💌 حـــــکایـــت
┄┅─═◈═─┅┄𑁍┄┅─═◈
به اهل دلی گفتند:
_آقا! از گرگان تا کرمان چقدر راه است؟
_او جواب داد: یک قدم!
_گفتند: از کرمان تا گرگان چقدر راه است؟!
_جواب داد: یک قدم! همین جایی که شما ایستاده اید_ یک قدم پایین تر، زیر پایتان، جایی که کِرم ها لول میخورند_ "کرمان" است و یک قدم بالاتر، که من و تو، مثل گرگ به جان هم افتاده ایم، "گرگان" است!
از "گرگان" تا "کرمان" فقط یک قدم است و فاصله چندانی میان دنیا و برزخ نیست❕
┄┅─═◈═─┅┄𑁍┄┅─═◈
#حکایت
☆@sarayehekmaatt☆
💌 حـــــکایـــت
┄┅─═◈═─┅┄𑁍┄┅─═◈
مردی عطار بود و مغازه عطاری داشت؛ یک روز چند جوان آمدند تا از او سدر و کافور بخرند؛ او تا آن جوانان را دید، با خود گفت: انگار این جوانان با بقیه فرق دارند! از آنان پرسید: شما که هستید؟ آنان گفتند: ما آمده ایم سدر و کافور بخریم! عطار گفت: نه! شما با این چهره های نورانی با بقیه فرق دارید، بگویید که هستید.
آنان گفتند: ما از یاران امام زمان هستیم؛ یکی از دوستان ما از دنیا رفته است و حضرت گفته اند که بیاییم و از تو سدر و کافور بخریم.
عطار گفت: باید مرا نزد حضرت ببرید!
جوانان گفتند: نمیشود! حساب و کتاب دارد! اما عطار آنان را رها نکرد و دنبال آنان را گرفت و رفت. در مسیر به آب رسیدند. جوانان به عطار گفتند: ما باید این مسیر را از روی آب برویم و تنها راه عبور از روی آب، توجه خالص به امام زمان(عج) است، وگرنه درون آب فرو میرویم!
عطار قبول کرد و به امام(عج) توجه کرد تا از روی آب رد شوند، اما چندباری در آب فرو رفت و آن جوانان او را بالا میکشیدند. در مسیر به خیمه ای رسیدند؛ آنان گفتند: تا اینجا را با ما آمدی، اما از اینجا به بعد را باید خود حضرت اذن بدهد.
ناگهان از سوی حضرت صدایی به گوش رسید؛ 《رُدّوه فاِنَّه رَجُل صابونی》
جوانان گفتند: حاجی! جریان چیست؟
حاجی بر سرش کوبید و گفت: آیا دیدید که در مسیر چندبار در آب فرو رفتم؟ وقتی ابرها را دیدم، به یاد صابون هایی افتادم که پخته و روی پشت بام پهن کرده بودم و با خود فکر کردم که اگر باران ببارد، صابونهایم را خراب میکند و در آن لحظه از یاد حضرت غافل میشدم و در آب فرو میرفتم!
حضرت گفتند: او را برگردانید؛ او مرد صابونی است! او امام زمانی نیست!
و تعلق خاطر عطار، به صابونهایش، او را از دیدار امامش محروم ساخت!
┄┅─═◈═─┅┄𑁍┄┅─═◈
#حکایت #امام_زمان
☆ @sarayehekmaatt☆
💌 حـــــکایـــت
┄┅─═◈═─┅┄𑁍┄┅─═◈
یکی از شاگردان امام صادق(ع)، به نام ابابصیر در کوفه زندگی میکرد. او میگوید: همسایه ای داشتم که بسیار فاسد و فاسق بود و با خلیفه ارتباط داشت و اهل رشوه، شراب و میهمانی های نامشروع بود و همسایه ها را بسیار آزار میداد و من نیز ناراحت بودم و مکرر به او تذکر میدادم؛ روزی به من گفت: اینقدر که به من تذکر میدهی، هیچ فایدهای ندارد! وقتی خدمت امام صادق(ع) مشرف شدی، سفارش مرا بکن، شاید اثری داشته باشد!
روزی به محضر آقا شرفیاب شدم و جریان را تعریف کردم و گفتم که همسایهام این چنین گفته است؛ امام فرمودند: ابابصیر! وقتی به خانه برگشتی به او بگو؛ مولایم گفت: اگر از گناهانت دست بکشی، بهشت را برایت تضمین میکنم!
او برگشت و همسایه به دیدارش آمد و ابابصیر، فرموده امام(ع) را به او منتقل کرد؛ با شنیدن فرموده امام(ع) همسایه بسیار شوکه شد و گفت: آیا امام صادق(ع) بهشت را برای منِ گنهکار تضمین کرده است!؟ به روی چشم، میپذیرم!
ابابصیر میگوید: او تمام اموال غصب کرده را برگرداند؛ به طوری که روزی مرا صدا زد و از پشت درِ خانه اش گفت: ابابصیر! من همه دارایی ام را رد کردم و حتی لباسی برای پوشیدن ندارم و اکنون برهنه، پشتِ در ایستاده ام!
من مقداری لباس، غذا و وسایلی برای گذران زندگی به او دادم، اما او پس از مدتی بیمار شد و در لحظه مرگ به من گفت: ابابصیر! به مولایت بگو که من به عهد خود وفا کردم...
روزی به محضر امام(ع) رفتم. قبل از اینکه حرفی بزنم، امام(ع) فرمودند: ابابصیر! به راستی ما نیز به عهد خود با همسایهات وفا کردیم!
┄┅─═◈═─┅┄𑁍┄┅─═◈
#حکایت #اخلاق #تربیت
☆@sarayehekmaatt☆