eitaa logo
سرباز گمنام امام زمان (عج)
8هزار دنبال‌کننده
49هزار عکس
19.1هزار ویدیو
91 فایل
﷽♥️أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرج♥️ ــــــــــــــ ✨️ما وارثــ عشق و شرف واحساسیم.. ✨️یعنے بہ نجف بہ کربلا حساسیم... #تبلیغات 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1871446027C496dce5861
مشاهده در ایتا
دانلود
✖️ خرج سنگین جنازه روی دست بودجه 98: ‌ در بودجه سازمان انرژی اتمی ایران، برای نگهداری و بهسازی تاسیسات هسته‌ای کشور فقط ۲ میلیارد تومان بودجه پیش بینی شده است؛ این در حالی است که نزدیک به ۳.۵ میلیارد تومان برای راهبری اقدامات داخلی و خارجی ، یک میلیارد و ۳۰۰ میلیون تومان برای مطالعات راهبردی صنعت هسته‌ای، و بیش از ۶ میلیارد تومان نیز برای نظارت بر تعهدات پادمانی کشور پیش بینی شده است. ‌ این وضع حاکی از این است که سازمان انرژی اتمی از ماموریت و فلسفه وجودی اصلی خود یعنی توسعه صنعت هسته ای بیش از بیش فاصله گرفته و خود را در کارهایی که مربوط به دستگاه دیپلماسی و وزارت علوم است، خواهد کرد. 🍃🍃🍃🌹🌹🌹🍃🍃🍃 «عضویت درسربازگمنام» 👇👇👇👇👇👇 🌷 @sarbazegomnam🌹 🍃🌺http://eitaa.com/joinchat/69533698C69f05ae668🌺🍃 فورواردیادتون نره🙏
🔺 جزئیاتی تازه از جلسه میرحسین موسوی با رهبرانقلاب، ۲ روز پس از انتخابات۸۸ ✖️ قولی که رهبری به آن پایبند ماند و موسوی نقض کرد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔞هشدار🔞تصاویر به شدت وحشتناک و دردناک است ، بیماری قلبی دارید نبینید ببینید این انقلاب چه هزینه های سنگینی داده تا به دست ما رسید😔 تصاویر جدیدِ منتشر شده از شکنجه اسرای ایرانی در زندان‌های مخوف حزب بعث عراق به دست سگ‌های نجس مسعود و مریم رجوی:حالا اروپا که مدعی حقوق بشر است بهشت این سگ‌های نجس شده و انواع و اقسام هزینه‌ها را برای این فرقه کثیف خرج می‌کنند تا جمهوری اسلامی را سرنگون کنند.عده‌ای بیشرف هم سال گذشته برای دو تا رای بیشتر جای جلاد و شهید رو عوض کردند!آقای مسئولی که دغدغه حل مشکلات مردم رو نداری برای تو واجبه این فیلم رو هر روز صبح ببینی تا یادت بمونه این انقلاب چطوری به دست تو رسیده... 🍃🍃🍃🌹🌹🌹🍃🍃🍃 «عضویت درسربازگمنام» 👇👇👇👇👇👇 🌷 @sarbazegomnam🌹 🍃🌺http://eitaa.com/joinchat/69533698C69f05ae668🌺🍃 فورواردیادتون نره🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴امر به معروف زیبای خانم‌هایی که حجاب مناسبی ندارند توسط خواهر شهید ابراهیم هادی و واکنش جالب آن‌ها🍃🍃🍃🌹🌹🌹🍃🍃🍃 «عضویت درسربازگمنام» 👇👇👇👇👇👇 🌷 @sarbazegomnam🌹 🍃🌺http://eitaa.com/joinchat/69533698C69f05ae668🌺🍃 فورواردیادتون نره🙏
سرباز گمنام امام زمان (عج)
مـــن بـــا تـــو ✍بـہ قــلـــم لــیــلـــے ســلـطــانـــے #قــســمــت:پنجاه ونه با شنیدن سہ ڪلمہ ے
مـــن بـــا تـــو ✍بـہ قــلـــم لــیــلـــے ســلـطــانـــے :شصت با لبخند بہ حسینیہ نگاہ ڪردم، برعڪس دفعہ ے اولے ڪہ اومدم سیاہ پوش نبود! ماہ شعبان بود و حسینیہ هم رنگ ماہ گل بارون و با پرچم هاے رنگ! چیزے ڪہ قشنگترش مے ڪرد سفرہ ے عقد سفید و نقرہ اے بود ڪہ وسط حسینیہ مے درخشید! مادرم و عاطفہ همراہ جیران خانم و حنانہ ڪنار سفرہ ے عقد نشستہ بودن. خانم محمدے بہ سمتم اومد و روبوسے ڪرد. حنانہ و جیران خانم هم اومدن ڪنارمون. جیران خانم گونہ هام رو بوسید و تبریڪ گفت. حنانہ با شیطنت گفت:مامان خانم من ڪہ گفتہ بودم عروستو دیدم. چشم غرہ اے بہ حنانہ رفتم،جیران خانم بستہ ے سفیدے بہ سمتم گرفت و گفت:هانیہ جان برو چادرتو عوض ڪن! تشڪر ڪردم و بستہ رو ازش گرفتم،همراہ حنانہ رفتیم گوشہ ے حسینیہ،چادر مشڪے م رو درآوردم و دادم بہ حنانہ. بستہ رو باز ڪردم،چادر سفید تورے با اڪلیل هاے نقرہ اے! هم خونے جالبے با سفرہ ے عقد داشت. شال سفید رنگم رو مرتب ڪردم،چادر رو سر ڪردم. رو بہ حنانہ گفتم:چطورہ؟ با ذوق نگاهم ڪرد و گفت:عالے! حنانہ دو سال از من ڪوچیڪتر بود اما روحیہ ے شیطونش بہ یہ دختر نوزدہ سالہ نمیخورد! دوربینش رو گرفت سمتم و گفت:وایسا! با خندہ گفتم:تڪے؟ نگاهش رو از دوربین گرفت و گفت:چہ هولے تو! خوبہ چند دیقہ دیگہ محرم میشید! چند دیقہ دیگہ عڪس دونفرہ بخواہ. بشگونے از دستش گرفتم و گفتم:بچہ پررو!خواهر شوهر بازے درنیار. حنانہ بے توجہ بہ بشگونے ڪہ ازش گرفتم سریع دوربین رو بالا گرفت و عڪس گرفت! با لبخند گفت:بفرمایید اینم اولین عڪس دونفرہ! با تعجب گفتم:وا! با چشم و ابرو بہ پشت سرم اشارہ ڪرد. سرم رو برگردوندم،سهیلے چند قدمیم ایستادہ بود. جا خوردم مثل خنگ ها گفتم:واااا! سریع دستم رو گذاشتم روے دهنم! حنانہ شروع ڪرد بہ خندیدن. سهیلے لبش رو بہ دندون گرفتہ بود،مشخص بود خودش رو نگہ داشتہ نخندہ! خجالت زدہ خواستم برم پیش بقیہ ڪہ حنانہ گفت:هانے خوبے رنگ بہ رو ندارے! آروم گفتم:خوبم یڪم فشارم افتادہ. سهیلے سریع دستش رو داخل جیب شلوارش ڪرد و شڪلاتے بہ سمتم گرفت. حنانہ نگاهے بهمون انداخت و گفت:خب من برم! و چشمڪے نثارم ڪرد. نگاهم رو دوختم بہ دست سهیلے. آروم گفت:براے فشارتون! چند لحظہ بعد ادامہ داد:شیرینے اول زندگے! گونہ هام سرخ شد،آب دهنم رو قورت دادم و شڪلات رو ازش گرفتم. زیر لب گفتم:ممنون! _سلام زن داداش! سرم رو بلند ڪردم،امیررضا سر بہ زیر چند مترے مون ایستادہ بود. چادر رو روے صورتم گرفتم و گفتم:سلام! سهیلے با لبخند نگاهش ڪرد،سریع رفت ڪنار سفرہ ے عقد. با عجلہ گفتم:منم برم پیش خانما دیگہ! بدون اینڪہ منتظر جوابے ازش باشم رفتم بہ سمت بقیہ. بهار هم رسید،محڪم بغلم ڪرد زیر گوشم زمزمہ ڪرد:هانے این برادر شوهرت چند سالشہ؟ آروم گفتم:از ما ڪوچیڪترہ! از خودش جدام ڪرد و زیر لب گفت:خاڪ تو سرت! صداے یااللہ گفتن مردے باعث شد همہ بلند بشن. روحانے مسنے وارد شد،پشت سرش هم پدرم و پدر سهیلے. سهیلے بہ سمت مرد رفت و باهاش دست داد. با اشارہ ے مادرم،نشستم روے صندلے. بهار و حنانہ هم سریع بلند شدن و تور سفید رنگے رو از دو طرف بالاے سرم گرفتن. جیران خانم دو تا ڪلہ قند ڪوچیڪ تزیین شدہ سمت عاطفہ گرفت و گفت:عاطفہ جون شما زحمتش رو میڪشے؟ عاطفہ با گفتن:با ڪمال میل،ڪلہ قندها رو از جیران خانم گرفت و پشت سرم ایستاد. چادرم رو جلوے صورتم ڪشیدہ بودم،روحانے ڪنار سفرہ ے عقد نشست،مشغول صحبت با سهیلے بود. هنوز هم نمیتونستم بگم امیرحسین! سهیلے ڪتش رو مرتب ڪرد و روے صندلے ڪناریم نشست. استرسم بیشتر شد،انگشت هام رو بہ هم گرہ زدم. روحانے شروع ڪرد بہ صحبت ڪردن. انگشت هام رو فشار میدادم. صداے سهیلے پیچیید تو گوشم:شڪلات! نگاهے بہ دست هاے عرق ڪردہ م،ڪردم. شڪلات بین دست هام بود،آروم بستہ ش رو باز ڪردم و گذاشتم تو دهنم. سهیلے قرآن رو برداشت و بوسید. آروم گفت:حاج آقا استادم هستن،یہ مقدار صحبتشون طول میڪشہ شڪلاتتون تموم شد بگید قرآن رو باز ڪنم. سریع شڪلاتم رو قورت دادم،اما بہ جاے شیرینے شڪلات آرامش سهیلے آرومم ڪرد. آروم گفتم:من آمادہ ام. قرآن رو باز ڪرد و بہ سمتم گرفت. نگاهم رو بہ آیہ هاے سورہ ے نور انداختم. روحانے شروع ڪرد بہ خطبہ خوندن اما نمے شنیدم! حواسم پیش اون صدا بود،همون صدایے ڪہ تو همین حسینیہ بهم گفت دخترم! انگار اینجا بود،داشت با لبخند نگاهم مے ڪرد! اشڪ هام باعث شد آیہ ها رو تار ببینم،صداش ڪردم:یا فاطمہ! صداش پیچید:مبارڪت باشہ دخترم! اشڪ هام روے صورتم سُر خورد. دارد... 🍃🍃🍃💞💞💞💞🍃🍃🍃 «عضویت درسربازگمنام» 👇👇👇👇👇👇 🌷 @sarbazegomnam🌹 🍃🌺http://eitaa.com/joinchat/69533698C69f05ae668🌺🍃 فورواردیادتون نره🙏
سرباز گمنام امام زمان (عج)
مـــن بـــا تـــو ✍بـہ قــلـــم لــیــلـــے ســلـطــانـــے #قــســمــت:شصت با لبخند بہ حسینیہ نگاہ ڪ
مـــن بـــا تـــو ✍بـہ قــلـــم لــیــلـــے ســلـطــانـــے : شصت ویک هم زمان روحانے گفت:دوشیزہ ے محترمہ سرڪار خانم هانیہ هدایتے براے بار سوم عرض میڪنم آیا وڪیلم با مهریہ ے معلوم شما را بہ عقد دائم آقاے امیرحسین سهیلے دربیاورم؟وڪیلم؟ هیچ صدایے نمے اومد،سڪوت! آروم گفتم:با اجازہ ے بزرگترا بلہ! صداے صلوات و بعد ڪف زدن و مبارڪ باشہ ها پیچید! نفسم رو دادم بیرون. سهیلے نگاهش رو دوخت بہ دستم،با لبخند گفت:مبارڪہ! خندہ م گرفت،اشڪ هام رو پاڪ ڪردم و گفتم:مبارڪ شمام باشہ! نگاهم رو از حلقہ ے نقرہ اے رنگم گرفتم و رو بہ بهار گفتم:بریم؟ نگاهم رو از حلقہ ے نقرہ اے رنگم گرفتم و رو بہ بهار گفتم:بریم؟ بهار سرش رو بہ سمتم برگردوند،با لب و لوچہ ے آویزون گفت:مگہ تو با شوهرت نمیرے؟ ڪمے فڪر ڪردم و گفتم:هماهنگ نڪردیم! ڪیفش رو برداشت و بلند شد، بلند شدم چادرم رو مرتب ڪردم و ڪیفم رو انداختم روے دوشم. با بهار از ڪلاس خارج شدیم،غیر از بهار بچہ هاے دانشگاہ خبر نداشتن من و سهیلے عقد ڪردیم. رسیدیم بہ حیاط دانشگاہ،نگاهم رو دور تا دور حیاط چرخوندم. همراہ لبخند ڪنار در دانشگاہ ایستادہ بود،نگاهم رو ازش گرفتم رو بہ بهار گفتم:بریم دیگہ چرا وایسادے؟ سرش رو تڪون داد،بہ سمت در خروجے قدم مے بر مے داشتیم ڪہ صداے زنگ موبایلم باعث شد بایستم،همونطور ڪہ زیپ ڪیفم رو باز مے ڪردم بہ بهار گفتم:وایسا! موبایلم رو برداشتم،بہ اسمے ڪہ روے صفحہ افتادہ بود نگاہ ڪردم "سهیلی" بهار نگاهے بہ صفحہ ے موبایلم انداخت و زد زیر خندہ. توجهے نڪردم،علامت سبز رنگ رو بردم سمت علامت قرمز رنگ. _بلہ؟ نگاهش رو دوختہ بود بهم،تڪیہ ش رو از دیوار برداشت،صداش توے موبایل پیچید:سلام خانم! لب هام رو روے هم فشار دادم. _سلام ڪارے دارے؟ بهار بہ نشونہ ے تاسف سرے تڪون داد و گفت:نامزد بازیت تو حلقم! صداے سهیلے اومد:میاے بریم بیرون؟البتہ تنها! نگاهے بہ بهار انداختم و گفتم:باشہ فقط آقاے سهیلے برید پشت دانشگاہ میام اونجا! با تعجب گفت:آقاے سهیلے؟! خجالت مے ڪشیدم بگم،امیرحسین! تازہ یڪ هفتہ از عقدمون میگذشت! وقتے دید چیزے نمیگم ادامہ داد:دزد و پلیس بازیہ؟! آروم گفتم:نہ! ولے فعلا تا بچہ هاے دانشگاہ نمیدونن اینطور باشہ! باشہ اے گفت و قطع ڪرد. بهار دستش رو بہ سمتم دراز ڪرد و گفت:من میرم ولے جانہ عزیزت با این همہ احساسات نذار سہ طلاقہ ت ڪنہ! همراہ بهار از دانشگاہ خارج شدیم،بهار خداحافظے ڪرد و سوار تاڪسے شد. راہ افتادم سمت ڪوچہ پشتے دانشگاہ. پراید سفید رنگش رو دیدم ڪہ وسط ڪوچہ پارڪ شدہ بود. با قدم هاے بلند بہ سمتش رفتم،دستگیرہ ے در رو گرفتم و باز ڪردم. همونطور ڪہ روے صندلے جلو مے نشستم گفتم:دوبارہ سلام! نگاهم ڪرد و گفت:سلام. زل زدہ بودم بہ رو بہ روم. سهیلے بالاتنہ ش رو سمت من برگردونہ بود،دستش رو گذاشتہ بود زیر چونہ ش و بہ نیم رخم زل زدہ بود. با لحن ملایم گفت:ڪے دخترخانمو دنبال ڪردہ ڪہ نفس نفس میزنہ؟