eitaa logo
سنگرشهدا
7.4هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
3هزار ویدیو
52 فایل
امروز #فضیلت زنده نگہ داشتن یاد #شهدا کمتر از شهادت نیست . "مقام معظم رهبرے❤️ 🚫تبلیغ و تبادل نداریم🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :2⃣3⃣5⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 533 تا چهلم بچه ها من در تبریز بودم و برنامه اصلی ام مداوای دستم بود که از شدت عفونتش کاسته نمیشد. دستم داشت سیاه میشد به خاطر همین دکترها میگفتند انگشتانم را باید قطع کنند ولی برادر اسماعیل با زجر و مصیبتی که زیر دستش کشیدم نجاتم داد و رفته رفته عفونت زخم کنترل شد. اولین روزهای فروردین 1366 بالاخره بعد از سه سال نامزدی خانواده ها مجابم کردند و با حداقل هزینه، با سفری دو سه روزه به مشهد مقدس زندگی مشترک را شروع کردیم. وضع جسمی ام زیاد خوب نبود اما حاضر نبودم از جبهه دل بکنم. مدتی که در خانه بودم به پایگاه مسجد گزران زیاد سر میزدم. آنجا معمولاً هفت هشت نفر از بچه ها از جمله یعقوب نیک پیران، «حسین سعادتی»، حاجی میلانی و یونس بهجت نیا شبها در محله گشت میدادند. به خاطر شرایط بدنی ام نمی گذاشتند زیاد همراهشان بروم. یک شب خواستم همراهشان باشم. ساعت حدود دوازده شب بود که ماشینی را متوقف کردیم و در بازرسی دیدیم اسلحه دارند. میگفتند از نیروهای دادگاه انقلاب اسلامی اند ولی مجوز حمل سلاح نداشتند. ما هم اسلحه شان را گرفتیم. کار بالا گرفت و آنها با عصبانیت تهدیدمان کردند. ما هم کوتاه نیامدیم و گفتیم: «هر کاری میخواهید بکنید اما بروید مجوز بیاورید.» بعد از یک ساعت مجوز آوردند و ما اسلحه شان را پس دادیم ولی به خاطر حرفهایی که گفته بودند فکر میکردیم اذیتمان کنند. آن شب به پایگاه برگشتیم و خوابیدیم اما هنوز چشممان گرم نشده بود که تلفن زنگ زد. با خودمان میگفتیم همانها هستند که نمی گذارند ما استراحت کنیم. شماره مان را پیدا کرده اند. تلفن بی وقفه زنگ میزد. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :3⃣3⃣5⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 534 بالاخره گوشی را برداشتیم و فهمیدیم بنده خدایی میخواهد بگوید دزد به خانه اش زده! آدرس را گرفتیم و سریع رفتیم و توانستیم کمکش کنیم. در پایگاه، بچه ها در این قبیل مسائل هم فعال بودند. فردای آن روز دوباره خواستم به مسجد بروم. آمدم مسجد اما دلم شور میزد و نتوانستم بمانم. نیمه شب خواستم برگردم. بچه ها با ماشین مرا به خانه رساندند. هر چه در میزدم کسی در را باز نمیکرد. احساس میکردم از خانه صدایی می آید ولی کسی در را باز نمیکرد. من هم کلید نداشتم. بالاخره همسرم در را باز کرد. نگران بودم. ـ خیلی وقته دارم در میزنم! چرا باز نمیکنید؟ ـ خوابیده بودیم! ـ پس این چه سروصدایییه از خونه مییاد!؟ شروع کردم به گشتن. همه جا را نگاه کردم اما چیزی نبود و فکر کردم شاید صدای باد بوده و من به اشتباه فکر کردهام صدای صحبت آدمیزاد است. به دستشویی هم نگاه کردم اما به حمام توجه نکردم. نگو در همان حال دو نفر دزد با آمدن من در حمام قایم شده اند. من خوابیدم و دزدها به کارشان رسیدند! صبح نمازم را خوانده بودم که در زدند. همسایه مان جلیل آقا بود. تعجب کردم وقتی گفت: «آقا سید! لباسات چرا بیرونه؟!» اول سری به رخت آویز زدم و دیدم شلوار و اورکتم نیست! آمدم توی کوچه و دیدم لباسها، کارتها و... ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :4⃣3⃣5⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 535 منهای مقداری پول که داشتم توی کوچه است. معلوم شد چه اتفاقی افتاده. سریع خانه را نگاه کردیم و متوجه شدیم طلاهای خانم را هم برده اند. به کلانتری رفتیم و البته راه به جایی نبردیم. گفتند باید بیشتر مواظب می بودید. دو سه روز بعد از آن ماجرا در مسجد بودم. بعد از نماز صبح خواستم نان بگیرم و به خانه ببرم. هوس کرده بودم از موتورم استفاده کنم. موتور را که در مسجد مانده بود برداشتم، چون نمیتوانستم با دستم ترمز بگیرم ترمزهای پایی را تیز کرده بودم که بتوانم موتور را جمع کنم. رفتم نان خریدم اما در سه راهی قطران با یک ماشین جیپ روبه رو شدم. هر چه با پایم ترمز گرفتم دیدم ترمزی در کار نیست. با دست هم نمیتوانستم ترمز بگیرم چون با دست سالمم هم نان گرفته بودم و هم مثلاً موتور میراندم. با خودم گفتم: «حالا یه جایی بزن که طوریت نشه!» برخورد موتور به گوشه جیپ همان و پرت شدن من به پیاده رو همان! با درد شدید دستم آه از نهادم بلند شد. آن وقت صبح یک باطریسازی باز بود که صاحبش آمد سر صحنه. شماره مسجد را دادم زنگ بزند. راننده جیپ هم کنارمان ایستاده بود. باطری ساز زنگ زده و گفته بود که یکی از دوستانتان تصادف کرده. ظاهراً از آنطرف گفته بودند: «اشتباه گرفتید. دوست ما که موتور دارد الآن اینجا خوابیده، حالا این دوست ما چطور آدمیه؟» باطریساز مشخصات مرا داده بود و بچه ها وقتی دیده بودند دارد آدرس مرا میدهد سریع آمدند؛ حاجی میلانی جلو و بقیه بچه ها از عقب دوان دوان آمدند. