سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :6⃣1⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 317
با امیر برای تحویل زمین رفتیم. متری هفتاد تومان که به دلیل جانبازی تخفیف هم دادند و من با حدود پنج هزار تومان که البته آن را هم از امیر قرض گرفتم، صاحب زمین شدم. قرار شد بدهی امیر را سر وقت پرداخت کنم. برادرم وقتی منطقه را دید گفت: «من خونه ام را به تو بدم در قبال این زمین!» نپذیرفتم. چند ماه بعد محله آماده تر شده بود. برادرم پیشنهاد کرد که زمین را در قبال خانه و ماشین به او واگذار کنم باز قبول نکردم. به تدریج با زحمت و همت پدرم کار ساخت خانه آغاز شد. برادرم دوباره به حرف آمده بود: «در قبال خانه و ماشینم فقط یه طبقۀ این خونه رو به من بده.» این بار جواب دادم: «حالا وقتش رسیده که با هم کمی حرف بزنیم. یادته چند ماه پیش به من گفتی معلوم نیس بعد از جنگ چه وضعی داشته باشم. منی که پنج هزار تومان نداشتم به زمین شهری بدم حالا خدا چنین خونه ای نصیبم کرده. میخوام بدونی خدایی که من به خاطر او تلاش کردم هیچوقت منو ول نمیکنه تا در جامعه سرافکنده بشم.» البته برادرم تأکید میکرد که از سر دلسوزی و نگرانی آنطور گفته است... برای چندمین بار به من ثابت شد که مهربانی و لطف خدا از تصور ما چقدر برتر است.
زحمت ساخت خانه با آقاجان بود. همه تلاش او این بود که سروسامانی پیدا کنم. چیزی که من اصلاً به فکرش نبودم. زحمتهای پدرم شرمنده ام میکرد. چه در روزهایی که مجروح میشدم و زحمت هایم برای خانواده چند برابر میشد و چه ایامی که برای مرخصی می آمدم و از راه نرسیده در فکر رفتن بودم. آقاجان میگفت: «تو توی کوه بزرگ شدی، همونجا هم زندگی میکنی. طبیعت تو با کوه میسازه!»
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :7⃣1⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 318
من هم شوخی اش را تکمیل میکردم: «آقاجان! خدا برای من جای اون کوهها رو با این شهرها عوض نکنه، اون کوه و بیابون می ارزه به هزار تا شهر!» نگرانی عمده آقاجان زخمهای ماندگاری بود که من هر سال از جنگ سهمیه می گرفتم! به پدرم حق میدادم. او سالها در شرایط تنگی معیشت و سختی روزگار زحمتمان را کشیده بود تا روزی بتوانیم یاور زندگی اش باشیم. اما جنگ همه چیز را به هم زده بود. من نه تنها در کنارشان نبودم بلکه آنها دار و ندارشان را خرج من میکردند و همیشه درگیر مسائل من و مجروحیت هایم بودند.
گاهی افراد خانواده و فامیل می پرسیدند که در جبهه چه کارهایی میکنیم و من وقتی از چند و چون عملیات میگفتم، ناباورانه نگاهم میکردند. مثلاً وقتی از شب دوم بدر و حجم آتش دشمن میگفتم با حیرت و تردید می پرسیدند: «پس چرا تو چیزیت نشد؟» آن وقت دوباره دلم برای جبهه له له میزد؛ جایی که آنقدر به خدا نزدیک بودیم که با رگ و پوستمان میفهمیدیم اگر خدا بخواهد ما را ابراهیم وار از آتش بیرون می آورد!