آقا پلیسہ؟ خندہ م گرفت،نمیدونم چرا بهم میگفت دخترخانم! منم بہ طبع گاهے میگفتم آقا پسر! صورتم رو برگردوندم سمتش،اما بہ چشم هام نگاہ نمے ڪردم. سنگینے نگاهش ضربان قلبم رو بالا مے برد! جدے گفت:هانیہ خانم درمورد یہ چیزے صحبت ڪنیم بعد بریم نامزد بازے. سرفہ اے ڪردم و گفتم:صحبت ڪنیم. سرش رو نزدیڪ صورتم آورد:ڪو اون دختر خشمگین؟ سرم رو بلند ڪردم،نگاہ هامون بهم گرہ خورد. برق چشم هاے عسلیش نفسم رو گرفت،سریع صورتم رو برگردوندم. جدے گفتم:خشمگین خودتے! خندہ ے ڪوتاہ ڪرد و گفت:راجع بہ امین و بنیامین! لبم رو بہ دندون گرفتم،چرا قبل از عقد ماجرا رو بهش نگفتم؟! آروم شروع ڪردم بہ تعریف همہ چیز،مو بہ مو! بدون ڪم و ڪاست! گذشتہ م،گذشتہ ے من بود! بہ خودم و خدا مربوط نہ هیچڪس دیگہ! این مرد همسرم بود فقط لازم بود در جریان باشہ. وقتے حرف هام تموم شد،با زبون لبم رو تر ڪردم گلوم خشڪ شدہ بود! سهیلے با اخم نگاهش رو بہ فرمون دوختہ بود! با حرص نفسم رو بیرون دادم. قضاوت و برخورد آدم ها در مقابل صداقت آزار دهندہ س! دارد... 🍃🍃🍃💞💞💞💞🍃🍃🍃 «عضویت درسربازگمنام» 👇👇👇👇👇👇 🌷 @sarbazegomnam🌹 🍃🌺http://eitaa.com/joinchat/69533698C69f05ae668🌺🍃 فورواردیادتون نره🙏
🔞ببینید در آخر الزمان چه بلایی سر دخترای ایرانی میاد🔞 😱فقط خواهشاافراد زیر 18 سال نبینن شامل صحنه های وحشتناک است🔞 دیدن کلیپ در لینک زیر👇👇👇😱😨 🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
❤️بسم الله الرحمن الرحیم❤️ یاالله یا زهـ️ــــــــرا سلام الله علیها «دعاے زیباے فرج » بخوان دعاے فرج را دعا اثر دارد.... 🌹 قرار هرروزما براے عاشقان مهدے بخوانیم تا هر شب میلیونها دعا خواندہ شود 🍃🌺🍃🌺🍃 هـر زمـان جـوانـی دعـای فـرج را زمـزمـه کـند. هـمزمان امـام زمـان دسـتهـای مـبـارکـشـان را بـه سـوی آسـمـان بـلـنـد مـی کـنـند و بــرای آن جـوان دعا میفرمایند❣ التماس دعا💚💚 🌷 @sarbazegomnam🌹 فوروارد یادتون نره🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 سقوط هواپیما ارتش در فرودگاه کرج #خبر_فوری #ارتش 🍃🍃🍃🌹🌹🌹🍃🍃🍃 «عضویت درسربازگمنام» 👇👇👇👇👇👇 🌷 @sarbazegomnam🌹 🍃🌺http://eitaa.com/joinchat/69533698C69f05ae668🌺🍃 فورواردیادتون نره🙏
🔴 آنچه درباره سید مجتبی خامنه ای فرزند دوم رهبر انقلاب باید بدانیم! 🔴 چرا از سید مجتبی خامنه ای می ترسند؟ 🔸در این مقال با توجه به هجمه گسترده ضد انقلاب علیه فرزند دوم رهبر انقلاب به واکاوی شخصیت سید مجتبی خامنه‌ای و سناریوهای ساختگی برای ایشان می‌پردازیم. 🔹وقت ایشان یا به مطالعه فقه و فقاهت می‌گذرد یا به عبادت؟ 🔸غلامعلی حدادعادل، رئیس سابق و نماینده فعلی مجلس – پدرزن مجتبی خامنه‌ای – در سال۱۳۹۱در مصاحبه با نشریه پاسدار اسلام درباره شخصیت سید مجتبی چنین می‌گوید: 🔹«می‌دانم که آقا مجتبی هرگز راضی نیست من درباره او صحبتی بکنم و سخنی بگویم و خودش هم هرگز درباره خودش کمترین سخنی به زبان نمی‌آورد و از خود در برابر تهمت‌ها و اهانت‌ها، دفاعی نمی‌کند. اما می‌دانم که سالهاست در قم درس خارج تدریس می‌کند و اوقات خود را در منزل یا به مطالعه فقه و فقاهت می‌گذارند یا به عبادت. پس از شلوغی‌های بعد از انتخابات سال۸۸، جوانی بود که من او را می‌شناختم و شنیدم که او هم در این قضایا و در تظاهرات و اعتراضات و کارهای پشت صحنه بسیار فعال است. یک روز با او قرار گذاشتم و به دفتر من آمد و با او صحبت کردم و گفتم: این حرف‌هایی که زده می‌شود و این ادعای تقلب در انتخابات، کلاً دروغ است و من اگر مطمئن نبودم، وارد میدان نمی‌شدم. از میان این حرف‌هایی که در سایت‌ها و خیابان‌ها و تلویزیون‌های خارجی می‌زنند، دروغ بودن یکی را خیلی راحت‌تر می‌توانم به تو اثبات کنم و آن حرف‌هایی است که راجع به آقا مجتبی می‌زنند. می‌خواهی همین الآن و بدون قرار قبلی، دست تو را بگیرم و به منزل دخترم ببرم و بگویم مه‌مان دارم و تو ببینی که آقا مجتبی با۴۰سال سن چه طوری زندگی می‌کند؟ بیا برویم تا ببینی که زندگی ایشان به مراتب از زندگی یک کارمند متوسط شهرستانی ساده‌تر است و آپارتمانی که ایشان دارد با هیچ یک از خانه‌های این آقایانی که خودشان را وسط انداخته‌ و ادعای تقلب را ساخته‌اند قابل مقایسه نیست. شما حتماً این شایعه را شنیده‌ای که۵. ۱میلیون پوندی که بانک‌های انگلیس مسدود کرده‌اند، متعلق به آقا مجتبی است! ‌ یا داستان کامیون پر از شمش طلا را که به ترکیه رفته و گفتند متعلق به ایشان بوده است، حتماً شنیده‌ای. اثباتش کاری ندارد. سرزده و همراه هم می‌رویم و زندگی آقا مجتبی را ببینی. البته آن جوان حرفم را قبول کرد، چون مرا می‌شناخت و گفت: می‌دانم این حرف‌ها دروغ است.» 