eitaa logo
حریم‌خصوصےیک‌سرباز 🌿
1.3هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
637 ویدیو
55 فایل
طلبه ها انسان هایی هستند ، مثل سایر خلائق ؛ اما با زندگیِ نسبتا ساده تر . . . و البته ! هیجان انگیز تر ✨ یه چایی در خدمت باشیم ☕ حاویِ : منبر های دو دقیقه ای نگارخانهٔ من (یه مشت عکس) : @negar_khane_man حجرهٔ من (راه ارتباط + اصلِ مطالب) : @hajehabib
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 دوربین مخفی عمامه پرانی! 🔹 یکی بهش میگه: برو عمامه بابات رو بنداز!😂😁 🔸 دوربین مخفی واکنش واقعی مردم به توهین اوباش به عمامه روحانیت.
1_1707830880.mp3
4.47M
یه اوقاتی نیاز هست اینجور چیز ها را گوش کرد . بدون اینکه فقط کار دیگه ای انجام بده فقط گوش کنه و آرام گریه کند ... اگه تونست راحت گریه کنه ، می‌تونه نتیجه بگیره ک غیبت براش عادی نشده ... غیبت عادی نشه براتون ...
@sheikh_ali_110 برید یه سر بزنید مفیده
شیخ علی! داستانی را حضرت علامه ی طباطبایی نقل فرمودند: درکربلا واعظی بود به نام سید جواد از اهل کربلا لذا او را سید جواد کربلائی می گفتند. در ایام محرم و عزا می رفت در اطراف ، در نواحی دور دست تبلیغ می کرد ،نماز جماعت می خواند ،روضه می خواند و مسأله می گفت و سپس به کربلا مراجعه می نمود.یک مرتبه گذرش افتاد به قصبه ای که همه ی آنها سُنّی بودند. در آنجا با پیرمردی محاسن سفید و نورانی برخورد کرد و چون دید سنّی است از در صحبت و مذاکره وارد شد، دید الآن نمی تواند تشیّع را به او بفهماند ، چون این مرد ساده لوح و پاک دل چنان قلبش از محبت افرادی که غصب مقام خلافت را نمودند سرشار است که آمادگی ندارد. تا یک روز که با آن پیرمرد تکلّم می نمود از او پرسید : شیخ شما کیست ؟ سید جواد می خواست با این سئوال کم کم را مذاکره را باز کرده تا بتدریج ایمان در دل او پیدا شده و او را شیعه نماید. پیرمرد پاسخ گفت : شیخ ما مرد قدرتمندی است که چندین خان ضیافت (مهمانسرا) دارد، چقدر گوسفند و شتر دارد، چهار هزار تیرانداز دارد، چقدر عشیره و قبیله دارد. سید جواد گفت : به به پس شیخ شما چقدر مرد متمکّن و قدرتمندی است! پیرمرد گفت : شیخ شما کیست ؟ سید جواد گفت : شیخ ما یک آقایی است که هرکس هر حاجتی داشته باشد برآورده می کند ، اگر در مشرق عالم باشی و او در مغرب عالم و یا در مغرب عالم باشی و او در مشرق عالم ، اگر گرفتار و پریشانی برای تو پیش آید ، اسم او را ببری و او را صدا کنی ، فوراً به سراغ تو می آید و رفع مشکل از تو می کند . پیرمرد گفت : به به عجب شیخی است ! شیخ خوب است اینطور باشد ، اسمش چیست ؟ سید جواد گفت : شیخ علی . دیگر دراین باره سخنی به میان نرفت و از هم جدا شدند و سید جواد هم به کربلا آمد . آن پیرمرد از شیخ علی خیلی خوشش آمده بود و بسیار در اندیشه ی او بود. پس از مدتی سید جواد به آن قریه آمد ، با علاقه فراوانی که مذاکره را به پایان برساند و آن پیرمرد را شیعه کند. سید جواد با خود گفت : در آن روز نامی از شیخ علی بردیم و امروز شیخ علی را معرفی می کنیم . چون در آن قریه از پیرمرد پرسش کرد ، گفتند : از دنیا رفته است. سید جواد گفت : حیف از دنیا رفت بدون ولایت ، معلوم بود که اهل عناد و دشمنی نیست ، اِلقائات و تبلیغات سوء، پیرمرد را از گرایش به ولایت محروم نموده است . چون آن شب خوابیدم در عالم رؤیا دیدم دَری است وارد شدم، دیدم دالانی طویل است و در یک طرف این دالان نیمکتی است بلند و روی آن دو نفر نشسته اند و آن پیرمرد سنّی در مقابل آنهاست . پس از ورود سلام کردم ، دیدم در انتهای دالان دَری است شیشه ای و از پشت آن باغی بزرگ دیده می شد. از پیرمرد پرسیدم : اینجا کجاست ؟ گفت : اینجا عالم قبر من و عالم برزخ من است و باغ انتهای دالان متعلّق به من و قیامت من است. گفتم :چرا در آن باغ نرفتی ؟ گفت :هنوز موقعش نرسیده است ، اول باید این دالان طیّ شود سپس در آن باغ رفت . گفتم : چرا طیّ نمی کنی و نمی روی ؟ گفت : این دو فرشته معلم من هستند ، آمده اند مرا تعلیم ولایت کنند وقتی ولایتم کامل شد می روم . پیرمرد گفت : آقا سید جواد ! گفتی و نگفتی(یعنی گفتی شیخ ما که اگر از مشرق و مغرب عالم او را صدا زنند جواب می دهد و به فریاد می رسد ، اسمش شیخ علی است اما نگفتی این شیخ علی ، علی بن ابی طالب (ع) است .) گفتم داستان چیست؟ گفت : چون مرا در قبر گذاشتند ،نکیرومنکر به سراغ من آمدند و از من سئوال کردند: مَن رَبُّکَ وَ مَن نَبیُّکَ وَ مَن امامُکَ ؟ هر چه خواستم پاسخ دهم به زبانم چیزی نمی آمد . دیدم بیچاره شدم به تمام معنی و هیچ راه فراری نیست . ناگهان به ذهنم رسید و صدا زدم : ای شیخ علی به فریادم رَس! فوراً علی بن ابی طالب (ع) حاضر شدند و به نکیر و منکر گفتند : دست از این مرد بردارید ، او از دشمنان ما نیست ، عقائدش کامل نیست چون سعه نداشته است.
✅طرح | افتادنِ عمامه‌ها ! ◀️در دوران مبارزه با رژیم ستم شاهی ، روحانیون در مسیر آزادی ، باکی از شهادت نداشتند؛ عده‌ای تا سر حد شهادت شکنجه شدند و تنی چند نیز شهد شهادت را سر کشیدند. دستگیری، تبعید و ممنوع‌المنبر كردن‌ 1475 نفر از روحانیون‌ در كمتر از هفت‌ سال ‌نشانگر فعالیت‌ مجاهدانه‌ این قشر علیه‌ رژیم‌ شاه‌ می باشد. بر اساس آمار موجود، بیش از 110 تن از روحانیون از سال 1334 تا اواسط شهریور سال 1359 در خلال فعالیت‌های مبارزاتی بر ضد رژیم پهلوی به شهادت رسیده‌ و عمامه خونینشان بر زمین غلطید. ◀️ مراسم تشییع پیکر امام خمینی (ره) رهبر انقلاب اسلامی ایران با حضور بیش از ده میلیون نفر از خیل ارادتمندان ایشان در سال ۱۳۶۸ برگزار شد. در میانه این مراسم به علت هجوم جمعیت عزادار، تابوت و کفن ایشان آسیب دید و عمامه ایشان که روی تابوت قرار داشت نیز بر زمین افتاد. پیکر امام خمینی برای تکفین مجدد به جماران منتقل شد. 🇮🇷 #خبر_فوری_طلاب http://eitaa.com/joinchat/1026359310Cd87a388a56
علیکم السلام ۱ برنامه ریزی داشته باشید برای روزتون ۲ در جاهایی ک کار های گروهی انجام میدن شرکت کنید ، مثل هیئت ، بسیج ، انجمن اسلامی مدرسه و ...
