eitaa logo
سنگ‌پا
634 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
724 ویدیو
3 فایل
🌸به نام خدا سنگ پا با این که سیاهه اما سفید می‌کنه، حداقل سنگ پا باشیم حتی اگه سیاهیم.... راه ارتباط با ادمین، ارسال نظر و مطلب👇 @adrulerr @Maseiha110
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق واژه‌ای که بارها توسطِ «هوس» مورد تجاوز قرار گرفته... . 📲 @rulerr 💕
-شب (قسمت دوم) با صدای قریچِ همیشگی در باز شد و چشمم هندوانه ای را دید شکلِ لباسِ راه راه زندانی ها که وسط حوض حیاط، اسیر شده بود. نشستم و دستی به آب زدم، سلول های آب آنقدر مشغول خنک کردن هندوانه بودند که محلی به من ندادند. چندتا ماهی قرمز طبق عادت همیشگی، برای غذا دور دست هایم پرسه می زدند، اما چه فایده دست هایم خالی بود. ماهی ها و هندوانه را با خلوت آب تنها گذاشتم و پاورچین به طرف پله های اتاقِ تابستانی رفتم، جلوی پوتین را روی لبه ی پله دوم گذاشتم و بندهایش را باز کردم، پاها از بندِ اسارت آزاد شدند و نفسی راحت کشیدند. صدایم را صاف کردم و گفتم: - یالله یالله، کسی خونه نیست؟! ـ چرا نیست؟ بی بی جان، قربون صدات، بیا تو. وارد شدم و مادر بزرگ که پشت در چوبی با شیشه های رنگی ایستاده بود، در آغوشم کشید، بوی مادرم را می داد، دلم در لحظه گرفت، برای صدایش، خنده هایش... دل از آغوشش کندم، پیشانیم را بوسید و دستم را گرفت و باهم وارد اتاقِ خنکی شدیم که خیلی دوستش داشتم زیرا بادگیرها باد را دزدکی می گرفتند و در فضای اتاق می چرخاندند، بعد از گیج شدن از پنجره ی کوچکی بیرون می رفتند. وارد اتاق شدم، تا سرم را بالا آوردم، نگاهم در چشم های درشتش گیر کرد، هر چه التماس پلک ها را کردم فایده ای نداشت. در گیر و دار جنگ یک نگاه و پلک، یاد حرف محمد افتادم که می گفت: «گفتند یه نگاه وا، اما نه این که خیره شی تا یکی بزنه پس کلت ها». انگار یکی پس گردنی محکمی زد، به خودم آمدم و صدای بی بی را شنیدم که می گفت: ـ علی جان! علی جان..... (ادامه دارد) ✍️ عشق آبادی 📲 @rulerr 📝
فلامینگو‌های کوچک، دریاچه سولای در کنیا 📲 @rulerr 🐥
🌙 چترها که باز شد تمام خاطرات روی زمین ریخت و من تا صبح با یاد تو خاطره بازی کردم... 📲 @rulerr 🌚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به نام خدا روز را آغاز می کنیم که جز زیبایی چیزی نیافرید 📲 @rulerr
دزدیِ بوسه عجب دزدیِ خوش عاقبتی است که اگر باز ستانند، دو چندان گردد 📲 @rulerr 💋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎵 شکایت می برم از تو بر خدای تو زان همه بلای تو، تا رسد او به دردم 🎤 📲 @rulerr 💔 🕋
اگه یه وقت از نادونی، «حرفِ خوبی» در رفت قبول کن! اگه یه وقت از حکیمی «حماقتی» سر زد ببخش! 📲 @rulerr 🙍
وقتی تو ایتا، دستت میخوره، یه پستِ سه نقطه اشتباهی میفرستی... 🤗 📲 @rulerr 😄
هر چی هوا به نقطهٔ جوش می رسه، رابطه ها به نقطهٔ انجماد نزدیک تر میشه. خدایا خودت درست کن این رفتارهای سه نقطه رو... 📲 @rulerr 👌