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :5⃣3⃣5⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 536 حاجی عصبانی بود. تا رسید سرم داد زد: «آخه! یکدستی موتورسواری میشه کرد؟!» راننده جیپ هم انصافاً مرد مهربانی بود. مدام میگفت: «ماشین من اشکالی نداره شما طوریتون نشده باشه!» هر کس رسید حرفی بارم کرد. ـ آخه! داداش. یک دستی مگه میشه موتورسواری کرد؟ ـ نان تازه دلت میخواست میگفتی ما برات میخریدیم! دوباره راهی دکتر شدیم تا مطمئن شوم دستم آسیب جدی ندیده است که همین طور بود، منتها تا مدتی درد بیشتری تحمل کردم. البته روزگاری رسید که باورم شد جانبازان باید خودشان کارهاشان را بکنند و متأسفانه در اغلب مردم فکر و روحیه کمک کردن از یاد رفت... گاهی زخمهای قدیمی هم به حرف می آمدند! یک بار ترکشی که از عملیات مسلم در کاسه زانویم بود دردم را تازه کرد. یک روز به مسجد توحید رفته بودم که با بچه های پایگاهش دوست بودم. محمود ستاری، برادر دوستم کریم، با بچه های دیگر ناهار درست کرده بودند. من هم بعد از صرف ناهار از آنجا بیرون آمدم تا به خانه مان بروم. آن روزها معمول بود که وسط چهارراه ها پاسبان می ایستاد. میخواستم از وسط چهار راه قره آغاج بگذرم. چند وقت بود پایم کمی درد میکرد اما آن لحظه دردش شدید شد، طوری که تا رسیدم پیش پاسبان دیگر نتوانستم پایم را تکان بدهم! نفسم از درد بالا نمی آمد. بعضی ماشینها بوق میزدند. ـ چرا ایستادی؟ ـ نمیتونم راه برم! ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :6⃣3⃣5⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 537 پاسبان وضع مرا که دید، دستم را دور گردنش انداخت و کمکم کرد از خیابان بگذرم. یک تاکسی هم گرفت و من با مصیبت نشستم تا به خانه مان بروم. در خانه هم مشکل نه تنها حل نشد بلکه بدتر شد. درد مرا میکشت. حاج خانم حال و روزم را که دید ماشین گرفت و مرا به اورژانس بیمارستان امام رساند. دکتر بالای سرم آمد و معاینه کرد و گفت باید عمل شود. یاد حرف دکتر پشت در اتاق عمل می افتادم که وقتی پرسیدم این همه خونی که به من میزنند جای خونی را که از بدنم رفته میگیرد، گفته بود: «معمولاً دو سه ماه طول میکشد تا خون از دست رفته جبران شود.» چشم هایم سیاهی میرفت و پایم انگار آتش گرفته بود. من که از آه و ناله خوشم نمی آمد کم مانده بود از شدت درد هوار بکشم. کاسۀ زانویم ورم کرده و کبود شده بود. نگو ترکشی که از مهر ماه سال 1361 آنجا بود حالا می خواهد با ما تسویه کند! مرا به اتاق عمل بردند و جراح هم از آنطرف آمد. دکتر واردی بود. با دیدن عکسها و حال و روز من فهمید چه اتفاقی افتاده. یک آمپول بزرگ برداشت و آن را درست به محلی که درد میکرد، وارد کرد. دردم آنقدر زیاد بود که درد سوزن را نفهمیدم. دکتر شروع کرد به کشیدن خونابه ای چرکی از زانویم. دو بار سرنگ را پر کرد و هر بار احساس راحتی میکردم. بعد هم که بیهوشی و اتاق عمل... آن ترکش و عفونت از زانویم خارج شد. وقتی داشتم به هوش می آمدم مثل همیشه ساکت بودم. در طول روزهایی که در بیمارستانها میگذراندم، دیده بودم مجروحان وقتی به هوش می آیند حرفهای بیربط میزنند و بقیه هم می خندند. بنابراین، خودم را عادت داده بودم تا وقتی هشیار نشده ام هیچ حرفی نزنم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :7⃣3⃣5⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 538 معمولاً همه از حالم تعجب میکردند. تا سالهای آخر جنگ همین قضیه بود. طوری که به من میگفتند تو چطور وقتی به هوش می آیی حواست جمع است. میگفتم آخه اینکه بار اول من نیست، بار بیست و چندمه میرم اتاق عمل! آن روزها که به خاطر عمل زانو بستری بودم وضع بیمارستان بد بود. غذایی که میدادند بدتر از غذای جبهه بود. مثلاً برای صبحانه کمی نان و پنیر. ناهار نان و سیب زمینی و برای شام آش میدادند. وقتی وضع غذا را دیدم به خانواده سپردم برایم از خانه غذا بیاورند. معمولاً آبگوشت یا چلوکباب درست میکردند و می آوردند. نوشابه هم کنارش بود و به خودم میرسیدم. خوشبختانه زخمم هم طوری نبود که رژیم خاصی داشته باشم. سه چهار روز گذشت و لب به غذای بیمارستان نزده بودم. یک روز گفتند رئیس بیمارستان عوض شده و رئیس جدید صبح برای بازدید می آید. به اتاق ما که رسید در ظرفهای پلاستیکی نان و کمی پنیر جلوی مریضها گذاشته بودند و یک چای با دو قند. نگاهی کرد و گفت: «اینجا وضع غذا چطوره؟» گفتیم: «خودتان که میبینید.» عصبانی شد. دست برد و ظرف غذا را پرت کرد و داد و بیداد راه انداخت. ظرف دو دقیقه کادر بیمارستان آنجا جمع شدند. رئیس جدید میگفت: «اینا چیه به این مجروحا میدید! اینا که اسیر نیستند، جانبازند، رزمنده اند. اومدن اینجا که خوب بشن تقویت بشن... اینارو به مشمول هم بدی نمیخوره و...» ظهر ورق برگشت. در بشقاب چینی برنج با کره و کباب یا مرغ با نوشیدنی به مریضها داده شد. طوری که آدم دلش نمیخواست از بیمارستان مرخص شود! همه رئیس جدید را دعا میکردند. