eitaa logo
سربازان‌سردار‌سلیمانی🇮🇷
586 دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
715 ویدیو
69 فایل
📞 لینک ناشناس👀 https://harfeto.timefriend.net/17150008375787 ❤️‍🩹سخنان شما✉️ @sokhanan_shoma 🔍 شرایط ما🗒 لطفا برای انجام تبادل، شرایط رو حتما بخونید🤍 @Shart_Ha_moon 💫خادم ( @EFBA1385 ) در صورت تمایل با ذکر صلوات خارج شوید📿🪴
مشاهده در ایتا
دانلود
☑️ ⭐️✊🏻 🥀🕊 شهید آرمان علی وردی هر وقت میرفت حرم امام رضا (ع) نمازاشو مسجد گوهرشاد میخوند یا اونجا قرار میذاشت میگفت به خاطر وقایعی که اینجا اتفاق افتاده اینجا رو دوست دارم. https://eitaa.com/sarbazan_sardar_soleymani
☑️ ⭐️ 🥀🕊 شهید علی بیات 🎤به روایت: همرزم شهید علاقه و ارادت بسیاری به امام حسن داشت یه روز با علی و رزمنده ها داشتیم از کوه میومدیم پایین و مشغول روضه خوندن بودیم که یک دفعه علی آقا شروع کرد از امام حسن خوندن، با یه بغض خاصی میخوند... علی خیلی امام حسنی بود و بلند میگفت: "جگر پاره ترین فرزند زهرایم خدا میداند مکش زحمت دگر زینب حسن زنده نمی ماند چهل سال است میپرسی که در کوچه چه ها دیدی؟ اگر پاره جگر گشم بجز از داغ مادر نیست" بعد از این شعر نشست به گریه کردن 😭 و گفت: آخر یه روز شیعه برات حرم میسازه خود اقا حسن بن علی هم خریدارش شد 💔 🦋 شهادت: اردیبهشت ۹۵ _ تل العیس https://eitaa.com/sarbazan_sardar_soleymani
☑️ ⭐️✊🏻 🥀🕊 شهید آرمان علی وردی 🎤به روایت: مادر شهید لحظهٔ سخت خداحافظی آرمان با امام رضا (ع) آخرین سفری که خانوادگی به مشهد مقدس داشتیم، تقریباً دو ماه قبل از شهادتش بود که تا روز تاسوعا مشهد بودیم و قرار بود روز عاشورا برگردیم. شب آخر که برای خداحافظی رفته بودیم، جای همیشگی آرمان "صحن گوهرشاد" را انتخاب کردیم و تا اذان صبح همان جا نشستیم. آن شب آرمان با پدر و محمدامین و دایی اش در مراسم عزاداری و دسته های سینه زنی و مداحی حاضر بودند. وقتی زیارتِ همه تمام شد، در مسیر برگشت مدام آرمان را می دیدم که هر چند قدمی که بر می دارد به رسم ادب مدام بر می گردد و رو به گنبد با امام رضا (ع) نجوا و دعا می کند و اشک می ریزد... این کار را تا هنگامی که دیگر از حرم دور شده‌ بودیم و گنبد معلوم نبود، ادامه داد؛ باز اشک می ریخت و دعا می کرد... من هم که همچنان چشمم به آرمان بود که چرا اینطور بی تابی می کند، رو کرد به من و گفت: مامان! میدونی سختی زیارت امام رضا (ع) چیه؟ گفتم: چی؟ گفت: اینکه هرچه که ذوق زیارت داری و خوشحالی که به حرم مشرف شدی، موقع برگشت و خداحافظی از این اماکن متبرک، همونقدر سخت و دلتنگ میشی من هیچ وقت آن صحنه زیارت و خداحافظی و اشک او را که مدام جلو چشمانم هست را از خاطر نمی برم و نمی دانم آرمان در آن زیارت از امام رضا (ع) چه خواست و چه راز و نیازی در آن شب داشت که دو ماه بعد، شهادت روزیش شد 🏴 (ع) https://eitaa.com/sarbazan_sardar_soleymani
سربازان‌سردار‌سلیمانی🇮🇷
