eitaa logo
سنگرشهدا
7.3هزار دنبال‌کننده
16.4هزار عکس
3.1هزار ویدیو
52 فایل
امروز #فضیلت زنده نگہ داشتن یاد #شهدا کمتر از شهادت نیست . "مقام معظم رهبرے❤️ 🚫تبلیغ و تبادل نداریم🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
بھ ڪدام روشنی جز لبخند بی منت تو گِره بزنم روزم را . . . 🌷 j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
از آتش_بس تا شدن خانطومان مے گفتند: زندگی تڪرار است نمے دانستم کربلا هم تڪرار شدنے است... ساعت حوالی پرواز.. به وقت به وقت ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
هجده ساله بود ، سر نداشت... وقتی آوردیمش تو قبر، رسول سفت بغلش کرده بود... اون روز توی قبر نخونده شد، دیده شد آخه داغ برادر سخته، پیکرش برنگرده سخت تره پ. ن ۱: ثبت بعضی عکسها با اشکه یعنی چشمات تار میبینه و تو فقط شات میزنی این عکس لحظه تدفین یکی از دو شهید گمنام هفت تپه ست که پارسال دفن شدند... پ. ن ۲: آقارسول! ان شاءالله به زودی حاج محمد هم برمیگرده و همینجوری در آغوشش میگیری... ۱۷ اردیبهشت سالروز سیزده شهید مدافع حرم گرامیباد‌ 🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
خوبــهـا . . . آســان می آیند بی رنـگ می‌ماننـد و بی صــــدا می‌روند . . . ۲۵_کربـــــلا 🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
چه میگفتی میان نمازهایت با معبــود خویش ڪہ خریدارت شد بہ گِل نشستہ ایم برایمـان دعـــــا ڪـن ... 🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✍نویسنده: نجمه طرماح ● روز اول هر طور بود گذشت. از خرید برمیگشتم. دخترها گفتند بابا زنگ زدند سراغ شما را گرفتند. باز هم زنگ می زنند منتظر باشید. چادرم را به جالباسی آویزان کردم. دمپایی روفرسی ام را پوشیدم و کنار تلفن نشستم. بچه ها انگار جان تازه گرفته بودند. معلوم بود طفلکی ها دلتنگ بودند و به حساب خودشان به نگرانی ام دامن نمی زدند. علیرضا می گفت:"مامان حواستون باشه حرفی نزنید که معلوم بشه بابا کجاست. به ما سفارش کردن فقط احوالپرسی کنیم" "باشه مادر حواسم هست." فاطمه که روبرویم نشسته بود گفت:"آخه ما بهش گفتیم سید حسن نصرالله حالش چطوره؟ بابا گفت هیس پای تلفنیما! شماره تهران بود" "جدی؟ پس تلفن ثابت دارند؟ " " نه فکر نمی کنم ما بشه تماس بگیریم. فقط از اون ور میشه زنگ بزنند. من میرم تو اتاق. بابا زنگ زد سلام من رو دوباره بهشون برسونید" علیرضا رفت تو اتاقش و زهرا و فاطمه همان دور و بر می چرخیدند و جلوی چشم خودم بودند. آقا عبدالله زنگ زد. از محل اسکانش پرسیدم. راحت هستید یا نه؟ چیزی کم و کسر ن ارید؟ باز هم به یادش آوردم که لباسهایت را نشویی! همه را بگذار توی ساک بیاور خانه! قبل از خداحافظی گفتم:"یادتان نرود یک روز در میان منتظر تناستان هستم" ظهر سه شنبه قبل از اذان مشغول تلاوت قرآن بودم که تلفن آقا عبدالله از انتظار در آوردم. احوال بچه ها را پرسید. صدایشان کردم، آمدند و یکی یکی با پدرشان حرف زدند و دوباره گوشی را به من دادند. آقا عبدالله گفت:"اون موضوعی که گفتم بین خودمون باشه منتفی است. از امروز هرکسی سراغم را گرفت بگید سوریه است، دیگه مشکلی نیست""حاج خانوم! یادته یکبار داشتم برات کتاب امام رو می خوندم، می خواستن تبعید بشن، به خانم شون نامه نوشته بودن که تصدقت بشم برام دعا کن؟ الان من به شما میگم. تصدقت بشم برام دعا کن. " از آن طرف تلفن صدای خنده دوستانش بلند شد. " حاجی چی میگی اینجا که جای این حرف ها نیست. دو تون شلوغه ها! " " اتفاقا الان وقتشه. تصدقت بشم برام دعا کن. مراقب خودتون باشید. خداحافظ" ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✍نویسنده: نجمه طرماح ● پنجشنبه رسید. قرار هفتگی خانه مادربزرگ ها طبق معمول سنوات در برنامه مان بود. بچه ها هم این روزشان را خالی می کردند قول و قرارهای دیگر را برای روزهای میان هفته می گذاشتند، اما آن روز قرار بود حاجی تلفن کند. دلم نمی خواست از خانه بیرون بروم حتی برای چند دقیقه. شب قبل زهرا از دلشوره نخوابیده بود آمد توی اتاقم، بیدار بودم. کنارم نشست و گفت:"هنوز نخوابیدی؟" خوابم نمی برد اما گفتم :"داشتم می خوابیدم. تو چرا نخوابیدی؟" "هول و ولایی افتاده توی دلم. چشم هام رو که می بندم نفسم بند میاد. مامان، بابا فردا زنگ میزنه؟" "آره. آن شالله. اگر کاری براش پیش نیاد آیه الکرسی بخون مادر.جهار قل بخون" تا کنارم بود دست هایش را گرفتم، چهار قل خواندم و بهش فوت کردم. بوسیدمش و برگشت توی اتاقش. بچه ها را راصی کردم این بار خودشان بروند. گفتم اصلا حالم خ. ب نیست و می خواهم استراحت کنم. حوصله شان سررفته بود. فاطمه می گفت :" حالا ما میریم مادرجان همش سراغ شما را می گیرد و می پرسد چرا مادرتان را نیاوردید" بالخره خودشان رفتند و تنهایم گذاشتند. هرچه از عصر می گذشت بهانه هایم برای دلداری خودم بیشتر می شد. حتما عملیات بوده،برگردند مقرشان زنگ می زند. اصلا حاجی که گفت من سعی می کنم به قرارمان عمل کنم. از روزی که رفته یک روز در میان هایش دو روز نشده، بد به دلت راه نده، به محض اینکه برسد زنگ می‌زند. نماز مغرب و عشا را که خوندم کنار تلفن نشستم بچه ها کم کم باید پیدایشان می شد. جواب آنها را چه بدهم؟اگر بپرسند که بابا زنگ زد یا نه؟ گیریم که عملیات باشد اگر مثل سال‌های جنگ باشد که شبها اوج آتش و درگیری می شود. پس اگر امشب هم زنگ نزد بی خود فکر بد نکنم. حتما در عملیات اند. به بچه ها هم همین را می گویم. خدایا چرا این دلم آرام نمی گیرد. بچه ها آمدند. شامشان را خانه مادربزرگ خورده بودند و برای من هم آورده بودند. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃ ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید.. @R199122 📿 2 📿 26 📿 وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون صلوات ختم شده⇩⇩⇩ ( ) ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
جزء سیزدهم.mp3
3.97M
🌸طرح تلاوٺ قرآטּ صبحگاهے🌸 (تندخوانے) جزء سیزدهم قرآن کریم با صوت استاد معتز آقایے ⇦ڪلام حق امروز هدیه به روح 🌷 ╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗ @sangarshohada ╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
ای شهید درود بر تـو ... ڪہ معارف دینت را در صحنه پیڪار آموختی و به آن عمل کردی و مصداقِ " السابقـون السـابقون " شدی ... 🌷 j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
مـــــادرها زیـادی بـرای نگفتـن دارند.. زخـم هایے ڪہ از چشـــــم هایشان سـر بـاز مے ڪند.. ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
پنجشنبہ ڪہ می‌آید دل نورانی می‌شود هوای بهشتت بہ سر می‌زند عطرِ عود و گلاب همہ جا می‌پیچد و یادت در تمام خاطره ها زنده می‌شود... پنجشنبه‌ها به نام توست شب جمعه یادت کردم نزد "حسین فاطمه(سلام الله علیها)" یادم کن... 🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