eitaa logo
سنگ‌پا
561 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
760 ویدیو
3 فایل
🌸به نام خدا سنگ پا با این که سیاهه اما سفید می‌کنه، حداقل سنگ پا باشیم حتی اگه سیاهیم.... راه ارتباط با ادمین، ارسال نظر و مطلب👇 @adrulerr @Maseiha110
مشاهده در ایتا
دانلود
(فصل۴؛قسمت۷) هستی که رنگ در رخسار نداشت گفت؛ «من بازیگر اجباری این داستانم، کارگردان یکی دیگه است، دستور میدن اجرا میکنم» - رباتی مگه؟! عقل، فکر، انسانیت، احساس همش هیچ، اینا نشد جواب، میخای یکی یکی بپرسم تو جواب بدی؟! والا برم تو هال، تمام جریان و به همه بگم، مرگ یه بار شیون یه بار!!! واقعا نمی دانستم اگر عکس ها پخش شود، چه خاکی باید به سر بریزم، چاره ای جز تهدید هستی نداشتم تا زبانش را باز کند و حقایق روشن شود، تا بدانم با چه گروهی طرفم و الا باید پا روی تمام اعتقاداتم میگذاشتم. ببین هستی خانم واقعا اگر من و دوست داری باید بگی چه اتفاقی افتاده والا جفتمون از این بیشتر می ریم تو باتلاق. - خودت قربانی هستی؟! - ازت عکس دارند؟! - بگو سکوت بهترین راه حل نیست؟ - من و دوست داری؟! - با کی طرفیم؟! - تهدید شدی؟! یکدفعه صدای هستی بلند شد و گفت؛ «بسه حسین، بسه تو رو خدا بسه» اشک ها با سرعت به گونه هایش بوسه زد، دلم برایش می سوخت، اما او یکی از افراد آن گروه شده بود و نمیشد به اشک هایش اعتماد کرد، و باید او را هم نجات می دادم. «چی شد هستی خانم گریه فایده ای نداره، میگی یا برم، فرصتم داره تموم میشه...» اشک هایش را پاک کرد و گفت؛ «میخای بری برو، اما منم یه قربانیم مثل تو، نمی دونم چی شد که گیر افتادم». «منم به خاطر دل پاکتِ که اینجام، از اول تعریف کن ببینم چی شده.» هستی خانم نفس عمیقی کشید و گفت؛ «جریان برمیگرده به سه چهار ماه پیش، چون به نویسندگی علاقه داشتم، اسم نوشتم که برم کلاس، یه هفته گذشت با مینا آشنا شدم». با تعجب گفتم؛ «مینا؟! همون خانمی که شرایط و توضیح می داد و کافی شاپ بود...» «آره، همون، بعد با هم دوست شدیم و به من نزدیک شد، بعدش گفت یه کارگاه داستان نویسی داریم، تو هم بیا سه چهار نفر هستیم می شنیم داستانا رو نقد می کنیم، نوشته هامون و می خونیم، کار فرهنگی انجام میدیم و...» دیگر معده را نتوانستم قانع کنم، شیرینی خوردم و به هستی خانم هم تعارف زدم و گفتم؛ «عجب، خیلی جالب شد، خب بعدش، شما هم رفتی تو کارگاه و.. رنگ از چهره اش رفته بود و با صدای لرزان ادامه داد؛ «رو شناخت دورا دوری که از طریق مادرم به تو داشتم، پیشنهاد دادم دعوتت کنم تو گروه، اما مینا و بقیه گفتند اول یه سری اطلاعات ازت به دست بیارم». نگاهی به ساعت گوشی کردم و گفتم؛ «چه اطلاعاتی مثلا؟!!» هستی که تازه شیرینی را خورده بود گفت؛ تو چه زمینه ای می نویسی؟! برای کدوم روزنامه ها؟! راستی یا چپ، روشن فکر و یا.. بحث داشت به جای حساس می رسید که صدای خانم محمودی آمد که؛ «خسته نباشید، اگه موافق باشید ادامش رو بذارید برای جلسه بعد...» زمان از دستمان در رفته بود و گفتیم؛ «باشه، و باهم به طرف بقیه به راه افتادیم» همه منتظر ما بودند، از سینی میوه مشخص بود تمام حرف هایشان ته کشیده و آماده رفتن هستند. مبل ها به صورتی خالی بود که من و هستی خانم، کنار هم نشستیم و آرام گفتم؛ «فرصت نشد، رسیدیم خونه ایشالله زنگ می زنم، تا جلسه بعدی نه صبر هست نه وقت.» همه ایستاده بودند و مادرها در مورد جلسه بعدی صحبت می کردند. خداحافظی کردیم، کاخِ آقای محمودی را به بالاشهر سپردیم و به طرف خانه به راه افتادیم. سوال های هجوم آورده در ذهنم جوابی نگرفته بودند، بلکه هزاران پرسش دیگر به وجود آمده بود. بالاخره به خانه رسیدیم، وارد حیاط شدیم، دل گرفته ام باز شد و نفس راحتی کشیدم، از نور آبی، حوض بزرگ و... خبری نبود، اما سادگی وجودم را لبریز آرامش کرد. مادرم همزمان که به طرف حوض می رفت گفت؛ «هیج جا خونه خود آدم نمیشه، و آبی به دست و صورتش زد...» در حیاط تنها ماندم و با هستی خانم تماس گرفتم، پاسخ نداد و چند بار دیگر اما بی فایده بود. (ادامه دارد ◽فصل پنجم بزودی◽ ✍️ عشق آبادی 📲 @rulerr 📝