⭐️ 🌹🕊 شهید مرتضی زارع 💍 عروسی بدون گناه زیباترین عروسی با دعوت اهل بیت و حضور ۲ شهید مدافع حرم در شب میلاد امام حسین (ع) 🎤به روایت: همسر شهید من و همسرم قصد داشتیم تا آغاز زندگی مان را در شب میلاد بهترین سرور کائنات حضرت سیدالشهداء ع آغاز کنیم. دعوتنامه را خودمان نوشتیم. آقا مرتضی با اشتیاق تمام اصرار داشت تاریخ عروسیمان شب میلاد امام حسین (ع) باشد و روز پاسدار اشتیاقش را دو چندان می کرد. کارت های عروسی را که توزیع می کردیم، جای برخی میهمانان را خالی دیدیم، شروع به نوشتن دعوتنامه کردیم برای امام علی (ع)، امام حسین (ع)، حضرت ابوالفضل (ع)، امام جواد، امام موسی کاظم، امام هادی و امام حسن عسکری علیهم السلام و دعوتنامه ها را به عموی آقا مرتضی که راهی کربلا بودند دادیم تا در حرم این بزرگواران بیندازند و برای حضرت مهدی (عج) هم نامه ای مخصوص نوشتیم. 😍 از چهارده معصوم عاجزانه درخواست کردیم که در عروسی ما شرکت کنند و برای اینکه دعوت ما را قبول کنند دعای توسل خواندیم. چند شب قبل از عروسی خواب دیدم که من با لباس عروس و آقا مرتضی با لباس دامادی در حرم امام حسین (ع) هستیم و برایمان جشن گرفته اند، یک دفعه به ما گفتند که شما همیشه همسایه ما بودید و یک عمر همسایه ما خواهید ماند. خواب عجیبی بود. برای آقا مرتضی که تعریف کردم بسیار خوشحال شد و گفت: خوشا به حال شما؛ من می دانم که شما شهید می شوید من به او گفتم اما به نظرم شما شهید می شوی چون مدت کوتاهی در خوابم بودید. عروسیمان رنگ و بوی خاصی داشت. مسؤول تالار به آقا مرتضی گفت: عروسی مذهبی در این تالار زیاد برگزار شده اما عروسی شما خیلی متفاوت بود. برگه هایی را که در آن احادیث و جملات بزرگان نوشته بودیم، بین مهمان ها توزیع کردیم و جالب آن که عده ای به ما گفتند آن جملات، راه زندگیمان را عوض کرد! برای ما خیلی جالب بود که تاثیر یک کلام معصوم در مکانی به نام تالار عروسی، شاید تاثیرگذارتر باشد تا روی منبر عروسیمان متفاوت بود؛ شاید به خاطر حضور دو شهید بزرگوار شهید سجاد مرادی و شهید مرتضی زارع آقا مرتضی همیشه می گفت: ازدواجم را مدیون حضرت زهرا (س) هستم و برای همیشه مدیون حضرتم. شاید خنده دار باشد اما احتمالا ما اولین عروس و دامادی بودیم که قبل از آن که مهمانان به تالار بیایند ما آن جا حضور داشتیم، دلمان نمی خواست مهمانان را معطل کنیم. با گل زدن به ماشین عروس، مخالف بودیم و آن را خرج اضافه می دانستیم البته یکی از همسایه ها به اصرار دوستان چند شاخه گل به ماشین عروسمان زد. در راه آرایشگاه به تالار، زندگیمان را با شنیدن کلام وحی آغاز کردیم. یادم می آید چون نزدیک اذان مغرب بود، آقا مرتضی آن قدر با سرعت رانندگی می کرد که فیلمبردار به او تذکر داد. در ماشین به من می گفت: نماز اول وقت مهم تر است تا فیلمبرداری! و وقتی وارد تالار شدیم آقا مرتضی به مهمانان گفت: برای تعجیل در فرج حضرت صلوات بفرستید. آن شب باران شدید می بارید. عده ای گفتند ته دیگ خوردن های زیادی کار دستتان داد اما من مطمئن بودم که خداوند با بارش باران رحمتش به من یادآوری می کرد که همسرت سرسبد نعمت هایی است که من از روی رحمت به تو عطا کرده ام؛ چرا که صدای رحمت خدا مانند صدای پای پروانه روی گل ها بی صداست حدود