eitaa logo
سرباز گمنام امام زمان (عج)
8.1هزار دنبال‌کننده
47.8هزار عکس
18.5هزار ویدیو
91 فایل
﷽♥️أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرج♥️ ــــــــــــــ ✨️ما وارثــ عشق و شرف واحساسیم.. ✨️یعنے بہ نجف بہ کربلا حساسیم... #تبلیغات 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1871446027C496dce5861
مشاهده در ایتا
دانلود
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانـــے 🌹قــسـمـت ســـے و دوم پدرش در رو باز کرد ... چقدر توی این دو روز چهره اش خسته تر از قبل شده بود ... تا چشمش به من افتاد ... تعللی به خودش راه نداد ... - قاتل پسرم رو پیدا کردید؟ ... حس بدی وجودم رو پر کرد ... برعکس دیدار اول که امید بیشتری برای پیدا کردن قاتل داشتم ... چطور می تونستم در برابر اون چشم های منتظر ... بگم هنوز هیچ سرنخی پیدا نکردیم ... اون غرق اندوه در پی پیدا کردن پسرش بود ... و من در جستجوی پیدا کردن جواب سوال دیگه ای اونجا بودم ... برای لحظاتی واقعا از خودم خجالت کشیدم ... - خیر آقای تادئو ... هنوز پیداش نکردیم ... اما می خواستم اگه ممکنه شما و همسرتون به چیزی گوش کنید ... شاید در پیدا کردن قاتل به ما کمک کنه ... انتظار و درد ... از توی در کنار رفت ... - بفرمایید داخل ... و رفت سمت راه پله ها ... - مارتا ... مارتا ... چند لحظه بیا پایین ... کارآگاه مندیپ اینجاست ... چند دقیقه بعد ... همه مون توی اتاق نشیمن بودیم ... و من همون فایل رو دوباره پخش کردم ... چشم های پدرش پر از اشک شد ... و تمام صورت مادرش لرزید ... آقای تادئو محکم دست همسرش رو گرفت ... داشت بهش قوت قلب می داد ... - من که چیزی نمی دونم ... و نگاهش برگشت سمت مارتا ... - خانم تادئو شما چطور؟ ... اینها روی گوشی پسرتون بود ... هنوز چشم ها و صورتش می لرزید ... - این اواخر دائم هندزفری توی گوشش بود و به چیزی گوش می کرد ... یکی دو بار که صداش بلندتر بود شبیه همین بود... اما هیچ وقت ازش نپرسیدم چیه ... سرش رو پایین انداخت ... و چند قطره اشک، خیلی آروم از کنار چشمش جاری شد ... - ای کاش پرسیده بودم ... آقای تادئو دستش رو گذاشت روی شانه های همسرش ... و اون رو در آغوش گرفت ... با وجود غمی که خودش تحمل می کرد ... سعی در آرام کردن اون داشت ... و دیدن این صحنه برای من بی نهایت دردناک بود ... چون تنها کسی بودم که توی اون جمع می دونست ... شاید این سوال هرگز به جواب نرسه ... که چه کسی و با چه انگیزه ای ... کریس تادئو رو به قتل رسونده ... بدون خداحافظی رفتم سمت در خروجی ... تحمل جو سنگین اون فضا برام سخت بود ... که یهو خانم تادئو از پشت سر صدام کرد ... - کارآگاه ... واقعا اون فایل می تونه به شما در پیدا کردن حقیقت کمک کنه؟ ... دارد... 🍃🍃🍃💞💞💞💞🍃🍃🍃 «عضویت درسربازگمنام» 👇👇👇👇👇👇 🌷 @sarbazegomnam🌹 🍃🌺http://eitaa.com/joinchat/69533698C69f05ae668🌺🍃 فورواردیادتون نره🙏
