سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :4⃣9⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 295
ـ نزن! من ارتشی ام... نزن!
زود آوردمش داخل کانال؛ جایی که فعلاً دست ما بود. او تعریف میکرد که ارتش در منطقۀ تانکها و پد هلیکوپتر عملیات کرده ولی مجبور به عقب نشینی شده. عده ای شهید شده بودند و آن جوان هم در آن گیرودار به این سمت دویده و سر از نزدیکی کانال درآورده بود و حالا می پرسید: «اینجا کجاس؟!» گفتم: «خوب اومدی! بیا اینجا!» اصلاً ترکی نمیدانست و من هم حال و انرژی فارسی حرف زدن نداشتم. با مخلوطی از فارسی و ترکی منظورم را به او فهماندم که در دل عراقی ها هستیم. گفتم: «بیا سنگرای عراقیها رو خراب کن و تو شیب کنار اتوبان با این گونیها یه سنگر سه لایه برای من درست کن.» فهمید سنگری میخواهم که از هر طرف سه گونی دورش را گرفته باشد. حدس میزدم صبح چه قیامتی به پا خواهد شد و در آن لحظات، بهترین نیرو برای دست و پا کردن یک سنگر حسابی برایم رسیده بود. او کارش را شروع کرد و من برای پاکسازی کانال رفتم.
عراقیها وقتی دیده بودند ما پاکسازی را شروع کرده و همه چیز را منفجر میکنیم، زرنگی کرده و پالتوهایشان را روی سرشان کشیده و خود را به مردن زده بودند! عده ای هم واقعاً به درک واصل شده بودند. از کثرت جنازه به سختی میشد حرکت کرد. از هر جا که تیر می آمد همانجا را پاکسازی میکردیم چون هم مهمات کم داشتیم هم نیرو.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :5⃣9⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 296
هوا داشت روشن میشد که خبر رسید: «اصغر آقا و بچه های تخریب تو محاصره افتادن!» کار هر چه پیش میرفت سخت تر میشد. کنار اتوبان و پل یکپارچه آتش و دود بود. بچه های تخریب را بدجوری میزدند چون آنها اسلحه هم همراه نداشتند و تقریباً بی دفاع بودند. محمد تجلایی و حسن نوبری به همراه پنج شش نفر دیگر به طرف آنها رفتند و بعد از نبردی سخت توانستند محاصره را شکسته و آنهایی را که زنده بودند پیش ما برسانند. عده ای از بچه های تخریب مظلومانه به شهادت رسیده بودند و عده ای هم نتوانستند از محاصره خارج شوند و به اسارت درآمدند، اما تعدادی هم به همراه اصغر قصاب عقب آمدند. علی بهلولی هم که بین آنها بود در راه بازگشت از ناحیه شکم تیر خورده بود ولی به هر ترتیب کنار ما رسید.
آفتاب داشت صحنه را روشن میکرد و این بار خبر محاصره آقا مهدی باکری، محمود دولتی و عدهای دیگر در روستای حریبه رسید. روستایی که باید تصرف میشد تا ادامه عملیات و دستیابی به اهداف میسر میشود، این را آقا مهدی بهتر از هر کسی می دانست. بلافاصله اصغر آقا با چند نفر از بچه ها به سمت حریبه رفت. علی آقا تجلایی را هم آخرین بار همانجا دیدم. او که به سمت حریبه میرفت به ما گفت: «آگه میخواین بمونین، بمونین اما بهتره که اینجا نمونین، کمی باشین و بعد زخمیها رو بردارین و کنار دجله برید تا به عقب برگردین، عراقیها به زودی میرسن!» حادثه ها پشت سر هم اتفاق می افتادند. گلوله های تیربارم ته کشیده بود و دنبال گلوله میگشتم. یادم افتاد دیشب باصر نوار گلوله تیربار را دور سینه اش پیچیده بود. رفتم کنارش که دیگر صدایی از او نمی آمد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#نودوهفتمین
#ختم_قران_شهدا
لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷7🌷8🌷9🌷10🌷11🌷12🌷13🌷19🌷21🌷22🌷23🌷24🌷25🌷26🌷27🌷28🌷29
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s835_380)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
سنگرشهدا
7 مهرماه روز عروج خونین سردارے است کہ بہ گفتہ خیلےها اگر نبود شاید خرمشهر بہ همین سادگےها آزاد نمے
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#فرازے_از_وصیت_نامہ
✍از روزی که جنگ آغاز شد تا لحظه ای که خرمشهر سقوط کرد یک ماه بطور مداوم کربلا را می دیدم. «ربنا افرغ علینا صبرا و ثبت اقدامنا و انصرنا علی القوم الکافرین.»
