eitaa logo
سنگرشهدا
7.3هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
3.1هزار ویدیو
52 فایل
امروز #فضیلت زنده نگہ داشتن یاد #شهدا کمتر از شهادت نیست . "مقام معظم رهبرے❤️ 🚫تبلیغ و تبادل نداریم🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
اَلا اِنَهُمْ اَنْصارُ الْمَهدی او خواهد آمد ... با سپاهی از شهیدان j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #سرّ_سر ✍نویسنده: نجمه طرماح ● #خاطرا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✍نویسنده: نجمه طرماح ● از ورودی شهرک سپیدار تا هر خیابان فرعی را که می گذراندیم، خانه های سازمانی و شبیه به هم با دیوار های سیمانی و حیاط های بزرگ و حصارهای آهنی به چشم می خورد تا خانه ای که جلویش ایستادیم و از ماشین پیاده شدیم. با کلیدش چند ضربه به پلیت آهنی زد و کنار من به ماشین تکیه زد. بچه ها صندلی عقب ماشین خوابیده بودند. آقا عبدالله دوباره سمت در رفت و دوبار زنگ زد و با کلیدش به در زد. صدای شرق شرق دمپایی هایی که روی زمین کشیده می شد تا به پاها جفت شوند و جا بگیرد، نزدیک شد. بالاخره در خانه را باز کردند. سلام و احوالپرسی گرم عبدالله و مرد خانه زیاد طول نکشید. تعارف کردند که :"بفرمایید، ما هم داشتیم می رفتیم" فاطمه را بغل کردم و وارد حیاط بزرگ خانه شدم. پشت سرم هم آقا عبدالله زهرا را بغل کرد و با همکارش آمدند. خانم خانه جلوی در هال ایستاده بود برای استقبال. هنوز سر در نیاورده بودم مهمان این خانه بودم یا هم خانه شان. بعد از سلام و احوالپرسی، خانم تعارف کرد که ما بنشینیم تا بقیه وسایلشان را جمع کنند و بروند. چندتا چمدان و یک کارتن بزرگ مهر و موم شده گوشه هال بود که همکار آقا عبدالله با عجله آن ها را داخل ماشینی گذاشت که وسط حیاط پارک بود. فاطمه هنوز توی بغلم خواب بود و من سرجایم، بالای هال ایستاده بودم. منتظر ماندم تا خانم از اتاق خارج شود و بگویم این قدر عجله برای رفتن لازم نیست. آقا عبدالله اصرارهایش را شروع کرده بود و در حیاط با دوستش چانه می زد که می شود بد بگذرانید. نکند ما آمده باشیم و شما زابه راه بشوید. گوش هایم را تیز کردم که جوابش را بشنوم. می گفت منتقل شدین به منطقه دیگری، ما هم مثل شما مامورین. باید برویم. " بالاخره خانم از اتاق بیرون آمد و رفت داخل حیاط. خودم را به در اتاق رساندم و خواستم که صبحانه را با ما باشند، اما نپذیرفتند. خداحافظی کردند و رفتند. تازه یادم آمد خودمان هم چیزی برای خوردن نداریم. فاطمه شروع به گریه کرد. وقت شیرش بود. گوشه دیوار روی موکت ها نشستم. صدای شیرین زبانی زهرا هم می ام  که می خواست با پدرش برود. خانه جدید حتی، در و دیوار خاک گرفته اش برایم تازگی داشت. منتظر بودم تا فاطمه بخوابد و سری به اتاقها و آشپزخانه بزنم و تا برگشتن عبدالله لباسهایم را عوض کنم، اصلا ببینم اینقدر که عبدالله تاکید می‌کرد با خودم چیزی نیاورم در این خانه چقدر وسیله برای زندگی پیدا می شود. یک کتری برای چای و  قابلمه برای پختن ناهار امروز هست یا نه؟ ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #سرّ_سر ✍نویسنده: نجمه طرماح ● #خاطرا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✍نویسنده: نجمه طرماح ● فاطمه خوابید. آرام روی پتویی که دورش پیچیده بودم خواباندمش و از جایم بلند شدم. اتاق دوازده متری هم مثل هال با موکت سبز رنگی فرش شده بود. چند دست رختخواب و پتو گوشه اتاق کنار کمد دیواری دو دری که به نظر می رسید جای زیادی هم دارد، تا شده و مرتب چیده شده بود. در کمد را باز کردم یک مشت خرت و پرت که معلوم نبود به دردمان می خورد یا