🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #کدامین_گل
✍خاطرات شهید فرهاد شاهچراغی
● #قسمت_سی_و_یکم
●نویسنده :مجیدخادم
بین راه فرهاد برای ناصر عدومی و عالی کار که معاون گردان شده بود، توضیح میداد که نزدیک تکاب سدی است به نام صائین دژ ،که آب شرب چند شهر اطراف را تأمین میکند و به دست دموکراتها افتاده و عملیات آزادسازی آنجاست.
صبح روز اول در تکاب بچه ها همه مسلح و مرتب به خط شدند.
_آقا ناصر بیا اینجا ببینم.
_آقا فرهاد در خدمتیم
_دیگه خوابی برامون ندیدی؟
برنامه هر روز این بود که حدود ۱۰۰ نفر نیروی گردان به بهانه ورزش صبحگاهی توی شهر بچرخند و مانور بدهند و برگردند مقر.عصر هم همینطور .
بعد از یک هفته برای شناسایی حرکت کردند به سمت سد. وقتی رسیدند نقشه شان عملی شده بود و مانورهای توی شهر نتیجه داده بود و منطقه تخلیه شده بود و همه فرار کرده بودند و هیچ درگیری آنجا آزاد شد و عملیات تمام شد.
سد و پاسگاه تخته شده را سپردن دست نیروهای ژاندارمری که عقبنشینی کرده بودند.
«بابا نترسین خبری که نیست»
قرار بود برگردند اهواز ،که پیک سپاه سنندج برای فرهاد پیغامی آورد .حرکت کردند سمت سنندج. آنجا فرهاد امکانات و مهمات و حکم رسمی را گرفت برای حرکت به بوکان.
فرمانده سپاه غرب رحیمصفوی، از فرهاد خواسته بود تا گردانش را ببرد بوکان، برای آزادسازی آنجا.
بوکان از اول انقلاب دست گروهک ها بوده. وقتی فرهاد موضوع را با بچه ها در میان گذاشته بود با روحیه گرفته بودند همه قبول کردند.
صبحی که وارد بوک نشدند اواخر مهر هیچ درگیری شده بود مثل شهر ارواح. تمام مغازه ها بسته شده و هیچ کس توی خیابانها نبود تمام شهر تخلیه شده بود. انگار خبر رسیدن گردانی از نیروهای عملیاتی شکست حصر آبادان ،از خودشان زودتر رسیده بود.
_بهتره اول یک کجا پیدا کنیم مستقر شیم ,تا ببینیم توی شهر چه خبره؟
_ساختمان سپاه نداره؟
_سپاه ؟!!مرد حسابی تا دو روز پیش اینجا توی عروسی ها جلوی عروس و داماد سر بسیجی و پاسدار میبریدند!!!
_کور خوندی میخوای بچه بترسونی؟!
_نه به مولا، در سپاه سنندج شنیدم یک همچین قضیه ای را!
نزدیک مرکز شهر ساختمان چند طبقه ای با حیاطی بزرگ تابلو «مقر حزب دموکرات بوکان» بالایش نصب شده بود را انتخاب کردند و مستقر شدند .اول از همه باید تابلو پایین میآمد.
این تابلوها هرجایشهر که میگشتند می دیدند. مقر حزب کمونیست، ساختمان مرکزی چریکهای فدایی خلق اکثریت ، فدایی خلق اقلیت، سپاه روزگاری ، مقر گروه اشرف دهقان، پیکار... هرکدام ساختمانی و مقرری داشتند و همه تخلیه شده بودند.
نزدیک سه سال بود که شهر توسط همین ها اداره میشد. بخشداری و فرمانداری پاسگاه و شهرداری هم تخلیه شده بودند.
دو سه روزی گذشت تا کم کم سر و کله مردم پیدا شد و از خانه ها کمابیش بیرون آمدند. اما همه پیرمرد و پیرزن بودند. تک و توکی میانسال و هیچ جوانی اصلا توی شهر وجود نداشت.
دستور که رسید اولین کار ساماندهی وضع شهر بود فرهاد یکی یکی بچهها را به قسمتهای اداری مختلف شهر میفرستاد. ذبیح نام آور با حکم رسمی فرهاد بخشدار شد و با چند نیرو مستقر شدند توی ساختمان بخشداری.
دلایلی شد رئیس پاسگاه ،عدومی مسئول عملیات.
دو طرف شهر را هم پلیس راه زدند و قهوه خانه بین راهی توی جاده های بوکان _سقز و بوکان_ میاندوآب شدند پلیس راه و در هر کدام سه نیرو مستقر کردند.
