#داستان
خانم و آقای لطفی
تمام مردم ده کوچک ما خانم و آقای لطفی را می شناختند، آن هم به خاطر پارادوکس رفتاری و تضاد شدیدی که میان این زن و شوهر مسن وجود داشت.
خانم لطفی مدام در حال دعوا با پیرمرد بود، اما آقای لطفی هیچ گاه یک کلمه هم جواب او را نمی داد. با این حال آن که همیشه دمغ و ناراحت دیده می شد، پیرزن، بود!
مردم می گفتند: جالبه... شوهر بیچاره اش یک کلمه هم جوابش رو نمی ده، اما باز هم همیشه دمغ و دلخوره!
این وضع ادامه داشت تا اینکه ناگهان خانم لطفی تبدیل شد به سرزنده ترین پیرزن ده! نه اینکه فکر کنید از دعوا با شوهرش دست برداشت که اتفاقاً در این اواخر تندخوتر هم شده بود!
اتفاق عجیب این بود که بر خلاف همیشه، آقای لطفی چند وقتی بود که وقتی زنش با گفتن یک کلمه با او دعوا می کرد، او پنج کلمه جوابش را می داد!
پیرمردهای ده که حیران شده بودند، آنقدر به آقای لطفی اصرار کردند تا سرانجام پیرمرد رازش را بر ملا کرد: من تازه فهمیدم زن بیچاره ام به این خاطر ناراحت است که سکوت مرا دال بر بی تفاوتی ام نسبت به خودش می داند! حالا که جوابش را می دهم، باور کرده که دوستش دارم!
@sangzani_koyesheykhzeynodin1
#داستان
مراحل تشرف
شاگردی که شیفته ی استادش بود تصمیم گرفت تمام حرکات و سکنات استادش را زیر نظر بگیرد. فکر می کرد اگر کارهای او را بکند فرزانگی او را هم به دست خواهد آورد.
استاد فقط لباس سفید می پوشید؛ شاگرد هم فقط لباس سفید پوشید، استاد گیاهخوار بود؛ شاگرد هم خوردن گوشت را کنار گذاشت و فقط گیاه خورد. استاد بسیار ریاضت می کشید، شاگرد تصمیم گرفت ریاضت بکشد و روی بستری از کاه خوابید.
مدتی گذشت. استاد متوجه تغییر رفتار شاگردش شد. رفت تا ببیند چه خبر است.
شاگرد گفت: دارم مراحل تشرف را می گذرانم.
سفیدی لباسم نشانه ی سادگی و جستجو است.
گیاهخواری جسمم را پاک می کند.
ریاضت موجب می شود که فقط به روحانیت فکر کنم.
استاد خندید و او را به دشتی برد که اسبی از آن جا می گذشت. بعد گفت: «تمام این مدت فقط به بیرون نگاه کرده ای در حالی که این کمترین اهمیت را دارد.
آن حیوان را آنجا می بینی؟ او هم با موی سفید، فقط گیاه می خورد و در اسطبلی روی کاه می خوابد. فکرمی کنی قدیس است یا روزی استادی واقعی خواهد شد؟
@sangzani_koyesheykhzeynodin1
#داستان
ثروتمند
هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى از سرما مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند. پسرک پرسید: ببخشین خانم! کاغذ باطله دارین؟
کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آن ها کمکی کنم. مى خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آن ها افتاد که توى دمپایى هاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود.
گفتم: بیایین تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.
آن ها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم کنند. بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا به آن ها دادم و مشغول کار خودم شدم.
زیر چشمى دیدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد. بعد پرسید: ببخشین خانم! شما پولدارین؟
نگاهى به روکش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم: من؟ ه نه!
دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبکى گذاشت و گفت: آخه رنگ فنجون و نعلبکى اش به هم مى خوره.
آن ها در حالى که بسته هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند.
فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آن ها دقت کردم. بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یک شغل خوب و دائمى، همه این ها به هم مى آمدند.صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه مان را مرتب کردم. لکه هاى کوچک دمپایى را از کنار بخارى، پاک نکردم. مى خواهم همیشه آن ها را همان جا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.