(فصل ۵، قسمت۱) - حسین! دست برسون آچار شونزده رو بده بیاد! نیام بالا! - بفرما! شما چرا رفتید چال سرویس محمدآقا؟! حسن کجاست؟! - کار داشت رفت بیرون، بعدشم گفت میره خونه! این ورا حسین آقا؟! - اومدم یه سر بزنم.  - کار خوبی کردی. یه دور بزن میام الان! چند وقتی می شد سری به تعمیرگاه نزده بودم، همه چیز مثل همیشه سرجایش قرار داشت. در میان آن همه سیاهی که مثل دل بعضیا روی دیوار نشسته، گُل پیچ، روی میزِ وسط مغازه، خودش را از ستون گچی بالا کشیده بود.  محمدآقا که از کار دست کشیده بود به طرفم آمد و گفت:  - گل و داری، میشه تو هر شرایطی خودت باشی ها! و هیچ وقت تسلیم نشی! - آره واقعا! - آماده شم الان میام ها! - باشه منتظرم. پیاده به طرف خانه که بیست دقیقه فاصله داشت به راه افتادیم، سربسته سوال های ذهنم را پرسیدم و جواب های شنیدم. انگار از همه چیز خبر داشت، شاید هم مثل همیشه تجربه هایش را می گفت. پس از شنیدن: حسین جان عاشق شدی ها! پاگیرشدی وا! از محمدآقا که چند منزل با ما فاصله داشت خداحافظی کردم و تا وارد خانه شدم، آبجی زهرا سراسیمه به طرفم آمد و گفت: - داداش بیا تو اتاق! در دلم آشوبی به راه افتاد خدایا برای حسن اتفاقی افتاده چی شده با نگرانی وارد اتاق شدم ابجی عکسی نشانم داد و پرسید: - این چیه حسین آقا؟! اتاق روی سرم آوار شد، رنگم پرید و پاهایم سست شد روی زمین نشستم و گفتم: - دست تو چه کار میکنه؟! - امروز، از دانشگاه میومدم یه ماشین جلو پام ترمز زد، یه خانم بهم داد و گفت: «بده به حسین بگو از طرف مینا!» - مینا! - بله مینا! زشته! معلوم هست چه کار میکنی؟! بقیه بفهمن می دونی چی میشه، سکته می کنه مامان؟!! محله! - وایستا! وایستا! توضیح میدم آبجی! - لازم نکرده، برسه دست هستی خانوم و خانواده اونا؟!! نفس عمیقی کشیدم و کنارش نشستم زهرا همانطور که اشک هایش را پاک می کرد ادامه داد.... (ادامه دارد) 📌 ✍️ عشق آبادی 📲 @rulerr 📝
(فصل ۵، قسمت۲) نفس عمیقی کشیدم و کنارش نشستم زهرا همانطور که اشک هایش را پاک می کرد ادامه داد: - از تو بعیده والا! جریان هر چی که هست، درستش کن، روزنامه های که براشون می نویسی، فضای مجازی، وای حسین از دست تو! وای! - بشین برات توضیح بدم خب. - الان اعصابشو ندارم داداشم! ندارم می فهمی! - به کسی چیزی نگی حالا! - نمیگم بچم مگه، گفتنش افتخاره؟ اما دیر یا زود متوجه میشن! - باشه! باشه! زهرا با محکم بستن در از اتاق بیرون رفت و من عکس را با تمام عصبانیت پاره پاره کردم و در مشتم جا دادم و زیر لب گفتم: «خدایا ابجی منو! میگه برسه دست هستی! نمی دونه هرچی آتیشه... هستی معلوم نیست مقتوله یا قاتل....» همه سر سفره نهار منتظر من بودند، بوی قرمه سبزی دست پخت مادرم در فضای هال پیچیده بود، وارد شدم و نشستم، اما اصلا میل به غذا نداشتم، چند لقمه ای از سر اجبار خوردم و گفتم: - دستت درد نکنه، خیلی خوشمزه بود! - تو که چیزی نخوردی مادرجان! - سیر شدم ممنون! تحمل نگاه های سنگین آبجی زهرا را نداشتم، واقعا خجالت می کشیدم که آن عکس را دیده بود. وارد اتاقم شدم و شماره هستی را گرفتم، بالاخره جواب داد و گفتم: - سلام! چرا جواب نمی دی خوش انصاف؟! - سلام! نشد، میگم بهت، خوبی؟! - خووووبم!؟ چرا باید خوب باشم با این گندی که مینا خانم زده! - چه گندی! - وای خدا چه گندی؟ بیخیال! نگو بی خبری؟ امروز میخام ببینمتون، آدرس پیامک میکنم ساعت چهار بیاید! - تو بیا همون کافی شاپ! - عمرا یه بار اومدم هفت پشتمو بسه، دیگه پامو اونجا نمیذارم، منتظر شما هستم، خداحافظ! فواره، آب بی گناه را تا بالا می برد، اما دوباره به پایین می ریخت، روی یکی از نیمکت های چوبی که دور تا دور حوض چیده شده بودند نشستم، ساعت نزدیک چهار بود. هستی از راهرو بزرگی که دو طرفش را درختان سرو پوشانده بودند، نزدیک شد، پس از سلام و احوال پرسی روی نیمکت نشست و گفت: - چی شده؟! - یعنی شما خبر نداری؟! - نه همه چیز و به من نمیگن! - هیچی یکی از عکسای تو خونه روی تخت... و دادن دست آبجیم! آبروم رفت به خدا، نامردیه، گفتم که صبر کنید! - جدی! منم بهشون گفتم! به چشم های سیاهش که دروغ موج می زد خیره شدم و گفتم: - اصلا دروغ گوی خوبی نیستید هستی خانم! این و بیخیال، ادامه صحبتای اون شب و بگید! به هستی گفتم ادامه ی صحبت های شب خواستگاری را کامل کند شاید متوجه شوم در چه باتلاقی گیر کردم و مشخص شود هستی دقیقا کدام طرف است. - باشه تا کجا گفتم؟ - راستم یا چپ؟ با خودت نگفتی این اطلاعات و برای چی لازم دارن؟! یا بپرسی ازشون؟! - چرا! گفتن، برای هر کی که دعوت میشه تو گروه این چیزا لازمه! - عجب! خب بعدش! - خودمم کنجکاو شدم بشناسمت! یه روز به مامانم گفتم؛ «پسر دوستت بود حسین، نویسندگی و اینا، شمارشو می تونی بگیری، چندتا سوال بپرسم ازش» مادرم با اشتیاق گفت بله! - پس مادرم شمار رو داده! بقیشو دیگه خودم میگم، بعدش با سوال ادبیات اومدی تو چت و همه اطلاعات خودم و خانوادم و گرفتی، دانشگاه آبجیم، مغازه محمداقا و خونه و... بعد راحت گذاشتی کف دستشون! اصلانم شک نکردی؟! - شک کردم، اما دیگه دیر شده بود؟! - بعدم قرار گذاشتی و کافی شاپ... اون اتفاقات؟! از روی نیمکت چوبی که اصلا جای راحتی نبود بلند شدم و خودم را سرزنش می کردم؛ «حسین ساده، یه بار پا دادی دیدی چی شد...» تصویر گل پیچ و حرف های محمداقا در ذهنم می پیچید، کنار جوب آبی که از ما می گذشت، تا خودش را به طعم فواره برساند قدم می زدیم که گفتم.... (ادامه دارد) ✍عشق آبادی 📲 @rulerr 📝
(فصل ۵، قسمت۳) تا خودش را به طعم فواره برساند قدم می زدیم که گفتم: - بهت اعتماد کردم؟! - اینجوری نیست حسین جان؟! - پس چه جوریه؟ - بعد گفت یه قرار تو کافی شاپ هماهنگ کن که بیشتر باهم آشنا بشیم. بعد گذاشتن قرار... گفتن باید.. بقیشو خودت می دونی! اما دیگه دیر شده بود؟! - یعنی از توام عکس و.. به سکوی ساعت که در انتهای جوب آب قرار داشت نزدیک شدیم عقربه ها پنج و نیم را نشان می دادند، آرامش از تمام وجودم رفته بود، با صدای بلند داد کشیدم: - می دونی چه کار کردی با من؟! بی انصاف! برای نجات خودت منو انداختی تو این بازی! الان چه خاکی به سرم بریزم! - نه اینجوری نیست! - اینجوری نیست! اینجوری نیست! پس چه جوریه! بگو می شنوم! همش ختم میشه به همین جا! دیگه بازی خواستگاری نوبره والا! خداحافظ! - اون بازی نیست! وایستا حسین جان! یه حرف مهم رو بهت نگفتم! - حرفا رو زدیم، دیگه حرفی نمونده! - تو رو خدا وایستا، حسین! نمی دانستم بروم یا... هر چه بیشتر می فهمیدم نگران تر می شدم و باتلاق عمیق تری زیرپاهایم احساس می کردم، نفسی عمیق کشیدم و در کمال ناامیدی گفتم: - باشه، آخرین فرصته، یه حرفی بزن، قانع شم وایستم! - باشه! باشه! حسین جان دوستت دارم! قلبم در کمتر از ثانیه فرو ریخت، از لحن گفتنش میخ کوب ایستادم، نمی دانستم عشق همین لحظهٔ فرو ریختن است و یا فقط دلم برایش سوخته است، برگشتم تمام صورتش در چشمانم جا شد، اشکش را که تا گونه اش آمده بود پاک کرد و گفت: - باورم کن! منم گیر کردم، نمی خاستم این اتفاق بیفته، بیا باهم حلش کنیم. نگاهم را از چشم هایش دزدیم، سرم را پایین انداختم، تپش های قلبم دیگر مثل قبل نبود کمی امیدوار شدم که هستی هم فریب آنها را خورده است اما باز نمیشد اعتماد کرد با اینکه دوست داشتم هنوز هم کنارش باشم گفتم: - باشه قبول، اما فعلا خداحافظ! پارک و هستی را تنها گذاشتم و به طرف خانه به راه افتادم، خیابان ها شلوغ بود همه در تب و تاب خرید عید بودند و من درگیر ماجرایی تلخ. تا وارد خانه شدم، آبجی زهرا به طرفم آمد و آرام گفت: - چه کار کردی داداش؟ - هنوز هیچی! - هیچی! بعدا میام برام توضیح بده شاید بتونم کمک کنم! - باشه! مادرم از آشپزخانه وارد هال شد و گفت: - حسین جان برای فرداشب، خانواده هستی خانم میان اینجا. - فرداشب! - آره دیگه، اگه همه چی خوب پیش بره ایشالله، عید یه مراسم کوچولو می گیریم! - باشه! وارد اتاقم شدم و در را بستم، واقعا نمی دانستم باید چه کار کنم، جز جمله دوست دارم هستی که راست راست بود، بقیش را نمی شد صد در صد باور کرد، اما چاره ای نبود باید اطلاعات بیشتری پیدا می کردم و جلسه امشب بهترین فرصت بود. روی تخت نشستم و دفتر شعرم را باز کردم اما اصلا دل و دماغ نوشتن نداشتم، از همه چیز دور شدم و تمام کارهای که قول داده بودم عقب افتاده بود‌ در حال فکر کردن «چرا کارم به اینجا کشید»، روی تخت خوابم برد. با صدای اذان گوشی از خواب پریدم، چیزی تا قضا شدن نمانده بود با خودم گفتم: «ای بابا باز تنظیم ساعتش بهم ریخته، لامصب.» وضو ساختم و پس از خواندن نماز، تسبیح به استغفار دست گرفتم، در همین حال، یادِ دایی علی اصغر افتادم... ساعت هفت نشده بود که صدای مادرم بلند شد: - برپا، سه روز دیگه تا عید، بیشتر وقت نیست، کارا مونده! امشبم مهمون داریم. وارد هال شدم و گفتم: - سلام مامان. فرمان جنگ صادر کردی سرصبح؟! - سلام پسرم، آره جنگ با کثیفی! - دقیقا تا امروز چه کار می کردید؟ - چه بدونم، خرید رفتیم و آشپزخونه رو تمیز کردیم. - بازم خوبه، دستتم درد نکنه. آبجی زهرا و حسن، خواب آلو از اتاق هایشان بیرون آمدند و زیر لب دری وری می گفتند که مادرم گفت: - چی میگید برا خودتون، برید آب بزنید به صورت و بیاید صبحانه. همه سر سفره دور هم جمع شدیم و مادرم کاراها را تقسیم کرد: - حسن مغازه نمیخاد بری، پرده ها رو باز کن ببر اتوشویی محله، بگو تا غروب آماده باشه. - زهرا تو هال و تمیز کن. - حسین جان، تو هم برو خرید. نیم ساعت بعد، لیست بلند بالایی را از مادرم گرفتم، و اول به طرف محل کار دایی علی به راه افتادم... (ادامه دارد) 📌 ✍️ عشق آبادی 📲 @rulerr 📝
( فصل۵؛ قسمت۴) ساعت نزدیک یازده بود صحبت با دایی علی طول کشید، خاطراتی که پدرم تعریف کرده بود را با هم مرور کردیم از مسابقه ی لاستیک چرخانی در کوچه های باریک و نرم کردن دل پدر بزرگم برای بله گرفتن و.... از او خداحافظی کردم و به طرف تهیه لیست به راه افتادم، همه سرگرم خرید شب عید بودند. بازار تخفیف گرفتن داغ داغ بود. با پلاستیک های در دست وارد خانه شدم. هال پر از نور خورشید بود و همه جا برق می زد. وسایل را به آشپزخانه رساندم و پس از سلام گفتم: - همه رو خریدم، فقط میوه های که نوشتی خوبشو نداشت، موز و پرتغال گرفتم. - باشه، ممنونم. آبجی زهرا وارد شد، خستگی از سر و رویش می ریخت، به طرفم آمد و گفت: - سلام داداش، خسته نباشی. - سلام، توام همینطور، جنگ با کثیفی چطور بود؟ - سلام، عالی، پیروز شدم دیگه! - کاشکی بقیه جاها هم، قبل سال تمیز می شد! - مثلا؟ - مثلا، روح و نفسمون، و یا حکومت، بیشتر با دزدای کثیف اقتصادی می جنگید! در همین زمان حسن وارد شد. به غذای کشیده شده نهار، ناخنک زد و گفت: - تو روحت، دست بکش از این حرفا! فکر امشب باش شاه داماد! همه با هم خندیدیم و غذا را سر سفره چیدیم. حسن روی چهارپایه پردها را می زد که صدای اذان از منارهای مسجد محله بلند شد. دایی علی طبق قرار بیرون خانه منتظرم بود باهم برای نماز وارد مسجد شدیم، نماز را خواندیم و صحبت کردیم. ساعت نزدیک هشت بود به خانه رسیدم همه منتظر رسیدن خانواده هستی بودند که صدای زنگ به صدا درآمد، آیفون مثل همیشه خراب بود، پس از چند دقیقه، صدای حسن آمد که: - داداش حسین باتو کار دارند! با هزار فکر و خیال دری که حسن پشت سرش بسته بود را باز کردم، آقایی روی موتور، با کلاه کاسکت انتظارم را می کشید. در را بستم و به دیوار حیاط تکیه دادم، یکی از آن عکس ها که پشتش نوشته «امشب، به هستی دوتا بله باید بگی» در دستم بود. چند دقیقه بعد مهمان ها آمدند، فضا را بو و دودِ اسپندی که مادرم دور سر هستی می چرخاند پر کرده بود. وارد پذیرایی شدیم. چون در خانهٔ ما از مبل خبری نبود، همه صمیمی دور هم نشستیم. به هستی اشاره کردم و باهم رفتیم داخل حیاط، کنار حوض نشستیم و گفتم: - خوبی هستی خانم. - خوبم مرسی، تو؟ - منم خدا رو شکر! دوتا تصمیم مهم گرفتم اولیشو بگم یا دومیشو؟ - نمی دونم آخه! هر کدوم خوبه! - دوتاش خوبه اولیش این که، میخام با گروه شما همکاری کنم؟ فقط یه شرط داره! - جدی، چه شرطی! دستی به آب حوض زدم اصلا ناراحتی در صورتش نبود، نمی دانم واقعا خوشحال شد یا نه...؟ نگاهش کردم و گفتم: - حالا شرط همکاری رو و آخر سر بهت میگم. - خب دومی؟ - دومی این که منم دوستت دارم.! هستی که انگار خجالت کشید زودتر رفت و من پشت سرش با تپش های قلبی تند وارد هال شدم پس از سلام و احوالپرسی، دسته گل قرمز را گرفتم و در پذیرایی کنار بقیه نشستیم. چند دقیقه گذشت محمداقا گفت: - خیلی خوش اومدید و ممنون قبول کردید تشریف بیارید یه صیغه محرمیت خونده بشه! پدر هستی که رو به روی من نشسته بود صدایش را صاف کرد و گفت: - خواهش می کنم، انشالله به مبارکی باشه و هستی خانوم و حسین آقا با خیال راحت بیشتر باهم آشنا بشن. در همین زمان حسن و حاج آقا وارد شدند، تا پایان عمر سال چیزی نمانده بود، با همه ی تحویل سال های قبل تفاوت داشت، از عکس ناجور تا شده در جیبم تا اتفاقات عجیبی که افتاده بود، اصلا نمی دانستم خوشحال باشم یا ناراحت، ناگهان با صدای هستی که گفت: «با اجازه بزرگترا بله» سال تحویل شد و من تازه از فکر و خیال بیرون آمدم. همه برای مبارکی بلند شدیم که محمد اقا گفت: - دوبار باید تبریک بگید ها، حواستون باشه وا! همه خندیدیم، من و هستی از پذیرایی بیرون آمدیم و وارد اتاقم شدیم و گفتم: - اینم از کلبهٔ من! - به به چه جای دنجی؟ - ممنون، الان دیگه برای جفتمونه! - مرسی عزیزم. روی تخت نشستیم، دستم را گرفت و گفت: - دوست دارم حسین جان! - منم عزیزم! - راستی شرط اولی رو نگفتی! یادت که نرفته؟ - نه میگم! این که.... (ادامه دارد) ✍️ عشق آبادی ♡ 📲 @rulerr 📝
