#خاطرات_شهدا
او در سیره شهدا ذوب شده بود...
مــادر از خصوصیـاتش
اینگونه روایت میکند :
علیرضا لباس نو نمیپوشید ...
میگفت مگر رزمندههای ما لباس نو میپوشیدند. موقع خواب تشک زیرش نمیانداخت و می گفت:
مگر شهدایما روی تشک میخوابیدند
او بسیجی به تمام معنا بود؛
وقتی از او میپرسیدم
در پادگان چه کاره هستی؟
میگفت : جاروکشم ...
شوخ طبع بود و در عین حال با ادب
از هر غذایی نمیخورد و میگفت نمیدانم پول این غذا از چه راهی تهیه شده ، اهل تضرع بود و عبادت خالصانه گاهی شبها که میرفتم رویش پتو بیاندازم که سردش نشود، می دیدم عبا انداخته و دارد قرآن میخواند و گریه میڪند....
#جستجــوگر_نـور
#شهید_تفحص_علیرضا_شهبازی
#سـالروز_شهــادت🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
#خاطرات_شهدا
يكي از همكارانش ميگفت ابوذر هميشه سر كار روي يك برگه مينوشت: شهيد ابوذر امجديان. خوش به سعادتش و به او غبطه ميخورم و ميگويم ابوذرجان مگر قول ندادي بروي و بعد بيايي من را ببري سوريه زيارت همرزمانش از جسارت و شجاعتش هم برايم بسيار ميگويند. تعريف ميكردندكه هميشه آقا ابوذر با روي گشاده به عمليات میرفت و به رزمندهها ميگفت: بچهها بدويد برويد عمليات بدويد برويم حمله و همه می خنديدند. دوستش ميگفت: لحظات آخر آب برايش بردم و او نخورد و با لب تشنه به ديدار اربابش امام حسين(علیه السلام) رفت.
#حرف_دل
مي خواهم بگويم عمه جان، ابوذرم آمد تا مدافعت شود. هواي من را داشته باش. هواي بيقراريهايم را و دل بيتابم را. خانم جان دست من را هم بگير تا بتوانم مدافعت شوم. تو خود ميداني كه من چقدر ابوذرم را دوست داشتم و او را به تو هديه كردم. من از دوستداشتنيترين زندگيام گذشتم تا به لبخند رضايتي از تو برسم. من از او گذشتم تا تو بار ديگر بندهاي اسارت را نبيني. بيبي جان عاقبت من را هم چون ابوذرم شهادت قرار بده و زيارتي كه حلاوتش طعم تلخ فراق را از من دور كند.
#شهید_ابوذر_امجدیا🌷
@sangarshohada🕊🕊
#خاطرات_شهدا
يكي از همكارانش ميگفت ابوذر هميشه سر كار روي يك برگه مينوشت: شهيد ابوذر امجديان. خوش به سعادتش و به او غبطه ميخورم و ميگويم ابوذرجان مگر قول ندادي بروي و بعد بيايي من را ببري سوريه زيارت همرزمانش از جسارت و شجاعتش هم برايم بسيار ميگويند. تعريف ميكردندكه هميشه آقا ابوذر با روي گشاده به عمليات میرفت و به رزمندهها ميگفت: بچهها بدويد برويد عمليات بدويد برويم حمله و همه می خنديدند. دوستش ميگفت: لحظات آخر آب برايش بردم و او نخورد و با لب تشنه به ديدار اربابش امام حسين(علیه السلام) رفت.
#حرف_دل
مي خواهم بگويم عمه جان، ابوذرم آمد تا مدافعت شود. هواي من را داشته باش. هواي بيقراريهايم را و دل بيتابم را. خانم جان دست من را هم بگير تا بتوانم مدافعت شوم. تو خود ميداني كه من چقدر ابوذرم را دوست داشتم و او را به تو هديه كردم. من از دوستداشتنيترين زندگيام گذشتم تا به لبخند رضايتي از تو برسم. من از او گذشتم تا تو بار ديگر بندهاي اسارت را نبيني. بيبي جان عاقبت من را هم چون ابوذرم شهادت قرار بده و زيارتي كه حلاوتش طعم تلخ فراق را از من دور كند.
#شهید_ابوذر_امجدیا🌷
@sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
#خاطرات_شهید اوایل ازدواجمان بود. یک شب از صدای دلنشین قرآن بیدار شدم . نور کم سویی به چشمم خورد.
