نام پدرش علی بود و مادرش زهرا
نام خودش ڪریم صمدزاده طریقت...
با بانگ #اذان بدنیا آمد
و هنگام #وضو ڪنار تانڪر آب در
ڪربلای ۵ بہ شهادت رسید...
بیت اله جعفری در شعری گفت: با بانگ اذان آمد و با بانگ اذان رفت...
تولد فرزندش را ندید در این دنیا اما از آنجا ناظر ماست و من چہ بی محابا گناه می ڪنم؟
گفته بود: ڪہ اگر لیاقت پیدا ڪردم و شهید شدم مرا پای مزار آقا مهدی(باڪری) خاڪ ڪنید....
#شهید_کریم_صمدزاده🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
May 11
سنگرشهدا
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 #خاطرات_شهيد_چمران بہ روایت غاده جابر قسمت:
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهيد_چمران
بہ روایت غاده جابر
قسمت:2⃣1⃣
🍃من این را نمی دانستم!و آن وقت مصطفی هم شروع کرد به خندیدن و حتی قضیه را برای امام موسی هم تعریف کرد .از آن به بعد آقای صدر همیشه به مصطفی می گفت: شما چه کار کرده اید که شمارا ندید ؟ممکن است این جریان خنده دار باشد ، ولی واقعاً اتفاق افتاد.آن لحظاتی که با مصطفی بودم و حتی بعد که ازدواج کردیم چیزی از عوالم ظاهری نمی دیدم ، نمی فهمیدم.
🍃 به پدرم گفتم : جشن نمی خواهم فقط فامیل نزدیک ، عمو ، دایی و...پدرم گفت: به من ربطی ندارد؛ هر کار که خودتان میخواهید بکنید.صبح روزی که بعد از ظهرش عقد بود ، آماده شدم که بروم دبیرستان برای تدریس . مادرم با من صحبت نمی کرد ، عصبانی بود .خواهرم پرسید :کجا می روید ؟گفتم: مدرسه .
گفت: شما الان باید بروید برای آرایش ، بروید خودتان را درست کنید.من بروم ؟ رفتم مدرسه . آنجا همه می گفتند: شما چرا آمده اید ؟ من تعجب کردم .گفتم : چرا نیایم ؟ مصطفی مرا همینطو ر می خواهد .از مدرسه که برگشتم ، مهمانها آمده بودند .مصطفی آنجا کسی را نداشت و از طرف او داماد آقای صدر ، خانواده و خواهرانش و سید غروی آمده بودند .از فامیل خودم خیلی ها نیامدند ، همه شان مخالف بودند وناراحت .
🍃خواهرم پرسید: لباس چی می خواهی بپوشی ؟گفتم: لباس زیاد دارم.گفت: باید لباس عقد باشد.و رفت همان ظهر برایم لباس عقد خرید همه می گفتند دیوانه است ،همه می گفتند نمی خواهیم آبرویمان جلوی فامیل برود .من شاید اولین عروسی بودم آنجا که دنبال آرایش و اینها نرفتم .عقد با حضور همان معدودی که آمده بودند انجام شد و گفتند داماد باید کادو بدهد به عروس .این رسم ما است ، داماد باید انگشتر بدهد . من اصلاً فکر اینجا را نکرده بودم ....
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
سنگرشهدا
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 #خاطرات_شهيد_چمران بہ روایت غاده جابر قسمت:
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهيد_چمران
بہ روایت غاده جابر
قسمت:3⃣1⃣
🍃مصطفی وارد شد و یک کادو آورد .رفتم باز کردم دیدم شمع است .کادوی عقد شمع آورده بود ، متن زیبایی هم کنارش بود .سریع کادو را بردم قایم کردم همه گفتند چی هست ؟گفتم: نمی توانم نشان بدهم .اگر می فهمیدند می گفتند داماد دیوانه است ، برای عروس کادو شمع آورده . عادی نبود .
