eitaa logo
مدافعان حرم
35هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
44 فایل
🔹 تبلیغات ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/bs5.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸بسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 ❣تلاوت دسته جمعی قرآن کریم هدیه به روح پاک و مطهر همه شهدا برای تعجیل در فرج آقا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف انشاءالله صفحه45 🔴@sarbazanzeynab🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 گفتگو با خانواده شهید مدافع حرم سردار دکتر در ایام شهادت حضرت زهرا(س)....🏴 🔴@sarbazanzeynab🔴
مجید بربری🌹 شهید مجيد قربانخانی 🌟🌟 قهوه خانه حاج مسعود صدای قل قل قلیان به گوش می رسید و بوی تنباکوی میوه ای،شامّه را تحریک میکرد.جماعت روی تخت های دو سه نفره،با چای و قلیان مشغول بودند.گاهی دود تنباکو،از تختی بالا میرفت،چرخی میزد و لحظه ای دیگر،در فضای قهوه خانه محو میشد.این جا برای مجید نا آشنا نبود.بیشتر شب ها و روزهای جوانی اش را،با دوست و آشنا، روی همین تخت ها گذرانده بود. مجید از راه رسید.دفتر و خودکاری در دستش بود.با بیشتر آن هایی که جابه جا روی تخت ها نشسته بودند،سلام و علیک داشت‌.بعضی ها برای مجید پا می‌شدند و برایش جا باز می‌کردند. یکی دو نفری هم،نی قلیان را به سمتش گرفتند و تعارف کردند: _آقا مجید پرتقالی یه،بفرما! _نه داداش!من چند ماهی میشه نمیکشم _ای بابا مجید جون،بیا یه دم بزن،حالش و ببر. _میگم دیگه نمیکشم،تو میگی بیا یه دم بزن، و بی آنکه پی حرفِ این و آن را بگیرد،رفت به طرف حاج مسعود.حاج مسعود مداح هیأت بود.بیشتر محرم ها را مجید ،توی همین هیئت سینه زده بود و گاهی میدان داری میکرد.آقا مسعود در بچگی، به حج رفته بود و از همان سربند شده بود حاج مسعود. مجید سلام کرد و گفت: _حاجی بیا کارت دارم. حاج مسعود در حالی که از اتاق بیرون می آمد، با حوله کوچکی دستش را خشک کرد _جونم مجید،کاری داری؟ _بیا داداش،بیا حاجی جون چارتا حرف قلمبه سلمبه یادم بده،من سواد آن چنانی ندارم، میخوام وصیت بنویسم. _مجید!این دیگه از اون حرفهاست ها! خودت باید بنویسی،من آخه چی بهت بگم؟ روی لبه ی یکی از تخت ها نشست.شروع به نوشتن کرد.مجید و مسعود باهم زیاد خاطره داشتند.سال های سال باهم بودند.اول هم صنف بودن و بعد بچه محل بودنشان، آن ها را تنگ هم گذاشته بود،اصلا قاطی بودند. مسعود نگاهش کرد و یاد روزی افتاد که بچه های قهوه خانه،خبردار شدند مجید قرار است به سوریه برود. زندگی نامه شهید مدافع حرم 🕊🌹 🔴@sarbazanzeynab🔴
💬 | متن پیام: سلام وعرض احترام به شهدای عزیزمون.لطفالینگ کانال شهدای دفاع مقدس راهم برامون میفرستید؟باتشکر 🌷@shahedan_aref