#خاطرات_شهدا
🔹باید از کار او سر در می آوردم، آن شب تا نماز تمام شد، سریع بلند شدم ولی از او خبری نبود زودتر از آنچه تصور می کردم رفته بود، قضیه را باید می فهمیدم، کنجکاو شده بودم هنوز صفوف نماز از هم نگسسته بودکه غیبش زد.
🔸شب دیگر از راه رسید، نماز و عبادت. مصمم بودم بدانم علی کجا می رود . طوری در صف نماز قرار گرفتم که جلوی من باشد با سلام نماز بلند شد ، من هم بلند شدم به بیرون از مسجد می رود.
🔹در تاریکی کوچه ای رها می شود و من هم تا به خود می آیم، بر دوش او یک گونی می بینم از کجا آورده بود نفهمیدم کوچه ها را در تاریکی یکی پس از دیگری طی می کند . هنوز متوجه من نشده بود.
🔸درب اولین منزل ایستاد گره گونی را باز کرد پلاستیکی را کنار در گذاشت چند مرتبه به شدت در را کوبید و سریع رفت در باز شد زنی پلاستیک کنار در را برداشت به بیرون سرک کشید و برگشت .
🔹من به دنبالش راه افتادم، دومین منزل ، سومین منزل و ..... وقتی گونی خالی شد من به سرعت به طرف مسجد حرکت کردم رودتر از او رسیدم منتظرش ماندم ، علی وارد مسجد شد . جلو رفتم ، سلام کردم جواب داد . گفتم جایی رفته بودی : نه ... مثل اینکه جایی رفته بودی ؟
🔸با نگاهش مرا به سکوت وا داشت. من جایی نبودم ، همین اطراف بودم ،فایده ای نداشت . به ناچار از او جدا شدم و او را با خدایش تنها گذاشتم . کاری که بعضی شبها تکرار میکرد . می خواست همچنان مخفی بماند.
📎فرمانده محور عملیاتی لشگر ۴۱ ثارالله
#شهید_علی_شفیعی🌷
#سالروز_شهادت
ولادت : ۱۳۴۵/۸/۱۸ کرمان
شهادت : ۱۳۶۵/۱۰/۴ عملیات کربلای ۴
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
#خاطرات_شهدا
با حبيب و خواهرم حرفش شده بود. كناری نشسته بود و هيچی نمی گفت.
- ابراهيم! چی شده؟
- هيچی. بعداً ميگم.
میدانستم هيچ وقت نمیگويد. بوسيدمش و به حال خودش گذاشتمش. هر وقت با هر كدام ما دعواش میشد، همين طور بود. چند دقيقه ساكت مینشست يك گوشه. ولی خيلی طول نمی كشيد كه میآمد، آشتی میكرد و همان ابراهيم كوچولوی خودمان می شد.
#شهید_محمدابراهیم_همت🌷
iD : @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
#خاطرات_شهید هميشه می گفت: "ما هيچ وقت از لطف و عنايت اهل بيت، خصوصاً آقا امام رضا عليه السلام بی
#خاطرات_شهدا📖
از کجا و توسط چه کسی تماس گرفته بودند نمی دانم، اما حاج احمد خیلی ناراحت آمد و گفت که مردم از سرما داخل شهر دارند میلرزند، سریع بروید از هرجا می تونید چادر تهیه کنید.
🚁بالگردهای ما به دلیل کوهستانی بودن منطقه و عدم امکان ارتفاع بالای پرواز قادر به پرواز شبانه نبودند، شهید کاظمی با توکل بر خدا اجازه پرواز رو دادند. بالگردها شبانه به کرمان رفتند تا چادر بیاورند که برای اولین بار این پرواز در شب رقم خورد تا بتوان عملیات امداد رسانی رو تکمیل کرد.
🔹در مجموع ۶۰۰ سورتی پرواز انجام شد که در طول این مدت خلبان ها در محل عملیات امداد و نجات استراحت میکردند و خلبانی تعویض نشد.
تمام هم و غمش این بود که فشار از روی مردم با سرعت هرچه بیشتر برداشته شود.
🥫یک روز شهید کاظمی آمد و گفت بچه ها این کنسروها و کمک های مردمی رو که مردم داده اند، برای این هایی است که داخل شهر هستند …
امکان نداشت از این کمک های مردمی استفاده بکند حتی آب خوردن. یک ماشین وانت رسید برای تخلیه کنسروها، سه یا چهارتا بچه ۴ یا ۵ ساله عقب وانت بودند با صورت های خاک آلود...
