هدایت شده از انقلاب ۱۹۷۹ | یوسف زارع پور
نزدیک های ظهر
به بندر عباس رسیدیم...
ماشین ها بیرون منتظر بودند،از قضا راننده ما هم آدمی خوش مشرب و با صفا بود، کلی خوش و بش کردیم...
از جاده های پیچ در پیچ و تنگ و باریک به سمت کرمان، شهرستان قلعه گنج روانه شدیم
چه صحنههای زیبای بود،کوههای بزرگ که اگر نوک قله را نگاه میکردیم از پشت می افتادیم...
یک پل جذاب هم در مسیر بود،پلی که دو کوه را به هم وصل کرده بود،تازه پل هم پیچ داشت، که باید روی پل می پیچیدی...
بعد به یک تونل رسیدیم،علت اینکه سرعت از ۲۰ تا بیشتر نمیشد، شاید یک طرفه بودن جاده بود...
در همین یک طرفه بودن جاده،ماشین های که به اصطلاح شوتی میگویند:میگ میگ کنان می گذشتند.
که برخی هایشان واقعا با جون خودشان بازی میکردند.....
اکثر این ها کسانی هستند که ادعایشان می شود وطن دوستند! آقای وطن دوست،ذخایر مملکت را خارج کردند،ضد وطن نیست؟!
آخرین تابلوی که در میسر یادم هست نوشته بود قلعه گنج ۱۵۵تا...
خلاصه ما به روستای چاهرضا رسیدم اینجا قصد مانده زیادی نداشتیم،ناهاری خوردیم و جایزه ها و غیر را ترتیب دادیم.
این جا عجیب دلگیر است!
نمیدانم،چرا؟!
شاید با مردم که حرف میزنم دلگیریام بیشتر میشود...
نور،فقط جایی که هستی وجود دارد نه این طرف و نه حتی اون طرف تر...
حتی یک تیر برق هم در روستا ندارد،مگر اینکه خودشون برقی وصل کرده باشند...
واقعا مردمی باصفا و سادهای دارد
آرام،آرام و مظلوم....
اما بی بضاعت...
بنظرتون الان مشغول چه هستیم؟!
پیدا کردن زرهای اینترنت تا با دیگران ارتباط برقرار کنیم.
رفتن به مدارس برای من از رفت به مسجد شاید مهم تر باشد!
نمیدانم،حس درستی است یا نه؟!ولی به هر حال فعلا که این حس را دارم....
کم کم آماده می شویم تا این روستا را هم ترک کنیم....!
#سفر_نامهٔ_کرمان
#محمدابراهیم