علیکم السلام به شخصه حس خوبی به مطالب داداش رضا و ... ندارم . در ضمن ایشون کتاباش اکثرا ضد شهوت و ایناست . ربطی به اجتماعی شدن نداره ک
تعداد اعضا به شخصه برام مهم نیست اونی ک تو کاناله رزقشه اونی هم ک نیست خب توفیق نداشته استفاده کنه . تازه وقتی لف میدن اعضا من خوشحال هم میشم ، چون لابد مطالب بدردشون نمیخوره و با لف دادن میتونن کانال های مفید تری رو استفاده کنن.
@Sheitan_Graphy از این شیطان های مهربون میخام
حریم‌خصوصےیک‌سرباز 🌿
این را یه جوری پخشش کنید
حریم‌خصوصےیک‌سرباز 🌿
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_هفتم معلم کلاس سوممان بابت اینکه بچه مذهبی بودم مرا خیلی دوست داشت. یعنی
آنگاه آخوند شدم .... غم من این بود ک رفقایم را نداشتم ... بازی و مسجد و اینجور چیز ها را نداشتم ... و برای منی ک شخص اجتماعی بودم بشدت دردناک بود. پدرم صبح سر کار می‌رفت و حوالی ظهر می آمد. دو ساعتی می ماند و دوباره سر کار می‌رفت. وقت اینکه ازش سوال بپرسم هم نداشتم . والده هم ک بنده خدا از صبح زود دنبال کار های خانه بود و کمتر اوقاتی میشد ک بنشیند و استراحت کند. خانه جدیدمان کمی در حاشیه شهر بود و از مرکز شهر یکم دور بود. چون به قرآن و اینجور چیز ها علاقه زیادی داشتم کلاس تجوید و قرائت میرفتم. اما جای مسجد را پر نمی‌کرد ... کلاس تجویدی ک شرکت کرده بودم ساعت ۲ ظهر بود و پدرم هم خانه نبود. گفت ک : خودت با تاکسی برو 😳 . من یک بچه ۹ ساله قرار بود تنهای تنها بروم سر خیابان و تاکسی بگیرم 😐 ساعت ۲ ظهر. خوشم می آید ک پدرم هم در فکر اینکه بچه اش را بدزدند نبود 😂. اولین تجربه تاکسی سوار شدنم آنجا بود .‌.. بعد از آن به بهانه های مختلف با تاکسی به حوالی مسجدمان می آمدم و میرفتم مسجد ولی خب... مثل سابق نمی‌توانستم هر روز مسجد بروم ( در طول مدت دو سه سال ، قریب به پنج مسجد مختلف میرفتم و در جلسات قرائت قرآنشان شرکت می‌کردم ، و تا چندین سال ، از حوالی کلاس پنجم تا اواخر کلاس نهم با تاکسی فاصله سه کیلومتری خانه مان تا مسجد را میرفتم . با اینکه هر ماه حد اقل ۲۵ تا ۳۰ هزار تومان باید خرج تاکسی میکردم ... ولی خب ... خرج خدا میشد و برمیگشت ) به بهانه ی اینکه میخواهم بروم کتابخانه ، هر چهارشنبه میرفتم مسجدمان به بهانه کلاس هر دوشنبه میرفتم مسجد و.... اینگونه کم کم تلاش کردم دوباره راه مسجد را به قلب خودم باز کنم . اسباب بازی و گوشی نداشتم. تنها سرگرمی من دو چیز بود، یکی تلویزیون ، یکی هم وسایل بابام😶. چند کارتن و سبد کنار اتاقمان بود و در آنان کتب پدرم و مقالاتش و اینجور چیز هایش در آنان بود . راستی ! پدرم با اینکه تحصیلاتش دیپلم بود ، ولی در حین تحصیل و پس از تحصیل کتب روانشناسی و علوم ذهنی مطالعه میکرد و شاید اگر بگویم کمتر از یک