eitaa logo
سنگ‌پا
615 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
738 ویدیو
3 فایل
🌸به نام خدا سنگ پا با این که سیاهه اما سفید می‌کنه، حداقل سنگ پا باشیم حتی اگه سیاهیم.... راه ارتباط با ادمین، ارسال نظر و مطلب👇 @adrulerr @Maseiha110
مشاهده در ایتا
دانلود
دِلا چو غُنچه شکایتْ زِ کارِ بسته مَکُن که بادِ صبحْ نسیمِ گره گشا آورد ☀️صبحتون بخیر! 📲 @rulerr
بعضیا هم فقط یِ گوش شنوا دارن اون یکی درِ خروجیه! 🌵 📲 @rulerr 👂
با حملهٔ دشمن آیه آیه شدی حسین(ع) از تو نمی شود حتی کوثری گرفت 📲 @rulerr 💔
حقیقتِ آدما وقتی که خیلی تنگدست می‌شن یا خیلی پولدار می‌شن معلوم می‌شه. 📲 @rulerr
هر کس که مرد انگار شعرش خواندنی تر شد از شعرهای من بخوان روزی که می میرم ✍ 📲 @rulerr🙍
انسان شدن از جایی شروع می‌شه که دیگران رو به اندازه‌ی خودت دوست داشته باشی. 📲 @rulerr 🙎
اين [عذاب] به خاطر كار و كردار پيشين شماست [و گر نه] خداوند هرگز نسبت به بندگان [خود] ستمکار نيست. 📜کتاب خدا، آل عمران۱۲۸ 📲 @rulerr
داستان شب (فصل۴؛قسمت۲) در همین فکر و احوالات درب اتاق باز، امیر وارد شد و پس از قفل کردن گفت؛ «سلام حسین جان، چطوری...» با دیدن امیر که قد بلند و لاغری داشت، چشم هایم از تعجب تا جای که راه می داد، باز شد، و مطمئن شدم هر چه هست زیر سر آن قرار لعنتی است، کاش پاهایم به آنجا نمی رسید کاش... یاد حرف استادم افتادم که می گفت؛ «از هر تهدیدی می شود هزاران فرصت ایجاد کرد» اما فکر نکنم هیچ وقت در این شرایط گیر کرده بود. واژه های آرامش را در گوشهٔ ذهن زندانی کردم، و با صدای بلند گفتم؛ چه سلامی چه علیکی، آره خیلی خوبم، معلوم نیست کجا هستم، چه اتفاقی افتاده، تلفن همراهم نیست به کسی اطلاع بدم، این چه بساطیه بی انصاف، عکسای رو میز چیه، نامردی حدی داره.... با دستم به زیر میز زدم، تمام تصویر های کافی شاپ و.... «که نمی دانستم از کجا آمده»، روی زمین، جلو پایش ریخت، امیر همانطور که عکس ها را جمع می کرد گفت؛ «داداشی آروم باشی حل میشه، حرف می زنیم حالا» بعید می دونم داداش تو باشم، بشین صحبت کنیم.  امیر با تصاویر در دست، روی صندلی رو به روی من نشست و گفت؛ «زنگ زدم بهت، خواستم در مورد هستی جون حرف بزنم، صدات یهو رف، فهمیدم اتفاقی افتاده اومدم دنبالت...»  «از کجا فهمیدی اتفاقی افتاده، من که حرفی نزدم..» امیر چند لحظه مکث کرد و گفت؛ «گفتم که داداشی صدات رف، حدس زدم اتفاقی افتاده برات، با ماشین اومدم کنار پیاده رو بیهوش افتاده بودی، داداشی» صدایش می لرزید و در چشم های کوچکش می شد دروغ را دید، اما باید به صحبت ادامه می دادم و گفتم؛ «خب درست بیهوش افتاده بودم، باید من و می بردی بیمارستان اینجا کجاست، بعدش شمارم و از کی گرفتی.» قطره های باران دیگر زوری نداشت، کم کم خورشید داشت از پس ابرها خودش را بیرون می کشید. امیر که عکس ها را روی میز گذاشته بود گفت؛ «دیگه آوردمت خونه، هستی جون داد داداشی، گفت از کافی شاپ که رفتی بیرون حالت بد بوده داداشی» واقعا ترسیده بودم و نمیدانستم چه اتفاقی افتاده، از روی صندلی بلند شدم؛ «اینقد به من نگو دادشی، اینجا چرا من و آوردی، خواستی کمک کنی دیگه، درب و قفل کردی، تلفن و لباسم، این عکسا، کمک به شیوه جدیده، این جور کمکی نمیخام میخام برم.» «در رو باز کن باید برم، تلفن همراه و لباسم و بیار..» امیر با عجله بلند شد و گفت؛ «داریم صحبت می کنیم داداشی، من کاره ای نیستم والا، گفتن تو رو آوردم اینجا داداشی» اتاق از نور خورشید روشن شده بود اما از روشن شدن جریان خبری نبود در همین زمان امیر گفت؛ «آروم باش داداش من، بشین میرم و برمیگردم حل میشه داداشی» امیر خودش با عکس ها رفتند در که باز شد بوی ادکلنی وارد اتاق شد. از نور خورشید زمان نزدیک ظهر را می شد فهمید، خدا را شکر از امیر و داداشی داداشی گفتن هایش که روی مخ بود خبری نبود.  گرسنگی امانم را بریده بود که..... (ادامه دارد) ✍️ عشق آبادی 📲 @rulerr 📝
با دروغ دوچرخه‌ی زندگی را پا زد عاقبتْ دستِ حقیقت زمین گیرش کرد 📲 @rulerr 🚴
🤍☁️ آن‌ها‌ڪه‌به بیداری‌خداوند‌ایمان‌دارند راحت‌تر‌می‌خوابند:) 🌙 📲 @rulerr
شبْ همه شبْ تابِصبح همنفسِ من توئی روزْ چو کاری کنم کار و دُکانی مرا ☀️صبح بخیر! 📲 @rulerr