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :8⃣3⃣5⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 539 او قبلاً مسئول درمانگاه شهید بهشتی سپاه بود و آنجا هم واقعاً به داد مجروحان میرسید. حدود ده روز ماندم تا زخم پایم خوب شد و مرخص شدم. اواخر اردیبهشت 1366 بود و بدجوری هوای جبهه به سرم زده بود، کسی هم نبود همراهم شود. گردان هم مدتی قبل، از مرخصی به منطقه برگشته بود. بنابراین، به تنهایی سوار اتوبوس دزفول شدم تا از شهر به آغوش جبهه بازگردم. فصل پانزدهم خط شلمچه در دزفول خبری از گردان حبیب نبود. جویا شدم و فهمیدم گردان، خط شلمچه را تحویل گرفته است. فکر کردم بهتر است بروم به پادگانی که محل تدارکات ستاد جنگ بود. این پادگان در جاده خرمشهر ـ اهواز و در شش کیلومتری اهواز بود. جاده ای خاکی که خیلی هم بمباران شده بود، به این پادگان میرسید. آنجا متوجه شدم یکی از تویوتاها میخواهد برای گردان حبیب غذا ببرد، فرصت را از دست ندادم و با همان تویوتا راهی خط شدم. به منطقه ای رسیدیم که تقریباً خط دوم ما بود. دو گروهان از بچه های گردان حبیب آنجا مستقر بودند. اغلب کسانی که من می شناختمشان در گروهان علی پاشایی بودند که در خط مقدم مستقر بود. تصمیم گرفته بودم که به گروهان علی بروم اما فکر میکردم آنها در پدافند هستند و من هم اصلاً نمیتوانستم در پدافند بمانم. از اول پدافند را دوست نداشتم، از یک طرف احتمال مجروحیت در پدافند زیاد بود و از طرف دیگر شرایط خط پدافندی، دلگیرکننده بود. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :9⃣3⃣5⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 540 مهمتر از اینها در خط پدافندی فقط امکانات اولیه بود و من دیگر مثل سابق نبودم که بتوانم روی سنگ هم بخوابم! شبها چندین بار جابه جا میشدم چون به هر طرف که میخوابیدم ساعتی بعد از درد یک زخم قدیمی از خواب میپریدم. آن شب در مخابرات گردان حبیب ماندم، نیروهای جدید به گردان آمده بودند و تعداد بچه ها زیاد بود، فقط دو سه نفرشان را میشناختم. از قضا آن روزها، خردادماه و ایام امتحانات بود. اما مسئولان هر کاری میکردند، معلمانی که آنجا بودند جلوتر نمیرفتند. ظاهراً به تازگی دو نفر از نیروها شهید شده بودند و این بنده خداها هم می ترسیدند. تا آنجا آمده بودند اما حاضر نبودند به خط بروند. وقتی گفتم فردا به خط میروم برگه های امتحانی را دستم دادند که بدهم بچه ها بنویسند و یک نفر که عقب برمی گردد برگه ها را هم بیاورد. آنجا با خط مقدم حدود سیزده کیلومتر فاصله داشت. صبحها ماشین تدارکات برای بچه ها آب، یخ و وسایل لازمشان را میبرد و من با همان تویوتا راهی خط شدم. اول از همه، دوست قدیمی ام آقا فرج، را دیدم که معاون علی پاشایی بود. دوستم «حمید غمسوار»، یک بیسیمچی و چند نفر دیگر هم آنجا بودند. بعد از دیده بوسی و حال و احوال پرسیدند: «سید، اینجا میمانی؟» ـ هنوز نمیدانم. فعلاً پنج شش روز میمانم. پدافند را دوست ندارم، شاید زود برگردم. بچه ها گفتند آنها هم بعد از هفت هشت روز برمیگردند. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :0⃣4⃣5⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 541 چون حدود دوازده روز بود آنجا بودند و قرار بود گردان دیگری خط را تحویل بگیرد. برگه های امتحانی را دادم به فرج قلیزاده. نمیشد بچه ها را یکجا جمع کرد. هر کس باید در سنگر خودش امتحان میداد. معلمها سپرده بودند جوری بنویسید که بالاتر از هیجده نگیرید اما بچه ها که نگاه میکردند میگفتند: «از این ورقه نمیشه هیجده گرفت!» ساعتی بعد در خط میگشتم و به سنگر بچه ها سر میزدم. سه راهی ای بود که آتش عراق مدام آن را میکوبید. دسته علیرضا سارخانی آن طرف سه راهی بود. با فاصله کمی از سه راهی، کانالی کشیده شده بود که به کمین میرسید، سنگر کمین حدود چهل متر جلوتر از خط مقدم بود. در کمین تانکهای سوخته ای دیده میشدند که آن طرف تانکها عراقیها بودند و این طرف تانکها بچه های ما. یعنی در کمین، فاصله بچه ها با دشمن بیست، سی متر بود. بچه ها میگفتند عراقیها از این کانال زیاد میایند. بچه ها هم آنها را میدیدند و میزدند. موقعیت منطقه و کانال طوری بود که نیروهای ما هر وقت به طرف تانک سوخته میرفتند، عراقیها میدیدند و میزدند. آنجا فقط نیم خیز میشد رفت. منطقه ای که دسته علیرضا سارخانی آنجا بود، بدترین منطقه بود. موقعیت منطقه طوری بود که ماشین و تدارکات بچه ها در آن قسمت بود و عراقیها آن قسمت از جاده را خوب میدیدند و به سختی میزدند. تلفات در آن سه راهی به حدی بود که بچه ها آنجا را «سه راهی شهادت» نامیده بودند. خط پدافندی شلمچه واقعاً جای خطرناکی بود. من از سه راهی رد نشدم و بچه های دسته سارخانی را از دور دیدم، اما اینطرف سه راهی سنگری بود که به طرفش رفتم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :1⃣4⃣5⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 542 ناگهان حاجی میلانی را دیدم، معلوم بود بعد از نماز صبح خوابیده و حالا که حدود نُه صبح بود، بیدار شده اند. میخواستند بروند صبحانه بگیرند. حاجی میلانی تا مرا دید داد زد: «لوری...» بعد از ماجرای لورل و هاردی و بساطی که با شهید عبدالحسین اسدی راه میانداختیم هیچوقت مرا به اسم خودم صدا نمیزد. استقبال گرمی بود. بعد از روبوسی و خوش و بش وارد سنگرشان