🍃 خواهرم گفت: داماد کجا است ؟بیاید ، باید انگشتر بدهد به عروس .آرام به او گفتم: آن کادو انگشتر نیست .خواهرم عصبانی شد گفت: می خواهید مامان امشب برود بیمارستان؟داماد می آید برای عقد انگشتر نمی آورد ؟آخر این چه عقدی است ؟آبروی ما جلوی همه رفت.
گفتم: خوب انگشتر نیست .چکار کنم ؟ هر چه می خواهد بشود !بالاخره با هم رفتیم سر کمد مادرم و حلقه ازدواج او را دستم گذاشتم و آمدم بیرون .
🍃مهریه ام قرآن کریم بود و تعهد از داماد که مرا در راه تکامل و اهل بیت و اسلام هدایت کند .اولین عقد در صور بود که عروس چنین مهریه ای داشت ،یعنی در واقع هیچ وجهی در مهریه اش نداشت . برای فامیلم ، برای مردم عجیب بود.مادرم متوجه شد انگشتری که دستم کرده بودم مال خودش بوده و خیلی ناراحت شد . گفتم مامان ، من توی حال خودم نبودم وگرنه به مصطفی می گفتم و او هم حتماً می خرید و می آورد .مادرم گفت: حالا شما را کجا می خواهدببرد ؟ کجا خانه گرفته ؟گفتم: می خواهم بروم موسسه ، با بچه ها .
🍃مادرم رفت آنجا را دید ،فقط یک اتاق بود با چند صندوق میوه به جای تخت .مامان گفت: آخر و عاقبت دختر من باید اینطور باشد ؟ شما آیا معلول بودید، دست نداشتید ، چشم نداشتید که خودتان را به این روز انداختید ؟ولی من در این وادی ها نبودم ، همان جا ، همانطور که بود ، همان روی زمین میخواستم زندگی کنم.مادرم گفت: من وسایل برایتان می خرم ، طوری که کسی از فامیل و مردم نفهمند . آخر در لبنان بد می دانند دختر چیزی ببرد خانه داماد ، جهیزیه ببرد ،می گویند فامیل دختر پول داده اند که دخترشان را ببرند . من ومصطفی قبول نکردیم مامان وسیله بخرد .می خواستیم همانطور زندگی کنیم .
🍃یک روز عصر که مصطفی آمده بود دیدنم گفت: اینجا دیگر چیکار داری وسایلت را بردار بریم خونه ی خودمون.گفتم: چشم.مسواک وشانه و...گذاشتم داخل یک نایلون و به مادرم گفتم : من دارم می روم .مامان گفت: کجا ؟گفتم: خانه شوهرم ، به همین سادگی می خواستم بروم خانه شوهرم .اصلاً متوجه نبودم مسائل اعتبار را .مادرم فکر کرد شوخی می کنم . من اما ادامه دادم؛فردا می آیم بقیه وسایلم را می برم.مادرم عصبانی شد فریاد زد سرمصطفی و خیلی تند با او صحبت کردکه: تو دخترم را دیوانه کردی ! تو دخترم را جادو کردی !تو... بعد یک حالت شوک به او دست داد و افتاد روی زمین .
🍃مصطفی آمد بغلش کرد و بوسیدش .مادر همانطور دست و پایش میلرزید و شوکه شده بود که چی دارد می گذرد . من هم دنبال او ودست پاچه .مادرم میگفت: دخترم را دیوانه کردی ! همین الان طلاقش بده .دخترم را از جادویی که کردی آزاد کن.حرفهایی که می زد دست خودش نبود.خود ما هم شوکه شده بودیم .انتظار چنین حالتی را از مادرم نداشتیم .مصطفی هر چه می خواست آرامش کند بدتر می شد و دوباره شروع می کرد . بالاخره مصطفی گفت: باشد من طلاقش می دهم .مادرم گفت: همین الان !مصطفی گفت: همین الان طلاقش می دهم...
