eitaa logo
سنگرشهدا
7.4هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
3.1هزار ویدیو
52 فایل
امروز #فضیلت زنده نگہ داشتن یاد #شهدا کمتر از شهادت نیست . "مقام معظم رهبرے❤️ 🚫تبلیغ و تبادل نداریم🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
: از خطراتے ڪہ انقلاب را تهدید مےڪند، آفت نفوذ خطوط انحرافے در خط اصلے یعنے همانا خط امام است؛ پس خط امام را دنبال ڪنید و امام را تنها نگذارید، ڪہ نمےگذارید. 🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ‌‌ ●مجموعه کلیپ برش‌هایی پرجاذبه و زیبا از زندگانی حاج قاسم سلیمانی 🌷 j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
۲۵ فروردین ۱۳٦۲ ستاره دیگری از دو کوهه در آسمـان جای گرفت تا روشنی‌بخشِ صراط زندگی ما زمینیان باشد ... ۲۷حضرت‌رسولﷺ 🌷 j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #سرّ_سر ✍نویسنده: نجمه طرماح ● #خاطرا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✍نویسنده: نجمه طرماح ● اردیبهشت سال ۶٠ بود. باغ های سرسبز قصرالدشت، حتی س سبزتر و باطراوت تر از فروردین شده بود. توی کوچه باغ ها بوی عطر بهار نارنج تا چند دقیقه ای حال و هوایت را عوض می کرد و هر چه می گذشت. آن قدر مشامت پر می شد که گاهی سردرد می گرفتی. حالا در این هوای بی نظیر اردیبهشت، رفت و آمدهای خرید عروسی و ریسه بستن حیاط خانه عمه و کرایه کردن میز و صندلی عروسی، دنیایمان را هم عوض کرده بود. روزی که با خانم های فامیل برای خریدن لباس عروس و خنچه عقد و کفش و کیف و چادر رفتیم، خاله هم با ما آمد و از هر چیزی که برای سیمین  می گرفتیم جفتش را هم برای من می خرید. خرید عروسی که نه تاریخش مشخص بود و نه تکلیف دامادش روشن! حتی یک بار برای خواستگاری، به رسم همه مردم پا پیش نگذاشته بود. هرچه دیده بودم و به آن دلبسته بودم، رفتارهای غیر مستقیم پسرخاله عبدالله بود و ابراز علاقه های وقت و بی وقت خاله، اما به قول بزرگترها چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است. روز قبل عروسی سیمین، آقا عبدالله هم مرخصی گرفته بود، بابا می گفت می خواهد کیک عروسی سیمین را درست کند. همین بود که سرو کله اش در برو و بیای خانه عمه هم پیدا نبود و خبری ازش نداشتیم. یک سالی می شد که بساط شیرینی پزی اش را جمع کرده بود و در عملیات ها شرکت می کرد، نه اینکه قنادی برایش سودی نداشت ها!! نه. اتفاقا علاوه بر خرج خود و خانواده اش چیزی هم تهش می ماند که پس انداز کند و به قول خاله بتواند دستی به سر و روی خانه بکشد و عروس بیاورد. ولی از وقتی جنگ شروع شده بود آرام و قرار نداشت. قائله کردستان و پاوه که شب و روز عبدالله و اسدالله را گرفته بود و پا به پای دکتر چمران هرجا که درگیری بود، ردی از آنها هم بود و حالا ماجرای خرمشهر و سوسنگرد و هویزه. بعد از نماز مغرب و عشا که تعداد مهمان هاهم بیشتر شد و خطبه عقد خوانده شده بود، عبدالله کیک عروسی آبجی را آورد. بچه ها را از دور و بر سفره عقد دور و پایه های کیک را محکم کردیم و آن را جلوی آینه، پیش روی عروس و داماد گذاشتیم. واسونک شیرازی خواندند و خانم ها کل کشیدند، از ترس افتادن بچه ها روی کیک، هول هولکی مادر و خاله برش داشتند و برای بُرش  به آشپزخانه بردند. کنار سیمین نشسته بودم و او در گوشم پچ پچ می کرد. صدای بابا از آن طرف بلند شد :"خانم ها یه چند لحظه ساکت باشید" صدای بابا رساتر شد، انگار که آمده بود و بین دو تا اتاق ایستاده بود:"ان شاء الله پنج شنبه هفته آینده، همگی منزل حاج آقا اسکندری به صرف شام، عروسی آقا عبدالله" جاخوردم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #سرّ_سر ✍نویسنده: نجمه طرماح ● #خاطرا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✍نویسنده: نجمه طرماح ● عمه و خاله و دخترعمه ها و دختر خاله ها، خانم های همسایه، پشت سر هم تبریک می گفتند. سیمین را نگاه کردم و گفتم :"عروسی آقا عبدالله!؟ با کی؟" "بنظرت با کی؟ ما هفته پیش برای کی چادر و کیف و کفش و لباس خریدیم!" "خوب آخه اصلا حرفش نبود!!" جای بوس محکم خاله روی لپم، خجالت و شرم را در همه وجودم دواند. پسرخاله عبدالله قناد بسیجی، یک پایش منطقه جنوب بود و یک پایش این جا، کمک حال پدر و مادرش. حالا من بیایم توی زندگی اش! اصلا کی می بینمش! واسونک خانم ها و دست و کلشان، هفته دیگر را پیش چشمم زنده کرد. هفته دیگر، من در لباس عروس، همین جا که سیمین نشسته، نشسته ام و عبدالله کنارم است! صبح عروسی سیمین، آقا عبدالله آمد دم در و بعد از احوالپرسی از پدرم، با اصرار زیاد آمد داخل خانه، چادر رنگی ام را از میان رخت و لباس های مجلسی که دیشب بعد از عروسی درآورده و گوشه اتاق ریخته بودم پیدا کردم و رفتم بیرون. آرام ضربه ای به در اتاق پذیرایی زدم، بابا گفت:"بیا اعظم خانم. آقا عبدالله اومدن" عبدالله کنار پدر، به پشتی های زیر طاقچه تکیه داده بود. تا وارد شدم، تمام قدبلند شد و سرتاپای را نگاهی انداخت. سلام کردم و کنار بابا نشستم. عبدالله نگاهش از من برداشته نمی شد و من نگاهم از فرش. شاید بهتر بود که از اتاق بیرون نمی آمدم. گوشه های چادرم لا در دستم گرفتم و بلند شدم که آقا عبدالله گفت:"اعظم خانم آماده شید بریم آزمایش خون" روبرگرداندم و راه اتاقم را در پیش گرفتم، اما مثل اینکه آب یخی روی سرم ریخته باشند، بی هیچ تشریفاتی. پسرخاله خوشحال زل زده توی چشمهایم و می گوید بیا بریم آزمایش خون. والله اگر اون دستبند طلای پیشکشی خاله هم نبود، شک می کردم به این که واقعا قصد ازدواج را دارد یا نه. حالا باز هم سیمین یک خواستگاری که نه دوست بفهمه نه دشمن داشت. من چی!؟ با خودم حرف میزدم و داخل کمد لباسهایم دنبال یک مانتو و شلوار و یک روسری خوشرنگ می گشتم. جواب همه سوالهایم در رفتارهای محبت آمیز عبدالله خلاصه می شد. سوغاتی های بندرعباس که با واسطه خواهرش به دستم می رسید و گاهی هم خاله خانم با ذوق کادوپیچ می کرد و برایم می آورد و می گفت این ها سوغاتی اعظم است، عبدالله برایش فرستاده. کیک ها و شیرینی های عید نوروز که طبق طبق روی دست آقا اسدالله و آقا عبدالله می آمد و گل به گل فرش خانه را پر می کرد. اما نبودن هایش چه؟ از وقتی یادم می آمد پسر خاله مشغول کار و سفر و جبهه بوده، کاش برای دلخوشی یک خاطره مشترک داشتیم که بگویم. لباس هایم را پوشیدم و آماده شدم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃ ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید.. @R199122 📿 11 📿 13 📿 16 📿 وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون صلوات ختم شده⇩⇩⇩ ( ) ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ صبحگاهے🌸🍃 594 ڪلام حق امروز هدیہ به روح: •••❥•ʝøɪɴ: @sangarshohada
ای شهـدا ؛ از چشمانـتان ، از امتداد نگاه روشن‌تان ، می‌توان یافت ، مسیر "شهادت " را 🌷 j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
