سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :9⃣8⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 290
از آنجا فقط حدود پنجاه متر با هدف اصلی مأموریتمان فاصله داشتیم. قاسم دستور داد: «آرایش بگیرید...» و صدای بچه ها انگار که انعکاس صدای او بود بلند شد: «آرایش بگیرید... آرایش بگیرید...» بی اختیار خنده ام گرفت: «این دیگه چه جورشه؟! چطور شده عراقیا صدای ما رو نمیشنون!» به اصطلاح آرایش گرفتیم و کمی جلو رفتیم که این بار قاسم فریاد زد: «اشتباه شده! برگردید این طرف!» ظاهراً ما به جای اینکه به طرف اتوبان برویم، به سمت روستا برگشته بودیم. دقایق پراضطرابی بود. صدای قاسم را علاوه بر ما عراقیها هم شنیده بودند و داد و بیدادشان بلند شده بود: «قف! قف!» بلافاصله آتش شروع شد. سریع خودم را روی زمین پرت کردم، هنوز آماده درگیری نبودیم. قرار بود آرایش بگیریم و سپس درگیر شویم و حالا آتش پرحجم تیربار و آر.پی.جی بود که بر سرمان میبارید. عراقیها هنوز نتوانسته بودند آنجا سلاحهای بزرگی مثل دوشکا و شلیکا آماده کنند اما با هر چه داشتند روی ما آتش گشوده بودند. وقتی خودم را روی زمین پرت کردم سرم به جایی خورد. نگاه کردم و دیدم خاک نرم است. حساب کار دستم آمد. ما فکر میکردیم حداقل پنجاه شصت متر با محل اصلی درگیریمان فاصله داریم در حالی که درست کنار اتوبان بودیم. کاملاً معلوم بود جلوی اتوبان کانالی را تازه کنده اند، خاک نرم و تازه بود و عمق کانال هم کم بود. احتمالاً فرصت کار بیشتر پیدا نکرده بودند. سرم را بالا گرفتم ببینم دشمن کجاست؟ دیدم همه تیرها از یک محل شلیک میشوند؛ هم تیرهای ما، هم تیرهای عراقیها! دوباره نگاه کردم و با دقت متوجه شدم اوضاع از چه قرار است؛ ما در نیم متری عراقیها بودیم!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#نودوششمین
#ختم_قران_شهدا
لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷16🌷18🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s833_380)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
سنگرشهدا دراینستاگرام ، 👇
instagram.com/_u/sangareshohada
لطفا از پیج سنگرشهدا در اینستاگرام حمایت کنید..ممنون
#پیام_سردار_سلیمانی_بہ_آمریکا
اگر حشدالشعبی و مقاومت عراق را هدف بگیرید، درهای جهنم را بہ رویتان باز میکنیم
خبرگزاری الغدپرس عراق بہ نقل از «یکی از فرماندهان ارشد حشدالشعبی»:
🔹سردار سلیمانی، پیام تهدید شدیداللحنی را برای فرماندهان نظامی آمریکا در عراق ارسال کرده است.
🔹در این پیام گفته شده کہ اگر نیروهای آمریکا، نیروهای حشدالشعبی و مقاومت اسلامی عراق را هدف بگیرند، درهای جهنم را بہ روی آنها باز خواهیم کرد و اگر این اتفاق بیفتد، نیروهای الحشد و مقاومت اسلامی پاسخ سختی بہ نیروهای حاضر در پایگاههای آمریکا در عراق خواهند داد.