🏷 💗 دختر شایسته‌ی سال 💗 در سلول برای بازجویی باز شد. تن و روح علی اکرام علی اف رهبر حزب اسلام گرایان آذربایجان با خستگی پشت میز بازجویی نشست. افسر بازپرس مشغول یادداشت مطلبی روی برگه شد و نگاه علی اکرام به تلویزیون اتاق بغلی افتاد. در همان لحظه مجری اعلام کرد: - امروز انتخاب ملکه زیبایی آذربایجان با حضور کارشناسان داخلی و خارجی برگزار شد و... علی اکرام جابه جا شد و گفت: - لااله الا الله - چی شده؟ - دیگه چه اتفاقی باید بیفته؟ ببین مجری چه میگه! این کارا غلطه، آبروی مردم مسلمون کشور اسلامی آذربایجان و به باد میده! حرف می زنیم حکومت سرکوب می کنه! با زور و تهدید و شکنجه ساکتمون می کنه! آیا خودت راضی به این پلشتی و زشتی ها هستی؟ وجدانت قبول می کنه دختر یا زنت جلو چشم همه توی تلوزیون لخت بشه! مردای نامحرم و هوسباز اونا رو به عنوان دختر یا زن زیبا انتخاب کنن؟ غیرتت این بی ناموسی رو قبول می کنه؟ افسر سکوت کرد و سرش را پایین انداخت، علی اکرام ادامه داد: - جرم من مخالفت با این جنایتاس! همین و بس! حالا هر چی میخای بپرس و بنویس! افسر بلند شد و رفت. چند لحظه بعد علی اکرام بدون بازپرسی به سلولش برگشت.. 📙 خاطرات علی اکرام، عبدالحسین شهیدی ارسباران، ص۱۴۱. 🖋 عشق آبادی 📲 @rulerr 📖
فرشی ز دل شکسته انداخته ام آهسته بیا شیشه به پایت نرود 📲 @rulerr 💕
💕 من و تو ما میشویم. اگر از محتوای کانال راضی هستید ما را به دوستان خود معرفی نمایید. هر عضو حداقل پنج نفر حلقه آخر نباشید 🇮🇷 کانال 📲 @rulerr 💓
(قسمت سوم) به خودم آمدم و صدای بی بی را شنیدم که می گفت: - علی جان! علی آقا!! علی... با صدای بلند جواب دادم: - جانم جانم، ببخشید! - لیلا خانوم و نمیشناسی مگه؟ دختر احمدآقا دکان دار! - نه نه! چرا چرا میشناسم! سلام لیلا خانوم، بفرمایید بشینید! - سلام، نه دیگه باید برم! بی بی هم با گوش های مثلا سنگینش هرچه تعارف کرد بی فایده بود. لیلا دختر احمدآقا رفت، اما دلم مثل سماور گوشه ی اتاق که داد می زد کسی مرا خاموش کند، می جوشید. مادربزرگ دستش را به زمین داد، نشست و شعله اش را کم کرد، اما دل من همچنان شعله ور بود. به پشتی قرمز رنگ با نقش و نگارِ طاووس زرد رنگ، تکیه دادم، حرف های محمد باز در سرم می پیچید که می گفت: «رفتی عاشق نشی وا! پاگیر میشی ها!» «عاشق! ای بابا محمد توام!» انگار بلند بلند فکر کرده بودم مادربزرگ با لبخند ریزی که به لب داشت گفت: - قاشق؟! تو استکانِ چایی گذاشتم، نباتم ریختم هم بزن! - تو چقد مهربونی بی بی من. نبات ها زیرِ فشار قاشق، در استکانِ کمر باریک و چایی لب سوز حل می شدند اما چشم ها و نگاه لیلا حل شدنی نبودند. چایی را سرکشیدم، بلند شدم و همراه باد دور اتاق می چرخیدم، رو به روی قابِ عکس پدر و مادرم که فقط خاطره ای از آنها باقی مانده بود، ایستادم و چند دقیقه ای به آنها خیره شدم. دوباره چرخیدن را شروع کردم اما دیگر طاقتم تمام شد. نشستم و رو به بی بی کردم و گفتم: - بی بی من! لیلا خانوم دختر... نگذاشت حرفم تمام شود از پشت عینک های ته استکانیش نگاهی کرد و... (ادامه دارد) ✍️ عشق آبادی 📲 @rulerr 📝
با خلاقیت میشه از لوازم دور ریختنی چیزهای جذابی ساخت... 📲 @rulerr 🐔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گربه جای آب، نوشیدنی جیز خورده و... خب نخرید این لامصبو آبرو و پول میدی، جونتم میدی، اون دنیاتم که دیگه نگم... . 📲 @rulerr 😃