تمام شهر را گشتمــ ڪہ ڪنمـ اما نہ خود بودے نہ چشمے ڪه شود همتاے چشمانتــ ... 🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
سنگرشهدا
تمام شهر را گشتمــ ڪہ #پیدایتـــــ ڪنمـ اما نہ خود بودے نہ چشمے ڪه شود همتاے چشمانتــ ... #شهید_مح
●محمدرضا وقتی که عازم سوریه بود مهم ترین نگرانی اش این بود که مثل هر سال دهه محرم اینجا نیست و نمی تواند به هیئت برود .در تماس هایی که با ما و خانواده داشت هم همیشه این ناراحتی را بیان میکرد. یکی از شب های محرم به هیات میثاق باشهدا رفتیم.استاد پناهیان آن شب از اخلاص میگفت ●بعد از اتمام هیات ، محمدرضا تماس گرفت و به او گفتم امشب خیلی به یادت بودیم. انگار که رزق او بود که به او صحبتهای آقای پناهیان را منتقل کنم. گفتم: "محمدرضا ،اگر میخواهی شهید بشی، باید خالص بشی" آخرین تماسش با مادرش، سپرد که دعا کن شهید شوم و مادر هم به او گفته بود برای شهید شدن باید اخلاص داشته باشی . ●محمد رضا در جواب به مادرش گفته بود: "این دفعه واقعا دلم رو خالص کردم و هیچ دلبستگی به هیچ چیزی ندارم ... الان دیگه سبکبار سبکبارم"تخففوا تلحقوا...سبکبار شوید، تا برسید...شرط شهادت، خلاصه شده در همین جمله امیرالمومنین علی علیه السلام،سبکبار شدن... خالص شدن... و شهدا این را خوب فهمیدند و عمل کردند ... 🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
اینجاســـت... ڪہ با باید گفت: عصـــاے دست بابا شد!! من خاڪ شوم! پای پدر شهید را مے بوسم... ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
●یکبار به اوگفتم تو ۵ سال در جبهه بودی؛ دیگر بس است. گفت؛ عمر دست خداست، ممکن است در شهر به دلائل دیگری بمیرم پس چه بهتر که مرگم ختم به شهادت شود. ●در یکی از عملیات‌ها مجروح شده بود او را به اصفهان منتقل کرده بودند. برادرم از اصفهان زنگ زد و گفت علیرضا اینجا پیش ماست. گفتم دلمان برایش تنگ شده بگویید بیاید. وقتی آمدند متوجه شدیم علیرضا مجروح شده و با عصای زیر بغلش آمد. هنوز کاملا خوب نشده بود که مجددا به جبهه رفت. ●پس از چند روز زنگ زد و از جراحت‌هایش پرسیدم، گفت: خودشان خوب میشوند؛ جای مردان جنگ، جبهه است، این جراحت‌ها نباید ما را خانه نشین کند. همیشه گله مند بود و می‌گفت من از همه بیشتر جبهه بودم ولی لیاقت شهادت ندارم. هر وقت از او می‌پرسیدم در جبهه چکار میکند؟ برای اینکه من نگران نشوم، می‌گفت من در آشپزخانه خدمت می‌کنم. در صورتی که او فرمانده گردان رزمی ۴۱۳ لشکر ثارالله بود. ✍روای: مادربزرگوارشهید 📎پ ن: فرماندهٔ گردان‌رزمی ۴۱۳ لشگر ۴۱ثارالله 🌷 ●ولادت : ۱۳۴۱ کرمان ●شهادت : ۱۳۶۷/۱/۲۶ فاو j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #سرّ_سر ✍نویسنده: نجمه طرماح ● #خاطرا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✍نویسنده: نجمه طرماح ● با پدر و مادر خداحافظی کردم. آقا عبدالله هم به بابا دست داد و از اتاق بیرون آمد. این اولین باری بود که شانه به شانه پسرخاله برای یک امر مشترک راه می رفتم و حضورش را درست و حسابی احساس می‌کردم. من که حرفی برای گفتن نداشتم، هرچند اگر داشتم نمی دانستم از کجا شروع کنم. همه چیز خودش پیش می رفت و من سرگرم روزمرگی هایم بودم، اما انگار پسرخاله خوب برنامه ریزی کرده بود. اصلا یادم نبود که چیزی نخورده ام و با معده خالی راه افتادم توی خیابان، احساس ضعف و گرسنگی هم نداشتم. بالاخره آقا عبدالله به حرف آمد و احوالم را پرسید و همان چیزی را گفت که چند لحظه قبل از ذهن خودم گذشته بود. اینکه