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
سنگرشهدا
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 #خاطرات_شهيد_چمران بہ روایت غاده جابر قسمت:
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهيد_چمران
بہ روایت غاده جابر
قسمت:4⃣1⃣
🍃مادرم انگار که باورش نشده باشد پرسید: قول میدهی؟مصطفی گفت قول می دهم الان طلاقش بدهم ، به یک شرط !من خیلی ترسیدم ، داشت به طلاق می کشید .مادرم حالش بد بود .
مصطفی گفت: به شرطی که خود ایشان بگوید طلاقش می دهم .من نمیخواهم شما اینطور ناراحت باشید .مامان رو کرد به من و گفت: بگو طلاق می خواهم . گفتم: باشه مامان ! فردا می روم طلاق می گیرم .
🍃آن شب با مصطفی نرفتم .مادرم آرام شد و دوروز بعد که بابا از مسافرت آمد جریان را برایش تعریف کردم.پدرم خیلی مرد عاقلی بود . مادرم تا وقتی بابا آمد هم چنان سر حرفش بود و اصرار داشت که طلاق بگیرم.بابا به من گفت" ما طلاق گیری نداریم . در عین حال خودتان می خواهید جدا شوید الان وقتش است و اگر می خواهید ادامه دهید با همه این شرایط که... گفتم: بله ! من هم این شرط را پذیرفتهام .بابا گفت: پس برو. دیگر شمارا نبینم و دیگر برای ما مشکل درست نکنید .
🍃چقدر به غاده سخت آمده بود این حرف، برگشت و به نیم رخ مصطفی که کنار او راه میرفت نگاه کرد .فکر کرد مصطفا ارزشش را دارد، مصطفی عزیز که با همه این حرف ها او را هر وقت که بخواهد به دیدن مادر می آورد . بابا که بیشتر وقت ها مسافرت است .صدای مصطفی او را به خودش آورد؛ امروز دیگر خانه نمی آیم .سعی کن محبت مادر را جلب کنی ، اگر حرفی زد ناراحت نشو.خودم شب میآیم دنبالتان .آن شب حال مادر خیلی بد شد.مصطفی آمد دنبالم ، مامان حالش بد است ، ناراحتم ، نمی توانم ولش کنم.مصطفی آمد بالای سر مامان ، دید چه قدر درد می کشد، اشک هایش سرازیر شد .
🍃دست مامانم را می بوسید و میگفت: دردتان را به من بگویید.دکتر آوردیم بالای سرش و گفت باید برود بیروت بستری شود.آن وقت ها اسرائیل بین بیروت و صور را دائم بمباران می کرد و رفت و آمد سخت بود.
مصطفی گفت: من می برمشان. و مامان را روی دستش بلند کرد .من هم راه افتادم رفتیم بیروت .
🍃مامان یک هفته بیمارستان بود و مصطفی سفارش کرد که:شما باید بالای سر مادرتان بمانید ، ولش نکنید حتی شب ها.مامان هر وقت بیدار می شد و می دید مصطفی آن جا است میگفت: تو تنهایی، چرا غاده را این جا گذاشتی ؟ببرش ! من مراقب خودم هستم .مصطفی میگفت: نه ، ایشان باید بالای سرتان بماند.من هم تا بتوانم می مانم .و دست مادرم می بوسید و اشک می ریخت، مصطفی خیلی اشک می ریخت .مادرم تعجب کرد .
🍃شرمنده شده بود از این همه محبت .مامان که خوب شد و آمدیم خانه ،من دو روز دیگر هم پیش او ماندم .یادم هست روزی که مصطفی آمد دنبالم ،قبل از آن که ماشین را روشن کند دست مرا گرفت و بوسید ،می بوسید و همان طور با گریه از من تشکر می کرد .من گفتم: برای چه مصطفی؟گفت: این دستی که این همه روزها به مادرش خدمت کرده برای من مقدس است و باید آن را بوسید. گفتم: از من تشکر می کنید؟خب ، این که من خدمت کردم مادر من بود ، مادر شما نبود ، که این همه تشکر میکنید.
