eitaa logo
سنگرشهدا
7.5هزار دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
3هزار ویدیو
52 فایل
امروز #فضیلت زنده نگہ داشتن یاد #شهدا کمتر از شهادت نیست . "مقام معظم رهبرے❤️ 🚫تبلیغ و تبادل نداریم🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
مرد میخواهد... اینکه بگذری از آرزوهایت... زنجیرهای را از خود رهاکنی گفتنش آسان است... اگر عمل کردن به آن هم سهل بود به خیلی هامان واژه اضافه شده بود. ว໐iภ↬ @sangarshohada🕊🕊
●شهادت جمعی از دلاور مردان نیروی دریایی جمهوری اسلامی ایران را به محضر امام زمان "عج"، رهبر انقلاب و مردم شهید پرور تبریک و تسلیت عرض مینماییم.🖤 📎پ ن: تصاویری از شهدای ناوچه کنارک ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
💢سلام همسنگران عزیز این هم کمک های مومنانه خادمین سنگرشهدا و گروه جهادی باب الحرم j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
●به مسائل مادی بسیار بی توجه بود. لباس شخصی‌اش همین لباس نظامی بود که همیشه به تن داشت. آستینش را تا می‌زد و همیشه در حالت نیمه رزم بود. در مجالس عزا و عروسی با همان لباس حضور پیدا می‌کرد ● و در روزهای تعطیل اگر قرار بود تفریحی کند یا جایی برود با همان لباس می‌رفت. باورش سخت است اما چند روز پشت سر هم مرخصی نمی‌رفت و تمام عمرش را وقف نظام کرده بود.  🌷 j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
بہ وقت شرعیِ دلبر و در زمانِ نماز دعـــا بہ حالِ دلِ بی قرارِ مـا بڪنید . . . j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
●روز قبل شهادت رو به دوستش حسین میگوید ؛ اینجور شهادت که یک تیر به آدم بخوره ؛ آدم کشته بشه ؛ من بهش میگم شهادت سوسولی ...شهادت سوسولی فایده نداره ... حسین به او میگوید : خوب چه فرقی میکنه ؛ اینم شهادت است دیگر ... ●محسن میگه : میدانی آخه به این حال بری پیش آقا ابوالفضل بگی من یک تیر خوردم فایده ندارد... حسین گفت خوب حالا یعنی چی... ●محسن گفت: یعنی یک جوری آدم شهید بشود که هزار تکه بشود آدم رو خواستند آن دنیا به حضرت ابوالفضل معرفی کنند خودت یک تیکه بدنت دستت باشه بگویی آقا من اینم ... ●به روز نکشید ؛ زیر منطقه ازگله بمو یک گلوله آمد صاف روی سقف ماشین ؛ محسن حاجی بابا به همراه 2نفر دیگر از فرماندهان محور  (شوندی و بیابانی)به شهادت میرسند ؛ ... ●شدت حادثه طوری بوده که پیکر شهید هزار تکه میشود ... جنازه را جمع کرده به تهران میفرستند برای تدفین ... مدتی بعد که باقیمانده ماشین را میآورند به محل قرارگاه فرماندهی ایشان ؛ یک تکه دست از پیکر شهید را در آن پیدا میکنند ؛در ادامه  از پدر شهید اجازه میخواهند که ان را در همان منطقه جنگی تدفن کنند. ‌●و اینطور میشود ایشان در دو نقطه سنگ یادبود دارد ... تهران و منطقه سر پل ذهاب در کرمانشاه ... 📎پ ن : فرماندهٔ عملیات سپاه غرب کشور 🌷 ●ولادت : ۱۳۳۶ تهران ●شهادت : ۱۳۶۱/۲/۲۲ روستای عظیمیه ، سرپل ذهاب عملیات شناسایی ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✍نویسنده: نجمه طرماح ● دل من هزار راه رفت تا بفهمم چرا باید خانه شلوغ شود. این جرات را نداشتم که به زبان بیاورم نکن عبدالله شهید شده. به خانه که رسیدیم و در باز کردم و زودتر از مادر و بچه ها رفتم توی خانه. عبدالله را توی رختخواب دیدم همان جا سرجایم نشستم. درد مجروحیت را توی نمی دانم کدام بیمارستان کشیده بود و آمده بود خانه برای خودش تشک پهن کرده بود و داشت استراحت می کرد. ولی حالا قضیه فرق می کرد. خانم البرزی می گفت عکس شهادت آقا عبدالله رسانه ای شده. این جمله را طی این چند ساعت بارها با خودم مرور کردم. ولی در حضور