گرسنه ام یا نه! هنوز جوابی نشنیده بود که خودش گفت :"باید تحمل کنیم، بعد از آزمایش خون یک چیزی می خریم و کی خوریم" مدتی طول کشید تا نوبت ما رسید و به اتاق خونگیری رفتیم و برگه تاریخ جواب را گرفتیم و آزمایشگاه را ترک کردیم از وقت صبحانه خیلی گذشته بود، ولی یک لیوان آب هویج و بستنی مهمانش شدم. طعم شیرین بستنی و آب هویج، کنار عبدالله خیلی به دام نشست. دلم می خواست آنقدر با بستنی بازی بازی کنم تا بیشتر کنارش باشم و دیرتر خداحافظی کنیم. بعد از سالها این نامزدی خیالی را جلوی چشم هایم، تمام قد می دیدم. آن هم نه در یک مهمانی فامیلی، در شلوغی شهر و یک هوای دونفره صندلی فایبر گلاس سفیدی را روبرویم گذاشت و نشست. آب هویج را خورده و لیوان خالی هنوز در دستش بود :"چرا نمی خورید؟ دوست ندارید؟" "چرا، دستتون درد نکنه. گلوم یخ میکنه. تند تند نمیتونم بستنی بخورم." "مگه زمستونه که گلوت یخ میکنه؟! باشه، حالا عجله ای هم نیست. راحت باشید ولی بعد از این جا یک سری می خوام با هم بریم خونه یکی از دوستان قدیمی، برای عروسی دعوتش کنیم. " " زشت نیست من بیام؟ نمیگن هنوز نه به داره نه به باره، دختره راه افتاده با شما تو کوچه و خیابون؟ " " از روزی که نیتمون ازدواج بوده تا هروقت که بریم زیر یک سقف نه خدا ناراضی از باهم بودنمون، نه بنده خدا. اصلا همین که در رو باز کردن میگم، با خانمم اومدیم شما رو برای عروسیمون دعوت کنیم. عروس خانمم با خودم آوردم. " سرم را پایین انداختم و با قاشق تکه بزرگ بستنی را فرو کردم زیر آب هویج:" باشه هرطور صلاح میدونید" " البته اگه شما رضایت بدید و دست از سر این یه قاشق بستنی بردارید" خنده ام گرفت. راست می گفت بنده خدا، نیم ساعت درگیر یک لیوان آب هویج بودم. هرطور بود آن را س کشیدم و چادر را روی سرم صاف کردم و بلند شدم. اولین مهمانی دو نفره مان را هم رفتیم منزل اکبرآقا، دوست قدیمی آقا عبدالله که با وجود هم سن و سال بودنشان، دو تا بچه داشتند و سالها تجربه زندگی مشترک. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #سرّ_سر ✍نویسنده: نجمه طرماح ● #خاطرا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✍نویسنده: نجمه طرماح ● جارو را گوشه دیوار گذاشتم و خرده سنگ های بنایی طبقه دوم را توی سطل زباله ریختم. نمی توانستم دستم را از کنار پهلویم بردارم.همان جا نشستم روی زمین و ظرف های کثیف صبحانه و برنج خیس شده داخل کاسه و مرغ یخ زده را نگاه کردم. چشم روی هم گذاشتم. قرار بود امروز به ستاد پشتیبانی جبهه ها نروم و استراحت کنم. سفارش خاله جان فقط درست کردن غذا بود. حالا بیاید و ببیند حیاط به این بزرگی را روفته ام، حتما شاکی می شود. آخ که دوباره گرفت. دیوار را تکیه گاهم کردم و بلند شدم. قید ناهار را باید می زدیم. خودم را به اتاق رساندم. از درد به خودم می پیچیدم دلهره عجیبی وجودم را پر کرد. اگر امروز وقتش باشد چه؟ از فردا من مادر می شوم. گوشه اتاق سیسمونی بچه چیده شده بود. دست مادر درد نکند از هیچ چیز کم نگذاشته بود. مجبور شدیم تخت خودمان را جمع کنیم تا وسایل بچه در اتاقمان جا شود. دوباره درد پیچید. خدا خدا میکردم یکی برسد. پاهایم را دراز کردم و به دیوار تکیه زدم. صدای خواهر آقا عبدالله همه خانه را برداشت که اعظم اعظم می کرد و خانه را دنبالم می گشت. چندبار صدایش کردم تا بالاخره شنید. نگران شده بود :"به دلم برات شده بود یک سر بهت بزنم، مخصوصا وقتی در پایگاه نصرالله، مادر و خاله را دیدم که تنها هستند، گفتم حتما اعظم خیلی بدحال بوده که دل از پایگاه کنده و خانه نشین شده" نگران ناهار برادر کوچیکه و خاله بودم. فاطمه بی معطلی سراغ کمد لباس های نوزاد رفت و ساکی که مادر هفته قبل آماده کرده بود بیرون آورد. چادر و مقنعه مرا هم برداشت و روبرویم نشست. " اینقدر حرص ناهار را نخور، من غذا درست کردم میارم اینجا. تا تو آماده بشی من هم رسیدم." او رفت. بلند شدم از روی طاقچه برس را برداشتم، موهایم را باز کردم و شانه زدم و دوباره بستم.