بار پرودگارا، ای رب العالمین، ای غیاث المستغیثین و ای حبیب قلبو الصالحین. تو را شکر می گیوم که شربت شهادت این گونه راه رسیدن انسان به خودت را به من بنده ی فقیر و حقیر و گناهکار خود ارزانی داشتی.
✍ من برای کسی وصیتی ندارم ولی یک مشت درد و رنج دارم که بر این صفحه ی کاغذ می خواهم همچون تیری بر قلب سیاه دلانی که این آزادی را حس نکرده اند و بر سر اموال این دنیا ملتی را، امتی را و جهانی را به نیستی و نابودی می کشانند، فرو آورم. خداوندا! تو خود شاهدی که من تعهد این آزادی را با گذراندن تمام وقت و هستی خویش ارج نهادم.
✍با تمام دردها و رنج هایی که بعد از انقلاب بر جانم وارد شد صبر و شکیبایی کردم ولی این را می دانم که این سران تازه به دوران رسیده، نعمت آزادی را درک نکرده اند چون در بند نبوده اند یا در گوشه های تریاهای پاریس، لندن و هامبورگ بوده اند و یا در…
#شهید_محمد_جهان_ارا🌷
#بمناسبت_سالروز_شهادت
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
شہیــدان هوایے دگــر داشتند
ز غیرت دلے شعلہ ور داشتنـد
شہیدان ڪہ دل را بہ دریا زدند
عجب پُشتــ پایے بہ دنیا زدنــد
#شهدا_گاهے_نگاهے😔
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :6⃣9⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 297
دست بردم تا نوار گلوله را از دور بدنش باز کنم اما تا دست زدم جنازه شهید که به حال چمباتمه بود چرخی زد و افتاد. خیلی متأثر شدم. نمیدانم چرا بدنش به آن شکل خشک شده بود. هر چه کردم نتوانستم نوار گلوله را از بدنش جدا کنم. دست خالی و مأیوس پیش بچه ها برگشتم.
هلی کوپترهای عراقی پشت سر هم در منطقه نیرو پیاده میکردند. موقعیت ما هر لحظه بدتر میشد. حالا نوبت محمد تجلایی بود که خبر بدهد عده ای از عراقیها بین جنازه ها سالماند و خودشان را قایم کرده اند. اگر نیروهای تازه نفس عراقی وارد عمل میشدند همانها که خودشان را به موشمردگی زده بودند، بلند شده و زهرشان را میریختند. وقتی تا حدودی از بابت پاکسازی منطقه خیالمان راحت شد، کنار دوستان زخمیمان جمع شدیم. قاسم هریسی، صمد قنبری، علی بهلولی، حسن نوبری که دستش تیر خورده بود و شهدایی که جابه جا در آنطرف دجله افتاده بودند. در وسعت منطقه فقط هشت نه نفر سرپا بودیم، سرپا و مردد!
ـ برگردیم؟! چطوری؟
ـ بمونیم؟!... چطوری؟! با کدوم نیرو و مهمات؟
عاقلانه این بود که تا فرصت هست زخمی هایی را که می توانستند راه بروند به عقب روانه کنیم. آنها را بلند کردیم و عقب فرستادیم اما چند نفر زخمی که توان راه رفتن نداشتند پیش ما ماندند، در حالی که تعدادمان به انگشتان دو دست نمیرسید، هدف انواع تیرها شده بودیم. عراقیها هم فهمیده بودند نیروی زیادی نداریم. هلی کوپترهایشان روی منطقه میچرخیدند و کار به جایی رسیده بود که با موشک نفر میزدند!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :7⃣9⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 298
اما ما در حالی نبودیم که به هلیکوپتر و موشکش توجه کنیم. سنگری که جوان ارتشی برایم می ساخت، آماده شده بود. دو قبضه آر.پی.جی، دو قبضه تیربار و دو کلاش آوردم داخل همان سنگر و جوانک را مرخص کردم: «این راه رو که مستقیم بری میرسی به خط خودی.»