بچه ها که نمی شد سراغ اینترنت بروم. پس بگو آقای ده بزرگی آمده بود دم در، او هم می خواست مثل همه ببیند چیزی می دانیم یا نه! شک ندارم دل رساندن این خبر را به ما نداشته که هرچه ایستاد از من حرفی نشنید و برگشت. چه باید می گفتم! چار میزدم که همسرم دیگر به این خانه و زندگی بر نمی گردد.؟! شب برزخی من هم با اذان صبح تمام شد و بار مسئولیتم آوار شد روی دوشم. دخترها راهی محل کار شدند. علیرضا هم دمق و بی حوصله کیفش را برداشت که برود. سرراهش ایستادم و گفتم:"کجا؟!" "برم دانشگاه!" "نمی خواد بری. صبر کن ببینم چی میشه. با این روحیه چطور میخوای پشت ماشین بشینی. برو تو. شاید خبری از پدرت بشه. من هم تنها نباشم. و هرجا لازم بود بتونیم باهم بریم" حرفی نزد. برگشت توی اتاقش. بچه ها چیزی نمی دانستند. لااقل این طور نشان می دادند. این چند روز هیچ کدامشان روی هم چهار کلمه حرف نزده بودند. انگار نمی خواستند جلوی چشم همدیگه آفتابی شوند. ساعت حدود ٩صبح بود که آقا اسدالله زنگ زدو گفت :" میخوام بیام دنبالتون. آماده باشید، سردار غیب پرور با چند نفر از فرماندهان سپاه دارن میان اینجا. خواستن شما هم باشید" خوب بیان خونه ما. علیرضا هم هست. شما هم بیاین" " خودشون این طور خواستند. می گن ممکنه بچه ها خبر نداشته باشن. یهو شلوغی رو ببیند خیلی بد میشه" "خبر که ندارن ولی باشه من با علیرضا میام" به علیرضا گفتم عمویت مهمان دارد. خواسته که ماهم برویم. ولی آژانس بگیریم بهتر است شاید رانندگی برایت سخت باشد.. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✍نویسنده: نجمه طرماح ● همه چیز برایش معلوم شده بود. نای دلداری اش را نداشتم. اما دلم برایش می سوخت که باید مردانه پای قلب شکسته اش می ایستاد. به روی خودش نمی آورد. گفت مشکلی نیست خودمون میریم. ماشین را از پارکینگ بیرون آورد و نشست پشت فرمان، در حیاط را قفل کردم و برگشتم و خانم ده بزرگی را دیدم. احوالپرسی کردیم. چهره اش گرفته بود، زل زده بود توی نگاه من. رویم را بوسید :"جایی دارید می رید؟" "یه سری می ریم خونه برادر آقای اسکندری" "منم باهاتون بیام؟ راستش دیشب اومدم که..." علیرضا از ماشین پیاده شد و سلام کرد و دوباره پشت فرمان نشست. خانم ده بزرگی دستم را رها نمی کرد. :"اگر شما الان می کشی من سی سلل پیش این روزها رو گذروندم. سخته ولی خدا توانش رو میده. بچه ها الان چشمشون به شماست. روحیه داشته باشید، اونا هم روحیه دارند وگرنه خودشون رو می بازند" در آینه چشم های مظلوم علیرضا را پر اشک دیدم، اما کاش کلامی حرف می‌زد تا سبک شود. قلبش می ترکید! حواسم به حرفهای خانم ده بزرگی بود و چیزی حس نکردم مگر صدای ترمز ماشین جلوی خانه حاج اسدالله. در خانه باز بود و حاج اسدالله به استقبالم آمد. چشممان که به هم افتاد زد زیر گریه. بغضم ترکید. علیرضا خودش را در آغوش عمویش رها کرده بود و من کمی پیش تر خودم را به فاطمه و لیلا رساندم. خواهرها از داغ از دست دادن برادرشان تاب خویشتن داری نداشتند. گریه و زاری می کردند و رنگ به صورتشان نمانده بود. همین که من را دیدند گله کردند:"چرا به ما نگفتی حاج عبدالله میخواد بره سوریه. چرا وقتی رفت نگفتی کجا رفته؟" نشستم و به دیوار تکیه دادم و فقط اشک ریختم. ربع ساعتی گذشت. سردار غیب پرور رسید. شش هفت نفر دیگر همراهش بودند. توی حرف هایشان دنبال آن چیزی می گشتم که منتظر شنیدنش بودم. همه این ها تکراری بود که :" عکس های بعد از شهادتش در سایت ها منتشر شده. رسما خبر شهادتشان ابلاغ شده. مراسم ختم با میلاد امام حسین (ع) در حسینیه ثارالله برگزار شود" سردار گفت:"ما تمام تلاشمون رو می کنیم که پیکر ایشون رو برگردونیم" "حاج آقا، تو رو خدا کاری کنید گیرشون برگرده. هرچی دارم می فروشم خونه زندگی هر چقدر پس اندازم دارم. فقط پیکر ایشون رو برگردونید" " ما وطیفه خودمون می دونیم. چه الان و چه اگر سالها بگذره، پیکر این عزیز رو از چنگال تکفیری ها بیرون می کشیم" ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃ این ختم قران از طرف یکی از اعضای کانال به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا و سلامتیشون و خانه دار شدن بی خانمان ها هست ...