سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #سرّ_سر ✍نویسنده: نجمه طرماح ● #خاطرا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #سرّ_سر
✍نویسنده: نجمه طرماح
● #خاطرات_شهیدحاج_عبدالله_اسکندری
#قسمت_سی_و_چهارم
علیرضا شروع کرد از خصوصیات آردی گفت و دخترها بیشتر از اینکه مدل ماشین برایشان مهم باشد در فکر رنگ آن بودند. تا چند روز کار بچه ها و پدرشان شده بود سرکشی به نمایشگاههای ماشین و پرس و جوی قیمت ها و انتخاب رنگ و مدل دلخواه بچه ها، اما هرچه می گشتیم کمتر چیزی پیدا می شد که به پولمان بخورد. بالاخره دوست آقا عبدالله، آقای رجبی، که سالها از جیب هم خبر داشتند و موقعیتشان فرق چندانی با هم نمی کرد گفت :"هر چقدر کم داری از من بگیر و هروقت بدهی هایت به این طرف و آن طرف تمام شد، پول من را بده. هیچ عجله ای هم برای برگرداندنش نکن. با دو میلیون پولی که آقای رجبی قرض داد می شد یک آردی خرید. آقا عبدالله این قدر مشغله اش زیاد شده بود که دیگر فرصت پیگیری ماجرای ماشین را نداشت. کل پول را به آقای رجبی سپرد و گفت:"خودت می دانی. یک ماشین تر و تمیز برایمان پیدا کن"
او هم که شنیده بود یکیاز دوستانش ماشین صفرش را می خواهد بفروشد به خاطر ما رنج سفر تا تهران را به دوش کشید و دو هفته بعد با ماشینمان جلوی در خانه بود. بچه ها خانه بودند. بچه ها خانه بودند. در باز کردم. کلید پارکینگ را خواست. علیرضا را صدا زدم. تا در پارکینگ را برایش باز کند و زود بیاید آشپزخانه. یک پارچ شربت آبلیمو آماده کردم با لیوان و بشقاب توی سینی گذاشتم و علیرضا خواستم که برای مهمانمان ببرد. پنج دقیقه بعد صدای خداحافظی شان آمد. بچه ها با صدای بسته شدن در از اتاقشان بیرون آمدند. علیرضا پشت فرمان نشست. ضبط و ترمز دستی و کلاج و ترمزش را چک می کرد. دخترها هم دور ماشین می چرخیدند و سرتاپایش را بر انداز می کردند. خوب که از دیدن ماشین سیر شدند برگشتند توی خانه و سوال هایشان شروع شد که بابا کی می رسد؟ بگوییم امشب ببردمان یک گشتی توی شهر بزنیم؟
آقا عبدالله که از پادگان برگشت یک دقیقه هم ننشست. تا بچه ها دوره اش کردند پیش قدم شد و گفت:"پاشید بپوشید بریم بیرون"
خیابان گردی برای بچه ها مثل یک تفریح یک روزه پرهیجان گذشت. آقا عبدالله خیلی حرف برای گفتن داشت. از تعریف ماشین گرفته تا سادگی شهر اراک و کنکور زهرا و آخرین روزهای زندگی اینجا. وقتی لب به صحبت باز میکرد من و بچه ها سراپا گوش می شدیم. این از هر سرگرمی و تفریحی برایمان دلچسب تر بود. برگشتیم خانه. "بفرمایید بردم دور اراک را نشونتون دادم"
فاطمه خندید:"دور اراک! آره کمربندی رو می گید"
"خوب مگه کمربندی دور اراک نیست؟"
"خودش چی؟"
"این خودشه دیگه، الان مگه ما کجا وایسادیم.؟"
من که حریف زبانش نمی شدم. دخترها هم گاهی عه پایش مزه می ریختند، گاهی هم با سکوت و لبخندشان شوخی بابا را تایید می کردند.
بهترین خبر بعد از خرید ماشین، بازگشت به شیراز بود که دوباره هوش و حواسم را به خودش معطوف کرد. خداحافظی با در و همسایه و جمع و جور کردن اثاث و گرفتن پرونده تحصیلی بچه ها..
اگر زهرا همین جا قبول می شد مانده بودم چه کار کنم. بگذاریمش و برویم یا قید دانشگاه را بزند.
هر روز گوشه ای از کارها را می گرفتم و وسایل ریز و درشت را در جعبه می گذاشتم و چسب می زدم. ظروف شکستنی را روزنامه پیچ می کردم و زودتر از هر وسیله دیگری جایش را مشخص می کردم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #کدامین_گل
✍خاطرات شهید فرهاد شاهچراغی
● #قسمت_سی_و_چهارم
●نویسنده :مجیدخادم
قبل از غروب مینی بوس نیروهای انتظامی به مقر می آید برای خداحافظی. _کجا به این زودی ؟!
_داریم میریم میاندوآب .ان شالله از صبح شنبه مشغول میشیم .
_الان ممنوعیت تردده!