🍃گفت: دستی که به مادرش خدمت کند مقدس است و کسی که به مادرش خیر ندارد به هیچ کس خیر ندارد .من از شما ممنونم که با این همه محبت وعشق به مادرتان خدمت کردید...
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدو_چهل_و_سومین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷6🌷7🌷10🌷11🌷12🌷13🌷15🌷16🌷17🌷19🌷20🌷21🌷23🌷24🌷25🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_499_226)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
#بابا_مهدی_جان
📜وصیت کرده بودی کہ روی سینہ ات سربگذارم
🌑امشب در معراج خواستم سر روی سینه ات بگذارم اما هرچه گشتم آغوشی نبود...
🔶عکس هایت را کنار مامان دیده ام
قدو قامتت، دستهایت
همان عکسها کہ مرا در آغوش داشتی
پس امشب چرا نیمی از آن قدو قامت هم در تابوت نبود؟
🔻خواستم مثل #رقیہ-سرت را بغل کنم نمی شد... دستانم استخوان هایی را لمس کرد کہ گفتند بابا مهدی ست
باشد سهم من از آغوشت همین بود..
#عاشقانه_های_سلما
#شهید_مهدی_ثامنی_راد
@sangarshohada 🕊🕊
#اﻃﻼﻋﻴﻪ
ﻣﺮاﺳﻢ ﻭﺩاﻉ ﺑﺎ ﭘﻴﻜﺮ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺩﺭ ﻳﺎﺩﻭاﺭﻩ ﺷﻬﺪاﻱ ﺟﺎﻭﻳﺪاﻻﺛﺮ اﺳﺘﺎﻥ
ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ(اﻣﺮﻭﺯ)
ﺳﺎﻋﺖ 17:30
#قابل_توجه_شیرازی_ها
May 11
May 11
@Ebrahimhadi-Madar Shahid.mp3
12.67M
🎧 #بشنوید🎧
#صوت_شهدایی
یه مادر شهیدمو دلم رو پرپر میکنم
🎤بانوای سیدرضا نریمانی
به مناسبت ۱۵۰ شهید گمنام تازه تفحص شده🌷🇮🇷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 #ڪلیپ
استخوانـــے آمده از یوسفــی
مـــادر غم دیده را یاری ڪنید
.
کنار تابوت #شهيد بودم از مادرشون شنیدم که گفتند خداروشکر ، الان که برگشته دیگه چشم انتظارش نيستم ... یعنی میشه یه روزم همه ے ما از #سیم_خاردار_نفس عبور کنیم و به آغوش #مادر_واقعی حضرت زهرا (س) برگردیم و دیگه چشم انتظارمون نمونه ؟!
آقا ابراهیم دعامون کن ...
.
.
#شهید_ابراهیم_عشریه🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
سنگرشهدا
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 #خاطرات_شهيد_چمران بہ روایت غاده جابر قسمت:
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهيد_چمران
بہ روایت غاده جابر
قسمت:5⃣1⃣
🍃گفتم: مصطفی! بعد از همه این کارها که با شما کردند اینها را دارید می گویید؟گفت: آن ها که کردند حق داشتند ، چون شما را دوست دارند ،من را نمی شناسند و این طبیعی است که هر پدر و مادری می خواهند دخترشان را حفظ کنند.هیچ وقت یادم نرفت که برای او این قدر ارزش بوده که من به مادر خودم خدمت کردم .بعد از این جریان مادرم منقلب شد .مادرم میگفت : من اشتباه کردم این حرف را زدم .دیگر حرفم را پس گرفتم .باید خودش این کارها را برای شما انجام بدهد.چرا این قدر نازش می کنی .مصطفی چیزی نگفت ، خندید .