@sangarshohada 🕊🕊
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#خاطرات_شهید
#لباس_نو
زمانی که تو سوریه زندگی میکردیم لباس های ریحانه و مهرانه را که استفاده و تکراری شده بود را جمع کردم و کنار گذاشتم که بدهم به بچه های سوری بعد به اقا مهدی گفتم می شود لباس های بچه ها را بدهی به کسی که نیاز دارد
توی جنگ نیازشان می شود و شاد می شوند
گفت:《نه بهتر است چند دست لباس تو و تازه بخری برای بچه های نیازمند اینطوری بیشتر دلشان شاد می شود》
#ساده
اگر کسی برای بار اول می خواست بیاید منزل ما آقا مهدی می گفت چند نوع غذا درست نکن یا سفره را خیلی رنگین نکن
بگذار راحت باشند و دفعه بعد هم بیایند منزلمان
#شهید_مهدی_نعمائی_عالی
راوی: همسر_شهید🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❌اگه ازنماز بی حضور قلب خسته شدی ⁉️
اگه تو نمازات سست وبی حالی❗️
💯اگه میخای نمازتو اصلاح کنی
اگه نمازت قضامیشه
❤️فڪرڪنم ڪانال خوبیه عضو بشی👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2545418240Cd731e89944
مستان
همـــہ افتــــاده و
ساقـــــے نمانده!
یڪ گل بـــراے #باغبان باقــــے نمانده...
#قتلگاه_شهداے_ڪربلاے5
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :0⃣9⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 291
وقتی بوته خاری درست در مجاور من تکان خورد، متوجه لولۀ اسلحه ای شدم که روی آن قرار گرفته بود و می خواست تیراندازی کند. اسلحه عراقی بود! سریع عقب کشیدم. تا آن شب هرگز آنقدر به دشمن نزدیک نبودم! در حین درگیری گاهی میتوانستم چهره آنها را ببینم؛ عجیب بود که همه آنها مسن بودند، چیزی بالای چهل سال! از چهره شان معلوم بود خسته اند اما سرسختانه میجنگیدند. یکی، دو متر عقب کشیده بودم و صدای بیسیم را میشنیدم انگار خلیل نوبری بود که بیسیم دستش بود. مرتب دستور میدادند: «خط رو بشکنید! بشکنید تا نیروهای تخریب وارد عمل بشن!» اما با کدام نیرو؟! ما با تعداد محدودی نیرو در خط پخش شده بودیم و هر کس جایی درگیر بود، موقعیت به گونه ای بود که نمیشد ابتکار عمل را در دست گرفت. چند دقیقه ای میان آتش و گلوله گذشت، فکر کردم بد نیست چند نارنجک بیندازم تا حداقل جلو را باز کنم. چهار تا نارنجک همراه داشتم. اولی و بلافاصله دومی را انداختم در حالی که می ترسیدم ترکش نارنجکها کار دست خودم بدهد. با انفجار نارنجکها صدایی از آن نقطه بلند شد و فهمیدم چند متر پیش رویم تقریباً پاک شده است، اما جرئت نمیکردم بروم داخل کانال. چون رفتن به کانال مساوی بود با جنگ تن به تن با عراقیهایی که در دو طرف کانال بودند. آنجا اسلحه کاربردی نداشت، فقط سرنیزه میتوانست چاره ساز باشد که ما نداشتیم. انفجار پی درپی نارنجکها در کانال تا حدودی آتش عراقیها را کم کرد اما هنوز آنجا بودند و بین ما و آنها فقط کپه های کوچک خاک مانع بود. عراقیها داخل کانال سنگرهای کوچکی هم درست کرده بودند که حالا برایشان امتیاز خوبی بود.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :1⃣9⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 292
به هر طرف نگاه میکردم قلّت نیرو به معنی واقعی اش زجرم میداد و همان نیروی کم بود که آنجا برایمان گران تمام شد.
یکی از بچه های اطلاعات به نام «مهدی» نزدیکم بود. ضامن نارنجکش را کشیده بود و رو به من داد میزد: «برو اون طرف!»
ـ کدوم طرف!
ـ غلت بزن اونور خاکها!
