eitaa logo
@Sarafrazan Iran
111 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
2.6هزار ویدیو
2 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 عاقبت عابد بنی اسرائیل در بنی اسرائیل عابدی بود بنام «برصیصا» که مدت درازی از عمر خود را به عبادت و بندگی گذرانیده بود و کار او بجایی رسید که مریضها و دیوانگان به دعای وی بهبودی و شفا پیدا می کردند. 👌اتفاقاً دختری از خانواده ای بزرگ، دیوانه شد و برادرانش او را به نزد همان عابد نامبرده آوردند و خواهر را درمحل عبادت عابد گذاشتند و خود برگشتند تا شاید بر اثر دعای او خوب شود. 👈شیطان از این فرصت استفاده کرده و پیوسته برصیصا را وسوسه نموده و جمال زن را در مقابل وی جلوه می داد. 👈بالاخره عابد نتوانست خود را حفظ کند و با آن زن زنا کرد و زن از آن عابد آبستن شد. برصیصا بر اثر وسوسه های شیطان از ترس آنکه مبادا رسوا شود او را کشت و دفن کرد. 👈شیطان بعد از این پیش آمد به نزد یکی از برادران او رفت و داستان عابد را مفصلاً شرح داد و محل دفن خواهر آنها را نیز نشان داد. وقتی برادرها از این پیش آمد ناگوار اطلاع یافتند نتیجه این شد که مردم شهر نیز تمامی باخبر باشند و شدند و این خبر به سلطان شهر رسید. 👌سلطان با عده ای نزد عابد رفت و از جریان جویا شد و برصیصا که چاره ای جز اعتراف نداشت به تمام کردار خود اقرار کرد. 👌پس سلطان دستور اعدام وی را صادر کرد. همین که او را بالای چوبه دار بردند شیطان بصورت مردی بنزدش آمده و گفت: «آن کسی که تو را به این ورطه انداخت من بودم اینک اگر نجات می خواهی باید اطاعت مرا بنمائی.» عابد پرسید: «چکار باید بکنم؟» شیطان گفت: «یک مرتبه مرا سجده کن.» عابد سؤال کرد: «در این حال که من بر بالای دار هستم چگونه تو را سجده کنم.» شیطان گفت: «من به یک اشاره قناعت می کنم.» 😳عابد فقط با سر اشاره به سجده کرد و در آخرین لحظات زندگی نسبت به پروردگار جهان کافر شد و پس از چند دقیقه به زندگیش خاتمه دادند. 👌👌می گویند خداوند در قرآن در آیه زیر به این داستان اشاره ای می کند: «کمثل الشیطان اذ قال للانسان اکفر فلما کفر قال انی بری منک انی اخاف الله رب العالمین.» 👌👌یعنی: کار آنها همچون شیطان است که به انسان گفت: کافر شو! (تا مشکلات تو را حل کنم)، اما هنگامی که کافر شد گفت: من از تو بیزارم و از خداوندی که پروردگار عالمیان است بیم دارم. 📚 تفسیر منهج الصادقین 😍 @sarafrazan406
📚 اسرارخلقت🔮 روزی مردی نزد عالمی در شهر رفت و به او گفت : ای شیخ مرا اسرار خلقت بیاموز و راز هستی بر من فاش کن. شیخ از اتاق برون رفت و با خود جعبه ای آورد و آن را در دستان مرد نهاد و گفت :درب این جعبه در هیچ شرایطی مگشا . راز  و اسرار هستی در این جعبه نهفته است. مرد جعبه را گرفت و به سوی خانه خود رهسپار شد. به خانه که رسید جعبه را کناری گذاشت و خود کنار آن نشست و به جعبه خیره ماند. هنوز ساعتی از قرارش با شیخ نگذشته بود که احساس کرد از درون جعبه صدایی به گوش می رسد و جعبه تکان می خورد. مرد جعبه را در دست گرفت و به جعبه خیره ماند. در مرد اشتیاق گشودن درب جعبه به فزونی می رسید. و سرانجام مرد طاقت نیاورد و درب جعبه را گشود. به محض گشودن درب جعبه موشی از جعبه برون جست و از دست و شانه مرد بالا رفت. مرد که بسیار عصبانی شده بود موش را گرفت و در جعبه نهاد و به سوی خانه شیخ راهی شد. به خانه که رسید شیخ را دید که بیرون خانه ایستاده و با لبخند او را نظاره می کند. مرد با عصبانیت جعبه را به طرف شیخ گرفت و گفت : ای شیخ , من از تو اسرار خلقت طلبیدم تو به من جعبه ای با موشی حواله کردی و مرا فریب دادی. این شرط انصاف است شیخ ؟!!! شیخ با لبخند جعبه را کناری نهاد و گفت ای مرد , تو از نگاهداشتن موشی درون جعبه عاجزی آنگاه چگونه می توانی اسرار خلقت را در دل خود نگاهداری ؟!!! مرد با شنیدن این جمله سر پایین انداخت و با شرم از نزد شیخ به سوی خانه خود روان شد ...!!! 😍 @sarafrazan406
📚 نقل می کردند: 🌀داشتم میرفتم قم، ماشین نبود، ماشینهای شیراز رو سوار شدیم. یه خانمی هم جلوی ما نشسته بود،اون موقع هم که روسری سرشون نمی کردن! هی دقیقه ای یکبار موهاشو تکون می داد و سرشو تکون می داد و موهاش می خورد تو صورت من. هی بلند می شد می شست، هی سر و صدا می کرد. می خواست یه جوری جلب توجه عمومی کنه. برگشت، یه مرتبه نگاه کرد به منو خانمم که کنار دست من نشسته (خب چادر سرش بود و پوشیه هم زده بود به صورتش) گفت: آقا اون بقچه چیه گذاشتی کنارت؟ بردار یکی بشینه. نگاه کردم دیدم به خانم ما میگه بقچه! گفتم: این خانم ماست. گفت: پس چرا اینطوری پیچیدیش؟ همه خندیدند. گفتم: خدایا کمکمون کن نذار مضحکه اینا بشیم. یهو یه چیزی به ذهنم رسید. بلند گفتم: آقای راننده! زد رو ترمز. گفتم: این چیه بغل ماشینت؟ گفت: آقاجون، ماشینه! ماشین هم ندیدی تو، آخوند؟! گفتم: چرا؟! دیدم. ولی این چیه روش کشیدن؟ گفت: چادره روش کشیدن دیگه! گفتم: خب، چرا چادر روش کشیده؟ گفت: من باید تا شیراز گاز و ترمز کنم، چه می دونم! چادر کشیدن کسی سیخونکش نکنن ، انگولکش نکنن ، خط نندازن روشو ... گفتم: خب، چرا شما نمی کشی رو ماشینت؟ گفت: حاجی جون بشین تو رو قرآن. این ماشین عمومیه! کسی چادر روش نمی کشه! اون خصوصیه روش چادر کشیدن! "منم زدم رو شونه شوهر این زنه گفتم: این خصوصیه، ما روش چادر کشیدیم". 😍 @sarafrazan406