🍃غاده به مادرش نگاه کرد.فکر کرد: حالا برای مصطفی بیشتر از من دل میسوزاند! و دلش از این فکر غنج رفت.روزی که مصطفی به خواستگاریش آمدمامان به او گفت: شما می دانید که این دختر که می خواهید با او ازدواج کنید چه طور دختری است ؟او ، صبح ها که از خواب بلند می شود وقتی رفته که صورتش را بشوید و مسواک بزند کسانی تختش را مرتب کرده اند،لیوان شیرش را جلوی در اتاق آورده اند و قهوه آماده کرده اند .شما نمی توانید با مثل این دختر زندگی کنید ،نمی توانید برایش مستخدم بیاورید این طور که در این خانه اش هست.
🍃مصطفی خیلی آرام این را گوش داد و گفت: من نمی توانم برایش مستخدم بیاورم ،اما قول می دهم تازنده ام ، وقتی بیدارشد تختش را مرتب کنم و لیوان شیر و قهوه را روی سینی بیاورم دم تخت .و تا شهید شد این طور بود.حتی وقت هایی که در خانه نبودم در اهواز در جبهه ، اصرار می کرد خودش تخت را مرتب کند.می رفت شیر می آورد.خودش قهوه نمیخورد ، ولی میدانست ما لبنانی ها عادت داریم ، درست می کرد .
🍃 گفتم: خب برای چی مصطفی ؟ می گفت: من قول داده ام به مادرتان تازنده هستم این کار را برای شما انجام بدهم .مامان همیشه فکر می کرد مصطفی بعد از ازدواج کارهای آن ها را تلافی کند ،نگذارد من بروم پیش آن ها ، ولی مصطفی جز محبت و احترام کاری نکردو من گاهی به نظرم می آمد مصطفی سعه ای دارد
که می تواند همه عالم را در وجودش جا بدهد و همه سختی های زندگی مشترکمان در مدرسه جبل عامل را .
🍃خانه ما دو اتاق بود در خود مدرسه همراه با چهارصد یتیم،به اضافه این که آن جا پایگاه سازمان بود، سازمان امل .از نظر ظاهر جای زندگی نبود ، آرامش نداشت .البته مصطفی و من از اول می دانستیم که ازدواج ما یک ازدواج معمولی نیست .احساس می کردم شخصیت مصطفی همه چیز هست .خودم را نزدیک ترین کس به او می دیدم و همه آن هایی که با مصطفی بودند همین فکر را می کردند.
🍃گاهی به نظرم می آمد همه عالم در گوشه این مدرسه در این دو اتاق جمع شده ،همه ارزشهایی که یک انسان کامل ، یک نمونه کوچک از امام علی علیه السلام می توانست در خودش داشته باشد.
ولی غریب بود مصطفی ، برای من که زنش بودم هر روز یک زاویه از وجودش و روحش روشن می شد و اصلاً مرامش این بود .خودش را قدم به قدم آشکار می کرد.توقعاتی که داشت یا چیزهایی که مرا کم کم در آن ها جلو برد.اگر روز اول از من می خواست نمی توانستم ، ولی ذره ذره با محبت آن ابعاد را نشان داد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
سنگرشهدا
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 #خاطرات_شهيد_چمران بہ روایت غاده جابر قسمت:
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهيد_چمران
بہ روایت غاده جابر
قسمت:6⃣1⃣
🍃چیزهایی در من بود که خودم نمی فهمیدم و چیزهایی بود که خجالت می کشیدم پیش خودم حتی فکرش را بکنم یا بگویم ،ولی به مصطفی می گفتم .او نزدیکتر از من به من بود .بچه های مدرسه هم همینطور . آنها هم با مصطفی احساس یگانگی می کردندآن موسسه پایگاه مردم جنوب بود،طوری که وقتی وارد آن می شدند احساس سکینه می کردند.مصطفی حتی راضی نبود مدرسه ، مدرسه ایتام باشد.شب ها به چهار طبقه خوابگاه سر میزد و وقتی می آمد گریه می کرد ،می گفت: ما به جای اینکه کمک کنیم که اینها زیر سایه مادرشان بزرگ شوند، پراکنده شده اند.خوابگاه مثل زندان است ، من تحمل ندارم ببینم این بچه ها در خوابگاه باشند .