ممنوعیت از همان روز اول که آمده بودند اعلام شد. تردد بین شهرها فقط از ۸ صبح تا ۴ بعد از ظهر مجاز بود. آن هم با اسکورت ماشین های سپاه و تیربار.
مردم و مسافر ها معمولا توی ساعتی خاص جمع می شدند و همه با هم حرکت می کردند. از عصر به بعد جاده دست دموکرات و کومله بود.یکبار ماشینی را با آرپیجی زده بودند و بقیه دفعات روی تپهای مشرف به جاده مستقر می شدند و تیراندازی میکردند به ماشین ها یا نگه شان می داشتند و غارت شان می کردند.
_الان ما نیرو هامونو جمع کردیم از تو جاده .خطرناکه!
_نه بابا این جاده خودمونه !۴۰ کیلومتری بیشتر نیست اگر هم مشکلی پیش بیاد ما خودمون نظامی هستیم .
هر چه فرهاد و بچه ها اصرار کردند قبول نکردند و راهی شدند .تویوتای مقر هم ۴ کیلومتر همراهشان رفت و غروب نشده برگشت .نیمه های شب نگهبان جلوی در مقر شروع کرد به داد و فریاد .پاس بخش دوید بیرون تا ببیند چه خبر است. مینی بوس نیروهای انتظامی برگشته و جلوی مقر ایستاده بود. بقیه بچه ها که توی ساختمان بودند هم دویدند بیرون.
نگهبان های روی پشت بام سمت سر خم کرده بودند و نگاه می کردند. مینیبوس خالی بود در زمان راننده را که باز گردند جسم نیمه جانی افتاد توی بغل بچه ها. افسر فرمانده شان بود .تمام لباسش غرق خون کردیم کردند و آوردن توی مقر فرهاد هم رسیده بود. همانطور نیمهجان گفت:« افتادیم در کمین ...لباس های بچه های ما .....همه رو ... سر همه رو...»
و از هوش رفت دیگر معلوم نشد چطور خودش را تا آنجا رسانده یا این که گذاشته بودن بیاید خبر بدهد تازه را چشم بگیرند نظر بچه های بخش بوکان ،متفاوت بود. تمام بدنه مینی بوس سوراخ سوراخ و همه شیشه ها خورد شده بودند آمبولانس بهداری که رسید گفتند :فقط جلوی خونریزی را شاید بتوانند بگیرند. فرهاد کمک کرد تا افسر را گذاشتند پشت آمبولانس و خودش هم پرید بالا .شهر بیمارستان نداشت.
ناصر گفت: الان که نمیشه آقا فرهاد نصف شبه !خودت که..
_به خاطر همین دارم خودم میرم.
_جاده سمت ترک نشین بود شد این !!خدا میدونه جاده سقز الان چه خبر باشه!
_تا صبح تلف میشه.
عبدالحمید هم به زور سوار شد و حرکت کردند نگذاشتند ماشین دیگری پشت سرشان برود تا جلب توجه نکنند .همه توی حیاط بیدار ماندند تا صبح که فرهاد برگشت.خوشحال بود .می گفت زنده میماند. هوا روشن بود و نیروها جمع شدند و حرکت کردند سمت جاده میاندوآب.
نزدیکه در کیلومتر که رفتند پایین جاده جسدها روی هم افتاده و معلوم بود. همه با لباس زیر !تمام ۱۱ نفرشان بدون سر!! حتی انگشتر و ساعت روی موج ها را هم برده بودند.
دو هفته طول کشید تا نیرو جدید برای تحویل پاسگاه فرستادند .اینبار فقط ۳ نفر بیشتر از قبل فرمانده قبلی هم که کمی بهتر و سرپا شده بود ،برای افتتاح آمده بود، ولی نماند.
شهر آرام و توی بازار و کوچه و خیابان ها هم دیگر رفت و آمد مردم تا حدودی عادی شده بود .تمام اداره ها و ارگان ها را تحویل کارمندهای دولت داده بودند. درگیری ها خیلی کمتر و انگار گروهکها از روستاها هم عقب نشسته بودند .شب بیرون شهر، توی زمین کشاورزی ،پای تلمبه ،فرهاد و عبدالحمید آتش کوچکی روشن کردهاند وسط اولین برف سال ،و اسلحه هایشان را کنارشان گذاشته اند و نشسته اند دور آتش.
چند دقیقهای که میگذرد فرهاد بی آن که سرش را بلند کند می گوید:« اصلا نمی دانم چرا من هنوز اینجام»
عبدالحمید چیزی نمی گوید فقط نگاه می کند. کمی به فرهاد، به آتش بیشتر.
_تو مثل برادرم ای که این حرفها را بهت میزنم یه سال جلو خمپاره میرم به هم نمیخوره. توی تیررسمم نمیزننم.. برم روی مین هم به نظرم منفجر نشه .نمی دونم گمانم وضعم خیلی خرابه.
_اگه وضع تو خرابه ما چی بگیم؟
_فقط خدا آبرومونو حفظ کرده و گرنه چی بگم والا!! ان شاالله باهم..