دویست غذای اضافه، تاوان عروسی مذهبی گرفتنمان بود. عده ای نیامدند و اظهار کردند چگونگی عروسی شما قابل پیش بینی است! صبح فردای عروسی آقا مرتضی غذاهای باقیمانده را بسته بندی کرد و به خیریه داد، همان شد خیر و برکت در زندگیمان همسر عزیزم! خوشا به حالت! من با تمام ظلماتم روی زمین ماندم و تو در بهشت، در جوار امام حسین (ع) با تمام برکاتش پس بیراه نیست که لحظه جان دادن، نام مبارکش را بر زبان جاری کردی برای همسفر جا مانده ات دعا کن https://eitaa.com/sarbazan_sardar_soleymani
🌨⚡️ 🌹🕊 شهید حمید باکری عصر یکی از روزهای عملیات خیبر بود و ما در جزیره مجنون. پل را تصرف کرده بودیم. من مجروح شده بودم. حمید را دیدم که داشت نیروها را هدایت می کرد. یادش افتاد نماز ظهرش را نخوانده. سریع وضو گرفت، آمد قامت بست و جایی نماز خواند که در تیر رس بود و امکان داشت فاجعه اتفاق بیفتد، اما چنان با طمانینه و آرامش نماز می‌خواند که من دردم را فراموش کردم و به او خیره شده بودم. حتی وقتی هم که روی برانکارد گذاشتنم تا ببرنم، برگشته بودم و به نماز خواندن حمید نگاه می کردم https://eitaa.com/sarbazan_sardar_soleymani
🌨⚡️ 🌹🕊 شهید شاهرخ ضرغام معروف به حر انقلاب در آبادان بودم. به دیدن دوستم در یکی از مقرها رفتم. کار او به دست آوردن اخبار مهم از رادیو تلویزیون عراق بود. این خبرها را هم به سید و فرمانده ها می داد. تا مرا دید گفت: یازده هزار دینار چقدر میشه!؟ با تعجب گفتم: نمیدونم، چطور مگه!؟ گفت: الان عراقیا در مورد شاهرخ صحبت میکردن! با تعجب گفتم: شاهرخ خودمون؟! فرمانده گروه پیشرو؟! گفت: آره حسابی هم بهش فحش دادند. انگار خیلی ازش ترسیده اند. گوینده عراقی می گفت: این آدم شبیه غول میمونه. اون آدمخواره هر کی سر این جلاد رو بیاره، یازده هزار دینار جایزه میگیره! دوستم ادامه داد: تو خرمشهر که بودیم برای سر شهید شیخ شریف جایزه گذاشته بودند. حالا هم برای شاهرخ؛ بهش بگو بیشتر مراقب باشه. https://eitaa.com/sarbazan_sardar_soleymani
🌨⚡️ 🌹🕊 شهید محمدحسین یوسف الهی با مجروح شدن پسرم محمدحسین برای ملاقاتش به بیمارستان رفته بودم. نمی دانستم در کدام اتاق هست. در حال عبور از سالن بودم که یک دفعه صدایم کرد: مادر! بیا اینجا. وارد اتاق شدم. خودش بود؛ محمدحسین من! امّا به خاطر مجروح شدن، هر دو چشمش بسته بود! بعد از کمی صحبت گفتم: مادر! چه طور مرا دیدی؟! مگر چشمانت ... اما هر چه اصرار کردم، بحث را عوض کرد https://eitaa.com/sarbazan_sardar_soleymani
☑️ 🌨⚡️ 🥀🕊 شهید مهدی باکری یکی از برادرام شهید شده بود، قبرش اهواز بود، برادر دومیم اسلام آباد بود، وقتی با خانواده ام از اهواز بر می گشتیم، رفتیم سمت اسلام آباد. نزدیکی های غروب رسیدیم به لشکر. باران تندی 🌧 هم می آمد، من رفتم دم چادر فرماندهی، اجازه بگیرم بریم داخل. آقا مهدی تو چادرش بود، بهش که گفتم، گفت: قدمتون روی چشم، فقط باید بیاین همین چادر، جای دیگه ای نداریم. صبح که داشتیم راه می افتادیم، مادرم بهم گفت: برو آقا مهدی رو پیدا کن، ازش تشکر کنم... تو لشکر این ور و اون ور میرفتم تا آقا مهدی رو پیدا کنم، یکی بهم گفت: آقا مهدی حالش خوب نیست، خوابیده. گفتم: چرا؟ گفت: دیشب توی چادر جا نبود تا بخوابه، زیر بارون موند، سرما خورد. https://eitaa.com/sarbazan_sardar_soleymani
