❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#خاطرات_شهدا
#منبر
محمد پامنبری حاج آقا اتابکی بود در میدان صادقیه. من هم گاهی از اوقات چهارشنبه شبها پای منبر حاج آقا جاودان میرفتم. محمد بخاطر نوع کارش گاهی فرصت میکرد که چهارشنبهها به منبر حاجآقا جاودان بیاید.
#عشقم
عزیزم * گلم * عشقم * مال تنهاییهامون بود و «محمدم» جلوی بقیه. مرا جلوی اقوام «سادات» و جلوی نامحرم و غریبه «سادات خانم» صدا میزد. برای خودش که «فاطمه جان»، «عزیز» و ...
گاهی حس میکنم محمد امانت حضرت زینب سلام الله علیها دست من بود. سختیهایش باقی است اما وقتی به آخر سختیها فکر میکنم، زیباییها به سراغم میآید.
#دختر_حضرت_زهرا
محمد در آخرین پیامک برایم نوشته بود: هرجا باشم عاشقتم. ایران باشم یا خارج، هرجا باشم عاشقتم...
میگفت: همسر سادات داشتن هم خوب است و هم سخت. فکر اینکه همسرت دختر حضرت زهرا سلام الله علیها است، اجازه بدرفتاری را به آدم نمیدهد و از طرفی قدمهایش برکت زندگی است.
#شهید_محمد_کامران
راوی: همسرشهید🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
💢 #فوری
اب زنید راه را
هین کہ نگار میرسد..🌷
مژده دهید باغ را
بــــوے بهار مےرسد
پیکر مطهر شهیدان #سید_جلال_حبیب_الله_پور و #سید_سجاد_خلیلی ساعتی پیش وارد کشور شدند
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
#خوش_امدین_به_وطن❤️
کجـــــایِ
جهان بگـــــذارمت
تا زیباتـــــر شود آن جـــــا ؟!
#شهید_سید_سجاد_خلیلی 🌷
#شهید_سیدجلال_حبیب_الله_پور
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
مردانے ڪه
از خاڪ
راه #افلاڪ را پیدا ڪردند .
آنها افلاڪیان خاڪی بودند ✌️🏻
#مردان_بےادعا
#رزقڪ_شهادت
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :6⃣6⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 267
اینها را مصطفی پیشقدم میگفت. بی اختیار خنده ام گرفته بود. انگار نه یک جنگ سخت واقعی که یک شوخی کودکانه پیشرویمان بود. شاید هم «مرگ» پیش چشمانمان آنقدر کوچک شده بود که از وارد شدن در کامش واهمه نداشتیم.
چشم به اسلحه فرمانده مان دوخته و آماده بودیم که یک رگبار همه را از جا کند. از کانال خارج شدیم، به دو... بچه ها با صدای تکبیر در وسعت دشت پراکنده شده و به سمت تانکها می دویدند؛ باید آنقدر نزدیکشان برسیم که مطمئن باشیم گلولۀ آر.پی.جی به تانکها میرسد. نورافکنهای تانکها ما را با روشنایی شان احاطه کرده بودند و حالا صفیر گلوله های رسامشان بود که از هر طرف بر ما می بارید. در آن نیمه شب پرالتهاب، ترس و تاریکی قبل از همه مرده بودند! فاصله ما با تانکها کمتر از هزار متر بود و اصلاً عاقلانه نبود این مسافت را با کولۀ سنگین مهمات، با قدمهای خسته آن هم در زمینی که گویی با تراکتور شخم خورده بود، بدویم و بعد شروع کنیم به انهدام تانکهای آماده استقبال! هیچکس در آن شرایط به فکر جانش نبود، بلکه این فکر بود که حالا که در کام آتش فرو میرویم حتماً مأموریتمان را هم انجام دهیم، حتماً! آنجا علاوه بر گروهان مصطفی پیشقدم، علی تجلایی، فرمانده گردانمان اصغر قصاب و تک و توکی از نیروهای دیگرِ گروهانها هم بودند. هر کس سعی داشت با تمام توان و سرعتی که دارد این فاصلۀ پرزحمت را بگذرد و به تانکها برسد. کوله پشتی من پر از گلوله های تیربار بود و همه فکر و ذکرم اینکه زود از این زمین سخت بگذرم اما ناگهان پایم به تکه کلوخی گیر کرد و سکندری خوردم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :7⃣6⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 268
با آن سرعتی که میدویدم نتوانستم خودم را کنترل کنم و زمین خوردم. چه زمین خوردنی! کلاش یک طرف افتاد، من یک طرف. یکی دو بار دیگر هم زمین خوردنم تکرار شد. این مشکلات یک طرف بود و صدای امیر که مرتب صدایم میزد یک طرف! او که آر.پی.جی آماده با چهار موشک اضافه برداشته بود به سختی میتوانست پا به پای ما بدود. نوجوانی شانزده هفده ساله بود با جثه ای معمولی. هر وقت فاصله مان زیاد میشد، فریادش را میشنیدم: «سید! صبر کن! صبر کن منم بیام!» صدایش را هم دوست داشتم. سعی میکردم کمی آهسته کنم تا او هم برسد اما با این وضع کارم سختتر میشد. تا اینکه صدایم درآمد: «داداش! تو اینجا منو هم سر کار میذاری! از اینجا جدا میشیم! تو برو روی یک تانک دیگه... من رفتم...»
