خاطره طلبگی
شخصی نقل میکرد :
در ايام حجره نشيني روزي تصميم گرفتيم
براي يكي از دوستان جشن پتو بگيريم. با
يك پتو پشت در ايستاديم و منتظر مانديم
تا شكار از راه برسد.
خلاصه آن بنده خدا وارد شد، پتو را انداختيم
وكلي مشت و لگد و ... 😎😎😀
بعد از چند لحظه كه بنده خدا را به فيض ميرسانديم ، يک دفعه يكي از بچهها با حالتِ
ترس فرياد زد: عمامهههه 😳😭😱
هر كسي به طرفي فرار كرد؛ يكي از در، يكي از پنجره، بعد متوجه شديم به جاي دوستمان،
مدير مدرسه را به فيض رسانده ايم. 😐💔
خدا رحمتش كند! جانباز بود و چند سال بعد،
به علت جراحات دوران #دفاع_مقدس به فيض شهادت نايل شد..
نقل از کتابِ، شوخ طبعی های طلبگی🌱