@sangzani_koyesheykhzeynodin1
#داستان
🔴 فقط یکبار گریه کردم
ستارخان در خاطراتش میگوید:
من هیچوقت گریه نکردم، چون اگر گریه میکردم آذربایجان شکست میخورد و اگر آذربایجان شکست میخورد ایران شکست میخورد.
اما یک بار گریستم و آن زمانی بود که ۹ ماه در محاصره بودیم بدون آب و بدون غذا
از قرارگاه آمدم بیرون، مادری را دیدم با کودکی در بغل کودک از فرط گرسنگی به سمت بوته علفی رفت و باضعف شدید بوته را با خاک ریشه میخورد
گفتم الان مادر کودک مرا ناسزا میدهد و میگوید لعنت به ستارخان.
اما مادر، فرزند را در آغوش گرفت و گفت:
"اشکالی ندارد فرزندم، خاک میخوریم، اما خاک نمیدهیم."
آنجا بود که اشک از چشمانم سرازیر شد.
@sangzani_koyesheykhzeynodin1
#داستان
🚨 در ژاپن مردِ میلیونری برای
دردِ چشمش، درمانی پیدا نمیکرد.
بعد از ناامیدشدن از اطبا، پیش راهبی رفت.
راهب به او پیشنهاد کرد، به غیر از رنگ سبز، به رنگ دیگری نگاه نکند.
وی پس از بازگشت، دستور خرید چندين بشکه رنگ سبز را داد و همه خانه را رنگ سبز زدند. همه لباسهایشان را و وسایل خانه و حتی ماشینشان را به رنگ سبز تغییر دادند. و چشمان او خوب شد.
تا اینکه روزی مرد میلیونر، راهب را برای تشکر به منزلش دعوت کرد. زمانی که راهب به محضر ميليونر میرسد، جویای حال وی میشود. مرد میلیونر میگوید: خوب شدم، ولی این گرانترین مداوایی بود که تا به حال داشتهام.
راهب با تعجب گفت: اتفاقا این ارزانترین نسخهای بود که تجویز کردهام. برای مداوا، تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز تهیه میكرديد.
برای درمان دردهايت، نمیتوانی دنیا را تغییر دهی، بلکه با تغییر نگرشت میتوانی دنیا را به کام خود دربیاوری.
🚨 تغییر دنیا کار هرکسی نیست، اما
تغییر نگرش، ارزانترین و مؤثرترین راه است
@sangzani_koyesheykhzeynodin1
#داستان
❇️ادب
🔸حاجاقای قرائتی می فرمودند:
در ایام محرم هندوستان بودم، خانمی با چند بچه کنار کوچه بودند. محله ی شیعه ها. من اردو بلد نبودم. به مترجم گفتم:
میخواهم با این خانم صحبت کنم.
رفتم و سوال کردم که چرا اینجا خوابیدید؟ این بچهها چرا بیرون خانه هستند؟ مگر خانه ندارید؟
گفت چرا ، این خانه ، خانه ماست.
گفتم شما که خانه داری، چرا آمدی داخل کوچه خوابیدی؟
گفت آخر خانه را برای امام حسین علیه السلام سیاه پوش کردیم، می خواهم در خانه پایم رو به سیاه پوش امام حسین دراز نباشد.
@sangzani_koyesheykhzeynodin1
#داستان
▫️زنی بسیار ثروتمند را میشناختم که همه ی در آمدش را احتکار می کرد . به ندرت چیزی به کسی میبخشید . اما مدام برای خود میخرید و میخرید و میخرید...
▪️به گردنبند علاقه ی بسیار داشت . یکبار دوستی از او پرسید : چندتا گردنبند داری ؟ زن پاسخ داد : شصت و هفت تا . گردنبند ها را می خرید و به دقت آنها را در دستمال کاغذی می پیچید و گوشه ای میگذاشت حتی اگر از آنها استفاده میکرد باز اشکالی نداشت . اما او از ( قانون مصرف ) تخلف می کرد .
▫️کمدهایش پر از لباسهایی بودند که هرگز نمیپوشید و جواهراتی که رنگ روشنایی به خود ندیده بودند .آنقدر به مال دنیا چسبید تا دستهایش از کار افتادند و فلج شدند .