جوش آورده بودم. هنوز نارنجک دستش بود، این بار من داد زدم: «حالا چرا نارنجک آماده رو تو دستت نگه داشتی؟... بنداز دیگه!» انفجار نارنجک فقط برای چند ثانیه نقطۀ انفجار را آرام کرد. عراقیها با سرسختی مقاومت میکردند چون جایی برای فرار نداشتند. اگر عقب میرفتند روی اتوبان میرسیدند و آن طرف اتوبان باتلاق بود، بنابراین جانانه می جنگیدند. در همان لحظات بود که یک نفر در حال نشسته به طرفمان آمد؛ محمدرضا باصر بود. حالا در آن نقطه من بودم و «حسن نوبری» برادر خلیل و باصر. باصر قبلاً سابقه حضور در چنان درگیریهای سختی را نداشت ولی ایمان و رشادتش او را تا آنجا کشانده بود. گفت: «از یک تا سه بشماریم و با الله اکبر وارد کانال بشیم!»
ـ بهتره اول نارنجکهای باقیمانده رو پرت کنیم بعد بریم توی کانال!
قرارمان را گذاشتیم: یک، دو، سه... نارنجکها را پرت کردیم و بعد... فقط باصر بود که بلند شد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#نودوششمین
#ختم_قران_شهدا
لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
1🌷2🌷3🌷4🌷5🌷6🌷7🌷8🌷9🌷10🌷11🌷12🌷13🌷14🌷19🌷20🌷21🌷22🌷23🌷24🌷25🌷26🌷27🌷28🌷29
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s833_780)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
سنگرشهدا دراینستاگرام ، 👇
instagram.com/_u/sangareshohada
لطفا از پیج سنگرشهدا در اینستاگرام حمایت کنید..ممنون
سنگرشهدا
پـرواز ڪردن سخت نیست ... عاشـق کہ باشی بالت میدهند؛ و یادت میدهند تا پـرواز ڪنی ؛ آن هـم عاشقـــان
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#خاطرات_شهدا
💠يك شبه ره صدساله پيمود
در ﺳﺤﺮﮔﺎﻩ روز ﻋﯿﺪ ﻓﻄﺮ و در آﺳﺘﺎﻧﻪ ﭘﺮواز به ﺳﻮی ﺑﻐﺪاد وﻗﺘﯽ ﺑﭽﻪ ﻫﺸﺖ ﻣﺎﻫﻪ اش ﮔﺮﯾﻪ
ﻣﯽ ﮐﻨﺪ، ﺻﻮرﺗﺶ را از او ﺑﺮﻣﯽ ﮔﺮداﻧﺪ ﺗﺎ ﺗﺮدﯾﺪی
در دﻟﺶ اﯾﺠﺎد ﻧﺸﻮد.
در ﻫﻤﺎن واﭘﺴﯿﻦ ﻟﺤﻈﺎت
ﺧﺪاﺣﺎﻓﻈﯽ ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮش اﺗﻔﺎﻗﺎت ﻧﺎﮔﻬﺎﻧﯽ رخ ﻣﯿﺪﻫﺪ ﮐﻪ ﻋﺒﺎس ﻣﯽ ﮐﻮﺷﺪ ﺗﺮدﯾﺪ و دودﻟﯽ در
درون ﺧﻮد اﯾﺠﺎد ﻧﮑﻨﺪ.
اﯾﻨﻬﺎ ﻧﻤﻮﻧﻪ ای اﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﺎ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﯿﻢ ﺑﮕﻮﯾﯿﻢ,ﻋﺒﺎس راﻩ اﻟﻬﯽﭘﯿﻤﻮد….
واﻗﻌﺎً ﻋﺒﺎس ﯾﮏ ﺷﺒﻪ رﻩ ﺻﺪﺳﺎﻟﻪ پيمود.