🔹به راننده وانت گفتم میشه این بچه ها رو بگذارید جلو بخوابند که بتونیم تعداد بیشتری کنسرو رو بار بزنیم، راننده که پدر یا از بستگان آنها بود با اشاره دست و صورت به ما گفت : همه شان مرده اند …
😔حاج احمد همین جور که پای بالگرد ایستاده بود صورتش رو گرفت و از اونجا دور شد … لحظات سختی بر او گذشت.
روزی که می خواستیم از بم خارج بشویم گفت آقا رضا بگردید داخل هواپیما کنسرو یا نان نمانده باشد که متعلق به مردم باشد و امروز که داریم بم را ترک می کنیم اینها داخل هواپیما مانده باشد. این قدر حساس بود که کمک های مردمی را فقط مردم زلزله زده استفاده کنند.
💠عمدتا شهید کاظمی و سردار سلیمانی داخل شهر بودند و مشغول امداد رسانی، اکثر مردم شهر ایشون رو به چهره میدیدند، هرگز باور نمیکردند که «فرمانده نیروی هوایی سپاه پاسداران» باشد. صد ساعت تمام، چشمهایش با خواب بیگانه بودند و او بیدارتر از همیشه، در پی «خدمت» بود.
#سالروز_شهادت
#شهید_احمد_کاظمی🌷
@sangarshohada 🕊🕊
#خاطرات_شهدا
💠آخرین عکس
🔰 «همسرم در ادامه مأموریتهای کاریاش به کازرون منتقل شده بود. خانهای در آنجا اجاره کردیم و ۳ ماه بعدش به مأموریت ارومیه رفت. ۱۵ روز در ارومیه بود و ۱۵ روز در خانه. کمی بعد «ابوذر» از ارومیه زنگ زد که میخواهم به سوریه بروم. گفتم ابوذر جان تو همیشه مأموریت هستی «محدثه» بیتاب تو است. انشاءالله دفعه بعد میروی.
🔰شهید گفت: نه من باید بروم. بعد به خانه آمد و چند روزی در کنار هم بودیم.موقعی که میخواست به سوریه برود گفت که این آخرین مأموریتم است مطمئنم. بعد مرا به عمه سادات قسم داد و گفت، اگر امروز برای دفاع از اسلام نروم دشمن وارد خاک کشورمان میشود. وقتی این صحبتها را شنیدم متوجه شدم که هیچ چیز مانع رفتنش نمیشود.از طرفی هم نمیخواستم شرمنده حضرت زینب(س) بشوم.
🔰هشت صبح آخرین روزهای پاییز یعنی ۲۶ آذر ماه سال ۱۳۹۴ ابوذر رفت. قبل از رفتن با «محدثه» که غرق در خواب کودکانه بود، عکس گرفت و با من که نمیتوانستم جلوی اشکهایم را برای لحظهای بگیرم، خداحافظی کرد».
✍راوی؛ هـمسر شـهید
#شهید_ابـوذر_داوودی🌷
#سالروز_شهادت
#شهدای_فارس
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
دستش قطع شد ، امّـا... دست از یاری امامزمانش برنداشت در #کربلای_چهار مثل اربابش فرمانده بود فرمان
#خاطرات_شهید
●خبردار شد که دوستش نیازمند پول هست ،
رفت و تموم پسانداز هفت سالهی خودش رو بخشید بهش ، بی منت...
☝️شبیه شهدا رفتار کنیم ؛ سخت نیست...
#خاطرات_شهدا
●حاج حسين رزمنده ها را عاشقانه دوست داشت و گاه اين عشق را جوری نشان میداد كه انسان حيران میشد.
یک شب تانک ها را آماده كرده بوديم و منتظر دستـور حرکت بوديم. من نشسته بودم كنار برجک و حواسم به پیرامونمان بود و تحرکاتی كه گاه بچهها داشتند. یک وقت ديدم یک نفر بين تانک ها راه میرود و با سرنشینان، گفت و گوهای كوتاه میكند.