🔸نگاه و بینش ایشان کاملا با رهبری همگون و همسوست 🔹فرید حداد عادل نیز درباره تفکر و دید سیاسی آقا مجتبی در سالنامه مثلث می‌گوید: 🔸«ایشان نگاه و بینشش کاملا با رهبری همگون و همسو است. هر جا تکلیف باشد و دستور رهبری، ایشان به وظیفه خود عمل می‌کنند. ایشان به این شکل فعالیت سیاسی ندارند. ایشان خیلی درس می‌خوانند و خارج فقه تدریس می‌کنند و در کار خود نیز موفق هستند و خیلی پیچیده‌تر از دروس متداول درس خارج طرح مطلب می‌کنند» 🔹نباید از خاطر برد که بسیاری از طلاب حوزه علمیه قم بار‌ها فرزندان مقام معظم رهبری را دیده‌اند که بر خلاف نوه و فرزندان دیگر مسئولین نظام بدون هیچ تشریفاتی، البته‌گاه با یک محافظ در سطح فیضیه یا دیگر مدارس علمیه شهر مقدس قم به درس و بحث و تدریس مشغول هستند و به سادگی و با فروتنی در بین مردم به رفت و آمد می‌پردازند. طلاب گرانقدر که هر یک متعلق به یکی از مناطق دور و نزدیک این کشور هستند همچون رسانه‌ای فراگیر، مشاهدات خدشه ناپذیر خود را به گوش اقوام و دوستان و مریدان خویش در همه نقاط ایران رسانده‌اند. 🔸من نه انگشتر می‌خوام و نه ساعت و نه چیز دیگری 🔹دکتر غلامعلی حداد عادل پدر همسر سید مجتبی، درباره عروسی آقا مجتبی خامنه‌ای نکات مختلفی را در اشراق اندیشه گفته است ولی آن بخشی از عروسی ایشان که نشان از حساسیت این بزرگوار نسبت به داشتن زندگی ساده همانند پدر دارد این بخش از ماجراست: «قبل از خرید بازار پسر آقا گفت: «من نه انگشتر می‌خوام و نه ساعت و نه چیز دیگری.» 🔸آقا گفتند: خوب نیست. من هم گفتم: «حداقل یک حلقه بگیرند.» اما آقا فرمودند: «من یک انگش‌تر عقیق دارم که یکی برای من هدیه آورده، اگر دخترتان قبول می‌کند، من آن را به ایشان هدیه می‌دهم و ایشان هم به عنوان حلقه، به مجتبی هدیه دهد.» 🔹قبول کردیم و انگشتر را گرفتیم و بعد به آقا مجتبی دادیم. کمی بزرگ بود. به یک انگشترسازی بردیم تا کوچکش کند و خرجش۶۰۰تومان شد. خلاصه خرج حلقه ی داماد۶۰۰تومان شد! » 🍃🍃🍃🌹🌹🌹🍃🍃🍃 «عضویت درسربازگمنام» 👇👇👇👇👇👇 🌷 @sarbazegomnam🌹 🍃🌺http://eitaa.com/joinchat/69533698C69f05ae668🌺🍃 فورواردیادتون نره🙏
سرباز گمنام امام زمان (عج)
مـــن بـــا تـــو ✍بـہ قــلـــم لــیــلـــے ســلـطــانـــے #قــســمــت: شصت ویک هم زمان روحانے گفت:د
مـــن بـــا تـــو ✍بـہ قــلـــم لــیــلـــے ســلـطــانـــے :شصت ودو همونطور ڪہ در ماشین رو باز مے ڪردم گفتم:بهترہ تنها فڪر ڪنید،ڪنار بیاید! اما اگہ پشیمونید باید قبل از عقد میگفتید! از ماشین پیادہ شدم،بغض ڪردم! ازش توقع نداشتم،مگہ خبر نداشت؟! رسیدم سر ڪوچہ،خیابون شلوغ بود خواستم تاڪسے بگیرم ڪہ صداش پیچید:ڪجا میرے؟ برگشتم سمتش،رسید بہ سہ قدمیم. چادرم رو گرفتم روے صورتم،خواستم برم ڪہ صداش مانعم شد:هانیہ خانم! لبخندے نشست روے لبم برگشتم سمتش. سرش پایین نبود اما چشم هاش زمین رو نگاہ میڪرد با اینڪہ محرم هم بودیم باز خجالتے شدہ بود نگاهم نمیڪرد انگار خجالت میڪشید صحبت ڪنہ! نگاهے بہ اطراف ڪردم وسط خیابون بودیم و نگاہ عابرا رومون بود! دست هاش رو بہ هم گرہ زد و نگاهش رو بالاتر آورد ولے باز من رو نگاہ نمیڪرد فڪرڪنم نصف قدم رو میدید! _چرا زود رفتے،خب یہ لحظہ ناراحت شدم! وقتے دید چیزے نمے گم ادامہ داد: حالا قلبت شیش دونگ بہ من محرم میشہ؟ لبخند عمیقے زدم،میشد با این حرفش قلبم شیش دونگ محرمش نشہ؟! خواستم اذیتش ڪنم با لحن جدے گفتم:نہ خیر!دیگہ باید برم خونہ عرضے ندارید؟ بہ وضوح دیدم پوست سفیدش قرمز شد،ڪلافہ دستے بہ ریشش ڪشید و گفت:حرف آخرتونہ؟ با حالت ساختگے خودم رو عصبے نشون دادم:اول و آخر ندارہ ڪہ!موفق باشید خدانگهدار حرڪت ڪردم برم ڪہ سریع گوشہ چادرم رو گرفت و گفت:صبر ڪن! پشتم بهش بود،لبم رو گاز گرفتم تا نخندم میدونستم دنبالم میاد! با لحن آرومے گفت:من ڪہ عذرخواهے ڪردم! برگشتم سمتش،دستش شل شد چادرم رو رها ڪرد! آروم و خجول گفت:ببخشید! این پسر چرا یڪ دفعہ انقدر خجالتے شد؟! بے اختیار گفتم:امیرحسین! با تعجب سرش رو بلند ڪرد،چند لحظہ بعد چشم هاش مثل لب هاش رنگ لبخند گرفتن. زل زد بہ چشم هام و گفت:جانہ امیرحسین! دلم رفت براے جان گفتنش! مثل خودش زل زدم بہ چشم هاش. _بریم نامزد بازے؟!__ دارد... 🍃🍃🍃💞💞💞💞🍃🍃🍃 «عضویت درسربازگمنام» 👇👇👇👇👇👇 🌷 @sarbazegomnam🌹 🍃🌺http://eitaa.com/joinchat/69533698C69f05ae668🌺🍃 فورواردیادتون نره🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مدیریت جهادی یعنی زخم خوردن! سخنان تکان دهنده حاج اقا عالی در مورد شهید حاج احمد کریمی :میگفت من خجالت میکشم در قیامت با یک تیر خوردن بیام محضر امام حسین (ع)!دعا میکنم خدا بدن منو پودر کنه!اخرش گلوله توپ خورد به ماشینی که داخلش بود و پودر شد 🍃🍃🍃🌹🌹🌹🍃🍃🍃 «عضویت درسربازگمنام» 👇👇👇👇👇👇 🌷 @sarbazegomnam🌹 🍃🌺http://eitaa.com/joinchat/69533698C69f05ae668🌺🍃 فورواردیادتون نره🙏