نمی دانم چرا مادر و خاله برنگشتند! ساعت یک و نیم بعداز ظهر بود. زمان نمی گذشت. وجب به وجب اتاق را گز کردم. از پله ها پایین آمدم. کنار حوض نشستم و دست هایم را شستم و آبی به صورتم زدم بلکه آتشی که مثل کوره می سوزاندم، فروکش کند. فاطمه قابلمه غذا را همان گوشه حیاط گذاشت و دوید سمت من. دستپاچه شده بود. فکر نمی کرد در این فاصله کوتاه من اینقدر بدحال شوم. "تا چند خیابان آن طرف قصرالدشت هم که شده می روم و ماشین گیر می آورم." دستم را گرفت و بلندم کرد. کنار در ایستادم و تا انتهای کوچه با نگاهم همراهی اش کردم. خبری از ماشین نبود. پشه پر نمیزد. من که همین چند قدم تا دم در را به جان کندن آمدم. اصلا در توان خودم نمی دیدم بتوانم تا سر خیابان بروم. خداروشکر چیزی نگذشت فاطمه را کنار یک راننده سوزلیت سبز رنگ دیدم که جلوی خانه ترمز کرد. راننده بدون هیچ توقفی مارا به بیمارستان مسلمین رساند. به جز فکر و حسرت حضور عبدالله به چیز دیگری فکر نمیکردم. حتی خطری که ممکن است من و نوزادم را تهدید کند. فاطمه از تلفن خانه به مسجد زنگ زد و مادر را خبر کرد. دخترم که به دنیا آمد به خاطر تاخیر در زایمان رنگش کبود بود و تنفس نداشت. سریع داخل دستگاه احیای نوزاد خواباندن و من را به بخش منتقل کردند. یک ساعت از آمدنم به بخش می گذشت. گفتند هنوز تنفس‌ عادی نشده یک ساعت دیگر می آوریمش. یک ساعت، شد دو ساعت، و یک شب و دو شب.. نه خبری از دخترم بود و نه خبری از عبدالله. من نمی‌دانم پیش خودش هم فکر نکرده بود زنگی بزند و مرا از نگرانی در بیاورد؟ فقط خدا کند سالم باشدو سالم برگردد و دوباره ببینمش! همه فامیل هم که می آمدند به اندازه یک دقیقه تلفنی حرف زدن با عبدالله خوشحالم نمی کرد. اگر کنارم بود از دلشوره ام می گفتم و از دو روز بی خبری از دخترمان. عصر روز دوم چشمم به جمال دخترم روشن شد. دلم نمی آمد تا برگشتن عبدالله اسمی رویش بگذارم. سخت بی تاب دیدنش بودم. به قلبم نزدیکش کردم و صورتم را به صورتش چسباندم. درست همان چیزی که دوست داشتم.، شبیه عبدالله بود. تجربه شیرین مادر شدن مثل این بود که ده سال بزرگتر شده باشم اما جای خالی عبدالله مثل نفسی که می رود و بر نمی گردد راه گلویم را بسته بود. غروب نشده به خانه برگشتیم. نصرالله با ذوق به سمت ما آمد و دوید بچه راگرفت. خاله پشت سرش دوید. گفتم:"خاله ولش کنید. بچه که نیست ماشالله مردی شده برای خودش" "می ترسم خاله جان امانت مردمه" "بچه خودتونه. صاحب اختیارید بنده خدا برگشت و قدم به قدم کنارم تا اتاق آمد. تا نفسی تازه کردم خاله حلوایی را که از قبل آماده کرده بود آورد کنار رختخوابم گذاشت "تا چندتا قاشق بخوری بچه را می آورم کنارت می خوابونم.یک استراحتی بکن تا مهمونا نیامدن." جای خالی عبدالله خیلی احساس می شد. با شنیدن صدای زنگ خانه گوش هایم را تیز می کردم تا دلنشین ترین صدای ممکن را بشنوم. ادامه دارد...✒️