نه! معلوم بود بنده خدا همه خانه را تمیز کرده، اما بچه که بیدار شد یک جاروی نم دار دور خانه میزنم و پتوها را دولا تا می کنم کنار دیوارها. روی موکت که نمی شود بنشینیم. خودمان هم بتوانیم، اگر مهمانی از راه برسد اصلا خوب نیست روی این موکت نرم و نازک بنشانیمش. آشپزخانه کوچکی با سه کابینت آهنی که روی کابینت یک گاز سه شعله گذاشته بودند و کنارش یک یخچال آزمایش خردلی. در کابینت را باز کردم هر سه تا به هم راه داشتند، در واقع یک کابینت بود با سه تادر. بد نبود کی شد امیدوار بود که با همین حداقل ها گلیم مان را از آب بکشیم. دو تا قابلمه بزرگ و کوچک، یک ماهیتابه روی، کنارش هم چند دست بشقاب و خورش خوری و کاسه! عجب! انگار به مسافرت آمده باشیم. یک مسافرت چندماهه. در یخچال جز یک پارچ پلاستیکی قرمز، و یک نایلون نان بازاری چیز دیگری نبود. چقدر خوب که عبدالله برای خرید رفت و گرنه من که اینجا را بلد نبودم با بچه ها هم خرید کردن برایم خیلی سخت بود. کنار پنجره بزرگی ایستادم و از پشت شیشه چسب خورده، حیاط را و ته آن، در خانه را نگاه کردم. گرسنگی داشت به معده و سرم فشار می آورد. چاره ای نداشتم جز اینکه تکه ای نان از یخچال بردارم تا عبدالله برسد. حتما صاحب خانه قبلی هم راضی است و الا مثل بقیه چیزهایی که با خودشان بردند این ناها را هم می بردند. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃ ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید.. @R199122 📿 19 📿 20 📿 22 📿 23 📿 وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون صلوات ختم شده⇩⇩⇩ ( ) ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ صبحگاهے🌸🍃 597 ڪلام حق امروز هدیہ به روح: •••❥•ʝøɪɴ: @sangarshohada
از من مخواه ؛ خنده ڪنم در نبود تو با مشقِ اسم تو قلمم درد می ڪند 🌷 j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
●کسی خبر شهادت ایشان را به ما نداد. روز اول ماه رجب امسال شهید می‌شوند. بعد از آن خود داعش خبر شهادت هادی را روی سایت‌ها و خبرگزاری‌هایش گذاشت. چون آقای کجباف برای ایشان چهره شناخته‌شده‌ای بود ولی ما هنوز از موضوع اطلاع نداشتیم. ● بعضی دوستان و آشنایان خبرها را دیدند و به ما گفتند. ساعت یک ونیم نیمه‌شب بود که به پسرم خبر دادند. پسرم هم از دوستان هادی در اهواز ماجرا را جویا شد که آ‌نها گفتند ما می‌خواستیم فردا صبح خبر را به شما بدهیم. از گریه و زاری پسرم و عروسم ماجرا را فهمیدم. ●حالم بد شد و بدنم شروع به لرزیدن کرد. دخترم هم با همسرش آمد خانه‌مان. آنقدر گریه و بی‌قراری کرد که اصلا نمی توانستیم ساکتش کنیم. ساعت‌های اول برای ما غیر قابل تصور بود. ●داعش در همان ساعت‌های اول اعلام کرد که جنازه هادی کجباف پیش ماست و در ازای دادن جنازه‌اش یک تا یک و نیم میلیارد دلار از ایران می خواهیم. همرزمان هادی این موضوع را به پسرم گفتند و قصد داشتند این مبلغ را هم به داعش بپردازند اما من تا موضوع را شنیدم مخالفت کردم. ●فکرش را بکنید در شرایطی که منزل ما شلوغ پلوغ و پر از میهمان بود و همه برای گفتن تسلیت به خانه ما آمده بودند، من همه‌اش در حال تلفن زدن به مسئولان امر بودم که مبادا پای میز مذاکره بروند. گفتم که اصلا راضی به این کار نیستم. 🌷 j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
25.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ●بدون تعارف با دوست ۳۵ ساله حاج قاسم سلیمانی در خانه‌ای که وقف حضرت زهرا (س) شد و بیت الزهرا نام گرفت j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
