"شهادت"
نهايت آمال عارفان حقيقی است
و چه کسی "عارف تر" از #شهيد
#شهيد_مدافع_حرم
#مرتضی_ڪریمی🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
farhangnews_236692-617333-1475303508.mp3
زمان:
حجم:
6.46M
☑️شور_زیبا
🌴تو دل غم مونده ، یه ماتم مونده
🌴که چند شب دیگه تا به محرم مونده😭💔
🎤 #سید_ رضا_ نریمانی
👌پیشنهاد ویژه
🌷
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :8⃣6⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 269
یک ریز صدایم میکرد: «سید... سید... تو رو خدا...» کپ کردم: «باباجان! اینقدر صدام نزن!»
ـ سید! زخمی شدی؟!
ـ نه! سالمم!
ـ من که باورم نمیشه!
وقتی به نزدیکی ام رسید با حیرت نگاهم میکرد: «از اون همه گلوله هیچی به تو نخورد! خودت نمیدونی چه صحنه ای بود، داشتی تو آتیش میرفتی...»
گفتم: «می بینی که چیزیم نشده! حالا اینجا جدا میشی یا نه؟ برو بذار کارمونو بکنیم...»
امیر اصرار داشت دوتایی برویم روی تانکها. درگیری هم شدت گرفته بود. اولین تانک را بابا زد. سروصدای بچه ها را می شنیدم: «ایناهاش اینو بزن...»
ـ آر.پی.جیزن!... اون یکی رو بزن...
بابا با شجاعت تمام اولین تانک را به آتش کشیده بود اما وقتی میخواست روی تانک دیگری برود و نارنجک بیندازد با گلوله های یک تانک دیگر به شهادت رسید! بچه ها عاشقانه می جنگیدند و مظلومانه به خاک می افتادند. همه مشغول بودیم و گلوله های تیربار اینجا به دردم میخورد. تانکها در منطقه مانور می دادند، صدای غرش موتورهایشان و گرد و خاکی که راه انداخته بودند بر سروصدای گلوله های تیربار و توپ که از هر سو بر منطقه میبارید، اضافه شده بود. بچه ها در دشت پراکنده بودند و تقریباً ارتباطی بینمان نبود.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :9⃣6⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 270
گاه منهدم شدن تانکی و گاه افتادن شهیدی حواسم را جلب میکرد. بیش از 20 تانک تا آن لحظه منهدم شده بود و این کار حیرت آور بود، چون ما حدود یک کیلومتر قبل از رسیدن به تانکها در مقابل دیدگانشان دویده بودیم... من در آن معرکه هیچکس را ندیدم که به خاطر شدت آتش زمینگیر شده باشد، با جانفشانی بچه ها توانستیم آرایش آنها را به هم بریزیم و با انهدام تعدادی از تانکها به هدفمان برسیم. قرار بود هر چه میتوانیم از تانکها منهدم کنیم. نزدیک صبح کار به جایی رسید که تانکها شروع به پاتک کردند. شب ما از وسط به دل تانکها زده بودیم و حالا تعدادی از آنها جدا شده و قصد داشتند به طرف خط گردان ما ـ که در حقیقت خط لشکر نجف بود ـ بروند. تعداد دیگری از تانکها هم قصد داشتند از پشت سر ما را قیچی کنند. ما به وضوح حرکت تانکها را میدیدیم و متوجه منظورشان شده بودیم. تعدادی از بچه ها شهید یا مجروح شده بودند. در آن شرایط هیچکس نمی توانست به مجروحان کمکی بکند و آنها همچنان بر زمین افتاده بودند. چند نفر هم آنقدر جلو رفته بودند که توسط عراقیها اسیر شده بودند. ما هنوز نمی دانستیم آقا مصطفی پیشقدم و عده ای دیگر بعد از انهدام تعدادی از تانکها به خاکریزی که از آنجا حرکت کرده بودیم، برگشته اند. نیروها در منطقه پخش شده بودند و با هم ارتباط نداشتیم. من و حدود دوازده نفر در آن شرایط نزدیک هم بودیم که «علی اکبر بافنده» و امیر مارالباش را در آن جمع به خوبی به یاد دارم. کنار هم در جایی به عمق یک متر که شبیه کانال آبیاری بود، جمع شدیم. زمین کانال خشکیده و ترک خورده بود. سه قبضه آر.پی.جی داشتیم، یک تیربار و چند کلاش. برای هر آر.پی.جی هم سه گلوله داشتیم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#نود_وچهارمین
#ختم_قران_شهدا
لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷21🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s819_710)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#ازته_دلم_ازاودل_کندم
یک ماهی می شد که می خواستند به سوریه بروند و ساکش گوشه اتاق آماده بود، منتها جور نمی شد که برود، هرروز می گفت: که امروز
می روم، فردا می روم، ولی جور
نمی شد رو سه روز قبل از رفتنش به من گفت: شما و مادرم به من دلبسته هستید و نمی گذارید من بروم و گرنه تا کنون رفته بودم، من گفتم که خدا شاهد است من از ته دل راضی هستم، مادرت هم اگر بعضاً می گوید چون جگرگوشه اش هستی و دلش نمی آید و می گوید ناراحت می شوم حرف از رفتن بزنی، وگرنه چه راهی بهتر از شهادت، به اوگفتم واقعاً از ته دلم می گویم که از تو دل کندم، از طرف من خیالت راحت باشد چون می دانم تو برای این دنیا و اینجا نیستی، بخاطر این هیچ وقت دوست ندارم تو را سمت خودم بکشانم، بعد از تو تنها که ماندم، حضرت زینب(سلام الله علیها) به کمکم خواهدآمد و از خدا طلب صبرخواهم کرد.
#سلام_برشهادت
هرلحظه به اتفاقی که به آن فکر
می کردم و به حسی که همیشه در ذهنم بود نزدیک تر می شدم و این اتفاق را در ذهنم به تعویق می انداختم و همیشه فکر می کردم زمانی آقا محمود شهید می شود که محمد هادی بزرگ شده باشد و چند سالی از زندگی مشترکمان گذشته باشد، ولی چنین نشد و آقا محمود آخرین باری که سال 95 به سوریه رفت گویا به ندای "اذا کانا المنادی فاهلا بالشهاده" (اگر دعوت کننده زینب
(سلام الله علیها) باشد سلام برشهادت) لبیک گفته و عاشقانه فدایی حضرت زینب (سلام الله علیها) شده بود.
#شهید_محمود_نریمانی
راوی : #همسر_شهید🌷
╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗
@sangarshohada
╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