🍃یادم هست اولین عید بعد از ازدواجمان که لبنانی ها رسم دارند و دور هم جمع می شوند، مصطفی موسسه ماند ، نیامد خانه پدرم .آن شب از او پرسیدم: دوست دارم بدانم چرا نرفتی ؟مصطفی گفت: الان عید است .خیلی از بچه ها رفته اند پیش خانواده هاشان . اینها که رفته اند، وقتی برگردند ،برای این دویست، سیصد نفری که در مدرسه ماندند تعریف می کنند که چنین و چنان .من باید بمانم با این بچه ها ناهار بخورم ،
سرگرم شان کنم که این ها چیزی برای تعریف کردن داشته باشند.گفتم: خب چرا مامان برایمان غذا فرستاد نخوردی؟ نان و پنیر و چای خوردی؟گفت: این غذای مدرسه نیست .گفتم: شما دیر آمدید . بچه ها نمی دیدند شما چی خورده اید. اشکش جاری شد ، گفت: خدا که می بیند .
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
سنگرشهدا
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 #خاطرات_شهيد_چمران بہ روایت غاده جابر قسمت:
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهيد_چمران
بہ روایت غاده جابر
قسمت:7⃣1⃣
🍃به محض اینکه وارد می شد ، بچه ها دورش را می گرفتند واز سرو کولش بالا می رفتند مثل زنبورهای یک کندو.مصطفی پدرشان ، دوستشان و همبازی شان بود .غاده می دید که چشم های مصطفی چطور برق می زند و با شور و حرارت می گوید:ببین این بچه ها چقدر زور دارند! این ها بچه شیرند .با شادی شان شاد بود و به اشکشان بی طاقت .کمتر پیش می آمد که ولو یه قراضه غاده را سوار شوند ،از این ده به آن ده بروند و مصطفی وسط راه به خاطر بچه ای که در خاک های کنار نشسته و گریه می کند پیاده نشود. پیاده می شد ، بچه را بغل می گرفت ،
🍃صورتش را با دستمال پاک میکرد و می بوسیدش وتازه اشکهای خودش سرازیر می شد .دفعه اول غاده فکر کرد بچه را می شناسد.مصطفی گفت: نه ، نمی شناسم .مهم این است که این بچه یک شیعه است .این بچه هزار و سیصد سال ظلم را به دوش می کشد وگریه اش نشانه ظلمی است که بر شیعه علی رفته .
ظلمی که انگار تمامی نداشت و جنگهای داخلی نمونه اش بود.
🍃بارها از مصطفی شنیدم که سازمان امل را راه انداخت تا نشان دهد مقاومت اسلامی چطور باید باشد.البته مشکلات زیادی با احزاب و گروه ها داشت .میگفتند:چمران لبنانی نیست ، از ما نیست .خیلی ها می رفتند پیش امام موسی صدر از مصطفی بد گویی می کردند.هرچند آقای صدر با شدت با آنها حرف میزد .می گفت: من اجازه نمی دهم کسی راجع مصطفی بد گویی کند.ارتباط روحی خاصی بود بین او و مصطفی، طوری که کمتر کسی می توانست درک کند.آقای صدر به من می گفت: می دانی مصطفی برای من چی هست ؟ او از برادر به من نزدیکتر است ، او نفس من ، خود من است . الفاظ عجیبی می گفت درباره مصطفی .وقتی داشت صحبت می کرد و مصطفی وارد میشد همه توجه اش به او بود .دیگر کسی را نمی دید .
🍃حرکات صورتش تماشایی بود، گاهی می خندید ، گاهی اشک می ریخت و چقدر با زیبایی همدیگر را بغل می کردند.اختلاف نظر هم زیاد داشتند، به شدت با هم مباحثه می کردند ، اما آن احترام همیشه حتی در اختلافاتشان هم بود .
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدو_چهل_و_سومین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷12🌷13🌷21🌷23🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_499_226)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