واقعاً دو دل ماندن در آن شرایط سخت تر از همه چیز بود. باید تصمیم می گرفتیم و انتخاب میکردیم؛ بمانیم شاید نیروی کمکی از راه برسد و بتوانیم منطقه را نگه داریم... اما با این اوضاع که حتی پلی که چند روز پیش بچه ها روی دجله زده بودند ـ و شب قبل ما از آن گذشته بودیم ـ در آتش بیشمار دشمن از بین رفته بود. در مقابل، پلهایی که دیشب با آن مخاطره و جانفشانی در صدد منفجر کردن آنها بودیم، معبری شده بود تا تانکهای عراقی از سمت روستا حرکت کرده، از پلها وارد اتوبان شوند و به سمت ما بیایند. در آن دقایق صبح هر وقت اتوبان را نگاه میکردم نگاهم روی دو نفر زخمی که روی اتوبان افتاده بودند، قفل میشد. نمیدانستم از بچه های تخریب اند یا نه؟ مطمئن بودم نیروی خودی اند و میدیدم هنوز زنده اند اما قادر به حرکت نبودند. هیچ امکانی برای نزدیک شدن به آنها در آن شرایط نبود.
امیر سراغم آمده بود: «آقا سید! تو چی میگی؟ چی کار کنیم!»
ـ نمیدونم! حالا دیگه ما بی صاحاب موندیم اینجا! به ما گفتن کمی بمونیم و بعد برگردیم عقب!
داشتم حرف علی تجلایی را یادآوری میکردم که برای کمک به آقا مهدی و بچه هایی که در محاصره افتاده بودند، رفته بود. در همین حین به وضوح دیدم سه تانک دشمن مانور میدهند تا از اتوبان رد شوند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#نودوهفتمین
#ختم_قران_شهدا
لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷7🌷8🌷9🌷10🌷11🌷12🌷13🌷19🌷21🌷22🌷25🌷26🌷27🌷28🌷29
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s835_880)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
سنگرشهدا
دلاورے کہ شبے اقتـدا بہ مــولا ڪرد قسم ب عشـــق کہ در زینبیہ غوغا ڪرد #شهید_حجت_اصغری🌷 ว໐iภ ↬
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#خاطرات_شهدا
#سفرکربلا
✍داشتيم ميرفتيم كربلا ! با حجت ته اتوبوس نشسته بوديم ! كلى گپ زديم ! خیلی باهاش شوخی میکردیم تو کربلا همیشه از ما جدا میشد تنهایی میرفت حرم ،برامون سوال شده بود اخر ازش پرسیدم چرا همش جدا میشی تنهایی میری که وسط حرفاش يه دفعه گفت من خيلى دوست دارم شهيد بشم ! از دهنش پريد گفت من شهيد ميشمااا ! من و امير حسينم بهش گفتيم داداش تو شيويدم نميشى چه برسه شهيد ! حلالمون كن حجت چقدر اون شب تو اتوبوس وقتى خواب بودى با دستمال كاغذى كرديم تو گوشت اصلا ناراحت نمیشد دقیقا محرم سال بد روز تاسوعا مثل اربابش هر دو دستو سرشو فدای عمه جانما زینب کرد شهید شد حاجتشو اون سال تو کربلا گرفته بود خوب خبر داشت سال دیگه شهیدمیشه؛شدعلمدار حلب .