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید.. @R199122 📿 22 📿 23 📿 وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون صلوات ختم شده⇩⇩⇩ ( ) ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
جزء هجدهم.mp3
4.21M
🌸طرح تلاوٺ قرآטּ صبحگاهے🌸 (تندخوانے) جزء هجدهم قرآن کریم با صوت استاد معتز آقایے ⇦ڪلام حق امروز هدیه به روح 🌷 ╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗ @sangarshohada ╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
غالبا آن گذرے ڪہ خطرش بیشتر است مےشود قسمت آنڪہ بیشتر است... 🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❁✨﷽✨❁ میرسد آواے تیغے پشت مسجدهاے شهر.. قاتل مولایمان شمشیر صیقل می دهد... ...😔 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
● احمق ها فکر کرده اند چون شیطان بزرگ و استکبار جهانی و ظالمان عالم در کنارشان است قدرت دارند ولی کور خوانده اند مگر بچه شیعه مرده باشد که بگذارد این خزان زدگان و نوکران استکبار جهانی و این کافران و حرام زادگان به اهداف شوم خود برسند. ● ما بچه شیعه ها به پیروی از منش مولای متقیان امیرالمومنین علی ابن ابیطالب علیه السلام خود را موظف به حمایت از مظلومین عالم می دانیم.  آسمانی هـا ؛ به شهادت نمی رسند ! این خاکی ها هستند که لایق شهادت اند . . . 🌷 j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
الهى الیک اشکوعیناً عن البکا من خوفک جامدة خدایاپناه برتو ازچشمۍکه به وقت گریه ازخوف توخشک است بایدبراۍچشمها نمازباران خواند دیرگاهیست که دگرنمۍبارد... 🌷 j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خوشا آنان که جانان می شناسند طریق عشق و ایمان می شناسند بسی گفتیم و گفتند از شهیدان شهیدان را شهیدان می شناسند 🌷 j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
❁﷽❁ یکـــــــ قــدم مانده فقط تا شبـــــ تسبیح و دعـــا ڪـــــاش دستم بـــــرسد بــــر ســـــر دامان خـــــدا ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
یا رَبْ ، مقــــدر نما در ایـــــن یڪ جـرعه از اخــــــلاص و آن حـالِ شـــــهیـدان را ... بحق شهدا ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
دعای جوشن کبیر.pdf
694.3K
✧✦•﷽‌ ✧✦• دعای سفارش شده برای شبهای قدر اگه امشب چشماتون بارونی شد دلتون شکست خادمین سنگرشهدا هم دعا کنید🙏 ₰↬ @sangarshohada🕊🕊
4_5967650547174475501.mp3
4.07M
🌸طرح تلاوٺ قرآטּ صبحگاهے🌸 (تندخوانے) جزء نوزدهم قرآن کریم با صوت استاد معتز آقایے ⇦ڪلام حق امروز هدیه به روح 🌷 ╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗ @sangarshohada ╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
میگفت چشمان به راهـے است کہ ازخود به یادگار گذاشته اند، اما چشم ما بـه است که با آنان رو بروخواهیم شد. دعائـے... تا که شرمنده نباشیم😔 🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