چنانکه دیگر قادر نبود از امورخودش مراقبت کند و به ناچار ثروتش به دیگران سپرده شد تا اداره ی آن را به عهده بگیرند.
پس آدمی با بی خبری از قانون ، سبب نابودی خود میشود .
@sangzani_koyesheykhzeynodin1
#داستان
🚨 اگر زندگی بهتر میخواهی،
به فکر تغییر خودت باش، نه دیگران
مردی برای مشاوره نزد من آمد. او پسر مؤمنی است. شروع به تعریف از زندگیاش میکند و میگوید: یکبار از همسرش طلاق گرفته و ازدواج دوم کرده و اکنون زن دوم او هم از او طلاق میخواهد.
میگویم: متوجه شدم! کفایت میکند.
در خودرو یک چرخ شیارداری هست که به آن فولی میگویند و تسمه بر آن سوار میشود. اگر این فولی خراش برداشته و نامیزان شود، هر تسمهای بخواهد آن را بگرداند، بهمرور رشتهرشته شده و پاره میشود.
اکنون نیز پولی تو ریشریش شده و باید اصلاح شود، که اگر اصلاح نشود، هر زنی که برای تسمه و گرداندن زندگیات بر زندگی تو وارد شود، دیر یا زود، عاصی شده و طلاق خواهد خواست.
تو باید خودت را اصلاح کنی تا زندگیات اصلاح شود، چرا که تغییر همسر، هیچ تغییری در زندگی تو ایجاد نخواهد کرد.
@sangzani_koyesheykhzeynodin1
#داستان
داستان "پادشاه و مرد دانا"
روزی روزگاری پادشاهی در سرزمین خود حکمرانی میکرد که به شدت به علم و حکمت علاقه داشت. او همیشه میخواست که از دانایان بزرگ و خردمندان زمانه خود بهره ببرد. روزی از روزها، پادشاه شنید که در دیاری دور، مردی دانا زندگی میکند که گفته میشود پاسخ هر سوالی را میداند. پادشاه تصمیم گرفت تا این مرد دانا را به قصر خود بیاورد.
پس از مدتها، پیامآوران پادشاه مرد دانا را پیدا کردند و او را به قصر آوردند. پادشاه با خوشحالی از او استقبال کرد و گفت: «من سوالاتی دارم که اگر به من پاسخ دهی، تو را بزرگترین دانای زمانهام خواهم شناخت.»
مرد دانا با احترام پاسخ داد: «بگو پادشاه، سوالات تو کداماند؟»
پادشاه شروع به طرح سوالاتی کرد:
«چگونه میتوان به تمام مردم عدالت داد؟»
«چطور میتوان از ظلم جلوگیری کرد؟»
«چه راهی برای رسیدن به خوشبختی واقعی وجود دارد؟»
مرد دانا به آرامی جواب داد: «پادشاه عزیز، سوالات تو بزرگ هستند، اما پاسخ آنها در عمل است، نه در کلمات.»
پادشاه تعجب کرد و گفت: «چطور ممکن است؟ آیا هیچ کلمهای برای چنین سوالات بزرگی وجود ندارد؟»
مرد دانا ادامه داد: «اگر به عدالت فکر میکنی، باید ابتدا در خانهی خود آن را برقرار کنی. اگر میخواهی از ظلم جلوگیری کنی، باید خودت از آن بپرهیزی و در قلبت درستکاری را نهادینه کنی. اگر به دنبال خوشبختی هستی، باید از درون خود را شاد کنی، نه از داراییها و دنیا.»
پادشاه به این سخنان گوش داد و به مدت طولانی در مورد آنها فکر کرد. او فهمید که دانایی تنها در کلمات و سخنانی که میشنویم نیست، بلکه در اعمالی است که انجام میدهیم.
پ.ن: گاهی در زندگی به دنبال جوابهای پیچیده و بزرگ هستیم، در حالی که بسیاری از پاسخها در خود ما و در اعمال روزانهمان پنهان است. عمل به اصول اخلاقی و نیکو، خود بزرگترین حکمت است.
@sangzani_koyesheykhzeynodin1
#داستان
📗ماجرای گاو بنی اسرائیل
یک نفر از بنی اسرائیل به طور مرموزی کشته شد در حالی که قاتل او معلوم نبود و هر طائفه ای، طایفه ی دیگر را مسئول قتل آن شخص می دانست.
