🔺#رمان🔻[داستانی مفصل از زبان همسر شهید ستار ابراهیمی]
حس کردم یک نفر توی اتاق است. می خواستم همان جا سکته کنم؛ از بس که ترسیده بودم. با خودم فکر کردم: «حتماً خیالاتی شده ام.» چادرشب را برداشتم که صدای حرکتی را شنیدم. قلبم می خواست بایستد. گفتم: «کیه؟!» اتاق تاریک بود و هر چه می گشتم، چیزی نمی دیدم.
ـ منم. نترس، بگیر بنشین، می خواهم باهات حرف بزنم.
صمد بود. می خواستم دوباره دربروم که با عصبانیت گفت: «باز می خواهی فرار کنی، گفتم بنشین.»
اولین باری بود که عصبانیتش را می دیدم. گفتم: «تو را به خدا برو. خوب نیست. الان آبرویم می رود.»
می خواستم گریه کنم.
بگو من را دوست داری یا نه؟!» از خجالت داشتم می مردم. آخر این چه سؤالی بود. توی دلم خدا را شکر می کردم. توی آن تاریکی درست و حسابی نمی دیدمش. جواب ندادم.
دوباره پرسید: «قدم! گفتم مرا دوست داری یا نه؟! اینکه نشد. هر وقت مرا می بینی، فرار کنی. بگو ببینم کس دیگری را دوست داری؟!»
ادامه دارد...🖊
میخوای اول قصه رو بدونی تو کانال سنجاقه
نبود لف بده
این قسمتی که الان خوندی از اواخر #پارت_دهم و اوایل #پارت_یازدهم هست.
https://eitaa.com/Ayande_Sazane_Iran/13
سلام خوبی؟!
سلام نه اصلا خوب نیستم😔
چرا؟
دنبال یه کانالی میگردم که اینارو داشته باشه👇
#عکس دختر چادری
#رمان های زیبا و مذهبی
#کلیپ های مذهبی
#متن های مذهبی
خوب اینکه ناراحتی نداره من یه کانالی دارم که همه اینارو داره می خوای لینکشو بهت بدم؟
واقعا! راست میگی! آره می خوام حتما لینکشو بده
بیا اینم لینکش👇
🌹@fuvkoe_F🌹
وای خیلی ممنونم❤️
خواهش میکنم😊