سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #سرّ_سر ✍نویسنده: نجمه طرماح ● #خاطرا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #سرّ_سر
✍نویسنده: نجمه طرماح
● #خاطرات_شهیدحاج_عبدالله_اسکندری
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
پای تلفن می لرزید. دستش را از جیبش در آورد و عرق پیشانی اش را گرفت. هول شده بود و انگار زانوهایش جان نداشتند. تلفن را قطع کرد. حال و روزش را که دیدم از پله های بهارخواب پایین رفتم. دستش را گرفتم. یخ کرده بودم. نشاندمش روی پله ها :" کی بود علیرضا؟ چی گفت؟"
دوستم بود میگه یکی از بچه ها تصادف کرده. اصلا حالش خوب نیست. قطع کرد گفت دوباره زنگ میزنه"
به چشم هایم نگاه نمی کرد. سر می چرخاند اطراف حیاط و آه می کشید. به چشم هایم نگاه نمی کرد. سر می چرخاند اطراف حیاط و آه می کشید. گفتم :" دوستت نبوده. هر کی هست یک خبری از پدرت داره"
" شما از کجا می دونی؟ "
" معلومه دیگه، این چند روز هر کی زنگ زده سراغ پدرت رو گرفته. هرچی هست همه خبر دارن و ما خبر نداریم. حالا میگی این بنده خدا چی گفت یا نه؟"
"این که هیچی. می خواست خبری از ما بگیره"
بلند شد که برگردد توی اتاقش. انگار نمی خواست بیشتر از این کنارم باشد تا سوال پیچش کنم. فقط جلوی در حیاط گرفتنش و گفتم:" خواهش میکنم خونسردی ات رو حفظ کن و نذار خواهرانت چیزی بفهمند. مادر هم که قلبش ناراحته اصلا صلاح نیست یه شایعه اینطور به هم بریزدشون.
"باشه مامان! باشه. میرم دراز می کشم تو اتاقم"
اصلا حالش خوب نبود. اگر واقعا حدسم درست باشد و پدرشان شهید شده باشد چطور تحمل کنند! می ترسم اتفاقی برایشان بیفتد. تمام بدنم عرق سرد نشسته بود. در هال را باز کردم و مستقیم راه آشپزخانه را گرفتم.حتی نمی دانستم برای ناهار چه کنم. ظرف ها از دستم می افتاد. گاز را روشن می کردم خاموش می شد. روغن را توی ماهیتابه داغ می ریختم، می سوخت. نفهمیدم ناهار را چطور درست کردم. هرچه دم دستم آمده بود قاطی برنجم ریخته بودم. سفره را انداختم و بچه ها را صدا کردم. دور سفره نشستیم. شکل غذا را که دیدم حال تهوع گرفتم. همه اش از استرس بود. بلند شدم و خودم را سرگرم کارهای آشپزخانه کردم. مادر اصرار می کرد که بیا سر سفره. الان چه وقت جمع آوری است؟ گفتم اشتها ندارم. معده درد دارم و می ترسم بدتر شود.
علیرضا هم بی خوابی دیشب را بهانه کرد و برگشت توی اتاقش. نمی دانم در دل دخترها چه می گذشت که تصف بشقابشان را هم نخوردند و بشقاب و لیوان ها را برداشتند و گذاشتند روی میز آشپزخانه. مادر مات و مبهوت، نصیحت هایش شروع شد که این چه وضع غذا خوردن است؟ شما جوانی و فعالیت می کنید باید جانی توی بدنتان باشد یا نه؟
اما همه توی اتاقشان بودند و انگار صدای مادربزرگ را نمی شنیدند.
دست به کار شستن ظرف ها شدم که زنگ خانه را زدند. قبل از بچه ها چادرم را از روی صندلی برداشتم و دویدم دم در. همسایه دیوار به دیوارمان بود..
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #برزخ_تکریت
✍ خاطرات آزاده : حکیمی مزرعه نو
● #قسمت_پنجاه_و_چهارم
💠 دیدار گنبد امامین عسکریین ـ علیهما السلام
کاروان اسرا پس از حدود ۱۲۰ کیلومتر طی مسیر به شهر مقدس سامرا رسید.
دستها از پشت بسته بود ولی چشمها باز و پرده های اتوبوس نیز هر چند نامنظم کشیده بود.
چون با فراخوانی مشخصات سوار اتوبوس ها شده بودیم به ترتیب ، بچه هایی که با هم به الرشید منتقل شده بودیم تقریبا در یکی دو اتوبوس متوالی جای گرفتیم .
به گمانم قبل از اذان ظهر حرکت کردیم که در این صورت با توجه به اینکه تا غروب آفتاب در حال انتقال به اردوگاه بودیم باز نماز را بدون وضو و طهارت و قبله و مهر و در شرایط اضطرار و با دستانی بسته داخل اتوبوس خواندیم.
نماز تنها فریضه ای است که در هیچ شرایطی ساقط نمی شود.
همچنان که در قسمت قبلی ذکر شد مسیر ، چندان طولانی نبود لکن به علت مسائل حفاظتی و هماهنگی های لازم مسیر ۱۸۰ کیلومتری بیش از ۶ ساعت به طول انجامید.
به هنگام عبور از شهر سامرا نگهبان همراه پرده های سمت راست را کنار زد و به مضمون گفت ؛ سامرا ، عسکریین
همه نگاهها به سمت پنجره خیره شد.
گنبد طلای امامین عسکریین ، امام هادی و امام حسن عسکری ـ علیهما السلام .
دستهایمان در بند بود و معذور ، با سر ادای احترامی و دلهایمان روانه مرقد مطهرشان شد و سلامی و درودی.
البته آن موقع اطلاعی از وجود مرقد مطهر حکیمه خاتون و نرجس خاتون ـ سلام الله علیهما ـ عمه و مادر امام زمان ـ عج الله تعالی فرج الشریف و سرداب غیبتشان نداشتیم.
بعدها پس از سقوط صدام و حضور داعش در منطقه ، توفیق زیارت حاصل شد و در همین مسیر به علت درگیری نیروهای عراقی با داعش در دو نوبت خودروی ما متوقف وخاطرات گذشته تجدید گردید و پس از بازگشاهی مسیر در شرایط امنیتی برای اولین بار هر چند مختصر توفیق شرفیابی حاصل شد.
به صفای حرمت ، مروهی من گنبد توست
طوف قـبر تـو مـرا حاجی سامــرا کرد
ادامه دارد..✒️
⛔️کپی ونشر ممنوع..چون این خاطرات هنوز چاپ نشده نویسنده راضی به نشرش نیستند..فقط همینجا بخونید🌹
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