سلام خدمت عزیزان ☺️ داستان هایی که در کانال بارگذاری شده است👇 زندگینامه شهید مدافع حرم محمدحسین محمدخانی 🌺قصه دلبری🌺 زندگی نامه شهید مدافع حرم رسول خلیلی 🌺رفیق مثل رسول🌺 زندگی نامه شهید مدافع حرم مجید قربانخانی 🌺مجید بربری🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥«رجوع به ارزش‌ها» شهید حاج قاسم سلیمانی: 🔸در سال‌های اول دفاع مقدس، سال اول، ما مشکلات زیادی داشتیم در شکل‌گیری مبارزه بر علیه دشمن. 🔸اولین نتیجه‌ی دفاع مقدس رجوع عمومی به ارزش‌های اصیل دینی شد. فاصله‌ی بین انقلاب و دفاع مقدس را فرض کنید. 🔸آن چیزی که باعث شد جامعه‌ی ما از جامعه‌ی شاهنشاهی، از جامعه‌ی طاغوت زده به‌سرعت فاصله بگیرد و به ارزش‌های اصیل دینی و اسلامی رجوع بکند یکی از دلایل اساسی آن دفاع مقدس بود. 🔸این موجب شد تفکر انقلابی در مقابل تفکر لیبرالی در جامعه ما موفق بشود. این توفیق تفکر انقلابی موجب شد مردم ما تفکر لیبرالی را پس بزنند و از جامعه زدوده بشود. 🔸این اولین اثر دفاع مقدس بود؛ یعنی رجوع به ارزش‌های اصیل اسلامی و اعتماد به روحیه‌ی انقلابی. 🔴@sarbazanzeynab🔴
🔹حامد برای رفتن به سوریه مشغول یادگیری گویش افغانستانی شد، چون می‌خواست از طریق لشکر فاطمیون به سوریه برود و چون ارتباط خوبی هم با افغانستانی‌های اردوگاه داشت، برای شهدای آن‌ها مداحی می‌کرد و خیلی با آن‌ها رفت و آمد داشت. 🔹خیلی سریع به گویش افغانستانی مسلط شد. زمان اعزام که رسید، ایرانی‌هایی که برای اعزام رفته بودند شناسایی و برگردانده شدند. حامد نیز در آخرین لحظات شناسایی شد اما با وساطت‌های بسیاری از نیرو‌های توانست جواز اعزام را دریافت کند. 🔺راوی: مرحومه آقامحمدیان، مادر شهید حامد بافنده 🔴@sarbazanzeynab🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥گزارش مراسم وداع با شهید سردار حاج حسن اکبری آیین وداع با پیکر سردار شهید مدافع حرم حاج حسن اکبری صبح روز چهارشنبه ۱۵ آذرماه با مشارکت جمعی از فرماندهان، شهروندان و خانواده‌ شهید در آستان شهدای گمنام ولایت دانشگاه امام‌حسین علیه‌السلام برگزار شد. 📍مراسم خاکسپاری شهید حسن اکبری روز پنجشنبه ۱۶ آذرماه در آستان مقدس حمیده خاتون و سیدجعفر در بزرگراه شهید اشرفی اصفهانی، محله باغ فیض تهران برگزار می‌شود. 🔴@sarbazanzeynab🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 شهیدی که پس از فوت پدر، نان آور خانه می‌شود 🔹روایتی از شهید مدافع حرم فاطمیون «» 🔴@sarbazanzeynab🔴
📸خداحافظ ای داغ بر دل نشسته... 🔸آخرین وداع مادر فلسطینی با تنها فرزندش که در حملات هوایی رژیم صهیونیستی به شهادت رسیده است😭💔 🔴@sarbazanzeynab🔴
💬 | متن پیام: سلام و خدا قوت به خاطر کانال خوبی که درست کردید الهی که خود شهدا در دودنیا دستگیرتون باشند میخواستم سوال کنم ببینم نمیشه یه کاری انجام بدید که مثلا وقتی یه داستانی رو از توی کانال میخوایم پیدا کنیم راحت انجام بشه این کار سلام مخاطب گرامی! رو قسمت ، ، بزنید به قسمت اول داستان می روید و روی هر هشتگی که در داستان استفاده شده بزنید تمام قسمت های آن داستان نشان داده میشود 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
