پايانى براى قصهها نيست
خستهام از جنس قلابى آدمها ...!
دار ميزنم خاطرات كسى را كه مرا آزرده
حالم خوب است
اما گذشتهام درد ميكند...!!
#حسین_پناهی
📲 @rulerr
راننده گفت:
اين چراغ لعنتی چقد دير سبز ميشه
در همین زمان
دخترك گل فروش به دوستش گفت:
سارا بيا الان سبز ميشه؛
سارا نگاهی به چراغ انداخت و گفت:
اه اين چراغ چرا اينقد زود سبز ميشه، نميذاره دو زار كاسبی كنيم
و این حکایت زندگی ماست که
بخاطر سختی رانندگی از هوای بارانی شاکی هستیم و کشاورزی در دور دست بخاطر همین باران لبخند می زند یادمان باشد
خداوند فقط خدای ما نیست
بندگان دیگری هم دارد.....
#حکایت
📲 @rulerr
داستان شب (فصل۴؛قسمت۶)
#آزادی
لوستر و گچ بری های درهم پیچیده، دور سرم می چرخید، پس از چرخاندن سینی چایی، رو به روی من قرار گرفت، تا چشم های سیاه و صورتش در چشمانم جا شد، شد آنچه نباید می شد.
تمام خاطرات سفر قبلیِ بالاشهر، در ذهنم دست و پا می زد، استکان چایی در دستم ویبره می رفت. به هر زحمتی بود آن را به میز کنار مبل رساندم.
کاری از دیوار دفاعی صبر برنمی آمد، سوال ها پی در پی به ذهنم هجوم آوردند، از آنها خواهش کردم چند ساعتی منتظر بمانند، شاید جواب هایی پیدا شود.
هستی با همان لبخندِ دیدار قبل، کنار مادرش روبه روی من نشست. مادرم که هستی را برانداز می کرد گفت؛ «ماشالله عروس خانوم، بزنم به تخته قرص ماه، دستت درد نکنه چه چایی خوش رنگی» و بعد ادامه:
«ممنونم اجازه دادید، برای امر خیر خدمت برسیم، بچه ها رو معرفی میکنم بیشتر آشنا بشیم، دخترم زهرا خانم، پیش دانشگاهی میخونه، حسن آقا کمک دستِ محمداقا تا بخاد بره خدمت ایشالله، اما حسین آقا پسر بزرگم، سربازی معاف شده، به خاطر علی جانم زمان جنگ شهید نشد اما سوریه توفیق داشت شهیدِ حرم شد، فوق دیپلم کامپیوتر، الان تو کار مطبوعات و نویسندگی و... یواش یواش بیشتر آشنا می شیم باهم ایشالله»
همه در حال خوردن چایی بودند و من زیر چشمی هستی را نگاه می کردم، و نمی دانستم واقعا دوستم دارد یا نه؟
خانم محمودی که انگار ریس خانه بود گفت؛ «خواهش میکنم لیلا جانم، شما و پدر مادر رو سال هاست می شناسیم، چه خانواده ای از شما بهتر»
مادرم گفت؛ «ممنونم لطف دارید، خب اگه موافق باشید بچه ها برن باهم حرفاشون و بزنن!»
ضربان قلبم روی هزار می زد، انگار همه تپش هایش را می دیدند، در همین احوال آقای محمودی گفت؛ «بله، بهترین کاره، به نظر ما هم، موافقی خانم»
مادر عروس که استرس در چشم هایش موج می زد گفت؛ «بله آقا، باید در جلسه اول با هم صحبت کنند، اگر دوست داشتن چند جلسه دیگه...»
آبجی زهرا و حسن، زیر چشمی به رنگ پریدهٔ من لبخند می زدند که هستی خانم گفت؛ «با اجازه، بفرمایید حسین آقا»
هیچ کس نمی دانست در دل من چه می گذرد، از دل هستی اما خبری نداشتم، که مادرم گفت؛ «حسین جان پسرم، عروس خانم منتظره...»
انگار به مبل چسبیده بودم به هر زحمتی بود بلند شدم، استکان سرد چایی را با میز تنها گذاشتم، و با هستی خانم به طرف هال به راه افتادیم.
در آن شرایط، هیچ چیز به اندازه مبل راحتی آرامش نداشت اما سلطنتی مبل هایش هم دردسر....
نور کم آبی، فضای شبیه کافی شاپ ایجاد کرده بود. روبه روی هم نشستیم. هنوز خاطره تلخ خانهٔ زندان، در ذهنم رژه می رفت، مجوز هجوم سوالات را آزاد کردم و بی مقدمه گفتم؛
- واقعا من و دوست دارید هستی خانم؟!
- آره که دوست دارم حسین جان، اگه نمی داشتم الان اینجا نبودی!
دلم داشت به طرف چشم های سیاه و لبخندش کشیده می شد که تابلو ایست را نشانش دادم و گفتم؛
- اصلا جنس دوست داشتنت رو نمی فهمم، میشه مگه کسی رو که میخای، اینجور بلای سرش دربیاری؟! نقشه بریزی، حبسش کنی، بیهوشش کنی و.... بخابونی کنارش و عکس بگیری؟! این چه مدلِ....
تا جریان و واضح و شفاف نگی، نه جنس دوست داشتنت رو می فهمم، نه حاضرم هم صحبتی با تو رو ادامه بدم، تحت هیچ شرایطی حاضر به همکاری با گروه، حزب و یا هر چی که تو بازیگریشی نمیشم.
هستی که رنگ در رخسار نداشت گفت: «من بازیگر....
(ادامه دارد)
✍️ عشق آبادی
📲 @rulerr 📝