دکتر روانشناس علم ندارد ، دروغ نگفته ام. اگر بنده هم اندکی راهنمایی یا مشورتی به کسی میدهم و به قول خودشان آرامشان میکنم ، از عوامل اصلی آن پدر بنده است و باید دعا گوی او باشند. ایشان در کنار روانشناسی در دوره های مربی گری فوتبال هم شرکت کرده بود و با اینکه از چند باشگاه نیمه مطرح در کشور دعوت برای همکاری داشت ، اما بخاطر علل مختلف نپذیرفت و صرفا کوهی از علم در خودش نگه میداشت. من اهل فوتبال نبودم. اما از روانشناسی بدم نمی آمد. برخی از کتب پدرم را میقاپیدم و در خفا می‌خواندم ، یا وسایل پدرم را بر می‌داشتم برای خودم و ... بنده خدا زیاد هم دعوایمان نمی‌کرد 😅 آخر نمی‌دانست ک چ چیز هایی از او بردم. خوب یادم است یکی از انگشتر هایش انصافا خوشکل بود. اما نمیدانم چ بلایی سرش آوردم 🤕 پدرم هم پیگیر نشد الحمدلله🤲. یک کمد کوچک داشتم ... رفته رفته با کتاب هایی ک از پدرم بر می‌داشتم یا عمه هایم می‌دادند ( آن کتاب هایی ک خوانده بودند و نیاز نداشتند) بزرگ تر میشد و کتاب های جنجالی تری در آن راه پیدا میکرد... خدا خدا میکردم مدرسه ام تمام شود تا به سراغ کتاب ها بروم .... . این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍
هدایت شده از چاه نویس
میگفت : اگه کل علم دنیا رو داشته باشی! فقط در صورتی كِ ازت سؤال پرسیده شد یا مخاطب کلام شخـص رو به روت شـمـا باشی جواب بده زیاده روی در صحبت کردن باعث میشه ذهن انسان مشغول بشه و موقع نماز خوندن ذهنش به هر جایی بره جز نماز پس حواسمون باشه زیاده روی در صحبت کردن ذهن رو درگیر میکنه !!
با این اوصافی ک در نظر سنجی دیدیم ترجیح میدم خودم را انقد اذیت نکنم برای نوشتن داستان زندگی مان🌺 ان شاءلله از فردا دیگه ادامه اش رو نمیزاریم یه کانال می‌زنیم اونجا میزاریم ان شاءلله
حریم‌خصوصےیک‌سرباز 🌿
#رمان #قسمت_دوازدهم جانِ شیعه اهل سنت پدر هم که کمتر در این گونه روابط احساسیِ پُر تعارف وارد م
جانِ شیعه اهل سنت سر انگشت قطرات باران به شیشه می‌خورد و خبر از سپری شدن آخرین ماه پاییزی سال 91 می‌داد. از لای پنجره هوای پُر طراوتی به داخل آشپزخانه می‌دوید و صورتم را نوازش می‌داد. آخرین تکه ظرف شسته شده را در آبچکان قرار دادم و از آشپزخانه خارج شدم که دیدم مادر روی کاناپه دراز کشیده و چشمانش را بسته است. ساعتی بیشتر نمی‌شد که از خواب برخاسته بود، پس به نظر نمی‌رسید باز هم خوابیده باشد. کنار کاناپه روی زمین نشستم که چشمانش را گشود. اشاره‌ای به پنجره‌های قدی اتاق نشیمن کردم و گفتم: _داره بارون میاد! حیف که پشت پرده‌ها پوشیده‌اس! خیلی قشنگه! مادر لبخندی زد و با صدایی بی‌رمق گفت: _صدای تَق تَقِش میاد که می‌خوره کف حیاط. از لرزش صدایش، دلواپس حالش شدم که نگاهش کردم و پرسیدم: _مامان! حالت خوبه؟ دوباره چشمانش را بست و پاسخ داد: _آره، خوبم... فقط یکم دلم درد می‌کنه. نمی‌دونم شاید بخاطر شام دیشب باشه. در پاسخ من جملاتی می‌گفت که جای نگرانی چندانی نداشت، اما لحن صدایش خبر از ناخوشی جدی‌تری می‌داد که پیشنهاد دادم: _می‌خوای بریم دکتر؟ سری جنباند و با همان چشمان بسته پاسخ داد: _نه مادر جون، چیزیم نیس... سپس مثل اینکه فکری بخاطرش رسیده باشد، نگاهم کرد و پرسید: _الهه جان! ببین از این قرص‌های معده نداریم؟ همچنانکه از جا بلند می‌شدم، گفتم: _فکر نکنم داشته باشیم. الآن می‌بینم. اما با کمی جستجو در جعبه قرص‌ها، با اطمینان پاسخ دادم: _نه مامان! نداریم. نگاه ناامیدش به صورتم ماند که بلافاصله پیشنهاد دادم: _الآن میرم از داروخانه می‌گیرم. پیشانی بلندش پر از چروک شد و با نگرانی گفت: _نه مادرجون! داره بارون میاد. یه زنگ بزن عبدالله سر راهش بخره عصر با خودش بیاره. چادرم را از روی چوب لباسی دیواری پایین کشیدم و گفتم: _حالا کو تا عصر؟!!! الآن میرم سریع می‌خرم میام. از نگاه مهربانش می‌خواندم که راضی به سختی من نیست، اما دل دردش به قدری شدید بود که دیگر مانعم نشد. چتر مشکی رنگم را برداشته و با عجله از خانه خارج شدم. کوچه‌های خیس را به سرعت طی می‌کردم تا سریع‌تر قرص را گرفته و به مادر برسانم. تا سر چهار راه، ده دقیقه بیشتر نمی‌کشید. قرص را خریدم و راه بازگشت تا خانه را تقریباً می‌دویدم. باران تندتر شده و به شدت روی چتر می‌کوبید. پشت در خانه رسیدم، با یک دست چترم را گرفته و دست دیگرم موبایل و کیف پول و قرص بود. می‌خواستم زنگ بزنم اما از تصور حال مادر که روی کاناپه دراز کشیده و بلند شدن و باز کردن در برایش مشکل خواهد بود، پشیمان شدم که کلید را به سختی از کیفم درآوردم و تا خواستم در را باز کنم، کسی در را از داخل گشود. از باز شدن ناگهانی در، دستم لرزید و موبایل از دستم افتاد. آقای عادلی بود که در را از داخل باز کرده و نگاهش به قطعات از هم پاشیده موبایلم روی زمین خیس، خیره مانده بود. بی‌اختیار سلام کردم. با سلام من نگاهی گذرا به صورتم انداخت و پاسخ داد: _سلام، ببخشید ترسوندمتون. هر دو با هم خم شدیم تا موبایل را برداریم. گوشی و باتری را خودم برداشتم، ولی سیم کارت دقیقاً بین دو کفشش افتاده بود. با سرانگشتش سیم کارت را برداشت. نمی‌دانم چرا به جای گرفتن سیم کارت از دستش، مشغول بستن چترم شدم، شاید می‌ترسیدم این چتر دست و پا گیر خرابکاری دیگری به بار آورد. لحظاتی معطل شد تا چترم را ببندم و در طول همین چند لحظه سرش را پایین انداخته بود تا راحت باشم. چتر را که بستم، دستش را پیش آورد و دیدم با دو انگشتش انتهایی‌ترین لبه سیم کارت را گرفته تا دستش با دستم تماسی نداشته باشد. با تشکر کوتاهی سیم کارت را گرفته و دستپاچه داخل خانه شدم. ادامه دارد...