( فصل۵؛ قسمت۵) - راستی شرط اولی رو نگفتی! یادت که نرفته؟ - نه میگم! این که باید ریس گروه رو ببینم! ◽◽◽ ـ الو سلام ـ سلام چی شد! ـ ساعت هفت قرار شد بریم ـ با گوشی و خط جدید زدی؟ ـ آره با احتیاط بیا به آدرسی که برات پیامک می کنم! خداحافظ اخبار نیمروزی شروع شده بود که از خانه بیرون زدم، باران بهاری کم کم می ریخت و هوا مثل دلم خراب گرفته بود. وجدان درد به سراغم آمده، چون مجبور بودم به هستی بگویم دوستش دارم، نه راست بود نه دروغ، چاره ای جز این نبود، فرصتی پیش آمد که بیشتر و بهتر او را بشناسم و شاید باهم از این مخمصه نجات پیدا کنیم. فقط یک راه وجود داشت که مطمئن شود واقعا دوستم دارد یا نه؟ به همه عابرها و نگاه ها شک داشتم، قسمتی از راه را با مترو رفتم و بقیه را با تاکسی و اتوبوس، باید خیالم راحت می شد کسی تعقیبم نمی کند. به باشگاه ورزشی رسیدم پیامک دایی علی را دوباره نگاه کردم و از در پشتی وارد ساختمان اداری، با راهروی طولانی شدم، چند دقیقه ای از ساعت سه گذشته بود، اتاق شماره ده را که در انتهای سالن قرار داشت پیدا کردم. نگاهم را از دیوار و تابلو کوچکی که به صورت طلاکوب حک شده بود «اداری مالی» گرفتم و با دست به در چوبی آبی رنگ ضربه زدم و با صدای بفرما حسین اقا وارد شدم. دایی علی از پشت میز بلند شد و پس از سلام و احوال پرسی کنار هم نشستیم. چند دقیقه نگذشته بود که اقای با کت و شلوار، کیف به دست وارد اتاق شد و گفت: ـ سلام خواهش می کنم بشینید! ـ سلام چشم! اقای ملکی و ایشون هم حسین اقای که گفتم. چند دقیقه ای در سکوت گذشت و بدون مقدمه پرسیدم: ـ اینا کیا هستند دایی جان! لبخندی زد و گفت: ـ یکی یکی بپرس رگباری رفتی تو سوالا ها! (ادامه دارد) ✍️ عشق آبادی ♡ 📲 @rulerr 📝
( فصل۵؛ قسمت۶) ـ یکی یکی بپرس رگباری رفتی تو سوالا ها! دایی علی شروع به صحبت کرد و تازه متوجه شدم چه گروه های خطرناکی هستند و چراغ خاموش افراد را جذب می کنند. با متن و فکر افراد جذب شده در فضای مجازی در مورد بی ارزش کردن زن و خانواده، بی غیرتی و... همزمان که با دایی علی گرم صحبت بودم و روشن شدم با چه افرادی سروکار دارم آقای ملکی دستگاهی را از داخل کیفش بیرون آورد و گفت: ـ حسین آقا آستین و بده بالا ببینم جوون! آستین پیراهن را بالا زدم درد کمی را حس کردم. ـ ماشالله عجب بازویی، خب تموم شد حسین آقا دیگه هر جا بری ماهم هستیم! ـ دایی جان حواست باشه! مامانت سرمو می ترکونه اتفاقی برات بیفته. فقط باید دوتا ماموریت انجام بدی. ـ چه جوری دوتا اولیشم انجام بدم خیلیه. ـ اینجوری که اول هر چی گفتن قبول می کنی اما نه خیلی زود با بحث و جدل! دوم چند نفر دیگه هم قبول کردند با این گروه همکاری کنن به جز یه نفر خانم لیلا محمدی! ـ خب من باید چه کار کنم؟ ـ وارد که شدی تا چشمت به لیلا خانم خورد آشنائیت میدی! ـ باشه تمام! ـ نه دیگه به توافق که رسیدی شرط میکنی با خانم محمدی باید کارا رو انجام بدی. دیگه سوال نپرس بعدا همه چیزو میفهمی! در همین زمان اسم هستی روی صفحه گوشی نمایان شد. پس از سلام و کمی حرف های عاشقانه قرار برای ساعت پنج و نیم هماهنگ شد. تصویر خانم محمدی را با دقت نگاه کردم و با دایی علی و آقای ملکی خداحافظی کردم و با عجله و احتیاط از باشگاه بیرون زدم، و به طرف خانه به راه افتادم حرف های دایی را که مرور می کردم پرسش های پی در پی با حدس و گمان از ذهنم می گذشت «اگه اطلاع داشتند چند نفر دیگه هم هستند چرا دستگیر نشدند چرا ردیاب به خانم محمدی...» به خیابان اصلی رسیدم باران دیگر نمی بارید اما نسیم بهاری در حال وزیدن بود. زمان به سرعت سپری می شد، برای تاکسی دربستی دست بلند کردم ماشین میخکوب ایستاد، ساعت از پنج و نیم گذشته بود که سرکوچه پیاده شدم. نگاهم به ماشین شاسی بلند مشکی افتاد، نزدیک که شدم شیشه پایین آمد و هستی گفت: ـ حسین جان کجایی بدو بدو دیر شد! ـ با عجله صندلی عقب سوار شدم و گفتم: ـ سلام ببخشید دیر شد! با مینا خانم که کنار هستی نشسته بود احوالپرسی کردم و او به راننده گفت راه بیفتد، من هم با هستی شروع به صحبت کردن کردم، یکساعتی که گذشت مینا گفت: ـ هستی جان، حسین آقا ببخشید چشم بندا رو بزنید! همه جا تاریک شد من و هستی دست در دست هم به صحبت کردن ادامه دادیم، پس از مدتی ماشین از حرکت ایستاد. (ادامه دارد) پایان فصل پنجم؛ فصل آخر از فرداشب ✍️ عشق آبادی ♡ 📲 @rulerr 📝