هر وقت چنین گفت و گوهایی پیش می آمد، عجیب احساس غربت میکردم. فکر میکردم مردم شهر واقعاً شناخت خوبی از چیزی که در جبهه می گذرد، ندارند. اغلب فکر میکردند ما لذت زندگی و خانواده خوب و آسوده، بدن سالم و رفاه را نمیدانیم. نمیدانیم میشود در خانه ماند و روی فرش و تشک و دور از سروصدای انفجار خوابید. درک نمیکردند زندگی در جبهه طعم دیگری دارد و برادرانی در جبهه هستند که میشود در این دنیا به محبت خالصشان و آن طرف به شفاعت شان دل بست!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدمین
#ختم_قران_شهدا
لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷17🌷18🌷23🌷24🌷25🌷26🌷27🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s1045_980)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
#فرازے_از_وصیت_نامہ
اسیر ترفندها و حیله های دشمن نشوید و نسبت به خودتان مراقبت داشته باشید...
#شهید_علیرضا_بریری🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
#فرازے_از_وصیت_نامہ اسیر ترفندها و حیله های دشمن نشوید و نسبت به خودتان مراقبت داشته باشید... #شهی
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#خاطرات_شهید
میگفت :وقتی به شما میگم که میخوام برم سوریه کسی نباید جلوی رفتنم رو بگیره .هر کسی که با رفتن به سوریه و دفاع از حرم مخالفه باید کل گریه هایی که تو محرم و عزای حسین میکنه بریزه دور ،میدونی چرا؟چون کسی که از ته دل داره برای آقا گریه میکنه برای غریبی و تنهایی اقاست ،داره گریه میکنه و میگه آقا ای کاش ما هم اون موقع بودیم تا به شما یاری میکردیم.الان هم همون وضعیت هست خانم زینب کبری غریب و تنهاست و هل من ناصر گفته .
حالا دیگه ای کاشی وجود نداره من صدای حسین زمانم رو شنیدم و باید برم.
#شهید_علیرضا_بربری🌷
راوی: #همسر_شهید
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :8⃣1⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 319
معمولاً در مدتی که برای مرخصی در شهر بودیم این اتفاقها و گفت وگوها در شرایط مختلف پیش می آمد. اغلب بعد از چند روز مرخصی یا برای برگشتن به منطقه آماده میشدم یا برای درمان و پیگیری مشکلات جسمی و ادامه درمان آوارۀ مطب دکترها و بیمارستانها میشدم. گفت و گویمان با پزشکان دیدنی تر بود. اغلب وقتی برای مشکلی به دکتر میرفتم و میخواستند معاینه ام کنند تا لباسم را درمی آوردم، شوخی یا جدی می گفتند: «این مشکل تو که در برابر این بدن درب و داغان مشکل مهمی نیست!» حتی یک روز در بیمارستان امام تبریز وقتی یکی از اطبا حال و روزم را دید گفت: «میدونی که روز قیامت اعضای بدن به حرف میان و شکایت میکنن و باید جوابشون رو داد؟»
ـ چرا نمیدونم! اما گمان نمیکنم این بدن از من شکایتی داشته باشه. چون این بدن رو توی ولگردی و خوشگذرونی به این روز ننداختم. خدا خودش قصۀ هر زخم منو میدونه که کجا و به چه کاری بودم. بنابراین، این بدن باید خیلی هم از من تشکر کنه!...
چند ماه از اتفاقی که باعث ضایع شدن عمل جراحی بینی ام شد، میگذشت. به امید اینکه با عمل جراحی، مشکل تنفسم تا حدودی حل شود برای عمل مجدد اقدام کرده بودم. بعد از پنج ماه نوبت ـ که در آموزش و عملیات بدر گذشت ـ همراه امیر به راه افتادم. صبح اول وقت رسیدیم تهران و مستقیم رفتیم بیمارستان. دکتر برخورد خوبی داشت و نامه نوشت تا بستری ام کنند. من و امیر که حاضر نبودیم از هم جدا شویم قرار و مدار میگذاشتیم که تا زمانی که بیمارستان هستم او هم باید تهران بماند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :9⃣1⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 320
این تصویر که با هم به طرف بیمارستان فاطمه زهرا(س) میرفتیم همیشه در ذهنم هست؛ خیابان کم رفت و آمدی پشت بیمارستان بود که دویست سیصد متر با در اصلی فاصله داشت. جلوی بیمارستان هم پارک بود و چشم انداز قشنگی داشت. آن روزها فضای شهر طوری بود که جوانانی با پوشش غیرمتعارف که به آنها پانکی می گفتند به چشم میزدند. در همان خیابان پسری متلکی بار یک دختر کرد. من و امیر نتوانستیم بی تفاوت باشیم. جلویش را گرفتیم: «چی گفتی؟» رنگ از روی پسره پرید! وقتی فهمیدم بیست سال دارد و همسن من است، نصیحتش کردم که: «امثال تو دارن تو جبهه ها دهها نفر نیرو اداره میکنن!... اونوقت تو اینجا داری الواطی میکنی!؟» امیر میگفت: «ولش کن اینکه چیزی نمیفهمه!»