«یاعلی» گفتم و از کنار امیر بلند شدم. وقتی صدای الله اکبر بچه ها را شنیدم، فهمیدم بچه ها به تانکها رسیدهاند. در آن هیاهو متوجه نبودم دو تانک مرا هدف گرفته اند. همین که بلند شدم آنها نورافکنهایشان را درست روی من انداختند! صحنۀ عجیبی بود؛ غرش رعب آور تانکها و بارش مدام گلوله های کالیبرشان که از هر سو به سمت ما میبارید و حالا این دو تانکی که من هدف مشترک شان شده بودم. فقط گلوله های نورانی رسام را که به سرعت از هر سو به من نزدیک میشدند و از اطرافم میگذشتند، میدیدم. تعداد گلوله ها آنقدر زیاد بود که با هر تاپ تاپ سینه ام میگفتم: «دیگه سالم نمیمونم!» با این همه بدون لحظهای مکث تا آخرین توان بر سرعتم اضافه کرده و دویدم. حدود شصت متر از امیر دور شده بودم که صدای جیغ و دادش متوقفم کرد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#نود_وچهارمین
#ختم_قران_شهدا
لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷12🌷13🌷14🌷15🌷16🌷17🌷18🌷19🌷20🌷21🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s812_365)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#خاطرات_شهدا
اوایل زندگی به مدت ۹ ماه در کاشان زندگی کردیم اما به خاطر فشار کاری، نبودن ها، نیامدن ها و دیرآمدن های مصطفی، تصمیم گرفتم که برای زندگی به تهران بیایم. سایت برای مصطفی حکم سنگری داشت که هرگز نباید خالی می ماند. تمام تلاشش هم جهاد فی سبیل الله و رضایت امام خامنه ای بود. شهید در سایت، کوهی از مشکلات را تحمل می کرد و بحق دشمنان هم می دانستند چه کسی را ترور کنند. همسرم اهل منیت و غرور نبود. از آنجایی که مصطفی خیلی مشتاق بود که حضرت آقا را ملاقات کند اما این اتفاق برایش نیفتاد. بعد از شهادتش آقا به منزل ما آمدند. دیدار از خانواده شهدا یکی از ویژگی های امام خامنه ای است.
#خواب_رهبر_رادیده_بود
مصطفی خوابی هم درخصوص آقا دیده بودند که من برای آقا تعریف کردم. همسرم خواب دیده بود: «آقای خامنه ای با دست جانبازی شان روی سرش دست می کشند.» وقتی این خواب را برای آقا تعریف کردم ایشان فرمودند: «چه دل روشنی داشته این پسر.» خیلی چهره آقا برافروخته شد. همسرم ثابت کرد برای رفع نیازهای کشور باید از جان گذشت.
#خصوصیات_بارز
پسرم مصطفی احترام به بزرگترهایش را همیشه
حفظ میکرد و یکی از خصوصیات اخلاقیاش این بود که در مقابل دوستان و خانواده بسیار با محبت عمل میکرد و در برابر دشمنان محکم و جدی بود.
#دانشمند_هسته_ای
#شهیدمصطفی_احمدی_روشن
#سالروز_ولادت
راوی :مادر و همسرگرامی شهید🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 لحظہ وداع شهید مدافع حرم، مرادی سیاهکالی از زبان همسرش کہ مورد اشاره رهبرانقلاب قرار گرفت.