🔷اعلام حضور آقایان نبویان، ذوالنور و امیرآبادی در انتخابات مجلس شهر قم و احساس خطر شدید جریان لاریجانی 🔸با توجه حضور قدرتمند جریان انقلابی شهر قم در انتخابات مجلس و اینکه مردم این شهر در انتخابات مجلس می توانند سه نفر را انتخاب کنند، شنیده ها حاکی از این است با اعلام حضور آقایان نبویان، ذوالنور و امیرآبادی برای کاندیدا شدن در این شهر، جریان لاریجانی برای کاندیداتوری وی در شهر قم احساس خطر کرده و در حال بررسی کاندیدا شدن وی از شهر دیگری هستند. 🍃🍃🍃🌹🌹🌹🍃🍃🍃 «عضویت درسربازگمنام» 👇👇👇👇👇👇 🌷 @sarbazegomnam🌹 🍃🌺http://eitaa.com/joinchat/69533698C69f05ae668🌺🍃 فورواردیادتون نره🙏
سرباز گمنام امام زمان (عج)
مـــن بـــا تـــو ✍بـہ قــلـــم لــیــلـــے ســلـطــانـــے #قــســمــت:شصت ودو همونطور ڪہ در ماشین ر
مـــن بـــا تـــو ✍بـہ قــلـــم لــیــلـــے ســلـطــانـــے :شصت وسه چند بار پشت سر هم پلڪ زدم ولے چشم هام رو ڪامل باز نڪردم. غلتے زدم و چشم هام رو ڪامل باز ڪردم. ڪنارم خالے بود،روے تخت نشستم موهام رو ڪہ جلوے صورتم ریختہ بود با دست پشت گوش انداختم. نگاهم رو دور اتاق چرخوندم،پاهام رو گذاشتم روے موڪت نرم و بلند شدم. بہ سمت گهوارہ ے بزرگ سفید رنگے ڪہ با فاصلہ ے متوسط از تخت بود رفتم،تور سفید رنگ رو ڪنار زدم با لبخند چند لحظہ بہ داخل گهوارہ خیرہ شدم. تور رو دوبارہ انداختم و رفتم بہ سمت در. دستگیرہ ے در رو فشردم و وارد پذیرایے شدم. همونطور ڪہ در رو مے بستم خمیازہ اے ڪشیدم. نگاهم افتاد بہ گوشہ ے پذیرایے ڪنار مبل ها،عباے سفید رنگش همراہ چند تا ڪتاب اون گوشہ بود. بلند گفتم:امیرحسین! صداش از توے آشپزخونہ اومد:جانم! همونطور ڪہ بہ سمت آشپزخونہ میرفتم گفتم:ڪے بیدار شدے؟! _بعد نماز صبح نخوابیدم. وارد آشپزخونہ شدم،لباس هاے دیشب تنش نبود! تے شرت سفید رنگے همراہ شلوار ورزشے سرمہ اے پوشیدہ بود. پس دوش گرفتہ بود! فاطمہ آروم توے بغلش داشت پستونڪ میخورد،با دیدن من خندید. لب هام رو غنچہ ڪردم و گفتم:جانم مامانے! با ناراحتے ساختگے رو بہ امیرحسین گفتم:رفتے دوش گرفتے! چہ سریع میخواے آمادہ شے منم بیدار نڪردے! همونطور ڪہ آروم مے زد بہ ڪمر فاطمہ گفت:خوابم نبرد گفتم ڪارامو زود انجام بدم. از ڪنار ڪابینت رفت ڪنار و ادامہ داد:صبحونہ ے خانم بچہ هارم آمادہ ڪردم. نگاهے بہ گوجہ فرنگے و خیارهاے خورد شدہ ڪہ تو بشقاب ڪنار پیالہ هاے فرنے بود انداختم. بازوش رو گرفتم و گفتم:تشڪرات همسرے! گونہ ش رو آورد جلو و گفت:تشڪر ڪن! با خندہ گفتم:پسرہ ے پررو! با شیطنت گفت:یالا دختر خانم! رو بہ فاطمہ ڪہ با تعجب داشت نگاهمون میڪرد گفتم:از بچہ خجالت بڪش ڪپ ڪردہ! نگاهے بہ فاطمہ انداخت و گفت:وا مگہ چیہ؟! مامانش میخواد باباشو خوشحال ڪنہ! گونہ ش رو بیشتر نزدیڪ صورتم ڪرد،لبم رو بہ دندون گرفتم. چند لحظہ بعد گفت:الو! زل زدم بہ فاطمہ ڪہ با ڪنجڪاوے ما رو نگاہ مے ڪرد،گفتم:انگار دارہ فیلم سینمایے تماشا میڪنہ! با گفتن این حرف سریع روے پنجہ پا ایستادم و گونہ ے امیرحسین رو آروم بوسیدم! لبخندے زد و صورتش رو برگردوند سمتم،سرفہ اے ڪرد و گفت:لازم بہ ذڪرہ وظیفہ م بود! گول خوردے هانیہ خانم! آروم با مشت ڪوبیدم روے شونہ ش خواستم چیزے بگم ڪہ رفت سمت میز غذا خورے و گفت:خب حالا چرا ڪتڪ میزنے؟بہ قول صائب گر پیشمان گشتہ اے بگذار در جایش نهم! بشقاب گوجہ فرنگے و خیار رو برداشتم و گذاشتم روے میز. با اخم ساختگے گفتم:لازم نڪردہ! نون سنگڪ و قالب پنیر روے میز بود. نشست پشت میز،خواستم ڪنارش بشینم ڪہ صداے گریہ از اتاق خواب بلند شد. همونطور ڪہ با عجلہ میرفتم سمت اتاق گفتم:واے بچہ ها! در اتاق رو باز ڪردم و وارد شدم. سپیدہ نشستہ بود توے گهوارہ و گریہ میڪرد. همونطور ڪہ بہ سمتش مے رفتم گفتم:جانم دخترم،جانم. نزدیڪ گهوارہ رسیدم،مائدہ آروم دراز ڪشیدہ بود،با چشم هاے گرد شدہ سپیدہ رو نگاہ میڪرد. خندہ م گرفت،سپیدہ با دیدن من ڪمے آروم شد،همونطور ڪہ لب و لوچہ ش آویزون بود،دست هاش رو بہ سمتم دراز ڪرد. بغلش ڪردم و بوسہ ے عمیقے از گونہ ش گرفتم. همونطور ڪہ موهاش رو نوازش مے ڪردم گفتم:نبودم ترسیدے عزیزم؟! ساڪت سرش رو گذاشت روے شونہ م،زل زدم بہ مائدہ و گفتم:مامانے الان میام میبرمت نترسیا. آروم توے گهوارہ نشست،بہ سمت در ڪہ راہ افتادم بغض ڪرد. سریع گفتم:الان بابا میاد! بلافاصلہ بلند گفتم:امیرحسین میاے؟ چند لحظہ بعد همونطور ڪہ فاطمہ بغلش بود ڪنار در ایستاد. پیشونے سپیدہ رو بوسید،بہ سمت مائدہ رفت و با دست آزادش بلندش ڪرد. مائدہ لبخندے زد و از خودش صدا درآورد. امیرحسین نگاهش رو بین فاطمہ و مائدہ چرخوند و گفت:ماشااللہ! هانے بہ اینا چے میدے انقد سنگینن؟! با لبخند گفتم:بیام ڪمڪت؟ همونطور ڪہ از اتاق خارج میشد گفت:نہ،بدو بیا صبحونہ بخوریم،دیر میشہ ها! تازہ یادم افتاد،پشت سرش راہ افتادم. امیرحسین،فاطمہ و مائدہ رو گذاشت توے صندلے مخصوصشون و ڪنارشون نشست. پیالہ هاے سرامیڪے ڪہ روشون عڪس خرس هاے نارنجے بود گذاشت جلوشون،شروع ڪردن بہ صدا درآوردن،امیرحسین قاشق هاے ڪوچیڪ رو برداشت و رو بہ فاطمہ و مائدہ گفت:خب اول بہ ڪے بدم؟ فاطمہ و مائدہ با خندہ زل زدن بہ امیرحسین و گفتن ا هَہ ا هَہ. امیرحسین یڪ قاشق فرنے برداشت و برد بہ سمت بچہ ها. صداشون بلندتر شد،سریع قاشق رو برگردوند سمت خودش و خورد! فاطمہ و مائدہ همونطور با دهن باز نگاهش میڪردن! دارد... 🍃🍃🍃💞💞💞💞🍃🍃🍃 «عضویت درسربازگمنام» 👇👇👇👇👇👇 🌷 @sarbazegomnam🌹 🍃🌺http://eitaa.com/joinchat/69533698C69f05ae668🌺🍃 فورواردیادتون نره🙏