_آبیاتی، کاکو .این نامه را بگیر چندتا نیرو ببر فرمانداری. خودت هم بشو فرماندار. تو از همان سن و سالت بالاتره.
_نه آقا فرهاد.این کارا از دست من بر نمیاد. من بسیجی ام .فقط بلدم بجنگم. تازه همین هم درست بلد نیستم.
آبیاتی ۲۷ ساله بود و در همان گردانی بود که یک ساعت زودتر حمله کرده بودند توی عملیات ثامن.این که ۱۶ تا از ۱۰۸ نفر گردان شان بیشتر زنده نمانده بودند هم همین آبیاتی تعریف کرده بود.
حدود ۳۰ نفر هم با فرهاد در ساختمان سپاه بوکان که مستقر شده بودند ماندند..
ادامه دارد..✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #برزخ_تکریت
✍ خاطرات آزاده : حکیمی مزرعه نو
● #قسمت_سی_و_یکم
💠 بازداشتگاه و بازجویی
اولین اتاق ، ما را با ضرب و شتم انداختند داخل .
اتاقی با مساحت 12 متر و کف فرش سیمانی که باقی مانده های سیمان ، کف اتاق انباشته شده بود.
شب بود و هوا سرد و زیر اندازمان زمین نمناک.
در را بستند .
گوشه سمت چپ رزمنده ای که حدود سه روز قبل اسیر شده بود زانوی غم بغل گرفته بود.
آقای رحمن سلطانی جوانی طلبه ، حدودا 21 ساله که از ناحیه پا جراحت داشت.
ورود ما به اتاق از نگاه دوربین آقای سلطانی.
آقای سلطانی در خاطراتشان که در کانال شقایقهای بی نشان در حال نشر می باشد ، لحظه ورود ما را چنین توصیف کرده اند.
📚 بچه ها اومدند.
روز سوم با تنهایی سپری شد و شب چارم در باز شد. طبق معمول خودمو برای یه کتک و بازجویی دیگه آماده کردم، ولی برخلاف معمول با صحنه ی متفاوتی روبرو شدم. هشت نفر از بچه بسیجیا رو در حالی که با کابل می زدن آوردن تو اتاق. ای کاش هرگز چنین صحنه هایی رو نمیدیدم. خدا نشناسا مثل یه عده کفتارِ گشنه افتاده بودن به جون اون طفلکیا و می زدن ....📚
سمت راست اتاق یعنی روبروی در توآلتی واقع بود با شیر آب.
چیزی نخورده بودیم که نیاز به دستشویی باشد ولی شیر آب غنیمت بود .
هرچند که دستمان از پشت بسته بود و فقط هنگام حضور نگهبان و با درخواست و التماس زیاد راضی می شدند از آن استفاده کنیم.
نگهبان دست یکی دو تا را باز می کرد تا آنها دسته بقیه را باز کنند برای شرب آب بهداشتی از شیر توآلت.
هر نگهبانی که عوض می شد در را باز و زهر چشمی می گرفت.
چون تازه عملیات شده بود نیاز به اطلاعات داشتند لذا از همان لحظه ورود ، بازجویی ها شروع شد.
به نوبت و با پذیرای مفصل .
ساختمان بازجویی روبروی اتاقی بود که ما در آن نگهداری می شدیم
از مسیر حیاط و زیر بالکنی که می گذشتی سمت راست در ورودی بود.
اتاق بزرگ و سالن مانند.
و میز بزرگی که افسر بازجو ، پشت آن قرار داشت و چند افسر و سرباز و مترجم که بنظر می رسید ایرانی باشد.
باید روبروی بازجو و روی زمین می نشتی ، با دست بسته و چشم باز.
بازجویی مفصل علاوه بر اطلاعات پرسنلی و شخصی بیشتر دنبال این بودند که بدانند عملیات جدیدی در کار هست یا خیر.
و اینکه بمبارانهای هواپیماهای عراقی روی شهرها در روحیه مردم ایران چه اثری دارد.
تاریخ اعزام بعدی و صدها سوال دیگر که خوشبختانه اگر زیر شکنجه دوام هم نمی آوردیم اطلاعاتی که به درد آنها بخورد در اختیار نداشتیم .
ادامه دارد..✒️
⛔️کپی ونشر ممنوع..چون این خاطرات هنوز چاپ نشده نویسنده راضی به نشرش نیستند..فقط همینجا بخونید🌹
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