آنکه یک عمر به شــوق تـو در این کوچه نشست چشـم گریــانِ خود از شـوق وصـال تـو نبست ... هدیه به مادران چشم‌انتظار ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
● فرش کوچکی انداخت گوشه حیاط خانه پدری اش توی افتاب.. پیرمرد را از حمام اورد.روی فرش نشاند و سرش را خشک کرد. دست و پیشانی اش را می بوسید و می گفت: همه دل خوشی من توی این دنیا پدرمه.. 🌷 j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
سلام دوستان این پولی هست که با کمک شما بزرگواران جمع شده و امروز به دست خانواده اون پسربچه سرطانی رسیده.. اجرتک تکتون با بی بی ۳ساله..ممنونم از اعتماد دوبارتون🌹
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✍نویسنده: نجمه طرماح ● به جز هوای گرم و شرجی اهواز، همه چیز را می شد تحمل کرد. تنهایی با دو تا بچه قدو نیم قد، به عشق هردو سه روز یک بار دیدن عبدالله و حتی بیکاری و بی حوصلگی که گاهی بغض دلتنگی ام می شد.، همه این ها گذارا بود. گاهی خرید خانه و پیاده روی عصر گاهی، زمان را برایم کوتاه می کرد. این گرمای بی حد و حصر و حوصله سر بر، کمتر که نمی شد، روز به روز با رسیدن تابستان بیشتر هم می شد. سه ماه از آمدنمان به این خانه می گذشت و هنوز من به این هوای شرجی عادت نکرده بودم. بچه ها بغل دستم نشسته بودند و با عروسک هایی که پدرم هفته پیش برایشان آورده بود بازی می کردند. راستش این عروسک های جدید را خودم هم دوست دارم چه برسد به بچه ها فقط یادم باشد از این خانه که رفتیم و رسیدیم شیراز، دو دست لباس تابستانه برایشان بدوزم. این بلوز و شلوار و کلاه بافت را که تن عروسک ها می بینم بیشتر گرمم می شود. ناخن های دستم را گرفتم و داخل سطل کوچک پشت در ریختم و ناخن گیر را گذاشتم توی جیب کوچک کنار چمدان. دیگر کاری نمانده بود. رویم هم نمی شد پایم را از اتاق بیرون بگذارم. خانم صاحب خانه قبلی که سه ماه پیش رفتند و اینجا را به ما سپردند، در این یک هفته مثل مهمان از نشست و برخاست و حتی غذا خوردن شرم داشت و معذب بود. اصلا فکرش را هم نمی کردم که دوباره برگردند. شنیده بودم که همه ما اینجا موقتی ساکن هستیم و هر لحظه ممکن است پاسدار دیگری جای مان را بگیرد و ما به منطقه دیگری اعزام شویم. خانم همسایه، همین هفته پیش بود که می گفت حتی دلبستگی به وسایل خانمان هم نداریم و حساب و کتاب مواد غذایی یخچالمان هم با خودمان نیست. همه مثل عضو یک خانواده ایم که فقط باهم در یک خانه زندگی نمی کنیم. هرچه هست و نیست مال همه است. شنبه قبل از ظهر که آمدند، جا خوردم. نه اینکه از دیدنشان ناراحت باشم ولی واقعا نمی دانستم الان ما هم باید بار و بنه مان را ببندیم و برویم یا قرار است باهم زندگی کنیم. بنده خدا حاج خانم که ساعت های اول اگر چیزی هم لازم داشت، با اجازه وارد آشپزخانه می شد. اصلا نمی دانستیم حق تقدم با کدام یک است. ناهار ظهر گرچه کم بود، اما آماده بود و برای دو زن و دو دختر بچه کوچک کافی. شام را هم به بهانه خسته راه بودنش خودم درست کردم، اما از روز دوم قرار شد تا تکلیفمان روشن می شود، آشپزی با خانم باشد و تر و تمیز کردن خانه و رسیدگی به بچه ها با من. بنده خدا می گفت :"من که بچه ندارم، سرم خلوت است. شما بگذار به حساب کمک، نه اینکه خدای نکرده فکر کنی قصد دخالت دارم ها! اصلا شاید همین امروز و فردا شوهرم آمد و ما رفتیم توی یک خانه دیگر ساکن شدیم." من که حرفی نداشتم. از همان اول هم آنها بودند که ما آمدیم. حالا هم وسط هال روبروی کولر گازی دراز کشیده بود و من و دخترها در اینجا منتظر بودیم تا آقا عبدالله بیاید و بعد از یک هفته چمدان هایمان را برداریم و برگردیم شیراز. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