با همان خونی که از فرق تو بر محراب ریخت بر برات منتقم بهر فـــــرج امضا بزن 🌴اللهم عجل لولیک الفرج ب حق مولا علی ع🌴 iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●خدایا احساس می کنم که اعضای تنم میله های زندانی هستند که مرا به اسارت خویش درآورده اند و تلاش مقرون من برای فرار از این زندان بی فایده است مگر به لطف و رحمتت.خدایا مرا در صف شهیدان قرار ده و توفیقی عطا کن تا هرچه زودتر جانم را نثار درگاهت گردانم. ●برادر بدون تأمل بپاخیز تند و تیز حرکت کن دیگر غسل احتیاج نیست منتظر شستشو نباش با یک جنبش خودت را به خدا پیوند بده و در او فنا شو.آنجاست که خداگونه شده ای.دیگر این دنیای پست فانی تحمل ماندن تو را ندارد تو باید پرواز کنی. 📎 پ ن: قسمتی از وصیت نامه عرفانی شهید علی عباس حسین پور 🌷 j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
لوح | مدار جاودانگی : هر كس به مدار مغناطيسی علی‌بن‌ابی‌طالب (ع) نزدیکتر شد، اين مدار بر او اثر میگذارد؛ او کمیل‌بن‌زیاد می‌شود، او ابوذر غفاری می‌شود، او سلمان پاک می‌شود. ۹۵/۲/۱۴ 🌷 j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
امروز،طعم دیگرے دارد! حتے ڪاسہ ے گوشہ ے سفره، میڪند...😭 باور ڪن ڪه خدا هم دارد امشب... ว໐iภ ↬ @sangarshohada🏴
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✍نویسنده: نجمه طرماح ● دنیا رو سرم آوار شد. پس به این سادگی ها نبود. پس این مراسم ختمی که حرفش را می زنند چه! برای یک شهید مفقودالاثر؟ سرم روی تنم سنگینی می کرد. دلم می‌خواست به دیوار تکیه اش می دادم. این تشریفات کی تمام می شد.! می خواستم برگردم و در تنهایی خودم برای غربت عبدالله عزاداری کنم. حرف بچه ها پیش آمد. :"دختر خانم ها کجا هستند؟" آقا اسدالله جواب داد:"اداره هستند" "خبر که ندارند درسته؟" "نه خبر ندارند" "پس خودتون، قبل از اینکه در محل کار از همکارها چیزی بشنوند زنگ بزنید بگید برگردند خونه. شما مادرشون هستید و با روحیاتشون آشنایید. بهتر می تونید این خبر رو بدید. ممکنه در محل کار دسترسی به نت باشه و عکس ها را ببینند" بازهم عکس ها، باز هم رسانه ها، خدایا از عبدالله چه پخش شده که همه دیده اند و ما نباید ببینیم. اتاق از مهمان ها خالی شد. علیرضا هم انگار همراهشان رفته بود. پاهایم روی زمین نبود. کی خداحافظی کردند که من نفهمیدم؟! محبوبه خانم صورتش را توی صورتم آورده بود و تکرار پشت تکرار که :"نمی‌گذارم بری. بخدا نمی گذارم. زنگ میزنیم فاطمه و زهرا هم بیان اینجا. حالت خوب نیست نمی‌گذارم بری." "می خوام برم خونه الان مردم میان. هر کی از هرجا بشنوه اول میاد خونه ما. در ضمن به دخترا هم فعلا چیزی نگید. همین که رنگ بزنیم بگیم کارتون رو تعطیل کنید هول می کنند. "باشه هیچی نمی گیم. هروقت صلاح دونستی بگو. ولی الان اینجا بمون" رویش را بوسیدم و اتاق را ترک کردم.هنوز اصرار می کرد. نای حرف زدن نداشتم. خانم ده بزرگی داشت قانعش می کرد که تا هروقت تنها باشد پیشش می مانم. شما نگران نباشید. باهم برگشتیم خانه. مثل همیشه کنارم بود. بی معطلی رفت اتاق دخترها. یک بالش و پتوی مسافرتی آورد. پایین سالن روی مبل سه نفره بالش را گذاشت و کم‌کم کرد نشستم و تکیه دادم. توی سرم مثل بازار مسگرها ضربه های پتک بود که بالا می آمد و به پیشانی ام می نشست. معلوم بود از تمام احوالات من باخبر است. بی آنکه از سردردم بگویم یک قرص مسکن و یک لیوان آب آورد. "یه ساعتی تا اذان مانده. چشمات رو ببند و بخواب" "چطوری بخوابم؟ چطوری به بچه ها بگم؟" همه چیز برایم سی سال به عقب برگشت.حال و روز خانم هایی که دور و برمان بودند و یکباره باشنیدن خبر شهادت همسرشان، دنیای قشنگ آرزوهایشان به هم می ریخت. بعد از سالها برای من اتفاق افتاد. " ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