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃ ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید.. @R199122 📿 1 📿 2 📿 5 📿 7 📿 8 📿 9 📿 10 📿 11 📿 13 📿 16 📿 17 📿 19 📿 20 📿 21 📿 22 📿 23 📿 27 📿 28 📿 29 📿 وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون صلوات ختم شده⇩⇩⇩ ( ) ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ صبحگاهے🌸🍃 595 ڪلام حق امروز هدیہ به روح: •••❥•ʝøɪɴ: @sangarshohada
قامتِ دین راست خواهد ماند تا وقتی ڪہ سـروهـا ؛ روبرویِ یکه‌تازی تبر می‌ایستند ... 🌷 j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رفتی از دیـــــارما سوی جنت... حاج قاسم کجـــــای حاج قاسم کجـــــای بی تــــو ای سلیمانی دل مانــــد و پریشانی 🌷 j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
●یک روز محسن برای من مصاحبه یک مادر شهیدی را گذاشته بود و گفت مادر میخواهم این مصاحبه را ببینی، من نیز نگاه میکردم و در فکر فرو رفته بودم که چرا محسن این را از من میخواهد ● ناگهان محسن گفت مامان اگه من هم شهید شدم تو باید قوی باشی و بیصبری و بیتابی نکنی، خیلی ناراحتی کردم و به او گفتم مادر جان این حرف ها را نزن ، من برای تو آرزوها دارم، گفت : مامان این سفر آخرین ماموریتم هست و در این سفر حضرت زهرا کمکم میکند که به آرزویم برسم.. ●محسن برای روز موعود لحظه شماری میکرد، ایام عید بود به او پیشنهاد دادیم که برای سفر تفریحی همراه ما بیاید ، اما قبول نکرد گقت منتظر اعزام به منطقه هستم و مرتب با مسئولین مربوطه جهت اعزام در تماس بود. ●روز بیست و هفتم 94،عصر پنجشنبه، محسن با تمام رشادت ها و دلاوریهایش در شهر حلب سوریه به شهادت رسید و پیکر مطهرش در قطعه سیزدهم بهشت سکینه بنا به وصیت خودشان در کنار مادربزرگ گرامیش به سپرده شد. 🌷 j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
ڪاش ... خنثی ڪردنِ نفس را هم ، یادمـــــان مےدادیـد ... مےگوینــــــد : آنجا ڪہ نفس مغلوب باشد عاشـــــــق مےشویم ... iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
من الغریـب . . . بہ آنها رسید نامۂ عشق مدافعان حرم منتخب شهید شدند 🌷 j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اسرائیل: قاآنی جای سلیمانی را پر کرد‌. 🔹پس از شهادت سردار سلیمانی برخی تحلیلگران میگویند نفوذ و قدرت منطقه ای ایران در منطقه تحت شعاع قرار گرفته‌است. 🔸در این ویدئو روایت کارشناس اسرائیلی از اولین ابتکار سردار قاآنی، جانشین سردار سلیمانی را ببینید... j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
●آگاه باشيد كه بازگشت همه به سوى خداست پس باز گرديد به سوى خودتان و خودتان را دريابيد تا خداى خود را بشناسيد. وظيفه سنگينی داريم، بايد از خون بيش از 70 هزار نفر پاسدارى كرد. بايد اسلام عزيز را زنده نگه داشت. ● ببينيد كه چه گرگهائى براى نابودى اسلام و ملت مسلمان و شهيد پرور ايران دندان تيز كرده اند، شما را به خدا قسم مى دهم كه به رهنمودهاى امام گوش كرده و آنها را در عمل و زندگى سرمشق قرار دهيد 🌷 j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ● بشارتی عجیب، بسیار مهم و قابل تأمل از حاج قاسم سلیمانی به حاج مهدی سلحشور... 😌 🌷 j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
شب جمعه است، بیاحال مرا بهترکن فکر دلواپسیِ قلب منه مضطر کن این‌شب‌جمعه اگرمقصدتوکرببلاست نزد ارباب دعایی به منه نوکر کن ❤️ j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