داستان شب (فصل۴؛قسمت۳)
#آزادی
گرسنگی امانم را بریده بود که هستی و مینا با لباس های خانگی که جایی برای توصیف ندارد، و سینی شیرینی و آب در دست وارد اتاق شدند و دور میزگرد نشستند، از وقتی مسافر بالاشهر شده بودم چیزهای عجیب و غریب زیاد دیده بودم که اصلا از دیدن آنها تعجب نکردم، با برداشتن چند قدم به جمع آنها پیوستم و گفتم؛
«خب هستی خانم با اومدن شما معمای قرار، سفارش قهوه، تصاویر و... حل شد، بفرمایید در آینده چه اتفاقاتی قراره بیفته، قبل از هر چیز تلفن همراهم و بیارید به خانوادم اطلاع بدم.»
هستی که دیگر خنده در لب هایش خشکیده بود گفت؛
«حسین آقا، شیرینی بخور، از آخرشب دیشب که اومدی اینجا چیزی نخوردی، نگران خانوادت نباش خبر دادیم بهشون، تو انتخاب شدی، هر چه باشه می دونی که دوست دارم...»
من که نمی توانستم معده ام را قانع کنم، شروع به خوردن شیرینی کردم و گفتم؛
«اول این که خودم نیومدم و با دادن قهوه و نمی دونم چی، من و آوردین، دوم چه جوری اطلاع دادید، و برای چه کاری انتخاب شدم، با اهرم فشار عکس و ... سوم جنس دوست داشتنت رو نمی فهمم.»
مینا که هنوز سکوت مهمان لب هایش بود گفت؛
«انتخاب شدی که....
بالاخره بار سفر از بالاشهر را بستم و سرازیری خیابان را بدون سرگیجه گرفتم، و به طرف خانه به راه افتادم.
تا ایستگاه مترو به اندازهٔ چند خط تاکسی فاصله بود، ترجیح دادم پیاده و با خط یازده تا آنجا بروم.
خیابان خلوت با ماشین های باکلاس و درخت های بلند که هیچ لذتی برایم نداشت، بعضی از عابرها چهره ی خود را پشت نقاب آرایش پنهان کرده، و لباس های عجیب و غریبی به تن داشتند.
قدم قدم خاطرات تلخ سفر را به برگ های زرد پاییز، که زیر پایم جان می دادند سپردم، و به صحبت های هستی و مینا فکر می کردم. در ذهنم غوغایی بود، سلول های خاکستری کاری از دستشان بر نمی آمد.
چگونه می توانستم پیشنهادهای اجباری آنها را عملی کنم، از طرفی تصاویری که در دستشان بود مرا تا مرز دیوانگی برده بود، آب رویی که بریزد، دیگر به راحتی نمی توان جمع کرد.
اشتباه هر چه بزرگتر باشد، تاوان بزرگتری در پی دارد و من باید راه نجاتی از چاهی که با دست های خودم کنده بودم پیدا می کردم.
تمام گزینه ها را روی میز ذهن ریختم و شروع به تحلیل و بررسی کردم؛
با دوست پدرم مشورت کنم!؟
سراغ دوست هایم بروم؟!
پای پلیس را به جریان باز کنم؟!
◽◽◽
«یه قرص ماه، خانومِ خانوم، مومن، خوشگل، همه چی تموم، میگن خدا در و تخته رو جور میکنه اینجاست، همیشه دعا میکنم تو ازدواجت موفق باشی، خدا خودش کمک کنه». مامان راست میگه؛ «یه پارچه خانوم والا، حسین ببین، وقتی میخنده ها، چشاشم...»
«مادر من، خواهر من، نخام زن بگیرم، باید چه کار کنم، بعدشم مگه چقد طرف و میشناسید...»
«بیخود بیخود حرف نباشه پسرم، شب میری بیرون نمیای خونه، پیامک می فرستی گیر کردی جایی، کار مهمی داری، دیگه وقتشه، مشکوک می زنی...»
در اتاق باز و....
(ادامه دارد)
✍️ عشق آبادی
📲 @rulerr 📝
damankeshan.mp3
10.98M
▪️ﺁﺏ ﺑﻪ ﺧﻴﻤﻪ ﻧﺮﺳﻴﺪ ﻓﺪﺍی ﺳﺮﺕ
▪️زمینه، حضرت ابوالفضل[ع]
📲 @rulerr 🌊