هدایت شده از Morteza.R
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚫 اگه مَردید، علنی رأی گیری کنید » ♻️ R Mortezaei: 🍃🍃🍃🌹🌹🌹🍃🍃🍃 «عضویت درسربازگمنام» 👇👇👇👇👇👇 🌷 @sarbazegomnam🌹 🍃🌺http://eitaa.com/joinchat/69533698C69f05ae668🌺🍃 فورواردیادتون نره🙏
🅾فوری زنی که پس از ۷روز در قبر زنده شد😱 بیا ببین چه شکلی شده ازعذاب هایی که کشیده میگه🔞ورود افردی که نارحتی قلبی دارندممنوع‌ 👇بزن رولینک 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «عضویت درسمت خدا» 👇👇👇 eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ +18
❤️بسم الله الرحمن الرحیم❤️ یاالله یا زهـ️ــــــــرا سلام الله علیها «دعاے زیباے فرج » بخوان دعاے فرج را دعا اثر دارد.... 🌹 قرار هرروزما براے عاشقان مهدے بخوانیم تا هر شب میلیونها دعا خواندہ شود 🍃🌺🍃🌺🍃 هـر زمـان جـوانـی دعـای فـرج را زمـزمـه کـند. هـمزمان امـام زمـان دسـتهـای مـبـارکـشـان را بـه سـوی آسـمـان بـلـنـد مـی کـنـند و بــرای آن جـوان دعا میفرمایند❣ التماس دعا💚💚 🌷 @sarbazegomnam🌹 فوروارد یادتون نره🙏
♦️باز هم مردم چشم و دل سیر اروپا حماسه آفریدند/ گزارش خبرگزاری نیویورک پست آمریکا 🚫 تجاوز پدر دانمارکی به دختر بیست ساله اش در شب عروسی ! شب عروسی پدر بود، دختر آنشب را کنار پدر خوابید، 4 صبح پدر دیوانه وار به دخترش حمله ور شد و به او تجاوز کرد ! دختر هم به علت مستی نتوانسته جلوی او را بگیرد ! ⚠️ اونایی که میگن باید فرهنگ رو از غربیا یاد گرفت تحویل بگیرند ! 🍃🍃🍃🌹🌹🌹🍃🍃🍃 «عضویت درسربازگمنام» 👇👇👇👇👇👇 🌷 @sarbazegomnam🌹 🍃🌺http://eitaa.com/joinchat/69533698C69f05ae668🌺🍃 فورواردیادتون نره🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥لحظه نجات تنها بازمانده سقوط بوئینگ۷۰۷ 🍃🍃🍃🌹🌹🌹🍃🍃🍃 «عضویت درسربازگمنام» 👇👇👇👇👇👇 🌷 @sarbazegomnam🌹 🍃🌺http://eitaa.com/joinchat/69533698C69f05ae668🌺🍃 فورواردیادتون نره🙏
سرباز گمنام امام زمان (عج)
مـــن بـــا تـــو ✍بـہ قــلـــم لــیــلـــے ســلـطــانـــے #قــســمــت:شصت وسه چند بار پشت سر هم پلڪ
مـــن بـــا تـــو ✍بـہ قــلـــم لــیــلـــے ســلـطــانـــے :شصت وچهار خندہ م گرفت،قاشق رو از فرنے پر ڪردم و گرفتم جلوے دهن سپیدہ. رو بہ امیرحسین گفتم:خوشمزہ س؟ همونطور ڪہ قاشق رو از فرنے پر مے ڪرد گفت:خیلے! خندیدم و چیزے نگفتم. دوبارہ قاشق رو گرفت سمت بچہ ها. بچہ ها با نگاہ مظلوم لب هاشون روے هم گذاشتن و آب دهنشون رو قورت دادن. قاشق رو برد سمت دهن فاطمہ،فاطمہ صدایے از خودش درآورد و سریع فرنے رو خورد. تڪہ اے نون سنگڪ برداشتم،با ڪارد شروع ڪردم بہ مالیدن پنیر روے نون. گوجہ و خیار هم ڪنارش گذاشتم و گرفتم بہ سمت امیرحسین،گفتم:همسر! همونطور ڪہ بہ مائدہ غذا مے داد گفت:همسرت اسم ندارہ؟ از اول قرار گذاشتیم توے جاهاے عمومے و شلوغ،امیرحسین باشہ همسرے،من خانمے! توے جمع هاے خودمونے اون باشہ امیرحسین جان و من هانیہ جان! نهایتا هر دو "عزیزم" باشیم! توے خونہ اون امیرحسینم باشہ،من هانے! و هر دو "عشقم" "نفسم" "زندگیم" و هزارتا واژہ ے محبت آمیز دیگہ! لقمہ رو سمت دهنش گرفتم و گفتم:امیرحسینم. گاز ڪوچیڪے از لقمہ گرفت و گفت:دخترا با من! من با تو! همون لقمہ اے ڪہ گاز گرفتہ بود گذاشتم توے دهنم و گفتم:من با تو! بعد از خوردن صبحانہ،بچہ ها رو گذاشتم توے پذیرایے چهار دست و پا برن. سہ تایے دنبال هم مے دویدن و صدا در مے آوردن. عبا و ڪتاب هاے امیرحسین رو از ڪنار مبل برداشتم. هم زمان با تا ڪردن عباش نگاهش میڪردم. آروم قدم میزد،مشغول خوندن چندتا برگہ بود. بچہ ها دنبالش مے افتادن،فڪر میڪردن دارہ باهاشون بازے میڪنہ! چیزے نمیگفت ولے میدونستم تمرڪزش بهم میخورہ! ڪتاب ها رو گذاشتم توے ڪتابخونہ،عباش رو مرتب داخل ڪمد دیوارے گذاشتم. هر سہ تا رو روڪ رو بہ سمت در هل دادم. بچہ ها دور امیرحسین جمع شدہ بودن. ڪفش ها و شنل هاے سفیدشون رو برداشتم. بہ سمتشون رفتم و گفتم:ڪے میاد بریم دَر دَر؟ توجهشون بهم جلب شد،با عجلہ بہ سمتم اومدن. نشستم رو زمین،سریع ڪنارم نشستن،پاهاے تپل فاطمہ رو بین دست هام گرفتم و گفتم:دخترامو ببرم دَر دَر! مائدہ و سپیدہ با اخم زل زدن بہ پاهاے فاطمہ! لپشون رو ڪشیدم و گفتم:حسودے موقوف! بزرگ بہ ڪوچیڪ! مائدہ چهار دست و پا بہ سمتم اومد،دستش رو گذاشت روے رون پام و لرزون ایستاد. دو تا دست هاش رو محڪم گذاشت روے ڪتفم. با لبخند گفتم:آفرین دخملم،چہ زرنگ شدہ. با ذوق جیغ ڪشید،لب هام رو گذاشتم روے لپ نرم و سفیدش،با یڪ دست ڪمرش رو گرفتم و گفتم:میشینے تا پاپاناے آجے رو بپوشونم؟ نشست روے پام. ڪفش هاے فاطمہ رو پاش ڪردم. چندسال قبل فڪر میڪردم مادرم من رو بیشتر دوست دارہ یا شهریار! حالا ڪہ خودم مادر شدہ بودم،میفهمیدم چطور دوستمون دارہ. من بچہ هام رو یڪ اندازہ دوست داشتم ولے متفاوت! ڪے اون هانیہ ے شونزدہ سالہ فڪر مے ڪرد همسر یڪ طلبہ و هم زمان مادر سہ تا فرشتہ بشہ؟! دخترهاے هشت ماهہ م واقعا فرشتہ بودن! فاطمہ دختر بزرگم ڪہ از همین حالا قدرت نمایے میڪرد! بہ نیت حضرت فاطمہ خودم اسمش رو فاطمہ گذاشتم. مائدہ ى آروم و زرنگم ڪہ امیرحسین براے انتخاب اسمش قرآن باز ڪرد. سپیدہ ے شیطون و ڪمے لوسم ڪہ من و امیرحسین باهم براے انتخاب اسمش قرآن باز ڪردیم و سورہ ے فجر اومد. نگاهم رو بردم سمت امیرحسین،همونطور ڪہ یڪ دستش تو جیبش بود و با دست دیگہ ش برگہ ها رو جلوے صورتش گرفتہ بود،تڪیہ ش رو دادہ بود بہ دیوار. استاد سهیلے چندسال پیش و مر د زندگیم. با لبخند زل زدم بہ صورتش،ریتم نفس هاے من بہ این مرد بند بود. حتے بیشتر از دخترهامون دوستش داشتم. هیچوقت ازش دلسرد نشدم،حتے وقتے نتونست پول خونہ جور ڪنہ و اتاق گوشہ ے حیاط خونہ ے پدریش رو براے زندگے ساختیم. حتے وقتے لباس روحانیت تن میڪنہ و باهم بیرون میریم،نگاہ هاے خیرہ و گاه اً بد رومونہ! حتے وقتے بعضے ها جلوم خیلے سنگین رفتار میڪنن چون همسر روحانے ام! ولے از خودش یاد گرفتم چطور با همہ خوب ارتباط برقرار ڪنم و بگم ما تافتہ ے جدا بافتہ نیستیم! انسانیم،زن و شوهریم،زندگے میڪنیم مثل همہ! سنگینے نگاهم رو احساس ڪرد،سرش رو بلند ڪرد و گفت:چیہ دید میزنے دخترخانم؟! سرم رو انداختم پایین و مشغول پوشوندن ڪفش هاے مائدہ شدم. همونطور گفتم:نگاہ عشقولانہ بهت مینداختم. با شیطنت گفت:بنداز عزیزم بنداز. ڪفش هاے سپیدہ رو هم پوشوندم،مشغول دست ڪارے سر خرگوش هاے روے ڪفش هاشون بودن. سریع سوار رو روڪ هاشون ڪردم. در رو باز ڪردم و یڪے یڪے هلشون دادم تو حیاط. چنان جیغے ڪشیدن ڪہ گوش هام رو گرفتم! امیرحسین با چشم هاے گرد شدہ گفت:چہ شدت هیجانے! _دختراے توان دیگہ! نگاهم رو روے برگہ هاش انداختم و گفتم:موفق باشے! چشم هاش رنگ عشق گرفت! لب هاش رو بهم زد:هانیہ! _جانم! _خیلے ممنونم از درڪ ڪردن و همراهیات! مثل خودش گفتم:لازم بہ ذڪرہ وظیفہ بود.
🔵 (واقعی) 🔞داستان زن زیبا روی و عابد🔞 📛در میان بنى اسرائیل زنى آلوده و زناکار بود... زن به قدرى زیبا بود که هرکس او را میدید فریفته او میگشت... درِ خانه اش همیشه باز بود و خودش بر روى تختى روبروى در خانه می‌نشست تا آلودگان را دور خود جلب کند، هرکس که میخواست بر او وارد شود و با او آمیزش کند میبایست قبلا ده دینار بپردازد. 📛روزى عابدى وارسته، از کنار درخانه او عبور میکند و چشمش به جمال دل آراى آن زن آلوده مى‌افتد، شیفته او شده و بى اختیار وارد آن خانه میگردد، ده دینار را پرداخت و روى تخت کنار آن زن نشست. 📛همین که دست به سوى زن دراز کرد، در همین لحظه با خود گفت: بدبخت! خداى بزرگ تو را در این حال مینگرد، در حالیکه غرق در کام حرامى... اگر هم اکنون عزرائیل بیاید و جانت را بگیرد جواب حق را چه خواهى داد؟ با انجام یک زنا همه عباداتت از بین میرود... 📛ناراحت شد و رنگش تغییر کرد و در خود فرو رفت. زن آلوده به او گفت: چه شده؟ چرا رنگت پریده؟! عابد گفت: من از خدا میترسم، اجازه بده از خانه ات بیرون روم. ♻️زن گفت: واى بر تو... مردم حسرت میبرند که کنار این تخت با من بنشینند و به این آرزو برسند تو که به این آرزو رسیده اى میخواهى مرا رها کنى؟! عابد گفت : من از خدا میترسم پولى را که به تو داده ام حلال تو باشد اجازه بده از خانه بیرون روم... ♻️عابد با حالى پریشان در حالیکه از خوف خدا فریاد واى بر من خاک بر سرم شد... او بلند بود از خانه خارج گردید ♻️همین حالتِ عابد، باعث شد که خوف و وحشتى در دل آن زن آلوده افتاد و با خود گفت: این مرد عابد اولین گناه را خواست انجام دهد، ولى آنچنان از خدا ترسید که پریشان گردید، ولى من سالهاست که دامنم آلوده است و غرق در گناه، همان خدائى که عابد از او ترسید خداى من هم هست و من باید بیش از او از خدایم بترسم. 🌸🍃زن نیز مانند عابد توبه کرد و از صالحان گشت... ✾•┈┈••✦❀✦••┈┈• 🍃🍃🍃🌹🌹🌹🍃🍃🍃 «عضویت درسربازگمنام» 👇👇👇👇👇👇 🌷 @sarbazegomnam🌹 🍃🌺http://eitaa.com/joinchat/69533698C69f05ae668🌺🍃 فورواردیادتون نره🙏
⭕️ حرامزادگی رسانه ای ملکه انگلیس و دشمنی اش با مردم ایران تمامی ندارد 💢بی بی سی در اقدامی وقیحانه آن هم در بخش فارسی خود اروند رود را "شط العرب" نامید 🔺پیش از این بی بی سی در بخش عربی خود بار ها خلیج فارس را خلیج عربی خوانده بود #سواد_رسانه_ای 🍃🍃🍃🌹🌹🌹🍃🍃🍃 «عضویت درسربازگمنام» 👇👇👇👇👇👇 🌷 @sarbazegomnam🌹 🍃🌺http://eitaa.com/joinchat/69533698C69f05ae668🌺🍃 فورواردیادتون نره🙏
سرباز گمنام امام زمان (عج)
مـــن بـــا تـــو ✍بـہ قــلـــم لــیــلـــے ســلـطــانـــے #قــســمــت:شصت وچهار خندہ م گرفت،قاشق رو
