🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #سرّ_سر
✍نویسنده: نجمه طرماح
● #خاطرات_شهیدحاج_عبدالله_اسکندری
#قسمت_چهل_و_یکم
.
بنیاد شهید بهانه ای شده بود تا بیشتر از قبل آقا عبدالله را بشناسم. همه چیز دست به دست هم داده بود رفاقت با جانبازهای اعصاب و روان، قطع نخاع و شیمیایی.همان هایی که اگر با توپ پر پا توی بنیاد می گذاشتند بعضی سعی می کردند زیاد دم پرشان نباشند تا ترکش عصبانیتشان دامنشان را نگیرد. همان ها با توپ پر به اتاق آقا عبدالله می آمدند و با لبخند بنیاد را ترک می کردند. جذبه حاجی آن ها را هم می گرفت. یک شب که بعد از شام ظروف روی میز را برداشتم و کمی آن جا را خلوت کردم تازه چشمم به گوشی موبایل درب و داغان روی میز افتاد. از آقا عبدالله پرسیدم :"این گوشی شماست؟ گوشی شما اینطوری نبود که!"
"گوشی خودمه"
"یعنی من گوشی شما رو نمی شناسم؟"
ماجرای ارباب رجوع را برای من و بچه ها تعریف کرد. گفت:"وقتی آمد توی اتاقم با یک من عسل نمی شد خوردش. از پشت در اتاق سر و صدایش می آمد. می شنیدم که منشی دارد قانعش می کند صبر کند و بعد از هماهنگی بیاید. از جایم بلند شدم که در را باز کنم و دعوتش کنم، خودش در را باز کرد و آمد تو.
رگ پیشانی و گردنش بیرون زده بود. صورتش برافروخته بود. دستش را گرفتم و روی صندلی نشاندم. خودم هم کنارش نشستم. گفتم شما می خواستی ما را ببینی ما هم سعادت داشتیم با شما آشنا بشیم دیگر عصبانیت برای چی؟ "
به هر حال حرفهایش را زد و گله و شکایتش را هم کرد. قول دادم تا جایی که اختیار با من باشد رسیدگی کنم. گوشی ام که زنگ خورد خیلی کوتاه با همکارم حرف زدم و گوشی را روی میز جلویمان گذاشتم. برداشتش. یک نگاهی بهش انداخت و گذاشت توی جیبش و گفت من این گوشی شما را برمیدارم! من هم گفتم بردار برای خودت اگر با این گوشی دلخوری شما برطرف می شو. یک چای با هم خوردیم و خداحافظی کرد که برود. تا دم در رفت صدایش کردم که خوب عاقبت بخیر گوشی را دادم، سیم کارت را که ندادم. سیم کارت را پس بده حداقل.
برگشت گوشی را گذاشت روی میز و گفت همینجوری گفتم نمی خوام. ولی اصرار کردم که برداردش.یک گوشی که ارزشی نداشت. سیم کارتم را گذاشت روی گوشی قدیمی خودش و آن را برداشت و برد"
" گوشی خوبی بود ولی.. "
" ای خانووم. امثال این جانباز اعصاب و روانشون رو برا این مملکت گذاشتن. دست و پاشون رو گذاشتن چیزی که زیاده گوشی خوبه"
خندیدم:" آن شالله مبارکش باشه، ولی توی عالم رفاقت دست روی خوب چیزی گذاشته"
" من که فرقی برام نمی کرد. با همین هم کارم راه می افته"
می دانستم همه این رفتارها مستقیم یا غیرمستقیم نکته ای می شود برای بچه هایمان و روزی پایشان را جای پای پدرشان می گذارند."."
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #برزخ_تکریت ✍ خاطرات آزاده : حکیمی مز
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #برزخ_تکریت
✍ خاطرات آزاده : حکیمی مزرعه نو
● #قسمت_چهل_و_یکم
💠 بازجویی و یادی از وطن
از همان روز اول در دسته های پنج نفره به حیاط زندان منتقل و بازجویی می شدیم .
همان حرفهای تکراری و با اصطلاح تحت بازجویی بازجویان کار کشته که حالا مثلا اگر اطلاعاتی زیر دستشان در رفته اینجا دیگه مو را از ماست بکشند.
تقریبا وسط حیاط روی یک سکو یا میزی با ارتفاع کم نقشه بزرگی از ایران به زبان فارسی پهن بود و بیشتر سوالها حول محور شناسایی مناطق نظامی و محل سکونت افراد بود.
یکی از سوالات راجع به محل و موقعیت تیپ الغدیر یزد ، یگان خدمتی خودمان بود که از بچه ها می خواست از روی نقشه نشان بدهیم که گفتیم ما اهواز را به زور می توانیم روی نقشه پیدا کنیم و...
حالا از ما که سن و سالی نداشتیم پذیرفتنی بود که اطلاعاتی نداشته باشیم و کارمان یک مقدار ساده تر بود ولی از دوستانی که یکی دو سال از ما بزرگتر بودند به این راحتی ها کوتاه نمی آمدند و بیشتر از ما پذیرایی می شدند .
حالا اون دوستانی که سن و سالشون بیشتر بود و محاسنی هم در صورت داشتند که بماند مثل شهیدان متقیان و پیراینده و...
یکی از نکاتی که برایم عجیب بود اینکه وقتی از محل سکونتم سوال کرد از استان شروع و به روستا رسیدیم و زمانی که اسم روستایمان را سوال کرد و گفتم روستای مزرعهنوی اردکان ، افسر بازجو با انگشت آن را روی نقشه نشانم داد فکر کنم تا آن زمان اسم روستایمان را در نقشه ندیده بودم.
دیدنِ اسم روستایمان ، حس غریبی بهم دست داد.
دیدید در غربت اگر آشنایی ببینی چه حسی به آدم دست می ده.
افسر دیگری با توجه به اینکه کم سن و سال بودم و نسبت به همسالان خودم کوچتر بنظر می رسیدم سوال کرد: شیر می خوای . یعنی تو هنوز دهانت بوی شیر می ده چرا اومدی با ما بجنگی.
من سکوت کردم ، البته جوابش را در میدان نبرد از امثال من گرفته بود.
بعضی شبها هم از سلولهای دیگر که محل نگهداری سربازان فراری عراق بود صدای شکنجه بگوش می رسید و یکی از آن سربازان فراری که حکم اعدامش صادر شده بود با یکی دو تا از بچه ها به هنگام رفت و آمد به دستشویی یا محل بازجویی مواجهه ای صورت می گیرد.
دیدگاه فرماندهان عالی رتبه حزب بعث پیرامون تحلیل و تفسیر وضعیت جبهه ها و اوضاع داخلی ایران در دفاع مقدس نشان از فاصله عمیق با واقعیت های جبهه های ایران دارد .
که بخشی از این می تواند نتیجه ارائه اطلاعات فریب از سوی آزادگان به افسران بازجویی بعثی باشد.
کتاب جنگ صدام نوشته "کوین وودز " که به دیدگاههای ژنرال ، راعد ـ مجید ـ حمدانی . فرمانده گارد ریاست جمهوری عراق پرداخته پُر است از تحلیلها و اشتباهات فاحش
که توسط انتشارات "نشر مرز و بوم " به رشته تحریر درآمده و مصداق گویایی از این واقعیت است.
ادامه دارد..✒️
⛔️کپی ونشر ممنوع..چون این خاطرات هنوز چاپ نشده نویسنده راضی به نشرش نیستند..فقط همینجا بخونید🌹
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