●کنجکاو شدم ببينم كيست !! مرد توی تاريكی چرخيد و چرخيد تا سرانجام رسيد كنار تانكی كه مـن نشسته بودم رويش. همين كه خواستم از جايم تكان بخورم، دو دستی به پوتينم چسبيد و پايم را بوسيد! گفت: به خدا سپردمتون!!
تا صدایش را شنيدم، نفسم بريد
گفتم: حاج حسين گفت: هيس؛ صدات در نياد ! و رفت سراغ تانک بعدی.....
📎فرماندهٔ دلاور لشگر ۱۴ امام حسین(ع)
#سردارشهید_حسین_خرازی🌷
#سالروز_شهادت
●ولادت : ۱۳۳۶/۶/۱ اصفهان
●شهادت : ۱۳۶۵/۱۲/۸ شلمچه ، عملیات کربلای۵
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
#خاطرات_شهید ●از پشت تلفن میگفت اهلا و سهلا. تا از عملیات برمیگشت میرفت وضو میگرفت میایستاد به
#خاطرات_شهدا
♦️با شروع عملیات رمضان در تاریخ 23/4/1361 درمنطقه «شرق بصره» فرماندهی تیپ 27 حضرت رسول اکرم (ص) را برعهده گرفت و بعدها با ارتقای این یگان به لشگر، تا زمان شهادتش در سمت فرماندهی انجام وظیفه نمود. پس از آن در عملیات مسلم بن عقیل و محرم ـ که او فرمانده قرارگاه ظفر بود ـ سلحشورانه با دشمن زبون جنگید. در عملیات والفجر مقدماتی بود که شهیدحاج همت، مسؤولیت سپاه یازدهم قدر را که شامل لشکر 27 حضرت محمدرسول الله (ص) ، لشکر 31 عاشورا، لشکر 5 نصر و تیپ 10 سیدالشهدا (ع) بود، برعهده گرفت.
سرعت عمل و صلابت رزمندگان لشکر 27 تحت فرماندهی ایشان در عملیات والفجر 4 و تصرف ارتفاعات کانیمانگا در آن مقاطع از خاطره ها محو نمیشود.
♦️صلابت، اقتدار و استقامت فراموشنشدنی این شهید والامقام و رزمندگان لشکر محمدرسولالله (ص) در جریان عملیات خیبر درمنطقه طلائیه و تصرف جزایرمجنون و حفظ آن با وجود پاتکهای شدید دشمن، از افتخارات تاریخ جنگ محسوب میگردد.
مقاومت و پایداری آنان در این جزایر به قدری تحسین برانگیز بود که حتی فرمانده سپاه سوم عراق در یکی از اظهاراتش گفته بود :
« ... ما آنقدر آتش بر جزایر مجنون فرو ریختیم و آنچنان آنجا را بمباران شدید نمودیم که از جزایر مجنون جز تلی خاکستر چیز دیگری باقی نیست! »
♦️اما شهید همت بدون هراس و ترس از دشمن و با وجود بیخوابیهای مکرر همچنان به ادای تکلیف و اجرای فرمان حضرت امام خمینی (ره) مبنی برحفظجزایر می اندیشید و خطاب به برادران بسیجی میگفت :
« برادران، امروز مسأله ما، مسأله اسلام و حفظ و حراست از حریم قرآن است. بدون تردید یا همه باید پرچم سرخ عاشورایی حسین (ع) را به دوش کشیم و قداست مکتبمان، مملکت و ناموسمان را پاسداری و حراست کنیم و با گوشت و خون به حفظ جزیره، همت نمائیم، یا اینکه پرچم ذلت و تسلیم را درمقابل دشمنان خدا بالا ببریم و این ننگ و بدبختی را به دامن مطهر اعتقادمان روا داریم، که اطمینان دارم شما طالبان حریت و شرف هستید، نه ننگ و بدنامی. »
📎فرماندهٔ دلاور لشگر۲۷محمدرسولالله (ص)
#سردارشهید_محمدابراهیم_همت🌷
#سالروز_شهادت
●ولادت : ۱۳۳۴/۱/۱۲ شهرضا ، اصفهان
●شهادت : ۱۳۶۲/۱۲/۱۷ جزیرهٔ مجنون ، عملیات خیبر
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊
سنگرشهدا
#خاطرات_شهدا
🔹گریههای محدثه یک طرف، بیماری و بیقراری محمد یک طرف، پدر مادرم از دست گریههای این دو تا بچه عاصی شده بودند. پدرم گفت: «زنگ بزن حاجی بیاید، این بچه دارد میمیرد.»