این اوضاع و احوال ادامه داشت تا این که نزد حضرت موسی رفته و از او درخواست کردند که از خداوند در این زمینه یاری بگیرد.
حضرت موسی با توجه به ارتباطی که با خدا داشت به قوم خود گفت: گاوی را گرفته و سر او را ببرید و قسمتی از آن را به بدن مقتول بزنید تا زنده شود و قاتل خود را معرفی کند؛ ولی قوم بنی اسرائیل به موسی گفتند: آیا ما را به تمسخر گرفته ای؟
حضرت موسی فرمود: به خدا پناه می برم اگر بخواهم کسی را مسخره کنم.
قوم موسی به او گفتند: از خدا بپرس آن گاو چگونه باشد؟
حضرت موسی فرمود: گاو باید ماده، نه پیر و نه جوان باشد.
دوباره آن قوم لجباز گفتند: از خدا بپرس آن گاو چه رنگی داشته باشد؟؟ حضرت موسی فرمود: زرد باشد به طوری که در چشم حالت درخشندگی داشته باشد؟
قوم موسی برای آخرین بار سوال کردند: این گاو از نظر کار کردن باید دارای چه خصوصیتی باشد؟ حضرت فرمود: این گاو باید برای شخم زدن و زراعت و همچنین برای آبکشی تربیت نشده باشد و از هر عیبی پاک باشد.
در نهایت قوم بنی اسرائیل برخلاف میل خودشان گاوی را با خصوصیات گفته شده، پیدا کرده و سر بریدند و قسمتی از آن را به بدن مقتول زدند و وقتی زنده شد، قاتل خود را معرفی کرد.
اگر خوب نگاه کنیم خواهیم دید که چگونه خداوند بر قوم بنی اسرائیل نعمت ارزانی داشته است.
📗آیات 67 تا 74 ،سوره بقره
@sangzani_koyesheykhzeynodin1
#داستان
❤️ داستانی از شهید غلامعلی پیچک
یه پسر بچه بود به نام غلامعلی پیچک که بعدها شد فرمانده عملیات غرب کشور و طوری شهید شد که برایش دو مزار درست کردند
مامانش از بقالی سر کوچه برایش بستنی خرید. پسربچه بستنی را تو آستینش قایم کرد آورد خونه
.مامانش میگفت وقتی رسیدیم خونه رو کرد بهم وگفت: مامان بستنی آب شد ولی دل بچه های تو کوچه آب نشد.
حالا آدمهای این مملکت بعضی هامون به جایی رسیدیم که عکس خانه ها .نوشیدنی ها و لحظه لحظه سفره مهمانی و سفره یلدا ومیوه های نوبرمون رو می فرستیم اینیستا و....
برامون فرقی نمی کنه مخاطبمون داره یا نداره .گرسنه ست یاسیره ....
🇮🇷 منبع : کتاب فاتحان قله های عاشقی ناصر کاوه🇮🇷
🌜🌘👇
@sangzani_koyesheykhzeynodin1
🦋حداقل برای☝️نفر ارسال کنید
#داستان
⚡ همسفر حج 🕋
مردی از سفر حج برگشته، سرگذشت مسافرت خودش و همراهانش را برای امام صادق تعریف میکرد، مخصوصا یکی از همسفران خویش را بسیار میستود که، چه مرد بزرگواری بود، ما به معیت همچو مرد شریفی مفتخر بودیم.
یکسره مشغول طاعت و عبادت بود، همینکه در منزلی فرود میآمدیم او فورا به گوشهای میرفت، و سجاده خویش را پهن میکرد، و به طاعت و عبادت خویش مشغول میشد.
امام فرمود: پس چه کسی کارهای او را انجام میداد؟ و که حیوان او را تیمار میکرد؟
مرد گفت: البته افتخار این کارها با ما بود. او فقط به کارهای مقدس خویش مشغول بود و کاری به این کارها نداشت.
امام فرمود: بنابر این همه شما از او برتر بودهاید.
📔 داستان راستان: ج١، ص١٢
@sangzani_koyesheykhzeynodin1