#راوی_آقامحسن_همسفرکربلا
#شهیدمدافع_حرم_حجت_اصغری🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :9⃣8⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 299
اگر موفق به عبور از اتوبان میشدند کار ما تمام بود و به راحتی می آمدند روی ما. یکی از تانکها روی اتوبان رسیده و با سرعت حرکت میکرد. نتوانستیم بزنیمشان. چشمهایم روی همان دو برادر مجروحی که روی اتوبان بودند، میلرزید. دلم داشت از جا کنده میشد. دود و گرد و خاکی که از شنی تانک بلند میشد، صدای یکریز کالیبر تانک و حرکت سریعش روی اتوبان پی در پی مقابل چشمانم اتفاق میافتاد. آمد... آمد... و از روی بچه های زخمی ما رد شد! آه از عمق جان ما برخاست. احساس میکردم تنها منم و همان تانک لعنتی که هر جانداری را میدید میزد. به سمت سنگر دویدم. تانک مرا دیده بود و کالیبرش بی وقفه به سمت من تیراندازی میکرد. از خشم و اضطراب می لرزیدم و قسم میخوردم آن تانک را بزنم. موشک روی آر.پی.جی را محکم کردم و داخل سنگر آماده و منتظر نشستم. تانک مسیرش را از روی اتوبان به کنار منحرف کرده بود تا به خیال خودش من و سنگرم را هم له کند. صدای غرش تانک یک طرف و داد و فریاد امیر و همرزمان دیگرم یک طرف، آنها دورتر بودند و نظاره گر جدال من و تانک. امیر داشت خودش را میکشت، فریاد میزد: سید! داره میآد... مواظب باش... اومد!
نفس نفس میزدم و آر.پی.جی را توی سینه ام می فشردم. تانک نتوانست از کناره اتوبان پیشرَوی کند، نزدیک بود چپه شود. دوباره برگشت روی جاده اما هنوز هم با کالیبر مرا میزد. آنجا مزه سه لایه بودن سنگر را میچشیدم. اگر سنگر معمولی و یک لایه بود با اولین رگبار به هم میریخت اما من هنوز منتظر بودم و ذهنم را متمرکز میکردم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :9⃣9⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 300
میدانستم باید در ثانیۀ مناسب از سنگر بالا بیایم و بزنم وگرنه محال بود از آتش کالیبرش زنده بمانم. تانک داشت روی اتوبان میغرید و به سوی من پیش می آمد. آمد و دیدم که از کنار سنگر میگذرد. در یک لحظه، تیرانداز کالیبر خواست لوله سلاحش را به سوی من برگرداند، بلند شدم و آر.پی.جی را به طرفش شلیک کردم اما از بخت بد موشک آر.پی.جی از کنار تانک رد شد. آه کشیدم؛ موشک آر.پی.جی که از تانک گذشته بود به سنگری آن سوی جاده خورد و در ثانیهای انفجار مهیبی همه را تکان داد.
این انفجار خدمه تانک را هم گیج کرده بود. تا آن لحظه از وجود زاغه مهمات آن سوی اتوبان بی خبر بودیم اما به خواست خدا آر.پی.جی به آن زاغه خورد. در عرض چند ثانیه، مهمات با سروصدای وحشتناکی منفجر شدند. در آن لحظات بحرانی این اتفاق به ما جانی دوباره داد. دوباره برای شکار تانک بلند شدم. عجله داشتم و نمی توانستم درست نشانه گیری کنم. شلیک کردم و این بار آر.پی.جی درست به اگزوز تانک خورد و منفجر شد. تانک از غرش ایستاد و سرنشینانش از برجک بالا آمدند تا فرار کنند. نمیخواستم آنهایی که بدن مجروح بچه های ما را له کرده بودند از تانکشان خارج شوند. با رگبار کلاش همه را زدم و دوباره در سنگر پناه گرفتم. صدای امیر آرام گرفته بود. موشک دیگری روی آر.پی.جی گذاشتم و فکر کردم حالا کجا را بزنم؟! دور و بر را میکاویدم. ناگهان چشمم روی منبع آبی که در فاصله بلندی از زمین روی پایه هایی نصب شده بود، ثابت ماند. منبع آب در نزدیکی روستای حریبه بود و پایین آن تانکها و نفرات عراقی در حال جابه جایی بودند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#نودوهفتمین
#ختم_قران_شهدا
لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷7🌷8🌷9🌷10🌷13🌷19🌷21🌷22🌷25🌷26🌷27🌷28🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s838_380)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