شدم. حبیب رحیمی هم آنجا بود. از دیدار هم خوشحال شده بودیم. با حبیب که آشنای قدیمی بودیم یاد خاطرات گذشته افتادیم. بچه ها مرتب می پرسیدند: «سید! میمانی یا نه؟!» جواب میدادم: «تو پدافند کم طاقت می یارم. حالا هم به خاطر جمع بچه ها چند روزی میمونم.» صحبتمان گل کرد و کشید تا ساعت دو ظهر. علی آقا پاشایی یکی را فرستاده بود و گفته بود: «برو سید نورالدین رو پیدا کن بیار ناهار بخوریم!» گفتم شب به سنگر آنها میروم. گفتند: «اینجا شب با عراقیها آتشبازی داریم.» بالاخره جمع و جور شدیم و آمدم پیش علی آقا. تا مرا دید دادش درآمد: «باباجان! اول کمی یه جا بنشین، ناهارت رو بخور بعد برو دنبال گشت و گذارت!» واقعیت این بود چنان با دوستان آخت بودم که دلم میخواست در همان اولین ساعات حضور به همه شان سر بزنم. کجای دنیا میتوانستم یک رنگتر و صادقتر از آن دوستان پیدا کنم؟! ساعت حدود دو و نیم بود که ناهارمان را در سنگر خوردیم. فضای سنگر کمی خفه بود؛ نور ضعیفی از روزنه داخل سنگر میافتاد، شبها هم معلوم بود فانوس روشن میکردند اما نتوانستم زیاد بنشینم. ناهارم را بیرون سنگر بردم و دم در نشستم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :2⃣4⃣5⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 543 داد بچه ها درآمد: «خطرناکه... اینجا تو یه چیزیت میشه ها؟!» واقعاً هم در آن ساعات سه راهی را شدید میزدند. فاصله آن سنگر تا سه راهی بیشتر از سی متر نبود. می گفتند معمولاً بعد از ناهار زمانی که بچه ها برای وضو گرفتن کنار تانکرهای آب در سه راهی میروند، عراق خط را حسابی میزند. به خاطر همین، بچه ها کمی نمازشان را به تأخیر می انداختند تا وقتی آتش میبارد کسی آن دور و بر نباشد. بعضی از بچه ها مثل علی آقا برای نماز به نمازخانه کوچکی کنار سنگر دسته علیرضا سارخانی میرفتند. همان روز اول فهمیدم بزرگترین مشکل بچه ها در آن خط کمبود دستشویی است. در کل خط یک دستشویی در نزدیکی سنگرهای نیروهای دسته حبیب رحیمی بود و یکی هم نزدیک سه راه. نیروهای علیرضا سارخانی هم که اصلاً دستشویی نداشتند و هر کس کار داشت کمی دور میشد و کارش را میکرد. ـ دستشویی درست کردن که زیاد سخت نیست، با وسایل ساده ای میشه اینجا یه دستشویی درست کنیم. هر روز میگفتم اما عملی نمیشد و با این شکل دستشویی رفتن واقعاً از اعمال شاق بود. یک روز خواستم بروم پیش حاجی میلانی، اتفاقاً درگیری هم شدت گرفته بود. به طرف سنگر بچه ها میرفتم که یکدفعه با صدای شلیک آر.پی.جی در گرد و خاک گم شدم! گیج شده بودم... بعد از دقایقی متوجه شدم آر.پی.جی زنی روی خاکریز رفته تا آر.پی.جی بزند اما عقب را نگاه نکرده. آتش عقبه آر.پی.جی تا ده متر میسوزاند، شانس آوردم طوری ام نشد. رفتم به طرف آر.پی.جیزن و دستم را گذاشتم روی شانه اش. تا آن لحظه متوجه من نشده بود. جا خورد. گفتم: «برادر! آر.پی.جی رو چه جوری میزنن؟» ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :3⃣4⃣5⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 544 ـ به طرف دشمن میزنن دیگه! ـ به عقب نگاه نمیکنن ببینن آدمی، مهماتی اونجا نباشه؟! آر.پی.جی زن نباید به فکر آتش عقبه اش باشه؟! آگه کمی غفلت کرده بودی من سوخته بودم! شروع کرد به معذرتخواهی. اتفاقاً او هم سید بود و بعدها به شهادت رسید. آنجا جریان سوختگی و اولین مجروحیت شدیدم از آتش عقبه برایم تداعی شد. از او جدا شدم و راه افتادم به طرف سنگر حاجی میلانی. عراق با خمپاره 60 شروع کرده بود به شخم زدن منطقه! راهم را به طرف سنگر تدارکات کوتاه کردم و آنجا منتظر شدم تا آتش کمتر شود. در آن چند روز دیده بودم که یک بار در ساعت یک و دو ظهر آتش شروع میشد و یک بار دم غروب. یعنی ظهر کسی خواب نداشت. شب هم توپخانه ها و خمپاره اندازها چنان آتشی به پا میکردند انگار میخواهند همدیگر را همان دم بکشند! به جز ساعات آتش هر وقت که ماشینی در خط تردد میکرد خمپاره میزدند. کمی در سنگر تدارکات ماندم تا آتش کمتر شد. رفتم به طرف سنگر حاجی میلانی. آنها هم سخت درگیر تیراندازی بودند. حبیب رحیمی که مسئول دسته بود، تیربارچی را در دو سنگر گذاشته بود و در سنگر وسطی یک آر.پی.جیزن. تیربارها به نوبت کار میکردند و گاهی آر.پی.جیز ن که محل تیربار دشمن را پیدا کرده بود، بلند میشد و آر.پی.جی میزد. حبیب از بچه های گل جبهه بود؛ رزمی کار بود و مهربان و باصفا. چه میدانستم آخرین روزهای زندگی اوست... حدود یک ساعت این درگیری به شدت ادامه داشت تا اینکه کمتر شد و بچه ها رفتند داخل سنگر. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :4⃣4⃣5⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 545 این جور وقتها کار نگهبانها خیلی سخت میشد. یک روز قصد کردیم با حاجی میلانی و «سید اسماعیل کهن مویی» به حمام برویم. پیاده به راه افتادیم. نزدیک کانال ماهی که رسیدیم عراقیها ما را دیدند. باران توپ و خمپاره باریدن گرفت. بیست، سی گلوله توپ در منطقه ریختند. پشت خاکریزهای اطراف جاده پناه گرفتیم. جاده را چنان میکوبید که به حاجی میلانی گفتم: «خبر داری! الآنه که از این ترکشها قسمت ما بشه!» ـ نه بابا چیزی نمیشه... تا خواستیم بلند شویم باز چند گلوله توپ دیگر دور و برمان افتاد. معلوم بود به جاده و کل کانال ماهی دید دارند. سه تایی تصمیم گرفتیم خودمان را به سمت دیگر جاده برسانیم. وقتی به دو از جاده میگذشتیم یک گلوله درست به محل قبلیمان افتاد! حاجی میلانی می گفت: «اگه اونجا مانده بودیم الآن هیچی ازمون نمونده بود!» زیر آن آتش به خودم نهیب میزدم: «تو که دو سه روز دیگه برمیگردی حالا چه هوس حمام کردی؟!» از خیر آن حمام گذشتیم و بالاخره بعد از دو سه ساعت معطلی زیر آتش به خط رسیدیم. بعد از ناهار باز صحبت دستشویی پیش آمد در حالی که عراق دوباره شروع به آتش کرده بود و بدجوری سروصدا میکرد. طولی نکشید خبر زخمی شدن دو نفر از بچه ها در خط پیچید. ـ حاجی میلانی و سید اسماعیل کهن مویی زخمی شده اند. سید از هر دو پا زخمی شده بود و حاجی میلانی از ناحیه شکم، زخم بزرگی داشت. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :5⃣4⃣5⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 546 ناراحت شدم. با یک پانسمان موقت آنها را به عقب بردند در حالی که هنوز دشمن به کارخودش بود. بعدها شنیدیم که در اورژانس خط سوم بی دقتی میکنند و زخم سید اسماعیل را طوری میبندند که اصلاً خون نمیرود، به اهواز که میرسند پای اسماعیل کبود شده بود و تصمیم میگیرند پایش را قطع کنند. بعد از عمل و قطع یک پا وقتی سید میفهمد که میخواهند پای دیگرش را هم قطع کنند نمیگذارد. ما هم وقتی شنیدیم ناراحت شدیم چون اهمال کاری بعضیها باعث قطع پایش شده بود. حاجی میلانی هم که اهل شوخی و مزاح بود و با خنداندن بچه ها به آنها روحیه میداد، جای خالی اش بدجوری تو چشم میزد. آن روزها حاجی میلانی معاون دسته حبیب رحیمی بود. در آن چند روز که در خط بودم دو سه بار با بچه ها به طرف کمین رفتم. جای خطرناکی بود. بچه ها میگفتند جلوتر از کمین جنازه یکی از شهدای ما افتاده است. تصمیم گرفته بودند آن جنازه را بیاورند. ظاهراً شهید در عملیات کربلای 5 شهید شده بود اما تا آن روز نتوانسته بودند پیکرش را به عقب منتقل کنند. پنج شش روز آنجا بودم. با خودم میگفتم فردا برمیگردم. بهتر دیدم به بچه ها سر بزنم و بگویم که هر کس نامه دارد بنویسد تا من عقب ببرم. بچه ها ورقه های امتحانی را نوشته بودند ولی کسی آنها را عقب نبرده بود، میخواستم ورقه ها را هم ببرم. داشتم به طرف سنگر میرفتم که دوباره یکی از بچه ها آر.پی.جی زد و من در گرد و خاک گم شدم. نگاه کردم... همان آر.پی.جیزن بود! گفتم: «داداش! ما یه بار اومدیم این خط، بذار سالم برگردیم. این بار دومه این کارو میکنی ها!» ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :6⃣4⃣5⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 547 رفتم به سنگر علیرضا سارخانی. گفت: «نامه مینویسم و صبح میارم به سنگر علی آقا.» شب شده بود. پرسیدم: «چند نفر تو کمین هستن؟!» ـ سه نفرن! میخواستم همان شب بروم پیش آنها تا اگر نامه ای، امانتی دارند بگیرم. راه کمین هم بد بود. کانال کم عمقی بود در دید عراقیها. وقتی نیمخیز آن کانال را به سوی سنگر کمین میدویدم دو تا خمپاره ناقابل انداختند. سالم به کمین رسیدم و احوالپرسی کردیم. دیدم بچه ها با دقت دارند جلو را دید میزنند. گفتم: «چی شده؟» ـ عراقیها اونجا دارن حرکت میکنند. دقت کردم. واقعاً عراقیها دیده میشدند. نگو عراقیها مرا دیده ا ند که آمده ام به سنگر کمین. گفتم: «اگر نامه ای چیزی دارید بدید فردا میخوام برم شهر.» بچه ها حواسشان به تحرک دشمن بود، گفتند: «آقا سید! اوناهاش! پشت تانکه، عراقی اومده!» ـ باباجون! کمین اینجوریه دیگه. اگر هم بیان میزنیمشون... اینقدر ترس نداره... با اینکه واقعاً حضور در آن شرایط خوف انگیز بود اما نمی خواستم بچه ها روحیه شان را ببازند. برایشان از کمینهای شلمچه و پاسگاه زید میگفتم: «شما که اون کمینارو ندیدید. اونجا عراقیها اونقدر نزدیک میشدند که ازشون اسیر هم گرفتیم!...» میخواستم با این حرفها تحمل شرایط کمی برایشان آسانتر شود. سنگر کمین جای نسبتاً بزرگی بود. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :7⃣4⃣5⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 548 زمین را به ابعاد دو و نیم متر کنده و چهار طرفش را گونی چیده و بالا آورده بودند. روی سنگر باز بود و هر چهار طرف آر.پی.جی گذاشته بودند. خرجهای پرتاب آر.پی.