☀️ #صبح_بخیر
میهمانداری بی قند و چایی نمی شود
دوست داشتن خدا با حرف خالی نمی شود
#روزهای_خدایی❤️
📲 @rulerr 🇮🇷
عالمی که در تمام عمرش هر چه پرسیدند
حتی یک بار، نگفت: «نمیدانم.»
اگر از تو پرسیدند راستگوست یا نه؟ بگو: «نمیدانم.»
#ندانستن_عیب_نیست
#بگو_نمی_دانم
📲 @rulerr 🙆
May 11
#آزادی
#داستان_شب (قسمت۴، فصل۲)
پاورچین پاورچین یک بطری آب دیگر از پشت ماشین برداشتم، جمله ی عاشق نشی ها! پاگیر میشی وا! را گفتم و آب چهارلیتری را روی سرش خالی کردم، و با سرعت فرار کردم مقداری آب روی زمین ریخت، محمد که از ما فاصله گرفته بود گفت:
ـ قرار به وضو بود، غسل دادی من و ها!
همه با هم خندیدیم اما صدای خنده ی مسیحا بلندتر بود و گفت:
ـ خوبه دیگه وایستا جلو غسلم که...
محمد که هنوز سر و لباسش خیس بود، زیرانداز را روی زمین پهن کرد و به نماز ایستاد، من و مسیحا هم به او اقتدا کردیم، نمازش از مسجد ساده ی محلمان هم بیشتر چسبید.
دور هم نشستیم و من از داخل کیف، صبحانه ی بی بی، پیچیده شده دور پارچه آبی را باز کردم، بوی دست های مهربانش در فضا پیچید و گفتم:
ـ بچه ها بسم الله.
ـ به به عجب ریحونی ها، بزن مسیحا خان!
ـ باشه! اما من الان باید تو راه فرنگ می بودم.
لقمه را که آماده کرده بودم به او دادم و گفتم:
ـ الانم داریم می ریم لب مرز فرنگ!
ـ علی راست میگه ها، فقط اینجا زمینی میری، بعد هوایی میبرنت!
ـ بچه ها بجنبین دیر شد هنو راه زیاده!
صبحانه را با سرعت خوردیم و به راه افتادیم، تا مقصد چند ساعت دیگر راه داشتیم، چشم هایم یواش یواش سنگین شد و خواب به سراغم آمد.
با تکان زیاد ماشین از خواب پریدم، چشم هایم که به هوش آمد محمد را پایین جاده دیدم و محمد داد می زد....
(ادامه دارد)
✍️ عشق آبادی
📲 @rulerr 📝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✌🏻دست از تلاش بر ندار .. دنبال خوشبختی نگرد؛ اونو ایجاد کن
📲 @rulerr 👌
#داستانک
📃 امتحان
آقای امین، مدیر دبیرستان علویه دمشق، نامه ارسالی بسّام حسین، یکی از دانش آموزانِ شیعه ای که برای ادامه تحصیل، به امریکا رفته بود را، باز کرد.
حسین بعد از سلام و گفتن شرایط جامعه امریکا و آزادی بی قید و شرط آنجا، نوشته بود:
«دو هفته قبل، امتحان شفاهی با حضور گروهی از استادها در حال برگزاری بود. هر دانشجو ده دقیقه فرصت داشت به پرسش های آنها پاسخ دهد. اسم من و دوست لبنانیم در آخر لیست قرار داشت.
نزدیک غروب شد و ناگهان یادم افتاد نماز عصرم را نخوانده ام، به سمت در خروجی رفتم، دوستم صدا زد:
- حسین کجا می ری؟ الان نوبت ما میشه، استادا غیبت می زنن ها! منتظر نمیشن!
- نماز عصرم و نخوندم، وقت نماز میگذره! هر چه بادا باد!
وارد حیاط شدم وضو گرفتم و زیر یکی از درخت ها، نمازم را خواندم. وقتی برگشتم فقط دوستم در سالن بود. به سمتم آمد و گفت:
- حسین! باورت نمیشه! میخاستن غیبت بزنن، گفتم رفتی نماز بخونی، میدونی چی گفتن؟
- چی گفتن؟
- گفتن چون این دانشجو در انجام وظیفه دینی خودش جدیه، درست نیست براش غیبت رد کنیم! حالا هم برای تشویق و قدردانی، جلسه خصوصی گذاشتن برات، بدو برو...»
آقای سید محسن امین، با لبخند رضایت و اشک شوق، نامه را داخل پاکت گذاشت...
📖 پند تاریخ، موسی خسروی، ص۲۲۶.
🖋 عشق آبادی
📲 @rulerr 👌