوبت از در جلوی کامیون وارد و پس از عکس برداری به حالت ایستاده از جلو و پشت قفسه سینه از در انتهای خودرو خارج میشدیم .
هیچ اطلاعی از علت و نتیجه تصاویر اخذ شده در اختیار اسرا قرار نمیگیرد و کسی هم حق و یا جرأت سوال کردن در هیچ زمینهای ندارد این قانون اسارت است
یکسری هم عکس جمعی با لباس زرد پی دابلیو از همه گرفته شد که امیدهایی در دلهای ایجاد میکرد .
بدنبال هر اتفاقی که میافتاد تحلیل و تفسیرها شروع میشد که بله خبرهایی هست هرچند خودمان هم میدانستیم هر اتفاقی ارتباط با آزادی ندارد ولی لازم بود خودمان را سرگرم کنیم تا روح امید در دلها زنده بماند.
عکسها به احتمال قوی برای پرونده پرسنلی گرفته میشود و ما هرگز تصاویری از آن دوران ندیدیم البته نمونه ای از همین تصاویر پس از بازگشت پیکر شهید پیراینده به وطن به دست خانوادهاش میرسد.
ایجاد محدودیت
در سال پایانی جنگ به مدیریت عدنان ورودی راهروی آسایشگاهها با نبشی ضخیم (نبشی شماره ۶)
رکوب زده میشود و دریچهای به ارتفاع یک متر وعرض نیم متر برای رفت و آمد ایجاد میشود.
این در علاوه بر درِ ورودی که با دو قفل آویز بسته میشد شبها به آن نیز قفل زده میشد.
این از ابتکارات عدنان در بند یک و دو بود
و از محسنات آن برای عراقیها خم شدن بیش از ۹۰ درجه اسرا به هنگام ورود و خروج و راحتی بعثیها برای نوازش کابل بر پشت بچهها بود البته هدف طرح ، این نبود و به احتمال قوی ترس از فرار و در راستای کنترل شورشهای احتمالی بود.
طرح های اینچنینی باعث نا امیدی بچهها میشد و در واقع به نوعی احساس خفگی میکردیم.
جالب اینکه خود بعثیها هم مجبور بودند برای ورود و خروج بعضا با آن هیکل درشتشان تا زانو خم شوند.
زیاد اتفاق میافتاد که کلاه سربازان به هنگام ورود و خروج به نبشیِ در گیر کرده و می افتاد و در مقابل نیز سر تراشیده و بی کلاه بچهها بارها به لب تیز نبشی اصابت میکرد اما به مرور هر طرح و محدودیتی برایمان عادی میشد و به عنوان بندی از بندهای اسارت میپذرفتیم و با آن کنار میآمدیم اما این روح بزرگ بچهها بود که همچنان در هر شرایطی استوار و مقاوم خودنمایی میکرد.
در اوخر اسارت به علت تداوم ورود و خروج افسران بعثی برای اخذ آمار دستور جمعآوری نبشیها داده می شود
ادامه دارد..✒️
⛔️کپی ونشر ممنوع..چون این خاطرات هنوز چاپ نشده نویسنده راضی به نشرش نیستند..فقط همینجا بخونید🌹
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