جی ها رویشان بود. یک جعبه فشنگ تیربار و نارنجک همه آن چیزی بود که در کمین دیده میشد. در همان حال که داشتم با بچه ها صحبت میکردم یکدفعه چیزی توی سنگر افتاد! آن سه نفر در یک چشم بر هم زدن بیرون پریدند، من اما خشکم زده بود! چنان غافلگیر شده بودم که نمیدانستم چه کنم. آنچه توی سنگر افتاده بود خمپاره منور بود که سطح آن داشت میسوخت و من نمیدانستم چه کنم. از ترس منفجرشدن مهمات داخل سنگر، دست و پایم را گم کرده و چسبیده بودم به دیواره سنگر! ناگهان از بیرون یکی از بچه ها کلاه آهنیاش را پرت کرد روی منور و خوابید روی آن! داد میزد: «بدو بیرون! بدو...» دویدم بیرون سنگر و از بیرون پاهای او را کشیدم و او هم بیرون آمد. علیرضا سارخانی و چند نفر از بچه ها داشتند به طرف کمین می آمدند. معلوم بود یکی از بچه های سنگر کمین وقتی خودش را انداخته بیرون یکراست رفته عقب و بچه ها را خبر کرده. بچه ها به کمک هم آتش را خاموش کردند. نمیدانم چه کرامتی بود که هیچکدام از مهمات در آن شرایط منفجر نشد اما شکم آن رزمنده ایثارگر سوخته بود. وقتی از سنگر بیرون آمدم گفتم: «تقصیر شما نیست. امروز اجل من رسیده!» ناراحت بودم و وقتی دیدم شکم آن برادر سوخته ناراحتی ام بیشتر شد. عقب نیامدم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :8⃣4⃣5⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 549 به فاصله کمی از سنگر کمین ایستادم، از یک طرف میخواستم ببینم عراقیها دیگر چه برنامه ای دارند از طرف دیگر عصبانی بودم و میخواستم تلافی آن کار را سرشان دربیاورم اما فکر کردم اگر اقدامی کنیم بعد از برگشتن ما بچه های سنگر کمین تا چند روز اذیت خواهند شد. تصمیم گرفتم برگردم. برای برگشتن از کمین باید از کانال می آمدیم، کانال به تونلی میرسید که زیر خاکریز کنده شده بود. درست در همان قسمت عراق دو سه تا خمپاره 60 زد! آنقدر تمیز میزد که معلوم بود حسابی روی آن قسمت از کانال دید دارند. ترکش خمپاره ها مرا نگرفت. سریع به طرف سنگر حرکت کردم. تا خواستم وارد سنگر شوم یکی دیگر از خمپاره ها افتاد دم در سنگر و گرد و خاک سنگر را پُر کرد! حالا علی پاشایی بود که میگفت: «سید! خبر داری! این ماجرای تو پای ما رو هم میگیره! باباجون میخوای بری زودتر برو شرت از سَرِ ما دفع بشه!...» گفتم: «نترس! اگه صبح نرم، پس فردا صد در صد میرم!» آن شب بعد از آن همه خمپاره ای که دشت کرده بودم، خوابیدم، چه خوابی! عراقیها مدام خط را کوبیدند و بچه های ما هم بیکار نبودند؛ آتش جواب آتش! در آن سروصدا در چنان خواب عمیقی فرو رفته بودم که اصلاً نفهمیده بودم تا صبح دو تا خمپاره افتاده روی سنگر گروهان. سنگر گروهان نزدیک سنگر ما بود و گرد و خاکش سنگر ما را هم پر کرده بود. بچه ها میگفتند از شدت انفجار گونیها جابه جا شده اند. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :9⃣4⃣5⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 550 صبح بعد از اینکه نمازم را خواندم خواستم دوباره بخوابم. طبق معمول علی آقا نمی گذاشت بچه ها بعد از نماز صبح بخوابند. میگفت بعد از نماز بنشینید صبحانه بخورید. با هم حرف بزنید. به بچه ها سر بزنید. من هم سماجت میکردم. ـ نه! من میخوابم! آخه تو خط چه کار میشه کرد؟ کجا میشه رفت؟ واقعیت این بود که آنجا یکی از بدترین خطهای پدافندی بود که بیرون سنگر نمیتوانستی راحت سر کنی. آن روز تصمیم گرفتم قبل از ترک خط سری هم به «نوک» بزنم. نوک در خط لشکر دیگری بود اما در شلمچه معروف بود و من دوست داشتم آنجا را ببینم. با حبیب رحیمی و علیرضا سارخانی راه افتادیم به آن طرف. معروف بود که شدیدترین حجم درگیری و آتش آنجا بود. قسمتی که خط شکم داده و مثل یک نوک در دل خط عراقیها فرو رفته بود. به آن قسمت که رسیدیم، فهمیدیم چرا نوک آن همه معروف شده است. آنجا زمین صاف منطقه از شدت انفجارها به خاکی سیاه تبدیل شده بود که پر از تجهیزات، تانکها و مهمات درب و داغون بود! حتی به سلاحهایی که روی زمین پراکنده بودند، بارها ترکش خورده بود. جنازه هایی را هم میدیدیم که تکه پاره شده بودند. معلوم بود جنازه عراقیها هم در آن معرکه هست چون پولهای عراقی آنجا پراکنده بود. گویی در آن محدوده، زلزله ای مهیب همه چیز را به هم ریخته بود؛ بدنهای تکه تکه، اسلحه های شکسته و تیر و ترکش خورده، گلوله ها و پوکه های خالی... هم خوشحال بودیم که بچهها آن خط را با مقاومتی دلیرانه نگه داشته اند و هم از آنچه میدیدیم ناراحت میشدیم. با خودم فکر میکردم اگر شلمچه روزی به حرف بیاید، از شجاعت و شهادت مظلومانه بچه ها چه ها که نخواهد گفت... ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :0⃣5⃣5⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 551 نزدیک ظهر برگشتیم. بچه ها میگفتند بعد از ناهار ماشین تدارکات می آید و من هم تصمیم گرفته بودم با آن برگردم. تازه ناهارمان را خورده بودیم که علی پاشایی گفت: «آقا سید! تو که امروز برمیگردی بیا لطف کن با هم یک دستشویی بسازیم.» دست به کار شدیم. به شوخی گفتم: «علی آقا! خبر داری تا شما اینجا منو زخمی نکنین نمیذارید برم عقب!» او هم با لبخند میگفت: «بابا حالا کجات میخواد زخمی بشه!» کنایه از اینکه من سر تا پا زخمی ام و... با این حرفها علی رفت پنج شش تا گونی آورد و گفت: «تا شما اینا رو پر کنید من میرم از پیش علیرضا اینا گونی بیارم.» من بودم و یک بیسیمچی از بچه های مخابرات. یک بیل برداشتیم و مشغول شدیم. برای درست کردن دستشویی باید زمین را میکندیم تا فضولات به زمین برود. در منطقه تکه های آهن هم پیدا میشد و میتوانستیم چیزی شبیه به دستشویی درست کنیم. ما گرم کار بودیم و خبر نداشتیم که وقتی علی میخواهد از سه راهی بگذرد عراقیها او را می بینند. تازه یک گونی را برداشته بودم که عراق دو خمپاره 60 زد؛ یکی افتاد کنار بیسیمچی و دیگری افتاد درست پشت سر من و دو ترکش نصیب من شد! یکی در بازویم فرو رفت و دیگری پشت گوشم. خوشبختانه بیسیمچی سالم مانده بود. از سرم خون می آمد و اول اصلاً متوجه زخم دستم نبودم. از آن طرف علی آقا خودش را رساند و دید که به چه روزی افتادم. ـ ها! سید! فقط پشت گوشت سالم مونده بود که اونم کامل شد! ـ بعله... حالا که زخمی شدم میذارید برگردم...! ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :1⃣5⃣5⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 552 بچه ها چون میدیدند زخمم عمیق نیست شوخی هم میکردند. مرا پیش امدادگرها بردند و شروع کردند به بستن زخم. پیراهنم را درآوردند و دستم را بستند، سرم را هم طوری باندپیچی کردند انگار عمامه گذاشته ام. امدادگر میگفت: «پاشو بریم عقب!» میخواستم آن شب بمانم اما حدود عصر خونریزی سرم بیشتر شد، دستم زیاد مشکل ساز نبود و اگر حرکتش نمیدادم آزارم نمیداد هرچند ترکش آنجا مانده بود ـ هیچوقت هم درش نیاوردند ـ اما درد سرم رفته رفته بیشتر و خونریزی اش شدیدتر شد. رضایت دادم بچه ها مرا عقب ببرند. در خط دوم به اورژانس رسیدیم. مایل نبودم از آنجا عقب تر بروم. فکرم پیش ورقه ها و نامه های بچه ها بود که قول داده بودم عقب میرسانم. فکر میکردم خونریزی که بند آمد برمیگردم. حتی خداحافظی هم نکرده بودم، اما از اورژانس مانع شدند و گفتند: «همین حالا باید بری عقب!» به این ترتیب، بعد از آن همه ماجرا نتوانستم به وعده ام عمل کنم و مجبور شدم در بیستم خرداد 1366 پشت آمبولانس منطقه را ترک کنم. منتقل شدم به بیمارستانی در اهواز که در کربلای 4 هم همانجا رفته بودم. باز مرا به اتاق عمل بردند و از پشت گوشم ترکش را درآورده و زخم را دوختند. اما به ترکش بازویم دست نزده بودند. فقط آنجا را بخیه کرده و بسته بودند. هنوز زخم عمیق انگشتانم از عملیات کربلای 4 کامل خوب نشده بود و حرکت دستم طبیعی نبود. با این حال یکی دو روز بستری و بعد به تهران اعزام شدم. در فرودگاه تهران در ستاد تخلیه مجروحان منتظر ماندم تا با هواپیما به تبریز برگردم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :2⃣5⃣5⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 553 در تبریز طبق معمول حاضر نشدم به بیمارستان بروم. کمی سرگیجه و حالت ضعف داشتم، اما از بیمارستان بیزار بودم و اهل خانه هم یاد گرفته بودند در این موارد چه کنند. کلاهی روی سرم گذاشتم که پانسمان سرم را میپوشاند و به طرف خانه راهی شدم. حدود ظهر به خانه رسیدم. همسرم بعد از حال و احوالپرسی تا دید کلاهم را برنمیدارم مشکوک شد و پرسید: «چرا کلاهتو برنمیداری؟!» ـ همینطوری! هوا آنقدر سرد نبود که من بخواهم کلاه بگذارم. خانم پیگیر شد و گفتم: « زخمی شدم!» ـ زخمی؟! تو که رفتن و برگشتنت پانزده روز هم نشد؟! بنده خدا تعجب کرده بود. حق هم داشت ولی در جنگ این اتفاقها بعید نبود. آن روز تا غروب خانه پر و خالی میشد. خانواده و اقوام برای عیادتم می آمدند. البته اغلب آنها به هوای مجروحیت قبلی ام قصد عیادت کرده بودند. می آمدند و تا میفهمیدند دوباره زخمی شده ام قیافه شان تغییر میکرد. بعضیها که دلنازکتر بودند از آمدنشان پشیمان میشدند. معمولاً همه کنجکاو بودند بدانند در این چند روز کجا بودم و چه شده؟! شب که شد دلم بدجوری گرفت. زنگ زدم به مسجد که بچه ها بیایند مرا ببرند پایگاه. بچه ها جمع بودند و دیدند دوباره زخمی برگشته ام. از خط پرسیدند. با هم شوخی میکردیم. آنها به حال من میخندیدند و من به حال آنها! وقتی از حاجی میلانی سراغ گرفتند فهمیدم که از مجروح شدن او خبر ندارند. ـ باباجان! حاجی میلانی و سید اسماعیل سه روز قبل از من زخمی شدند! ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :3⃣5⃣5⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 554 بچه ها از روز بعد شروع کردند به جست و جوی او و بالاخره او را در بیمارستانی در تهران پیدا کردند. به هر حال آن چند روز که در شهر بودیم اغلب وقتمان در مسجد می گذشت. خانواده هم از روی عادت یا اجبار این وضع را قبول کرده بودند. آن روزها در پایگاه، موقعیت شلمچه و خط عراق را روی نقشه می کشیدم و عملیاتهای آن منطقه را توضیح میدادم. بچه هایی که منطقه را ندیده بودند از آنچه میشنیدند تعجب میکردند. ما به دلیل دسترسی نداشتن به اطلاعات ماهواره ای نمیتوانستیم موقعیت کلی منطقه را نشان بدهیم. برنامه های تلویزیونی هم ضعیف بودند و هیچوقت فیلمبرداری جامعی انجام نمیشد تا کار بچه ها را خوب نشان بدهد. خلاصه کسانی که در شهر بودند درک درستی از جبهه نداشتند و با این گفتوگوها شرایط را کمی بهتر میفهمیدند. چند روز بعد گردان حبیب هم از خط شلمچه عقب کشید اما قبل از آن، خبر شهادت دو نفر از دوستان قدیمی داغم را سنگینتر کرد؛ بیست و هفتم خرداد، علی پاشایی در خط شلمچه در حالی که برای وضو رفته بود با اصابت ترکش به شهادت رسیده بود. آن روزها قرار بود او برای اعزام به حج به شهر برگردد، بقیه بچه هایی که اسمشان برای حج درآمده بود، برگشته بودند اما او امروز و فردا میکرد و... بالاخره در همان خط به خدای خانه رسید. سه روز بعد از او حبیب رحیمی هم در شلمچه به شرف شهادت رسید و به برادرش مجید پیوست. با دل خون از خدا میخواستم برای تحمل درد فراق عزیزانم دل دریایی عطایم کند و مرا به یارانم برساند... ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :4⃣5⃣5⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 555 فصل شانزدهم زهوار در رفته! رفته رفته زمزمه هایی شنیده میشد که مأموریت لشکر عاشورا از این به بعد در منطقه غرب خواهد بود. مرداد 1366 چند گردان از جمله گردان امام حسین به منطقه غرب رفتند و در منطقه سردشت در عملیات نصر 7 شرکت کردند. در این روزها ذهن من مدام مشغول بود. یاد حرفهای شهدا میافتادم. حرفهایی که در مورد جنگ بین بچه ها مطرح میشد، حالا واقعیت پیدا میکرد. جنگ داشت طولانی میشد و تا آن زمان نه عراق توانسته بود به طور جدی به ما صدمه بزند و نه ما توانسته بودیم با عملیاتهای بزرگ ضربه کاری به عراق بزنیم. علاوه بر این، تلفات عراق به کمک هم پیمانان خارجی و دشمنان جمهوری اسلامی ایران زود جبران میشد؛ هواپیماهای جدید، سلاحهای جدید و حتی نیروهای تازه نفس... در حالی که کمبود نیرو در بین ما محسوس بود. ما در جمع پایگاه این مسائل را مطرح کردیم که باید جای نیروهای از دست رفته را پر کرد اما جای خالی شهدا پر نمیشد. نیروهای پایگاه کسانی بودند که اکثراً سابقه جبهه و مجروحیت داشتند. بعضیها طوری زخمی شده بودند که نمیتوانستند کارایی زیادی داشته باشند. خود من واقعاً نمیتوانستم در جبهه یک شب خواب راحت داشته باشم. از یک طرف پشتم درد میکرد، از یک طرف شکمم! بعد از آن مجروحیتها، سالها بود با 70 درصد جانبازی و جنگ تمامعیار با زخمها و عفونتها زمان عزیمتم به وادی رحمت فرا رسیده بود نه خط مقدم جنگ و نه حتی زندگی خانوادگی! اما خدا چیز دیگری میخواست و من شاهد مظلومیت و غربت بچههای جنگ بودم، در حالی که نه میتوانستم شهر را تحمل کنم و نه تنم برای ماندن در جبهه یاری میکرد. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :5⃣5⃣5⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 556 در سال 1360 زمانی که در کردستان بودم و هفده سالم بود، بالای هشتاد کیلو وزن داشتم اما در زمستان 1365 شده بودم پنجاه وپنج کیلو. اغلب اوقات ترکشها و عفونتهای پایان ناپذیر زخمها کلافه ام میکرد. اما دم نمیزدم و می ساختم. گاهی آنچه در شهر میدیدم تحملش سخت تر از درد زخمها بود. هر چه میگذشت حال و روز شهر با جبهه بیشتر فاصله میگرفت. اواخر تابستان 1366 زمزمه رسیدن گردان حبیب به پادگان شهید قاضی آمد. آن روزها در دزفول بودم، وسایل را پشت دو دستگاه تریلر گذاشتیم. نیروها هم با اتوبوسها حرکت کردند. به راننده ها دستور داده بودند بعد از شهر میانه دیگر توقف نکنند. اما بچه ها اصرار میکردند که اتوبوسها از داخل شهر بروند. آن وقت، هم میتوانستند چیزهایی را که لازم داشتند بخرند و هم ممکن بود از کاروان جدا شوند و سری به خانه بزنند. در اتوبوس صحبت از این بود که در پادگان شهید قاضی نمازمان کامل است یا شکسته؟ هر کس چیزی میگفت و بحث داغ بود. پادگان شهید قاضی هنوز تکمیل نشده بود و بعضی از ساختمانها نیمه کاره بودند، بعضی آب نداشتند، بعضی برق. مجبور بودیم شبها فانوس روشن کنیم. به محض اینکه در پادگان جابه جا شدیم گشتی در اطراف زدیم. دور تا دور پادگان با سیم خاردار محصور شده بود اما پشت پادگان، باغی در کنار تپه ای بود که دورش حصار نکشیده بودند. معبر خوبی برای در رفتن در روز مبادا بود! ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :6⃣5⃣5⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 557 ورود و خروج نیروها از مسافت صد متری تا خود نگهبانی ممنوع بود و گفته بودند کسی نزدیک نشود. فاصله پادگان شهید قاضی تا تبریز نیم ساعت بود و همه دوست داشتند سری به تبریز بزنند اما چون قرار بود بعد از سه چهار روز به منطقه غرب برویم اجازه نمیدادند کسی از پادگان خارج شود. بعضی خانواده ها که فهمیده بودند لشکر به پادگان قاضی آمده برای دیدن بچه ها آمده بودند اما نگهبانی اجازه نمیداد نزدیکتر بیایند. آنها از دور به بچه ها دست تکان میدادند. همان شب بود که گفتند خانواده من هم آمده اند جلوی پادگان. خودم را به نگهبانی رساندم اما مانعم شدند و گفتند قدغن است جلو بروی! به همان مسیری که صبح شناسایی کرده بودم رفتم. نیم ساعت طول کشید تا پادگان را از طریق باغ دور زدم و از بیرون جلوی نگهبانی رسیدم. حالا نگهبان مرا دیده و کنجکاو شده بود. ـ تو از کجا رفتی بیرون؟! ـ این دیگه به تو مربوط نیست! نگهبان مراقبم بود که موقع برگشتن از کجا خواهم برگشت. مدتی کنار خانواده بودم و وقتی از هم خداحافظی کردیم از شانس من آقا سیدفاطمی رسید. به او گفتم که نگهبان نمیگذارد بروم داخل! به نگهبانی دستور داد کاری به من نداشته باشند و راحت برگشتم. آنجا به هر گردانی یک سالن داده بودند که بعدها آن سالنها را به صورت چند اتاق درآوردند. با اینکه سالنها فاقد آب و برق بودند اما در هر حال بهتر از چادرها بودند مخصوصاً که هوا رو به سردی گذاشته بود. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