در بیمارستان قرار گذاشتیم امیر هر روز وقت ملاقات یعنی سر ساعت دو بیمارستان باشد. قبل از عمل هم بنده خدا قول داد صبحها برایم صبحانه بگیرد بیاورد. امیر مثل دفعه قبل شبها میرفت خانه یکی از اقوامشان.
بستری شدم و هر روز با امیر برنامه داشتیم. صبحها توی حیاط بساط صبحانه پهن میکردیم. با نگهبانها هم زود دوست شدیم. سه چهار روز قبل از عمل به آزمایشهای مختلف گذشت. اتاقی که در آن بودم اوضاعی داشت برای خودش. چهار نفر دیگر در اتاق بودند که یکی اهل زنجان بود و چانه اش را ترکش برده بود. یکی طلبه ای اهل قم بود و دو نفر دیگر کرجی بودند که بعداً فهمیدیم چه فیلمی بازی میکنند!
بالاخره موعد عمل رسید و رفتم اتاق عمل.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدمین
#ختم_قران_شهدا
لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷23🌷24🌷25🌷26🌷27🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s1045_980)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ صبحگاهے🌸🍃
98
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_فرهاد_خوشه_بر
╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗
@sangarshohada
╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#خاطرات_شهید
آسید قبل از رفتن به سوریه گفت:
اونجا هوا اینقدر سرده که لوله های آب یخ میبنده وبرای استفاده از آب جهت شستشو و خوردن باید ابتدا به دفعات زیاد آبی که غیر قابل استفاده هست رو جوش آورد وریخت روی لوله های آب که یخ لوله باز بشه وآب ازش جاری بشه تابتونیم از آب تمیز برای خوردن استفاده کنیم..
#سخن_شهید
میگفت : صدای هل من ناصر ینصرنی امام حسین بلند شده خوب گوش کن این ندا را میشنوی بار دیگر این امام حسین (علیه السلام) است که طلب یاری میکند آیا نباید گوش کنم؟!!!
ومن در مقابل استدلال منطقی و حرف از دل برآمده اش سخنی نداشتم که به زبان آورم.
#شهید_احسان_میرسیار🌷
راوی: #همسر_شهید
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
✧✦•✨﷽ ✨✧✦•
#کلام_امیرالمومنین_ع
#آزمایش_بامهلت_دادن
✍🏻خداوند هيچ ڪس را بہ چيزے همانند مهلت دادن بہ او، آزمايش نڪرده است.
