#داستان_شب ( فصل۶؛ قسمت۲)
#آزادی
ـ خب در مورد ازدواج باید بنویسید که می شود نیاز...
اعصابم واقعا از حرف هایش بهم ریخت اما یاد حرف های دایی علی افتادم: «بحث و جدل کن، اما آخرش بپذیر، کافه رو نریزی بهم دایی جان»
همانطور که حرف می زد و سه مورد دیگر را روی تخته می نوشت و توضیح می داد، من زیر لب یواش تکرار می کردم: «کافه رو نریزی بهم دایی جان، کافه رو...» ساعت نزدیک بیست و نه بود که علیزاده گفت:
ـ وقت گذشته، بریم سراغ موضوع آخر: «حجاب» برای این کار باید اول از خانواده ی خودمون شروع کنیم!
حرف های دایی علی، آرامش و همه را کنار گذاشتم، بلند شدم و به طرفش رفتم ماژیک را از دستش گرفتم و به سمت دیوار پرت کردم و با صدای بلند گفتم:
ـ این به اصطلاح استاد که هیچی، شما ها چی غیرت دارید هااا؟
در همین زمان خانم محمدی بلند شد و من را به گوشه ی کشید و گفت:
ـ آروم باش داری چه کار می کنی؟
ـ دیگه طاقت نیاوردم خیلی خراب شد؟
ـ نه بیا بریم بشینیم!
در همین زمان مینا وارد اتاق شد و پایان جلسه را اعلام کرد، لیلا خانم رو به آقای علیزاده که در هر حالتی می خندید کرد و گفت:
ـ میشه منو حسین آقا باهم مطلب بنویسیم؟
ـ اره چرا نمیشه!
بقیه مثل سیب زمینی هنوز میخکوب حرکتی بودند که زده بودم بالاخره از اتاق خارج شدیم. هستی به طرفم آمد و علت سر و صدا را پرسید...
از خانم محمدی خداحافظی کردم و همراه هستی با چشم های بسته سوار ماشین شدیم.
از حرف های علیزاده و کار این گروه خیلی ناراحت بودم و امیدوار بودم با حضور دایی علی این جریان ختم به خیر شود.
بالاخره نزدیک ساعت یازده وارد خانه شدیم و روی تخت اتاق نشستیم بهترین فرصت بود آخرین امتحان را انجام بدهم.
ـ ببین هستی جان این گروه و آدما خطرناکن دیگه خودت می دونی هدفشون چیه، حالا یه سوال ازت دارم؟
ـ چه سوالی؟
ـ اگه دوستم داری باید یکی رو انتخاب کنی!
ـ یکی از بین چی؟
ـ من یا گروه!
ـ حسین جان چه ربطی بهم دارن! این الان یه سوال یا یه شرط؟ بعدشم چرا حالا اینو می پرسی؟
ـ کی باید می پرسیدم؟
ـ وقتی گفتی دوستم داری و حاضری باهام ازدواج کنی!
ـ بحث و نپیچون هستی جان خیلی ساده است من یا گروه؟ تو مگه چه کاره ای اونجا که اینقد برات سخته؟ یا کارشون و قبول داری یا....
ـ یا چی؟ خب اینجوریاس پس منم میگم یا من و گروه باهم! یا هیچی به هیچی!
ـ جواب سوالت مشخصه فقط تو! دیگه من حرفامو زدم خوددانی!
چند دقیقه ای در سکوت گذشت و اشک دور چشم هایش حلقه زد و پاسخ داد...
(ادامه دارد)
✍️ عشق آبادی
#خط_کش ♡
📲 @rulerr 📝
دریغ از یک غزل یک بیت تازه
بیا در شعرهایم بی اجازه
بخوان از روی حسرت یا ترحم
دو رکعت زندگی بر این جنازه
#وحیده_علی_میرزایی
📲 @rulerr ♡