🌙 منِ گدا و تمنّایِ وصلِ او هیهات مگر به خوابْ ببینم خیالِ منظرِ دوست شبتان الهی! 📲 @rulerr 🌚
تنورِ روزی امروزتان پر برکت... 📲 @rulerr 🔅
هیچ چیزی به اندازه‌ی «زبان»، مستحقِّ زندانِ طولانی نیست. امام علی علیه السلام خصال،ح۵۱. 📲 @rulerr 👌
نیایش تنها وسیله ای برای کسب نیازمندهای ما نیست، بلکه خود تجلیِ یک عشق نیز هست. 📲 @rulerr 👌
🤪 سهم ملا در فصل بهار ملا با دوستانش برای یک هفته به باغ دلگشائی رفتند. و این مدت را در نهایت سرور و خوشی به پایان بردند. آنقدر به آنها خوش گذشت که تصمیم گرفتند یک هفته دیگر هم آنجا بمانند. هر یک از آنها سهمی از لوازم را به عهده گرفت. یکی گفت نان با من، یکی گوشت و یکی میوه جات دیگری برنج و یکی روغن در آخر نوبت به ملا رسید او گفت: اینطور که شما تهیه دیده اید مهمانی آبرومندی خواهد بود و اگر من رو گردانم لعنت خدا سهم من باشد.😂 📲 @rulerr 😉
ای دل نگفتمت که به چشمش نظر مکن از غم چنان شوی که نبینی به خواب، خواب 📲 @rulerr ❤️
اخم‌هایت خفه‌ام می‌کند ای کاش کسی گره بین دو ابروی تو را کم بکند... 📲 @rulerr 💓
🎁 برنده مسابقه عکاسی جهانی سونی در سال ۲۰۲۲. 🇮🇷 روستای تنگی سر سنندج 📷 میلاد نعلبندیان 📲 @rulerr 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به جانم آتش افکند فراق رویت یک چند 🎵 تصنیف آتش دل 🎤 استاد تاج اصفهانی 📲 @rulerr 🎵
از زمین خوردن کسی شادمان نشو چون نمی دانی گردش روزگار برای تو چه در آستین دارد... 📲 @rulerr 👌
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی 📲 @rulerr 👌
🏷 🔶 شراب و نماز حاج علی اکبر در بازگشت از سرکشی املاک، بین مسیر شریف آباد و مشهد برف گیر شد. قبل از غروب آفتاب خودش را به قهوه خانه «حوض» حاج مهدی‌ رساند. روی یکی از سکوها نشست، عده ای دیگر هم آمده بودند. چند دقیقه ای نگذشته بود که چند مرد، همراه خانم های بدحجاب و آرایش کرده، شیشه مشروب به دست وارد قهوه خانه شدند. مردها، مشغول شراب خوردن شدند و‌ زن ها وسط قهوه خانه می رقصیدند. حاج علی اکبر از جا بلند شد و نمی دانست تنهایی چه کاری‌ انجام دهد کنار پنجره ایستاد و به برف ها خیره شد. با ناراحتی در فکر فرو رفته بود که در قهوه خانه باز شد. حاج آخوند ملاعباس تربتی با چهار مرد همراه، وارد شدند. حاج علی اکبر آنها را شناخت جلو رفت و‌ سلام‌ کرد... ملاعباس با بی اعتنایی به رقص زن ها به سمت قهوه چی رفت پس از سلام گفت: - اگه اجازه بدین امشبو اینجا بمونیم! - خوش اومدید! اون سکو خالیه. - ممنونم. ببخشید قبله کدوم طرفه؟ قهوه چی قبله را نشان داد و ملاعباس که وضو داشت به نماز ایستاد. چهار مرد همراه و چند مسافر دیگر به او اقتدا کردند. حاج علی اکبر سریع وضو گرفت و به آنها پیوست. مرد قهوه چی آخرین نفری بود که آستین بالا زد... نماز مغرب و عشا تمام شد. حاج علی اکبر برگشت، اثری‌ از آن مردها و‌ زن ها نبود. بساطشان‌ را جمع کرده و از آنجا رفته بودند! 📓 حسینعلی راشد، فضیلت های فراموش شده، ص۱۲۸. ✍️ عشق آبادی 📲 @rulerr💡
🙎 خیلی از قضاوتای ما آدما خطای دیده! 📲 @rulerr 👌