حریم‌خصوصےیک‌سرباز 🌿
#رمان #قسمت_سیزدهم جانِ شیعه اهل سنت سر انگشت قطرات باران به شیشه می‌خورد و خبر از سپری شدن آخ
جانِ شیعه اهل سنت حیاط به نسبت بزرگ خانه را با گام‌هایی سریع طی کردم تا بیش از این خیس نشوم. وارد خانه که شدم، دیدم مادر روی کاناپه چشم به در نشسته است. با دیدن من، با لحنی که پیوند لطیف محبت و غصه و گلایه بود، اعتراض کرد: _این چه کاری بود کردی مادر جون؟ چند ساعت دیگه عبدالله می‌رسید. تو این بارون انقدر خودتو اذیت کردی! موبایل خیس و از هم پاشیده‌ام را روی جاکفشی گذاشتم و برای ریختن آب با عجله به سمت آشپزخانه رفتم و همزمان پاسخ اعتراض پُر مِهر مادر را هم دادم: _اذیت نشدم مامان! هوا خیلی هم عالی بود! با لیوان آب و قرص به سمتش برگشتم و پرسیدم: _حالت بهتر نشده؟ قرص را از دستم گرفت و گفت: _چرا مادر جون، بهترم! سپس نیم نگاهی به گوشی موبایل انداخت و پرسید: _موبایلت چرا شکسته؟ خندیدم و گفتم: _نشکسته، افتاد زمین باتری و سیم کارتش در اومد! و با حالتی طلبکارانه ادامه دادم: _تقصیر این آقای عادلیه. من نمی‌دونم این وقت روز خونه چی کار می‌کنه؟ همچین در رو یه دفعه باز کرد، هول کردم! از لحن کودکانه‌ام، مادر خنده‌اش گرفت و گفت: _خُب مادرجون جن که ندیدی! خودم هم خندیدم و گفتم: _جن ندیدم، ولی فکر نمی‌کردم یهو در رو باز کنه! مادر لیوان آب را روی میز شیشه‌ای مقابل کاناپه گذاشت و گفت: _مثل اینکه شیفتش تغییر می‌کنه. بعضی روزها بجای صبح زود، نزدیک ظهر میره و فردا صبح میاد. و باز روی کاناپه دراز کشید و گفت: _الهه جان! من امروز حالم خوب نیس! ماهی تو یخچاله. امروز غذا رو تو درست کن. این حرف مادر که نشانه‌ای از بدی حالش بود، سخت ناراحتم کرد، ولی به روی خودم نیاوردم و با گفتن «چَشم!» به آشپزخانه رفتم. حالا خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا به لحظاتی که با چند صحنه گذرا و یکی دو کلمه کوتاه از برابر نگاهم گذشته بود، فکر کنم. به لحظه‌ای که در باز شد و صورت پر از آرامش او زیر باران نمایان شد، به لحظه‌ای که خم شده بود و احساس می‌کردم می خواهد بی هیچ منتی کمکم کند، به لحظه‌ای که صبورانه منتظر ایستاده بود تا چترم را ببندم و سیم کارت را به دستم بدهد و به لحظه‌ای که با نجابتی زیبا، سیم کارت کوچک را طوری به دستم داد که برخوردی بین انگشتانمان پیش نیاید و به خاطر آوردن همین چند صحنه کوتاه کافی بود تا احساس زیبایی در دلم نقش ببندد. حسی شبیه احترام نسبت به کسی که رضای پروردگار را در نظر می‌گیرد و به دنبال آن آرزویی که بر دلم گذشت؛ اگر این جوان اهل سنت بود، آسمان سعادتمندی‌اش پُر ستاره‌تر می‌شد! ماهی‌ها را در ماهیتابه قرمز رنگ سرخ کرده و با حال کم و بیش ناخوش مادر، نهار را خوردیم که محمد تماس گرفت و گفت عصر به همراه عطیه به خانه ما می‌آید و همین میهمانی غیرمنتظره باعث شد که عبدالله از راه نرسیده، راهی میوه‌فروشی شود. مادر به خاطر میهمان‌ها هم که شده، برخاسته و سعی می‌کرد خود را بهتر از صبح نشان دهد. با برگشتن عبدالله، با عجله میوه‌ها را شسته و در ظرف بلور پایه‌دار چیدم که صدای زنگِ در بلند شد و محمد و عطیه با یک جعبه شیرینی بزرگ وارد شدند. چهره بشاش و پُر از شور و انرژی‌شان در کنار جعبه شیرینی تَر، کنجکاوی ما را حسابی برانگیخته بود. مادر رو به عطیه کرد و با مهربانی پرسید: _ان شاء الله همیشه لبتون خندون باشه! خبری شده عطیه جان؟ عطیه که انگار از حضور عبدالله خجالت می‌کشید، با لبخندی پُر شرم و حیا سر به زیر انداخت که محمد رو به عبدالله کرد و گفت: _داداش! یه لحظه پاشو بریم تو حیاط کارت دارم. و به این بهانه عبدالله را از اتاق بیرون بُرد. ادامه دارد...