راوی:
اﻣﯿﺮ ﺳﺮﺗﯿﭗ ﺧﻠﺒﺎن ﺣﺴﯿﻦ ﭼﯿﺖ ﻓﺮوش
#شهید_عباس_دوران 🌷
#سالروز_شهادت
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :2⃣9⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 293
بلند شد و بلافاصله افتاد! سرباز عراقی اسلحه اش را آماده نگه داشته بود و چهار گلوله پی در پی شلیک کرد؛ گلوله ها گلوی باصر را دریدند و صدای خرخری که با جوشش خون از گلویش بلند میشد، توی گوشم می پیچید. هیچ کاری نمیتوانستیم برایش بکنیم. اوضاع به هم پیچیده ای بود. از عقب مرتب نهیب میزدند: «خط رو بشکنید... عجله کنید» و ما عده انگشت شماری مانده بودیم که هر چه نارنجک داشتیم توی آن کانال لعنتی انداخته بودیم. کانالی که معلوم نبود چقدر نیرو آنجا ریخته. حالا دیگر امیر هم که در طول خاکها پیش رفته بود برگشته و کنار ما بود. حسن نوبری و مهدی هم آنجا بودند قرارمان را گذاشتیم: «هر چه بادا باد! توکل بر خدا میریم تو کانال!»
هنوز صدای خرخر از گلوی زخمی محمدرضا باصر که به حال چمباتمه کنار خاکریز افتاده بود شنیده میشد. با هم وارد کانال شدیم در حالی که تیراندازی از آن قسمت چند ثانیه ای بود فروکش کرده بود. منظره کانال حیرت آور بود؛ جنازه روی جنازه تلمبار شده بود. آنهایی هم که مانده بودند در حال فرار از آن قسمت بودند. ما چهار نفر در دو جهت کانال تقسیم شدیم و از روی جنازه ها جلو رفتیم. دوباره در کانال درگیری شروع شد. حالا دیگر آر.پی.جی های آماده عراقیها را به طرف خودشان میزدیم؛ جایی حدود سی متری! کانال از ازدحام کشته ها و صدای کر کننده سلاحها به جهنم کوچکی بدل شده بود. از هر جا که به سمت ما شلیک میشد همان ناحیه را هدف میگرفتیم. اصلاً وقت فکر کردن به این قضیه نبود که نکند از بچه های خودی هم توی کانال باشند...
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :3⃣9⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 294
میخواستیم به هر قیمتی شده راه را برای عبور تخریبچیها باز کنیم و حالا وقتش رسیده بود.
خلیل نوبری داد میزد: «اصغر آقا! تخریبچیها رو بیارین... بیاین...» فاصله کانال تا اتوبان در نقطه ای که ما مستقر شده بودیم حدود هفت متر بود و فاصله اتوبان تا پلی که به قصد انهدامش تا آنجا آمده بودیم حدود چهل تا پنجاه متر. اما این مسیر کوتاه آن شب تبدیل به جهنمی غیرقابل عبور شده بود! نمیشد برای رسیدن به پل روی اتوبان رفت. عراقی ها هم به خوبی ما به اهمیت حادثه واقف بودند و هر جنبنده ای را در اطراف پل به رگبار می بستند. منتها الیه پل هنوز دست عراقیها بود. آن طرف پل روستایی بود که عراقیها از آنجا هم منطقه را زیر آتش بیامان خود داشتند. در آن محشر فقط محدودهای به طول سی متر به دست ما آزاد شده بود که همان معبری بود برای عبور بچه های تخریب. زیاد طول نکشید که اصغر قصاب با بچه های تخریب کنار ما رسید. رو کردم به اصغر آقا: «برادر! ما دیگه نارنجک نداریم. به اینا بگو نارنجکاشونو به ما بِدَن» برای پاکسازی آن کانال، نارنجک بهترین سلاح بود. در عرض چند ثانیه که تخریبچیها از کنار ما میگذشتند حدود سی نارنجک برای ما گذاشتند. آنها به سرعت میگذشتند و با خود تی.ان.تی جلو میبردند. وقتی از کنار ما عبور کردند دست بردم نارنجکها را بردارم که احساس کردم کسی پشت سرم هست! در حالی که همه حواسم به جلو بود انگار برق مرا گرفت! سریع برگشتم و اسلحه ام را به طرفش گرفتم. پسر سیه چرده ای بود که فارسی حرف میزد!
ـ کی هستی؟!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