🔸19 اسفند 1363 که محدثه چهار روزه بود،من بعد از اذان صبح شروع کردم به تماس گرفتن با مریوان، تا این که ساعت هفت صبح موفق شدم تماس بگیرم، از بس بوق اشغال شنیدم، سرم درد گرفت. وقتی تماس برقرار شد، آنقدر برایم غیرمنتظره بود که دستپاچه شـدم و به تته پته افتادم، یکـی از سربازهای سپاه مریوان گوشی را گرفته بود، گفت: «حاجی گشت بوده، همین یک ساعتِ پیش خوابیده.»
🔹گفتم: «خانمش هستم، کار واجب دارم، بیدارش کنید.» رفت بیـدار کرد، حاجـی آمد گوشی را گرفت، تا جـواب سلامم را داد، گفت: «چه بیموقع زنگ زدهای؟»
🔸هم تعجب کردم، هم ناراحت شدم، سابقه نداشت با من اینگونه صحبت کند، بلافاصله لحنش عوض شد، توضیح داد: «همین الان داشتم خواب میدیدم شهید شدهام، دارند تابوت مرا میآرند مازندران.»
🔹گفتم: «حاجی جان! من که قصد نداشتم تو را از آرزوهات جدا کنم، محمد مریض شده، محدثه دم به دقیقه گریه میکند، زودتر بیا ما را ببر مریوان، اگر خودت فرصت نمیکنی، دایی حسین علی یا پسرداییام را بفرست بیایند ما را ببرند، پدر و مادرم پیرند، حال و حوصلهی ونگ و وینگِ بچهها را ندارند.»
🔸گفت: «سبحانالله! تو هم عجب فراموش کار شدهای حاج خانم، مگر من همه چی را به تو و دخترم نگفتهام. اگر زنده بودم و درگیریها کم شد، عید میآیم دنبالتان، اما باز هم دارم بهت میگویم، آمدنی در کار نیست، من به خواب امروزم ایمان دارم.»
🔹قبل از خداحافظی گفت: «عماره جان! منتظر باش، همین امروز خبر شهادتم به گوشت میرسد.» این جملهها را با مهربانترین لحنی که در عمرم از او شنیده بودم به زبان آورد.
🔸این مکالمهی تلفنی، آخرین گفت و گوی من و حبیب بود. یاد نخستین گفت و گو افتادم. روزی که به خانهی ما آمد تا باهم حرف بزنیم و اگر هم دیگر را پسندیدیم، عقد کنیم، آن روز هم حبیب از شهادت حرف زده بود، در حالی که من تصور روشنی از معنای شهادت نداشتم.
🔹گوشـی را گذاشتـم، رادیـو را روشن کردم و گوش به زنگ نشستم، از حرفهای حبیب چیزی به پدر مادرم نگفتم، آنقدر خوابِ راست از او شنیده بودم که مطمئن بودم، همان میشود که او گفته است.
🔸یک ساعت بعد از تلفن من، پسر داییام از تهران تماس گرفت، گفت: «ماشین خراب شده بود، آوردم تهران درست کنم، زنگ زدهام مریوان، حاجی گفت بیایم بهشهر یک سر به شما بزنم بعد برگردم مریوان.»
🔹پیش خودم گفتم اگر امروز شهید نشد، همراهِ پسردایی برمیگردم مریوان. بعد از تلفنِ پسر داییام، رادیو اعلام کرد هواپیماهای عراقی چند بار مریوان را بمباران کردهاند، همین موقع محدثه شروع کرد به گریه کردن، بیاختیار آیهی اِسترجاع به زبانم آمد: «انّا لِله و انّا الیه راجعون.»
🔸محدّثهی چهار روزه را بغل کردم و توی گوش او هم آیهی استرجاع خواندم. گریهاش بند آمد، نمیدانم بغلش کردم ساکت شد یا حرفم باعث شد. نزدیک ظهر آقای حمیدی مسئول تدارکات سپاه مریوان زنگ زد بهشهر.
🔹پرسید: «از مریوان چه خبر؟» مگر مریوان نیستید؟ گفت : «نه، رشتم، آمدم دنبال تدارکات، میخواهم حرکت کنم سمت مریوان.» ماجرای تلفن کردن به حاجی و خواب حاجی و اخبار رادیو را برای آقای حمیدی تعریف کردم.