#نهج_البلاغه_حكمت 116📗
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :0⃣2⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 321
همیشه در اتاق عمل سردم میشد، اما اولین بار بود که احساس کردم اتاق گرم است. سرپایی رفته بودم اتاق عمل و دیدم صورت یک نفر را داشتند بخیه میزدند. با اینکه رفتن به اتاق عمل برایم عادی شده بود اما دلهره داشتم. میدانستم برای ترمیم بینی و صورتم عمل خیلی سختی در پیش دارم. واقعاً هم آن طور شد و من زجری در آن عمل کشیدم که نگو و نپرس. بدنم به داروهای بیهوشی حساس بود و سخت بیهوش میشدم. متأسفانه وسط عمل به هوش آمدم، و هر چه کردند دوباره بیهوش نشدم که نشدم! دستمالی روی چشمهایم گذاشتند و به اجبار کارشان را ادامه دادند، صدای وسایل جراحی، صدای دکتر و کادر اتاق عمل در گوشم می پیچید. به من میگفتند: خیلی آدم مقاومی هستی... من اصلاً تکان نمیخوردم. فقط ثانیه ها را میشمردم که تمام شود این عمل عذاب آور! فکر میکردم آدم صد بار ترکش و گلوله بخورد یک ذره از این عذاب را نمیفهمد. آن شرایط حدود نیم ساعت طول کشید. از درد و اضطراب دیگر جانم به لب رسید، چنان زجری کشیدم انگار کفارۀ تمام گناهان کرده و نکرده را پس دادم... گوشتم را میبریدند و میدوختند... بالاخره تمام شد و مرا گذاشتند روی تخت دیگر. معلوم شد سه ساعت در اتاق عمل بوده ام. برعکس همۀ بیماران که وقتی از اتاق عمل می آیند درد و ناله شان شروع میشود من احساس میکردم راحت شده ام!
مرا در بخش مراقبتهای ویژه بستری کردند. طولی نکشید دکتر جراحم آمد نشست بالای سرم. عمل من نزدیک غروب تمام شده بود و دکتر تا صبح مراقبم بود و خونریزی شدیدم را کنترل میکرد. ظاهراً برای خودش هم نتیجه عمل من مهم بود. او با دلسوزی به من میرسید.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :1⃣2⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 322
من هم کتابی جلوی چشمم گرفته بودم تا کمی فکرم را از درد دور کنم. دم به ساعت دکتر حالم را می پرسید و من می گفتم: «خوبم!» تا صبح چند واحد خون تزریق کردند، با اینکه درد و خستگی ام زیاد بود اما حالم کمی تثبیت شد.
بالاخره صبح شد و فهمیدم از تبریز خانواده ام برای ملاقات آمده اند. بیچاره همسرم از وقتی وارد زندگی من شده بود بخشی از دیدارهایمان در بیمارستانها بود. او همراه پدر و برادرم آمده بود. از دیدن پدرم تعجب کردم چون تا آن روز در بیمارستان به دیدنم نیامده بود. ملاقاتیها آن روز نتوانستند زیاد بمانند چون خونریزی ام دوباره شروع شد و کادر پزشکی مجبور شدند اقدامات ویژه ای انجام دهند. روز بعد حالم بهتر شد و خانواده ام که برای ملاقات آمدند، برایم کباب آوردند. در آن شرایط چقدر آن کبابها چسبید.... با امیر و خانواده رفتیم به حیاط سرسبز بیمارستان. آنجا بود که فهمیدم آقاجان فقط برای دیدن من نیامده بلکه عقد و عروسی یکی از اقوام در تهران بوده و... سر شوخی باز شد. گفتم: «معلوم شد آقاجان چرا اومده دیدنم!» رابطه ام از اول با پدرم دوستانه بود؛ زورمان را به رخ هم می کشیدیم، کشتی میگرفتیم و... با اینکه موقع اعزام به بدرقه ام نمی آمد اما حاج خانم میگفت که همیشه به فکرت هست و شبها از فکر و خیال تو نمیخوابد.
در این میان ملاقاتی ثابت هر روزم، امیر بود که از صبح تا عصر در بیمارستان کنارم بود. حدود چهل شب در آن بیمارستان ماندم و امیر بزرگوارانه به دیدنم می آمد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدو_یکمین
#ختم_قران_شهدا
لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷4🌷5🌷6🌷9🌷11🌷12🌷13🌷14🌷15🌷16🌷17🌷18🌷19🌷27🌷29🌷30🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s1046_080)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