⭐️ 🌹🕊 شهید مهدی ایمانی 🎤به روایت: همسر شهید مهدی عاشق شهید ابراهیم هادی بود. دو ماه قبل شهادتش ریش هاشو کوتاه نمیکرد، میگفت میخوام موقع شهادت هم تیپ شهید هادی باشم. همیشه کتاب سلام بر ابراهیم رو به دوستاش هدیه میداد https://eitaa.com/sarbazan_sardar_soleymani
🌨⚡️ 🌹🕊 شهید ناصر کاظمی اولین سال بعد از شهادت شوهرم زمستان سرد شده بود و اولین برف زمستان بر زمین نشست. یک شب پدر شوهرم آمد، خیلی نا آرام گفت: عروس گلم، ناصر به تو قول داده که چیزی بخره و نخریده؟ گفتم: نه، هیچی خیلی اصرار کرد. آخرش دید که من کوتاه نمی آیم، گفت: بهت قول داده زمستون که میاد اولین برف که رو زمین میشینه چی برات بخره؟ چشمهایم پر از اشک شد، گریه ام گرفت، گفت: دیدی یک چیزی هست، بگو ببینم چی بهت قول داده؟ گفتم: شوخی می کرد و می گفت: بذار زمستون بشه برات یک پالتو و یک نیم چکمه می خرم. این دفعه آقا جون گریه اش گرفت نشسته بود جلو من بلند بلند گریه میکرد؛ گفت: دیشب ناصر اومد توی خوابم بهم پول داد گفت: به منیژه قول دادم زمستون که بشه براش یک چکمه و یک پالتو بخرم. حالا که نیستم شما زحمتش رو بکش... https://eitaa.com/sarbazan_sardar_soleymani
🌨⚡️ 🌹🕊 شهید مهدی باکری خواهرش بهش گفته بود «آخه دختر رو که تا حالا قیافش رو ندیدی، چه جوری میخوای بگیری؟ شاید کچل باشه.» گفته بود «اون کچله رو هم بالاخره یکی باید بگیره دیگه!» از قبل به پدر و مادرم گفته بودم دوست دارم مهرم چی باشه. یک جلد قرآن و یک اسلحه. اینم که چه جور اسلحه ای باشه، برام فرقی نداشت. پرسید «نظرتون راجع به مهریه چیه؟» گفتم «هرچی شما بگین.» گفت «یک جلد قرآن و یک کلت کمری. چطوره؟» گفتم «قبول.» هیچکس بهش نگفته بود. نظر خودشو گفته بود. قبلا به دوستاش گفته بود: «دوست دارم زنم اسلحه به دوش باشه.» روز عقد کنون بود. زن های فامیل منتظر بودن داماد رو ببینن. وقتی اومد، گفتم «اینم آقا داماد. کت و شلوار پوشیده و کراواتش رو هم زده، داره میاد.» مرتب و تمیز بود. با همون لباس سپاه فقط پوتینایش کمی خاکی بود. هرچی به عنوان هدیه عروسی بهمون دادن، جمع کردیم کنار هم بهم گفت «ما که اینا رو لازم نداریم. حاضری یه کار خیر باهاش بکنی؟» گفتم «مثلا چی؟» گفت «کمک کنیم به جبهه» گفتم قبول! بردمشون مغازه لوازم منزل فروشی همه شونو دادم، ۱۰- ۱۵ تا کلمن گرفتم https://eitaa.com/sarbazan_sardar_soleymani
⭐️ 🌹🕊 شهید حمید سیاهکالی مرادی همیشه وقتی در کارهای منزل کمکم می کرد از او تشکر می کردم اما می گفت این حرف های یک همسر به همسرش نیست شما باید بهترین دعا را در حق من کنید، باید دعا کنید شهید شوم. اوایل من از گفتن این دعا ممانعت می کردم و دلم نمی آمد، اما آنقدر اصرار می کردند تا من مجبور می شدم دعا کنم شهید شود اما از ته دل راضی نبودم 📚 یادت باشه https://eitaa.com/sarbazan_sardar_soleymani