🔸گفت: «من هم چون اخبار رادیو را شنیدهام زنگ زدهام به شما، صبر کن تماس بگیرم مریوان، دوباره زنگ میزنم.» نیم ساعت بعد زنگ زد.
گفت: «حاجی راست گفت»
✍به روایت همسربزرگوارشهید
📎فرماندهٔ سپاه مریوان
#سردارشهید_حبیبالله_افتخاریان🌷
#سالروز_شهادت
●ولادت : ۱۳۳۴ بهشهر ، مازندران
●شهادت : ۱۳۶۳/۱۲/۱۹ مریوان ، بمباران هوایی
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
#خاطرات_شهدا
🔹در یکی از عملیات ها وقتی کالیبر به صورتش خورده بود تیر کالیبر صورتش را سوراخ و آسیب جدی رسانده بود در بیمارستان فک بالا و پائین را سیم پیچی کرده بودند و برای استراحت به خانه فرستاده بودند .
🔸از منزلش با من تماس گرفتند و گفتند حسین آقا با شما کار دارد سریع به خانه اش واقع در باغ جزایری لنگرود رفتم ، وقتی ایشان را دیدم خیلی تأسف خوردم ، ایشان فقط می توانست با نی شیر یا مایعات بنوشد . گفتم حسین جان بالاخره حسابی لاغر می شوی ...
🔹گفت : بار گناهانم کمتر می شود ، صحبت شد که ایشان را برای ادامه معالجه چندین بار به پورسینا ببریم ، خلاصه با تلاش زیاد موفق شدم از آمبولانس سپاه لنگرود استفاده کنم . وقتی با آمبولانس طبق قرار به خانه ایشان رفتم.
🔸بهم گفت :دکتر با ماشین عمومی می رفتیم ، گفتم چرا ؟ جواب داد : شاید مجروح مهمتری در راه باشد که آمبولانس مورد نیاز ایشان باشد من که الحمد لله دست و پایم سالم است فقط دشمن دهنم را دوخته است . این مطلب در ذهنم ماند تا موقعی که ماسک شیمیایی خودش را به بسیجی که بیسیمچی وی بود داد تا او زنده بماند ولی خودش به شهادت برسد .
این بود رمز موفقیت شهید املاکی !
🔹پيام مقام معظم رهبري: شهيد املاكي ، كه توي ميدان جنگ شيميايي زدند، و خودش هم آنجا در معرض شيميايي بود، بسيجي بغل دستش ماسك نداشت، شهيد املاكي ماسك خودش را برداشت بست به صورت بسيجي همراهش! قهرمان يعني اين!
📎قائممقام لشگر۱۶ قدس گیلان
#سردارجاویدالاثر_حسین_املاکی🌷
#سالروز_شهادت
●ولادت : ۱۳۴۰/۲/۲۲ لنگرود ، گیلان
●شهادت : ۱۳۶۷/۱/۱۰ ارتفاعات بانیبنوک ،خورمال عراق
#خاطرات_شهدا
●برای گرفتن مرخصی وارد چادر فرماندهی گردان شدم،شهید تورجی زاده طبق معمول به احترام سادات بلند شد و درخواستم را گفتم ؛بی مقدمه گفت نمی شود،با تمام احترامـــی که برای سادات داشت اما در فرماندهی خیلـــی جدی بود؛کمی نگاهش کردم،با عصبانیت از چادر بیرون آمدم و با ناراحتی گفتم:" شکایت شما را به مادرم حضرت زهرا(س) می کنم."
● هنوز چند قدمی از چادر دور نشده بودم که دوید دنبال من با پای برهنه گفت:" این چی بود گفتی؟" به صورتش نگاه کردم...خیس اشک بود. بعد ادامه داد:" این برگه ی مرخصی سفید امضا،هر چه قدر دوست داری بنویس ،اما حرفت را پس بگیر یک سال از آن ماجرا گذشت. چند ساعتی قبل از شهادتش من را دید. پرسید:" راستی آن حرفت را پس گرفتی؟
📎فرماندهٔ گردان یازهرای لشگر ۱۴ امام حسین(ع)
#شهید_محمدرضا_تورجی_زاده🌷
#سالروز_شهادت
●ولادت : ۱۳۴۳ اصفهان
●شهادت : ۱۳۶۶/۲/۵ بانه ، عملیات کربلای۱۰
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