#ثبت_در_تاریخ
فیلم کامل گفتگو
yon.ir/aGnfX
@sangarshohada 🕊🕊
یڪ عمر اسیر پیله ے تن افسوس
ماندن ماندن دوباره ماندن افسوس
پروانہ ترین مسافران ملڪوت
از خویش گذشتند ولے من افسوس
#شهید_محمد_تقی_سالخورده🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
"شهادت"
نهايت آمال عارفان حقيقی است
و چه کسی "عارف تر" از #شهيد
#شهيد_مدافع_حرم
#مرتضی_ڪریمی🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
farhangnews_236692-617333-1475303508.mp3
6.46M
☑️شور_زیبا
🌴تو دل غم مونده ، یه ماتم مونده
🌴که چند شب دیگه تا به محرم مونده😭💔
🎤 #سید_ رضا_ نریمانی
👌پیشنهاد ویژه
🌷
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :8⃣6⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 269
یک ریز صدایم میکرد: «سید... سید... تو رو خدا...» کپ کردم: «باباجان! اینقدر صدام نزن!»
ـ سید! زخمی شدی؟!
ـ نه! سالمم!
ـ من که باورم نمیشه!
وقتی به نزدیکی ام رسید با حیرت نگاهم میکرد: «از اون همه گلوله هیچی به تو نخورد! خودت نمیدونی چه صحنه ای بود، داشتی تو آتیش میرفتی...»
گفتم: «می بینی که چیزیم نشده! حالا اینجا جدا میشی یا نه؟ برو بذار کارمونو بکنیم...»
امیر اصرار داشت دوتایی برویم روی تانکها. درگیری هم شدت گرفته بود. اولین تانک را بابا زد. سروصدای بچه ها را می شنیدم: «ایناهاش اینو بزن...»
ـ آر.پی.جیزن!... اون یکی رو بزن...
بابا با شجاعت تمام اولین تانک را به آتش کشیده بود اما وقتی میخواست روی تانک دیگری برود و نارنجک بیندازد با گلوله های یک تانک دیگر به شهادت رسید! بچه ها عاشقانه می جنگیدند و مظلومانه به خاک می افتادند. همه مشغول بودیم و گلوله های تیربار اینجا به دردم میخورد. تانکها در منطقه مانور می دادند، صدای غرش موتورهایشان و گرد و خاکی که راه انداخته بودند بر سروصدای گلوله های تیربار و توپ که از هر سو بر منطقه میبارید، اضافه شده بود. بچه ها در دشت پراکنده بودند و تقریباً ارتباطی بینمان نبود.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :9⃣6⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 270
گاه منهدم شدن تانکی و گاه افتادن شهیدی حواسم را جلب میکرد. بیش از 20 تانک تا آن لحظه منهدم شده بود و این کار حیرت آور بود، چون ما حدود یک کیلومتر قبل از رسیدن به تانکها در مقابل دیدگانشان دویده بودیم... من در آن معرکه هیچکس را ندیدم که به خاطر شدت آتش زمینگیر شده باشد، با جانفشانی بچه ها توانستیم آرایش آنها را به هم بریزیم و با انهدام تعدادی از تانکها به هدفمان برسیم. قرار بود هر چه میتوانیم از تانکها منهدم کنیم. نزدیک صبح کار به جایی رسید که تانکها شروع به پاتک کردند. شب ما از وسط به دل تانکها زده بودیم و حالا تعدادی از آنها جدا شده و قصد داشتند به طرف خط گردان ما ـ که در حقیقت خط لشکر نجف بود ـ بروند. تعداد دیگری از تانکها هم قصد داشتند از پشت سر ما را قیچی کنند. ما به وضوح حرکت تانکها را میدیدیم و متوجه منظورشان شده بودیم. تعدادی از بچه ها شهید یا مجروح شده بودند. در آن شرایط هیچکس نمی توانست به مجروحان کمکی بکند و آنها همچنان بر زمین افتاده بودند. چند نفر هم آنقدر جلو رفته بودند که توسط عراقیها اسیر شده بودند. ما هنوز نمی دانستیم آقا مصطفی پیشقدم و عده ای دیگر بعد از انهدام تعدادی از تانکها به خاکریزی که از آنجا حرکت کرده بودیم، برگشته اند. نیروها در منطقه پخش شده بودند و با هم ارتباط نداشتیم. من و حدود دوازده نفر در آن شرایط نزدیک هم بودیم که «علی اکبر بافنده» و امیر مارالباش را در آن جمع به خوبی به یاد دارم. کنار هم در جایی به عمق یک متر که شبیه کانال آبیاری بود، جمع شدیم. زمین کانال خشکیده و ترک خورده بود. سه قبضه آر.پی.جی داشتیم، یک تیربار و چند کلاش. برای هر آر.پی.جی هم سه گلوله داشتیم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#نود_وچهارمین
#ختم_قران_شهدا
لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷21🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s819_710)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