هدایت شده از بیداری طلاب
♨️واکنش سیدحسین آقامیری به اظهارات حسن آقامیری در مورد مریم رجوی! 🔻حسن آقامیری گفته بود: حتی مریم رجوی هم حق اظهار نظر و صحبت دارد واکنش نشان داد. 🔻پ ن: حسن آقامیری نتوانسته حتی مدرک سطح یک حوزه را بگیرد ♨️بزرگترین کانال خبری طلاب ♨️ @khabarehowzeh
حریم‌خصوصےیک‌سرباز 🌿
♨️واکنش سیدحسین آقامیری به اظهارات حسن آقامیری در مورد مریم رجوی! 🔻حسن آقامیری گفته بود: حتی مریم ر
به عینه هر وقت ک میشنینیم باهاشون حرف میزنیم تاکید میکنند ک انسان باید انقلابی باشه هم طرفدار انقلاب هم دارای روحیه انقلابی 👌
‌آیت الله نجابت می فرمودند : " در سفری که آیت الله شهید دستغیب به همدان داشتند، یک عبا برای آقا(مرحوم انصاری همدانی) هدیه برده و آنرا روی طاقچه اتاق گذاشته بودند. سال دیگر که دوباره به همدان می روند، می بینند آن عبا درست در همان جایی است که خودشان گذاشته بودند. می پرسند : آقا عبا اندازه تان نبود؟ به درد نمی خورد؟ می فرمایند : شما که نگفتی این را برای من آوردی، مطمئن نبودم برای من است." تا این اندازه مقید به شرع بودند. 📙 کتاب سوخته ، ص ۶۰
با کشف حجاب بازیگرا کاشف به عمل اومد که حقیقتا حجاب زینت زن است.😉😀
"انصاف در گرفتن اجرت" شیخ در گرفتن اجرت برای کار خیاطی، بسیار با انصاف بود... به اندازه‌ای که سوزن می‌زد و به اندازه کاری که می‌کرد مزد می‌گرفت. به هیچ‌وجه حاضر نبود بیش از کار خود از مشتری چیزی دریافت کند. یکی از روحانیون نقل می‌کند که عبا و قبا و لباده‌ای را بردم و به جناب شیخ دادم بدوزد، گفتم چقدر بدهم؟ گفت: دو روز کار می‌برد، چهل تومان. روزی که رفتم لباسها را بگیرم گفت: اجرتش بیست تومان می‌شود.! گفتم: فرموده بودید چهل تومان؟ گفت: فکر کردم دو روز کار می‌برد ولی یک روز کار برد. در حدیث است که امام علی (ع) فرمود: الانصاف افضل الفضائل "انصاف برترین فضیلت‌ها است" شیخ رجبعلی خیاط
.می‌گفت‌روحت‌رووسعت‌بده، اجازه‌نده‌درگیرحواشی‌بشه!!! مثلانگوفلانی‌هروقت‌کاری‌داشته‌باشه،یاد مامیوفته‌بگوالحمدالله‌که‌خدابهم‌توفیق‌داده‌تاوسیله‌یِ‌حلِ‌مشکلِ‌بنده‌هاش‌باشم‌و توفیقِ‌برطرف‌کردنِ‌نیازهای‌مردم‌رو‌بهم عنایت‌کرده.. 🌱| _ .
ان الله لیغضب لغضب الفاطمه و یرضی لرضاها...