بقیه حرفش را میخورد. بعد بند پوتینش را باز میکند و پایش را میگذارد روی برف. عبدالحمید اشک توی چشم هایش جمع شده و خیره به شعله های آتش است سرخی و زردی شعله روی صورتش می دود فرهاد پوتین هایش را آرام می گذارد روی آتش. چرم که شروع می کند به سوختن پابرهنه بلند می شود: «برگردیم پیش بچه ها این جا هم دیگه کارمون تموم شده»
ادامه دارد..✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #برزخ_تکریت ✍ خاطرات آزاده : حکیمی مز
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #برزخ_تکریت
✍ خاطرات آزاده : حکیمی مزرعه نو
● #قسمت_سی_و_چهارم
💠حبیب ابن مظاهر
پیر مردی بود بنام حبیب الله بهرامی از لشکر 21 امام رضا - علیه السلام.
از عراقی ها درخواست کرد دستش را باز کنند تا نماز بخواند یکی از نگهبانها با اکراه راضی شد ، از شیر توآلت وضو گرفت و ایستاد به نماز هنوز رکعتی نخوانده بود که سرباز عراقی حوصله اش سر رفت و وسط نماز دستانش را از پشت بست و انداختش روی زمین .
دیدم سرباز دیگری چندبار با کابل به سرش می زد و می گفت الحبیب. الحبیب
خدارحمتش کند بعد از آزادی به رحمت خدا رفتند.
تصاویر این عزیز که ما را یاد حبیب ابن مظاهر می انداخت و مربوط به روز دوم حضورمان در بصره می شود موجود است که انشاءالله در فرصت مناسب ارائه خواهد شد.
چند پیرمرد دیگر هم در جمع ما بودند.
صفر قاسمی عزیز دیگری بود که بازوی دست چپش در اثر تیر یا ترکش آسیب جدی دیده بود و فقط به گوشتی بند بود و در خط خودمان بچه ها با دو تکه چوب بصورت موقت آتل بندی کرده بودند .
کنار در به دیوار تکیه داده بود ، درد امانش را بریده بود و دائم با دست راستش می زد به در و می گفت نامردها ، چقدر به اسیراتون محبت کردیم . چقدر به اسیراتون خوبی کردیم . بیایید دستم قطع کنید .
نمی خوام مداوا کنید . خدا !!! مردم ، و ناله می کرد
تاصبح کارش همین بود .
عراقی ها در را باز می کردند و با لگد درمانش می کردند .
هنوز نمایه ای از قیافه آن سرباز که لاغراندام و سبیلهایش تا روی چانه کشیده شده بود به یاد دارم که چه جوری با کفش به سر و صورت این عزیز می زدند.
البته بقیه هم بی نصیب نمی ماندند
یادم هست که یکی از آنها کفش بازاری پوشیده بود و پوتین نداشت و هر وقت در باز می شد مثل کاراته بازاها به بچه ها حمله می کرد.
مسابقه ورزشهای رزمی.
مسابقه با حریفی که دستش بسته و مجروح است.
لابد چقدر هم به خود افتخار می کرد که زده حریف و ناکار کرده .
دست آقای قاسمی بدون کوچکترین درمانی و با عنایت حق به مرور بهبود پیدا کرد ولی چون قسمتی از اعصاب آن قطع شده بود کارایی چندانی نداشت .
روز دوم حدودا بیست نفری می شدیم .
عراقی ها اقدام به جمع آوری لباسهای اضافه و پوتین هایمان کردند و داخل بشکه ای انداختند.
تقریبا روز آخری بود که در بصره حضور داشتیم و سه شبانه روز چیزی نخورده بودیم هرچند دیگر تمایلی به غذا نداشتیم.
یک سینی برنج با خورشی شبیه قیمه آوردند اکثرا با دستان خون آلود لقمه ای را برداشتیم .
البته یک مورد هم فکر کنم همین نان صمون با مربا دادند.
بعضا از ناحیه صورت مجروح بودند و امکان غذا خوردن نداشتند مثل شهید عباسقلی ساور علیا و آقای حسینعلی قادری جانباز 70 درصدی که از ناحیه راست سر و صورت جراحت شدید داشتند.
یکی از مجروحین قطع نخاعی و روی برانکارد بود امکان تناول غذا نداشت
چشمهایش پر از اشک بود نمی توانست اشکش را پاک کند سرش هم نمی توانست تکان دهد با گوشه آستین لباسم اشکش را پاک کردم
نمی دانم سرنوشتش چه شد آیا قبل از انتقالمان به استخبارات به بیمارستان منتقل شد یا قبل از انتقال به زندان الرشید. یا اصلا مداوا نشد و آسمانی شد.
بعدا در اردوگاه هم اورا زیارت نکردیم البته مشخصاتش را هم به یاد ندارم.
ادامه دارد..✒️
⛔️کپی ونشر ممنوع..چون این خاطرات هنوز چاپ نشده نویسنده راضی به نشرش نیستند..فقط همینجا بخونید🌹
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