مجید بربری 🌹 شهید مجید قربانخانی مدافع حرم 🌟🌟 حرف سوریه،سینه به سینه و دهان به دهان،به گوش همه رسید.خیلی ها تعجب کردند و هرکس چیزی گفت: _نه بابا،این سوریه برو نیست.حالا هم میخواد یه اعتباری جمع کنه. _اخه اصلا مجید را سوریه نمیبرن،مگه میشه؟! هیچکس خبر نداشت که چه اتفاقی ،مجید را راهی سوریه خواهد کرد.یک روز بعد از این که بیشتر بچه ها خبردار شدند،مجید از راه رسید.سلام و علیکی کرد و رفت پیش حاج مسعود.یکی از آن هایی که نی قلیان توی دستش بود،دود دهانش را بیرون داد و گفت: _مجید الهی بری و برنگردی! جمع یک صدا داد زدند:ایشاالله! _مجید،استخوان هات هم برنگرده! دوباره صدای جمع توی قهوه خانه پبچید:ایشاالله. مجید فقط نگاهشان کرد و خندید. حاج مسعود هم چنان تماشا میکرد و مجید با خط بدش می‌نوشت. حاجی به یاد نداشت،حتی پول یک قلیان را از مجید گرفته باشد. پیش خودش فکر میکرد: _مجید بیاد قهوه خونه و فقط یک سری از دوستاش رو بیاره،من برا یه روزم بسه! اون خودش خود به خود مشتری جمع کنه.مشتری های من،همه واسه خاطر مجید میان. مجید گاهی یک کلمه می‌نوشت و خودکار را روی کاغذ می‌گذاشت و به کلمه بعدی فکر می‌کرد.حاج مسعود خوب می‌فهمید که مجید،آن مجید یک سال پیش نیست،آن قدر که حتی لباس هایش هم،لباس های یک سال پیش نبود.کتانی های گران قیمت و تی شرت های رنگ وارنگ و شلوار لی،از بچگی تا همین چند ماه قبل،تیپ مجید بود.اما حالا پیراهن و شلواری ساده می‌پوشید.جنگ و دعواهای هر روزه،يا چند روز در میان،مهمانی های آن چنانی و رفت و آمدهای بیش از حدش تمام شده بود.حاج مسعود دستی به ريشش کشید و نگاهی به محاسن مجید انداخت.توی این همه سال،اولین بار بود که مجید را با ریش میدید.هميشه یک مثلث کوچک،زیر لبِ پایین،روی چانه می‌گذاشت.آن قدر مجیدِ یک سال پیش نبود،که جواب شوخی های رفقا را هم نمیداد.هرکس حتی یک کلمه به مجید میگفت، بدون جواب،از او رد نمی‌شد. قبل ترها،جواب یک کلمه را حتما با دو تا کلمه می داد و بعد هم میزد زیر خنده.حرف درشت را با درشت ترش جواب می داد و بی ناراحتی رد میشد .اما این اواخر دیگر جواب نمیداد.فقط یک خنده زورکی روی لبش می نشست و حرف را بی جواب می گذاشت و می گذشت.آن قدر جواب نداد و نداد،تا دوستانش دیگر پیِ شوخی را نگرفتند.فقط سؤال از رفتن و اعزام بود،که بین شان رد و بدل میشد. _مجید چی کار کردی،آخرش میری يا نه؟ _اگه خدا بخواد و بی بی بطلبه،راهی ام. _مجید تو تَک پسری،خانواده ات راضی شدن؟ _راضی شون میکنم. نوشتنش تمام‌شد .برگه را از دفتر کند و داد دست حاج مسعود. _حاجی جون،این هم از وصیت نامه ام! حاج مسعود برگه را گرفت،نگاهی به بالا تا پایین ورق نوشته انداخت و زد زیر خنده. _مجید تو خجالت نمیکشی! آخه این چه خطّی یه؟ این بار هم خندید و جوابی نداد. وقتی خبر شهادتش توی قهوه خانه پیچید،حاج مسعود تا چند دقیقه بی حرکت ایستاد.یاد آخرین روزی افتاد که مجید را دیده بود.انگار نبود مجید برایش سخت بود.هیچکس شهادت مجید را باور نداشت.اما حاج مسعود چرا،باور داشت. می‌دانست که مجیدِ روزهای آخر ،با مجیدی که یک عمر می شناخت، از زمین تا آسمان توفیر کرده بود.هرکسی به جز حاج مسعود، وقتی خبر را می شنید، میگفت: _مثل همیشه داره شوخی میکنه، همین فرداست که پیدا بشه! زندگی نامه شهید مدافع حرم 🕊🌹 🔴@sarbazanzeynab🔴
📸مراسم تشییع دو شهید مدافع حرم در تهران 🔸 پنجشنیه 16 آذرماه، از ساعت 9:30 🔸 شهرک اکباتان از مقابل مسجد امام خمینی 🔴@sarbazanzeynab🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸بسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 ❣تلاوت دسته جمعی قرآن کریم هدیه به روح پاک و مطهر همه شهدا برای تعجیل در فرج آقا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف انشاءالله صفحه46 🔴@sarbazanzeynab🔴