( فصل۶؛ قسمت۱) پیاده شدم مینا چشم هایم را باز کرد، روبروی ما در چوبی شیک و تمیزی قرار داشت. با هستی که کنارم ایستاده بود وارد شدیم. روی یکی از مبل های راحتی وسط اتاق به صورت نیم دایره چیده شده بود نشستیم. زمان زیادی نگذشته بود که چند نفر دیگر وارد اتاق شدند، نگاهم به خانم محمدی افتاد، بلند شدم و به طرفش رفتم و گفتم: ـ سلام خانم محمدی خوب هستید؟ ـ سلام مرسی، چه خبرا بعد کلاس دیگه ندیدمتون! ـ اره یادش بخیر... هستی با عجله خودش را به ما رساند و با لیلا خانوم احوالپرسی سردی کرد و ارام در گوشم گفت: ـ ایشون کی باشن؟ ـ یه دوره نویسندگی رفته بودم.... ـ همین؟ خیالم راحت باشه؟ چرا به اسم صدا زد پس؟ ـ نمی دونم! اره مگه قراره چی باشه؟ در همین زمان مینا با جمله « گوشی های همراه رو خاموش کنید و تحویل بدید» نجاتم داد. به جز هستی بقیه را به اتاق بزرگتری راهنمایی کرد، با او که ناراحتی در چهره اش بود، خداحافظی کردم و همه وارد اتاقی که ده صندلی رو به روی تخته وایت برد چیده شده بود شدیم. خانم محمدی روی صندلی کناری من نشست و چند دقیقه ای بعد آقای با تیپ اسپرت و لبخندی در چهره وارد شد و گفت: ـ سلام به همگی علیزاده هستم، خوش اومدید، خب سریع میرم سراصل مطلب، می دونید برای چی اینجاید و انتخاب شدید؟ ـ انتخاب نشدیم و به زور اینجاییم! ـ شما باید حسین اقا باشی؟ خب به جز ایشون دیگه کی به زور اینجاست؟ لیلا خانوم نیم نگاهی گرد و گفت: «من» ـ خب پس بقیه پیشنهاد و قبول کردند بفرمایید انگیزه بقیه چی بوده؟ هشت نفر دیگر گفتند: «پول» نیمی از وجودم برایش سخت بود باور کند، انسانی به خاطر پول، تمام انسانیت و اعتقادش را زیر پا بگذارد و برای این گروه ها کار کند. اما نیم دیگر آنهایی را مقصر می دانست که وضعیت بد اقتصادی را به وجود آورده اند... در هر صورت نیمه ی اولی وجودم پیروز بود و هیچ دلیلی باعث این خیانت نمی شد. آقای علیزاده با ماژیک روی تخته نوشت: « برای موضوعاتی که باید مطلب بنویسید؛ ازدواج، حجاب و...» ـ خب در مورد ازدواج باید بنویسید که می شود نیاز.... (ادامه دارد) ✍️ عشق آبادی ♡ 📲 @rulerr 📝
( فصل۶؛ قسمت۲) ـ خب در مورد ازدواج باید بنویسید که می شود نیاز... اعصابم واقعا از حرف هایش بهم ریخت اما یاد حرف های دایی علی افتادم: «بحث و جدل کن، اما آخرش بپذیر، کافه رو نریزی بهم دایی جان» همانطور که حرف می زد و سه مورد دیگر را روی تخته می نوشت و توضیح می داد، من زیر لب یواش تکرار می کردم: «کافه رو نریزی بهم دایی جان، کافه رو...» ساعت نزدیک بیست و نه بود که علیزاده گفت: ـ وقت گذشته، بریم سراغ موضوع آخر: «حجاب» برای این کار باید اول از خانواده ی خودمون شروع کنیم! حرف های دایی علی، آرامش و همه را کنار گذاشتم، بلند شدم و به طرفش رفتم ماژیک را از دستش گرفتم و به سمت دیوار پرت کردم و با صدای بلند گفتم: ـ این به اصطلاح استاد که هیچی، شما ها چی غیرت دارید هااا؟ در همین زمان خانم محمدی بلند شد و من را به گوشه ی کشید و گفت: ـ آروم باش داری چه کار می کنی؟ ـ دیگه طاقت نیاوردم خیلی خراب شد؟ ـ نه بیا بریم بشینیم! در همین زمان مینا وارد اتاق شد و پایان جلسه را اعلام کرد، لیلا خانم رو به آقای علیزاده که در هر حالتی می خندید کرد و گفت: ـ میشه منو حسین آقا باهم مطلب بنویسیم؟ ـ اره چرا نمیشه! بقیه مثل سیب زمینی هنوز میخکوب حرکتی بودند که زده بودم بالاخره از اتاق خارج شدیم. هستی به طرفم آمد و علت سر و صدا را پرسید... از خانم محمدی خداحافظی کردم و همراه هستی با چشم های بسته سوار ماشین شدیم. از حرف های علیزاده و کار این گروه خیلی ناراحت بودم و امیدوار بودم با حضور دایی علی این جریان ختم به خیر شود. بالاخره نزدیک ساعت یازده وارد خانه شدیم و روی تخت اتاق نشستیم بهترین فرصت بود آخرین امتحان را انجام بدهم. ـ ببین هستی جان این گروه و آدما خطرناکن دیگه خودت می دونی هدفشون چیه، حالا یه سوال ازت دارم؟ ـ چه سوالی؟ ـ اگه دوستم داری باید یکی رو انتخاب کنی! ـ یکی از بین چی؟ ـ من یا گروه! ـ حسین جان چه ربطی بهم دارن! این الان یه سوال یا یه شرط؟ بعدشم چرا حالا اینو می پرسی؟ ـ کی باید می پرسیدم؟ ـ وقتی گفتی دوستم داری و حاضری باهام ازدواج کنی! ـ بحث و نپیچون هستی جان خیلی ساده است من یا گروه؟ تو مگه چه کاره ای اونجا که اینقد برات سخته؟ یا کارشون و قبول داری یا.... ـ یا چی؟ خب اینجوریاس پس منم میگم یا من و گروه باهم! یا هیچی به هیچی! ـ جواب سوالت مشخصه فقط تو! دیگه من حرفامو زدم خوددانی! چند دقیقه ای در سکوت گذشت و اشک دور چشم هایش حلقه زد و پاسخ داد... (ادامه دارد) ✍️ عشق آبادی ♡ 📲 @rulerr 📝
( فصل۶؛ قسمت۳) چند دقیقه ای در سکوت گذشت و اشک دور چشم هایش حلقه زد و پاسخ داد... ـ حسین جان ببین صدای مادرم از پشت در آمد که عروس خانم و حسین جان بیاید چایی بخورید. هستی اشک هایش را پاک کرد و باهم وارد هال شدیم. مادرم شروع کرد به صحبت کردن و در مورد دوران بچگی و عاشقی با پدرم خاطره تعریف می کرد. غم در چهره ی هستی موج می زد و من واقعا نگران پاسخ منفی و اتفاقات بعدش بودم. چایی خنک را سرکشیدم و وارد حیاط شدم و سریع با دایی علی تماس گرفتم و پرسیدم: «پیدا کردید، خونه کجا بود؟» از پاسخ دایی که گفت: «یکی از خانه های سفارت انگلیس» خیلی تعجب نکردم. مکالمه ادامه داشت در مورد بیرون کشیدن سریع هستی صحبت شد که ناگهان روبرویم ایستاد، به تماس پایان دادم و گفتم: ـ کی اومدی؟ ـ همین الان، ببین حسین آقا متاسفم نمی تونم، به این نتیجه رسیدم دوستم نداری و داری ازم سواستفاده می کنی! ـ من سو استفاده؟ اشتباه می کنی هستی جان! چرا نمی تونی یعنی ارزش گروه بالاتر از من و آیندته؟ ـ قرار دادنم سردوراهی کار اشتباهیه! ـ میخام نجاتت بدم، دوستت دارم واقعا چرا نمی تونی؟ ـ خب از منم عکس دارن! ـ این که دلیل نشد حالا چند روز فکر کن بعد خبر بده. چند روز بعد باهم بیرون رفتیم اما همچنان هستی پاسخی نداد او را به خانه رساندم و با دایی علی تماس گرفتم و پس از دریافت آدرس جدید به سمت آنجا به راه افتادم. ماشین را داخل کوچه نزدیک بیمارستان هدایتی پارک کردم و از در نیمه باز سبز رنگ وارد شدم. ـ به به حسین آقا خوبی دایی جان ، اول یه گزارش از جلسه اون روز بنویس، دوم با خانم محمدی مطلب رو آماده کن بفرست، سوم چی شد هستی خانم و قانع کردی؟ ـ نه والا هنوز در تلاشم، الانم با ماشین هستی اومدم! دایی سریع بی سیم را برداشت و گفت مکان لو رفته و رو به من کرد و گفت: ـ بدو حسین باید بریم یه جا دیگه! ـ چرا مگه هستی کیه؟ نمی خواستی رد یابو خارج کنی؟ از دایی پاسخ نشنیدم و با عجله آنجا را بدون ماشین هستی ترک کردیم نیم ساعت بعد وارد ساختمان جدیدی شدیم. ـ دایی تو رو خدا بگو چه خبره؟ هستی کیه؟ دایی لیوان پر از آب را به من داد و گفت: ـ حالا آب بخور حالت جابیاد میگم بهت! عجله دارم باید برم تو رو می رسونن پیش ماشین، دیگه با هستی خانم نری تو گروه، متوجه شدی! ـ اره اره! بالاخره با ذهن خسته و شکم گرسنه به خانه رسیدم و مستقیم وارد آشپزخانه شدم و در یخچال را دنبال خوردنی باز کردم آبجی زهرا از پشت سر گفت: ـ معلوم هست کجایی؟ ـ کار داشتم هستی کجاس بگو آماده شه بریم! ـ خسته نباشی رفت و گفت تو دوستش نداری و اعتمادی وجود نداره، نکنه عکسا رو دیده؟ ـ نه بابا! از اول قرار بود یه مدت باهم باشیم! ـ خب الان با همید دیگه؟ لیلا خانم کیه این وسط؟ ـ وای خدا از دست شما خانوما... گفتم که... (ادامه دارد) ✍️ عشق آبادی ♡ 📲 @rulerr 📝
( فصل۶؛ قسمت۴) ـ وای خدا از دست شما خانوما... گفتم که کلاس نویسندگی... ـ به من نگو برو هستی رو قانع کن پیش پای تو رفت! همانطور که زیر لب غر می زدم سوار ماشین شدم و با هستی تماس گرفتم و پس از دریافت آدرس راه افتادم، فاصله زیادی تا منزل آنها نداشت، به او رسیدم و سوار ماشین شد، پس از چند دقیقه سکوت را شکستم و پرسیدم: ـ این حرفا چیه زدی یه آبجی زهرا؟ ـ دروغ گفتم مگه! ـ راستم نگفتی، خوبه خودت بودی و لیلا خانم و دیدی و توضیح دادم! دوستت ندارم و اعتماد نداری دیگه چیه؟ ـ دخترم ها، حساسم رو این چیزا! حالا اگه دوستم داری دور بزن بریم مهمونی پیش دوستام! ـ دوستت دارم اما... ـ اما و اگه نداره بیا بریم دیگه. یک ساعتی طول کشید تا به خانه ی بزرگ با نمای رومی رسیدیم، هستی هماهنگ کرد و با ماشین وارد حیاط شدیم، بعد از پارک ماشین و گذشتن از حیاط پر از درخت و حوض آب شیک وارد سالنی شدیم که همه بودن، مینا، داداشی داداشی و آدم های که اصلا نمی شناختم. هستی دستم را گرفت از پله های گوشه سالن بالا رفتیم وارد اتاقی شدیم که هیچکس نبود. ـ حسین جان بشین برم نوشیدنی و خوراکی بیارم! ـ باشه دیر نیای. یک ربع از رفتنش می گذشت اما خبری نشد که نشد، بلند شدم و به طرف در رفتم که ناگهان دو مرد هیکلی وارد شدند، من را گرفتن و روی صندلی محکم بستن! هر چه داد و بیداد کردم و هستی را صدا زدم فایده ای نداشت. آرام که شدم دستگاهی شبیه راکد تنیس روی بدنم کشیدن، استرس زیادی داشتم که دستگاه شروع به صدا کرد. چاقویی دسته چوبی از جیبش درآورد و... درد کمی در بازویم پیچیده و گرمای خون تا انگشت هایم رسید. اتاق دوباره خالی شد و من همچنان به صندلی بسته بودم و تازه حرف های دایی علی یادم آمدم! اما هستی حرفه ای تر از این حرفا بود و چه راحت گولم زده بود. در حال فکر کردن بودم که دیگر ردیابی هم وجود ندارد، هیج راهی وجود نداشت و تنهاترین کار صدا زدن هستی بود با همه ی قدرتی که داشتم صدا زدم: ـ هستی کجایی؟ ـ هستی بیا چرا فرار می کنی! ـ هستی... از گفتن هستی هستی خسته شده بودم که... (ادامه دارد) ✍️ عشق آبادی ♡ 📲 @rulerr 📝
( فصل۶؛ قسمت۵) از گفتن هستی هستی خسته شده بودم که در باز شد، به طرفم آمد و روبرویم نشست و گفت: ـ چرا حسین جان، ردیاب چیه؟ ـ چرا نداره از اولم مسیرم مشخص بود به توهم فرصت انتخاب دادم! ـ انتخابم اینا هستن! ـ اینا خائنن به فکر خودشونن خیلی اشتباه بزرگیه! الان وقت این حرفا نیست بیا آزادم کن بریم! ـ نمیتونم تا الانشم گیرم به تو اعتماد کردم، خیال کردم به خاطر منم که شده کوتاه میای! ـ وای خدا دیونه ای مگه دوستت داشتم میخاستم نجاتت بدم بعد خودمم بیفتم تو باتلاق! در همین زمین مینا وارد شد و به هستی گفت: ـ وقت نیست باید بریم اما قبل رفتن باید! ـ باید چی مینا! ـ هستی جان کارخودتو خرابتر نکن، هنوز وقت هست! مینا اسلحه را به همراه خفه کن به هستی داد و ادامه داد: ـ باید کارشو تموم کنی! زود باش وقت نیست! ـ نمی تونم دوستش دارم، دوستش دارم! ـ خودت می دونی، قانون سازمان همینه، معرفی کردی، خیانت کرده حالا باید حذف بشه! ـ اگه نشه چی؟ ـ مجبورم هر دوی شما رو حذف کنم! هستی به پهنای صورت اشک می ریخت در همان حالت به مینا گفت: ـ اینجوری نمی تونم چشماشو ببند و برو! مینا به طرفم آمد و چشم هایم را بست، از صدای قدم هایش فهمیدم از اتاق بیرون رفت، من مانده بودم و هستی و اسلحه ای که به طرفم نشانه رفته بود، تپش های قلبم قابل شمارش نبود، بهترین راه تحریک احساساتش بود: ـ هستی نکن یه لحظه فکر کن! دوستت دارم اینا تو رو هم حذف می کنن! عاشقت شدم درست یا غلط نکن.. ـ حرف نزن حسین حرف نزن، نباید می رفتی پیش اونا، خراب کردی همه چی رو! در همین زمان در باز شد و شانه ی سمت چپم داغ شد و به سختی صدای مینا را شنیدم که گفت: ـ هستی بدو ریختن اینجا! گفتم عجله کن دختر! ◽◽◽ با آرامی به طرف بالا می رفتم و تازه داشتم طعم شیرین آزادی را می چشیدم انگار هیچ غم و ناراحتی نبود پدرم خیلی دورتر در انتظارم نور در دست داشت که دستی مهربان دستاهایم را لمس کرد با سرعت سقوط کردم چشم هایم که باز شد مامان لیلا را دیدم نگاهم را چرخاندم: دایی علی، آبجی زهرا، حسن داداش، خانم محمدی را دیدم، محمد آقا تازه از در وارد شد و گفت: «صدبار گفتم عاشق نشی ها، پاگیر میشی ها...» همه خندیدن اما من نگاهم را ادامه دادم اما خبری از هستی نبود رو به دایی علی کردم و گفتم: ـ هستی کجاست دایی؟ ـ بی خیال هستی شو دایی جان! ـ هستی بهم شکلیک کرد حرف بزنید دیگه! بابا هنر این که آدمایی مثل هستی رو جذب کنیم و نجات بدیم و.... ◽◽◽ بیست روز بعد وقت ملاقات، بلند گوی زندان هستی نوری را صدا زد، هستی با عجله وارد سالن ملاقات شد نگاهش تا به حسین رسید نتوانست اشک هایش را نگه دارد، روی صندلی مقابلش نشست گوشی را برداشت بدون هیچ مقدمه ی گفت: ـ من بهت شلیک نکردم حسین جان! کار مینا بود... حسین دستش را روی شیشه گذاشت و هستی هم از آنطرف و پاسخ داد: ـ می دونم، دوستت دارم💕 اشکاتو پاک کن، باهم درست می کنیم همه چیز و ایشالله! (پایان) ✍️ عشق آبادی ♡ 📲 @rulerr 📝