مـــن بـــا تـــو ✍بـہ قــلـــم لــیــلـــے ســلـطــانـــے :شصت وپنج ڪنارم ایستاد:اینطورے میخواے برے تو حیاط؟!سرما میخورے. نگاهم رو بردم سمت دخترها تا حواسم بهشون باشه:نہ هوا هنوز سرد نشدہ. وارد حیاط شدم و گفتم:ڪارت تموم شد صدامون ڪن. در رو بستم و رفتم سمت بچہ ها. با خندہ رو روڪ هاشون رو بهم میڪوبیدن و این ور اون ور میرفتن. جاے هستے خالے بود تا باهاشون بازے ڪنہ،باید تو اولین فرصت بهشون سر میزدم. امین رابطہ ش رو با امیرحسین در حد سلام و احوال پرسے ڪردہ بود،ولے هستے براے من عزیز بود. با صداے باز شدن در حیاط نگاهم رو از بچها گرفتم. بابا محمد،پدر امیرحسین نون بربرے بہ دست وارد شد. با لبخند بہ سمتش رفتم و گفتم:سلام بابا جون صبح بہ خیر. سرش رو بلند ڪرد پر انرژے گفت:سلام دخترم صبح توام بہ خیر. با ذوق نگاهش رو دوخت بہ دخترها. _سلام گلاے بابابزرگ. بچہ ها نگاهے بہ بابامحمد انداختن و دست تڪون دادن. بابامحمد نون بربرے رو بہ سمتم گرفت و گفت:ببر خونہ تون. خواستم جوابش رو بدم ڪہ دیدم فاطمہ بہ سمت حوض رفت. با عجلہ دنبالش دیدم،رو روڪش رو گرفتم و ڪشیدمش ڪنار. متعجب بهم زل زد،انگشت اشارہ م رو بہ سمت حوض گرفتم و گفتم:اینجا ورود ممنوعہ بچہ! اون ور رانندگے ڪن. رو بہ بابامحمد گفتم:ممنون باباجون ما صبحانہ خوردیم،نوش جان. راستے امیررضا ڪے از شیراز برمیگردہ؟ سرش رو تڪون داد و گفت:فڪرڪنم تا اسفند ماہ دانشگاهش تموم بشہ. در خونہ باز شد،امیرحسین آروم گفت:هانیہ جان! با دیدن بابا سریع دستش رو برد بالا و گفت:سلام بابا! بابامحمد جواب سلامش رو داد،بہ نون بربرے اشارہ ڪرد و گفت:میخورے؟ امیرحسین بہ سمت بچہ ها رفت و با لبخند گفت:نوش جونتون. همونطور ڪہ بچہ ها رو بہ سمت خونہ هل مے داد گفت:ما بریم ڪم ڪم آمادہ شیم. پشت سرش راہ افتادم،بچہ ها رو یڪے یڪے وارد خونہ ڪرد. با صف! شبیہ جوجہ ها! بہ ساعت نگاہ ڪردم و گفتم:واے دیر شد! بچہ ها رو بردم توے اتاق،لباس هاشون رو ڪہ از شب قبل آمادہ ڪردہ بودم گذاشتم روے تخت. بلوز بلند و ساق مشڪے همراہ هد مشڪے. مائدہ و سپیدہ رو روے تخت نشوندم،فاطمہ رو دراز ڪردم،ڪفش هاش رو درآورم و مشغول پوشوندن ساقش شدم. زل زدہ بود بہ صورتم و دستش رو میخورد. بشگون آرومے از رون تپلش گرفتم و گفتم:اونطورے نڪنا میخورمت! مائدہ و سپیدہ ڪنار فاطمہ دراز ڪشیدن. بہ زبون خودشون شروع ڪردن بہ صحبت ڪردن،دست هاشون رو حرڪت میدادن،گاهے پاهاشون رو هم بالا میبردن. فڪرڪنم از قواعد زبانشون حرڪت دست ها و پاها بود! یڪے یڪے لباس هاشون رو پوشندم،بہ قدرے گرم صحبت بودن ڪہ موقع لباس پوشوندن اذیت نڪردن. امیرحسین وارد اتاق شد،تے شرتش رو درآورد و بہ سمت ڪمد رفت. همونطور ڪہ در ڪمد رو باز میڪرد گفت:هانے تو برو آمادہ شو حواسم بہ بچہ ها هست. نگاهم رو دوختم بهش،پیرهن مشڪیش رو برداشت و پوشید. مشغول بستن دڪمہ هاش شد. _صبرمیڪنم تا آمادہ شے. ڪت و شلوار مشڪے پوشید،جلوے آینہ ایستاد و شروع ڪرد بہ عطر زدن. از توے آینہ با لبخند زل زد بهم. جوابش رو با لبخند دادم. گفتم:حس عجیبے دارم امیرحسین. مشغول مرتب ڪردن موهاش شد:بایدم داشتے باشے خانمم نظر ڪردہ مادرہ! از روے تخت بلند شدم. _حواست بہ بچہ ها هست آمادہ شم؟ سرش رو بہ نشونہ ے مثبت تڪون داد و بہ سمت تخت رفت. با خیال راحت لباس هاے یڪ دست مشڪیم رو پوشیدم. روسریم رو مدل لبنانے سر ڪردم،چادر مشڪے سادہ م رو برداشتم. همون چادرے ڪہ وقتے امیرحسین پاش شڪست بہ پاش بستم. روز اولے ڪہ اومدم خونہ شون بهم داد. روش نشدہ بود بهم برگردونہ از طرفے هم بہ قول خودش منتظر بود همسفرش بشم! چادرم رو سر ڪردم،رو بہ امیرحسین و بچہ ها گفتم:من آمادہ ام بریم! امیرحسین فاطمہ و مائدہ رو بغل ڪرد و گفت:بیا یہ سلفے بعد! ڪنارش روے تخت نشستم،سپیدہ رو بغل ڪردم. موبایلش رو گرفت بالا،همونطور ڪہ میخواست علامت دایرہ رو لمس ڪنہ گفت:من و خانم بچہ ها یهویے! بچہ ها شروع ڪردن بہ دست زدن. از روے تخت بلند شدم،سپیدہ رو محڪم بغل گرفتم. رو بہ امیرحسین گفتم:سوییچ ماشینو بدہ من برم سپیدہ رو بذارم. دستش رو داخل جیب ڪتش ڪرد و سوییچ رو بہ سمتم گرفت. از خونہ خارج شدم،حیاط رو رد ڪردم،در ڪوچہ رو باز ڪردم و با گذاشتن پام توے ڪوچہ زیر لب گفتم:یا فاطمہ! بہ سمت ماشین امیرحسین رفتم،سپیدہ رو گذاشتم عقب،روے صندلے مخصوصش،امیرحسین هم فاطمہ و مائدہ رو آورد. باهم سوار ماشین شدیم،ماشین رو روشن ڪرد و گفت:بسم اللہ الرحمن الرحیم. همونطور ڪہ نگاهش بہ جلو بود گفت:پیش بہ سوے نذر خانمم! شیشہ ے ماشین رو پایین دادم،با لبخند بہ دانشگاہ نگاہ ڪردم و گفتم:یادش بہ خیر! از ڪنار دانشگاہ گذشتیم،امیرحسین سرعتش رو ڪم ڪرد،وارد ڪوچہ ے حسینیہ شدیم. امیرحسین ماشین رو پارڪ ڪرد،هم زمان باهم پیادہ شدیم. در عقب رو باز ڪرد،فاطمہ رو بغل ڪرد و گرفت بہ سمت من.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥پیشنهادات جالب امام جمعه ساوجبلاغ به دستفروشان 🔹هر زمانی که نتوانستید بساط کنید یا سرما و برف و باران اذیتتان کرد، مصلی در اختیار شماست. 🔹لیستی تهیه کرده و در نماز جمعه محصولات شما را معرفی می‌کنیم. 🍃🍃🍃🌹🌹🌹🍃🍃🍃 «عضویت درسربازگمنام» 👇👇👇👇👇👇 🌷 @sarbazegomnam🌹 🍃🌺http://eitaa.com/joinchat/69533698C69f05ae668🌺🍃 فورواردیادتون نره🙏
🔞فیلم لحظه مرگ دختری که بی حجاب بوددرشب تولدش😱😰 🔞فیلم دارای صحنه های خطرناک زیر18سال نبیند😰😰 بخدا زندگیمو عوض کرده خیلی خطرناکه😰😭😱 👇ببینید👇 eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097