📹 زیارتنامه تصویری شهدا شادی روح همه شهدا صلوات...❣ https://eitaa.com/sarbazanzeynab/4420
ایستادن پای امام زمان خویش شانزدهم آذر ماه سالروز شهادت 🕊شهیدمدافع حرم 🕊شهیدمدافع حرم 🕊شهیدمدافع حرم 🕊شهیدمدافع حرم 🕊شهیدمدافع حرم 🕊شهیدمدافع حرم 🕊شهیدمدافع حرم 🕊شهیدمدافع حرم 🕊شهید مدافع حرم 🕊شهیدمدافع حرم 🕊شهیدمدافع حرم 🕊شهیدمدافع حرم 🕊شهیدمدافع حرم احمد آبادی 🕊شهیدمدافع حرم 🔴@sarbazanzeynab🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پیکر شهید مدافع حرم محمدرضا یعقوبی در رشت تشییع شد 🔴@sarbazanzeynab🔴
مجید بربری🌹 شهید مجید قربانخانی مدافع حرم 🌟🌟🌟 هفت ماه بعد یافت آباد_حسن و مهرشاد،دائی های مجید توی نمایشگاه،حسن پشت میز و مهرشاد روی صندلی کناری نشسته بود.حال هیچ کاری را نداشتند.دمق بودند.هر دو نگاه به هم می‌کردند و اشک اشک شان نم نم می‌ریخت. هرچه خواستند حرفی بزنند،کلامی برای گفتن نداشتند.چشم ها و صورتشان پف کرده بود.مهرشاد بیشتر از همه،از نبودن مجید می‌سوخت. باهم بزرگ شده بودند.مهرشاد فقط یک سال از مجید بزرگ تر بود.آخرش حسن به حرف آمد، _من باورم نمی‌شد مجید بره. _من فکر می کردم،خودش را میخواد برا مریم و افضل عزیز کنه. می گفتم داره با چند تا بچه هیأتی و بسیجی میره،به قول خودش جوگیر شده. _من روزهای آخر،یه بار بهش گفتم،الهی بری شهید بشی،تا ما از دستت راحت بشیم.گفت:حسن!من اون دنیا هم اگه برم،باز هم از جیبت میکَنَم.خیالت راحت،هیچ وقت از دستم خلاص نمیشی. _من فکر می کردم چون آقا افضل مدام بهش گیر میده،این کار رو بکن،اون کار رو نکن،میخواد یه مدتی باباش، دست از سرش برداره و خودش را از بکن و نکن هاش راحت کنه. _هرچی آبجی مریم زنگ میزد و گریه می‌کرد، میگفتم خواهر!خیالت راحت،این سوریه برو نیست.اگه هم بره،سر یه هفته برمیگرده. _چون همه ی کارهاش رو با شوخی و مسخره بازی رد می‌کرد، منم فکر می کردم، این هم مثل همه کارهاشه. _کسی باورش نمی‌شد، مجید سوریه باشه _من می گفتم چون یه مدتیه، تو تلویزیون و فضای مجازی،بحث سوریه داغه،اینم میخواد خودش رو،به این داغی ها بچسبونه.ولی کم کم یخش آب میشه. _حالا که مجید رفته و من و تو موندیم،با همه غصه های آبجی مریم و آقا افضل. حسن و مهرشاد به هم نگاه نمی‌کردند.سرشان را بردند سمت گوشی و گاهی اشک شان را از گوشه چشم پاک می‌کردند.دلشان برای صدای سلام مجید،بدجوری تنگ شده بود.وسط گریه،مهرشاد خنده اش گرفت.حسن چشمش گرد شد و نگاهش کرد. _مهرشاد خوبی؟چرا الکی می خندی؟ _یاد مجید افتادم. حسن هم قبل از این که مهرشاد چیزی بگوید،خنده اش گرفت.علت خنده اش را می‌دانست. هر دو بلند بلند می خندیدند. _حالا تو یاد کدوم خاطره اش افتادی؟ صدای خنده مهرشاد بلندتر شد. _مجید از بچه گی تا همین اواخر،شرّ و شیطون بود.هرکاری هم که میکرد،می انداخت گردن من.آخر بازی های توی کوچه مون ،آتیش یه دعوای حسابی رو روشن می‌کرد.این وسط منِ بیچاره،کتک می خوردم و خودش فلنگ را می بست .بعدش من کتک خورده بودم و اون پیش مامان و باباش عزیزتر بود. زندگی نامه شهید مدافع حرم 🕊🌹 🔴@sarbazanzeynab🔴