🏷 #داستانک
📌 مخالف آزار مخالف
شنیده بود مجاهدین مشروطه، خانه و دکان عالمی که مخالف مشروطیت است را غارت کردهاند. با اینکه خودش حامی جریان مشروطیت بود، بالای منبر رفت و به مجاهدین مشروطیت گفت: «گیرم که حاج میرزا حسن آقا مجتهد کافر شده، شما با کدام صلاحیت منزل او و دکانش را غارت کردید؟! اگر کسی از دین خدا هم برگشته باشد، صلاحیت منزل او به وارثین او میرسد نه به مجاهدین و فدائیان!»
👤 آیت الله سید ابوالحسن مجتهد انگجی
#خط_کش
📲 @rulerr 🏚
#کاروان_در_راه_است
آب را، راه را کمر همت را بر قتل
حسین علیه السلام خواهند بست
بر علی اکبر، اصغر و قاسم، مشک
پر از آب عباس حتی رحم نخواهند کرد
خواهند دوخت گلوی اصغر را
بر دست حسین علیه السلام
دستان علمدار بر علم خواهد ماند
بی جوشن و بی سپر عبدالله
به میدان خواهد رفت
دست در راه حسین علیه السلام خواهد داد
بگذار نگویم که دگر، چه ها خواهد شد
کاروان در راه است
اندکی صبر
#محرم خواهد شد
#عرفه
📲 @rulerr 🌑
داستان احساسی 😭👇 فقط آخرش 😭
🔅 #چه_خدای_مهربانی
عمرشو به گناه و هوسرانی گذرونده بود. نزدیک مرگ به اعمال گذشتهش فکر کرد و پروندهی زندگیشو نگاهی انداخت. هیچ نقطهی امیدی وجود نداشت! هیچ عمل خوبی نداشت. از عمق دل آهی کشید و خطِ اشک روی صورت تاریکش کشیده شد. دستاشو برد بالا و گفت: «ای کسی که دنیا و آخرت برای اوست، رحم کن به کسی که دنیا و آخرت ندارد.»
بعدِ مرگ، اهل شهر با مردنش جشن گرفتن و جسدشو تو یه چاله بیرون شهر انداختن و روشو با خس و خاشاک پر کردن.
یه مرد الهی که توی همون شهر زندگی میکرد خواب دید که بهش میگن: «اونو غسل بده، کفن کن و در کنار پرهیزکاران دفن کن!» پرسید: «اون که به بدی معروف بود، چی شد که بخشیدی؟» جواب شنید: «خودشو بدبخت و تهیدست دید، به درگاه ما گریه کرد، ما هم باهاش مهربانی کردیم. مگه میشه آدم غمگین از ما درخواست خلاصی کنه و خلاصش نکنیم؟ مگه میشه آدم دردمند به ما پناه بیاره و ما ردش کنیم؟!»
📚 منهج الصادقين: 8/ 110.
📲 @rulerr 🦋
#داستان_شب (قسمت اول)
#آزادی
اولین بار بود بعد از چند ماه، از کوچه پس کوچه های محله می گذشتم،
هنوز صدای آواز قناری های احمد آقا مثل همیشه، وقتی سر و صدای تراشکاری سرکوچه، از کار دست می کشید می آمد. داش دوستی، معروف به پشت مو، پشت بام با دستمال یزدی و صوت های ممتد، کبوترهای جَلد را در آسمان می چرخاند و طعم شیرین آزادی به آنها می داد. بچه ها با جنب و جوش در حال بازی بودند. به دیوار تکیه دادم و مسابقهٔ آنها را نگاه می کردم. مسابقه از این قرار بود که هر کس می توانست لاستیک موتور را با یک تکه از چوبِ صافِ جعبه های میوه، از پیچ تندِ کوچه عبور دهد برنده اعلام می شد. چند نفر از آنها نتوانستند و سر پیچ، لاستیک، روی زمین افتاد، نوبت به کوچک ترین رسید، قدش به ارتفاع همان لاستیک موتور بود. چوب را به دست گرفت و با پا شروع به هندل زدن کرد و گفت:
- بچه باز موتور و ورداشتی بنزین نزدی!؟ بپر چهارلیتری رو بیار بینیم!
من هم با بچه ها خندیدم و بالاخره موتور روشن شد!! با صدای هان هان هااااااانِ پسرک که از دهانش به بیرون پرتاب می شد با سرعت به راه افتاد و به صورت ماهرانه ای چوب را روی لاستیک چرخاند و پیچِ تندِ کوچه را رد کرد. برایش دست زدیم و بچه ها جیغ و هورا هم کشیدن، دست در جیبم کردم و از داخل کیف کوچکی که داشتم مقداری پول به او دادم و گفتم:
- برای خودت و بقیه بچه ها یه چی بگیر، بخورید.
- باشه علی آقا، دمت گرم!
- دمت گرم نه و ممنون.
- باشه، ممنون، دمت گرم!
پسرک دوید و وارد مغازه احمد آقا شد. توپ های پلاستیکی رنگارنگ به نردهای در آهنی آویزان بود و در مغازه اش از شیر مرغ تا جوون آدمی زاد پیدا می شد. به خانه نزدیک شدم، بوی غذای بی بی هوش از سرم پراند و صدای قرقر شکم با کیفیت عالی به گوش می رسید. کلید را داخل قفل چرخاندم، با صدای قریچ همیشگی در باز شد که....
(ادامه دارد)
✍️ عشق آبادی
📲 @rulerr 💕