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانـــے 🌹قــسـمـت ســـے و ســـوم برگشتم سمت در ... - هیچ چیز مشخص نیست خانم تادئو ... نگاه امیدوارش مایوس شد ... - فکر می کنم اونها رو از آقای ساندرز دبیر ریاضیش گرفته باشه ... دقیق چیزی یادم نمیاد ولی شاید جواب سوال تون رو پیش اون پیدا کنید ... چشم هاش مصمم تر از آدمی بود که از روی حدس و گمان... اون حرف رو بزنه ... شاید نمی دونست اون فایل چیه ... اما شک نداشتم که مطمئن بود جواب سوالم پیش دنیل ساندرزه ... در ماشین رو بستم اما قبل از اینکه فرصت استارت زدن پیدا کنم ... یه نفر چند ضربه به شیشه زد ... آقای تادئو بود ... شیشه رو که کشیدن پایین، موبایلش رو از جیبش در آورد ... - کارآگاه ... میشه اون فایل ها رو برای منم بریزید؟ ... می خوام چیزهایی که پسرم بهشون گوش می کرده رو، منم داشته باشم ... دستش رو گذاشت روی در ماشین ... حس کردم پاهاش به سختی نگهش داشته ... - سوار شید آقای تادئو ... هوا یکم سرد شده ... نشست توی ماشین ... کمی هم از پسرش حرف زد ... وقتی از تغییراتش می گفت ... چشم هاش برق می زد ... چقدر امید و آرزو توی چهره خسته اون بود ... هنوز دیروقت نبود ... هنوز برای اینکه برم سراغ ساندرز و زنگ خونه اش رو به صدا در بیارم دیر نشده بود ... اما حالم خیلی بد بود ... وقتی به پدر و مادرش فکر می کردم و چهره و حالت اونها جلوی چشمم می اومد ... با همه وجود دلم می خواست جوابی پیدا کنم ... جوابی که توی اون مجبور نباشم به اونها، چیز دردناک تر و وحشتاک تری رو بگم ... جوابی که درد اونها رو چند برابر نکنه ... به اوبران قول داده بودم ... فردا مجبور نباشه من رو از کنار خیابون جمع کنه ... به جای بار ... جلوی یه سوپرمارکت ایستادم ... توی خونه خوردن شاید حس تنهایی رو چند برابر می کرد اما حداقل مطمئن بودم ... صبح چشمم رو توی جوب یا کنار سطل های آشغال باز نمی کنم ...یه بطری برداشتم ... گذاشتم روی پیشخوان مغازه ... دستم رو بردم سمت کیفم تا کارتم رو در بیارم ... سنگین شده بود ... انگشت هام قدرت بیرون کشیدن اون کارت سبک رو نداشت ... چند لحظه به کارت و بطری اسکاچ خیره شدم ... - حالتون خوبه آقا؟ ... نگاهم ناخودآگاه برگشت بالا ... - بله خوبم ... از خرید منصرف شدم ... و از در مغازه زدم بیرون ... کنار ماشین ایستادم و به انگشت هام خیره شدم ... - چه بلایی سر شماها اومده؟ ... دارد... 🍃🍃🍃💞💞💞💞🍃🍃🍃 «عضویت درسربازگمنام» 👇👇👇👇👇👇 🌷 @sarbazegomnam🌹 🍃🌺http://eitaa.com/joinchat/69533698C69f05ae668🌺🍃 فورواردیادتون نره🙏
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانـــے 🌹قــسـمـت ســـے و چـهــارم سوار ماشین ... به خودم که اومدم جلوی در آپارتمان دنیل ساندرز بودم ... با زنگ دوم در رو باز کرد ... - خواب بودید؟ جا خورده بود ... لبخندی زد ... - نه کارآگاه ... بفرمایید تو ... دختر 4، 5 ساله ای ... واقعا زیبا و دوست داشتنی ... با فاصله از ما ایستاده بود ... رفت سمتش و دستی روی سرش کشید ... - برو به مامان بگو مهمون داریم ... - چندان وقتتون رو نمی گیرم ... بعد از پرسیدن چند سوال اینجا رو ترک می کنم ... چند قدم بعد ... راهروی ورودی تمام شد ... مادرش روی ویلچر نشسته بود ... بافتنی می بافت و تلوزیون نگاه می کرد ... از دیدن مادرش اونجا، خیلی جا خوردم ... تصویری بود که به ندرت می تونستی شاهدش باشی ... زمینگیرتر از این به نظر می رسید که بتونه به پسرش اجاره بده ... - منزل شیکی دارید ... مادرتون هم با شما و همسرتون زندگی می کنه؟ ... با لبخند با محبتی به مادرش نگاه کرد ... و دوباره سرش برگشت سمت من ... - کار پرونده به کجا رسید؟ ... موفق شدید ردی از قاتل پیدا کنید؟... دستم رو کردم توی جیبم و گوشی موبایلم رو در آوردم ... - در واقع برای چیز دیگه ای اینجام ... می خواستم ببینم می تونید این فایل رو شناسایی کنید و بهم بگید چیه؟ ... و فایل صوتی رو اجرا کردم ... لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد ... لبخندی که ناگهان روی چهره اش خشک شد ... و در هم فرو رفت ... - فکر می کنید این به مرگ کریس مربوطه؟ ... تغییر ناگهانی حالتش، تعجب عمیقم رو برانگیخت ... - هنوز نمی تونم در این مورد با قاطعیت حرف بزنم ... با همون حالت گرفته روی دسته مبل نشست ... و چشمان کنجکاو من، همچنان در انتظار پاسخ این سوال بود ... لبخند دردناکی چهره اش رو پر کرد ... لبخندی که سعی داشت اون تبسم زیبای اول رو زنده کنه ... - چیزی که شنیدید ... آیات اول قرآنه ... سوره حمد ... آیات ستایش خدا ... حمد و ستایش از آنِ خداوندی است که پرورش دهنده مردم عالم است ... چپترها به مفهوم بخش یا قسمت نیست ... هر کدوم از اون چپترها یکی از سوره های قرآنه ... چهره من غرق در تحیر بود ... تحیری که اون به معنای دیگه ای برداشت کرد ... - قرآن کتاب الهی آخرین فرستاده و پیامبر خدا ... حضرت محمده ... کتابی که برای هدایت انسان ها به سمت درستی و کمال نازل شده ... ناخودآگاه یه قدم برگشتم عقب ... - اسم قرآن رو شنیده بودم ... اما ... این یعنی؟ ... تو ... یک... و همزمان گفتیم ... - مسلمان ... - عربی ... ؟ دارد... 🍃🍃🍃💞💞💞💞🍃🍃🍃 «عضویت درسربازگمنام» 👇👇👇👇👇👇 🌷 @sarbazegomnam🌹 🍃🌺http://eitaa.com/joinchat/69533698C69f05ae668🌺🍃 فورواردیادتون نره🙏
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانـــے 🌹قــسـمـت ســـے وپـنـجــم با شنیدن سوال من، ناخودآگاه و با صدای بلند خندید ... - کارآگاه ... تنها عرب ها که مسلمان نیستن ... انسان های زیادی در گوشه و کنار این دنیا ... با نژادها ... شکل ها ... و زبان های مختلف ... مسلمان هستند ... از جا بلند شد و رفت سمت آشپزخانه ... - چای یا قهوه؟ ... - هیچ کدوم ... جرات نمی کردم توی اون خونه چیزی بخورم ... اما می ترسیدم برخورد اشتباهی ازم سر بزنه ... و اون بهم مشکوک بشه که همه چیز رو در موردش فهمیدم ... یه مواد فروش مسلمان ... شاید بهتر بود بگم یه تروریست ... حتما تروریست و خرابکار بودن به مفهوم گذاشتن یک بمب یا حملات انتحاری نیست ... می تونست اشکال مختلفی داشته باشه ... وقتی بعد از شنیدن یک فایل صوتی ساده به اون حال و روز افتاده بودم ... اگر چیزی به خوردم می داد ... ممکن بود چه بلایی به سرم بیاد؟ ... کی بهتر از اون می تونست پشت تمام این ماجراها باشه ... و به یه قاتل حرفه ای دسترسی داشته باشه؟ ... شاید اصلا مدیر دبیرستان هم برای اون کار می کرد ... همین طور که پشت پیشخوان آشپزخانه ایستاده بود ... خیلی آروم، اسلحه ام رو سر کمرم چک کردم ... آماده بودم که هر لحظه باهاش درگیر بشم ... در همین حین، دخترش از پشت سر به ما نزدیک شد ... و خودش رو از صندلی کنار پیشخوان بالا کشید ... - من تشنه ام ... با محبت بهش نگاه کرد و براش آب ریخت ... - چند لحظه صبر کن یکم گرم تر بشه ... خیلی سرده ... لیوان رو برداشت و دوید سمت مادربزرگش ... زیر چشمی مراقب همه جا بودم ... علی الخصوص دختر ساندرز ... دلم نمی خواست جلوی یه بچه با پدرش درگیر بشم و روش اسلحه بکشم ... - می تونم بپرسم چه چیزی باعث شد ... این فکر براتون ایجاد بشه که قتل کریس ... با مسلمان بودنش در ارتباطه؟ ... با شنیدن این جمله شوک جدیدی بهم وارد شد ... به حدی درگیر شرایط بودم که اصلا حواسم نبود ... بودن اون فایل ها توی گوشی کریس ... می تونست به مفهوم تغییر مذهب یک نوجوان 16 ساله باشه ... تا اون لحظه داشتم به این فکر می کردم شاید کریس متوجه هویت اونها شده بوده ... و همین دلیل مرگش باشه ... اما این سوال، من رو به خودم آورد ... و دروازه جدیدی رو مقابلم باز کرد ... حملات تروریستی ... شاید کریس حاضر به انجام چنین اقداماتی نشده و برای همین اون رو کشتن ... یا شاید دیگه براشون یه مهره سوخته بوده ... مسلمان ... مواد فروش ... افغانستان .. القاعده ... یعنی من وسط برنامه های یه گروه تروریستی قرار گرفته بودم؟ ... دارد... 🍃🍃🍃💞💞💞💞🍃🍃🍃 «عضویت درسربازگمنام» 👇👇👇👇👇👇 🌷 @sarbazegomnam🌹 🍃🌺http://eitaa.com/joinchat/69533698C69f05ae668🌺🍃 فورواردیادتون نره🙏
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانـــے 🌹قــسـمـت ســـے و شـشــم مهم نبود به چه قیمتی ... نمی تونستم اجازه بدم جوان ها و مردم کشورم رو نابود کنن ... اون از پشت پیشخوان، دست من رو نمی دید ... دستی که دیگه تقریبا روی اسلحه ام بود ... و تیری که هرگز خطا نمی رفت ... با چهره ای گرفته ... هنوز منتظر جواب بود ... چرا باید مرگ کریس به خاطر مسلمان بودنش باعث ناراحتی اون بشه؟ ... اونها که به راحتی خودشون رو می کشن ... - هنوز چیزی مشخص نیست ... ما موظفیم تمام جوانب زندگی مقتول و اطرافیانش رو بررسی کنیم ... اولین نظریه ای که دیروز برام ایجاد شد ... این بود که شاید به خاطر اینکه مقتول از گروه گنگی که قبلا عضوش بوده جدا شده ... همین باعث ایجاد درگیری بین شون شده و علت مرگ کریس باشه ... نظریه ای که بعد از اون به نظرم رسید ... این بود که شاید داشته تحت پوشش کار می کرده و تظاهر به تغییر ... سرپوشی روی کارهایی بوده که می کرده ... چهره اش جدی شد ... اون جملات رو از قصد به کار بردم تا واکنشش رو بیینم ... همزمان مراقب بودم یهو یکی از پشت سرم پیداش نشه ... یه قدم اومد جلوتر ... حالا دیگه کاملا نزدیک پیشخوان آشپزخانه ایستاده بود ... و دسته اسلحه، کاملا بین انگشت هام قرار گرفت ... - سرپوش؟ ... روی چی؟ ... چه چیزی باعث شده چنین فکری بکنید؟ ... - شواهد و مدارکی پیدا کردیم که هنوز نیاز به بررسی داره ... یه جمله تحریک آمیز دیگه ... و سوالی که هر خلافکاری توی اون لحظه از خودش می پرسه ... یعنی چقدر از ماجرا رو فهمیدن؟ ... ممکنه منم لو رفته باشم؟ ... اون وقته که ممکنه هر کار احمقانه ای ازش سر بزنه ... خیلی آروم ... با انگشت اشاره ... اسلحه رو از روی ضامن برداشتم ... چهره اش به شدت گرفته شده بود ... - فکر نمی کنم کریس دوباره پیش اونها برگشته بوده باشه ... یه سالی بود که ترک کرده بود ... البته قبل هم نمی شد بهش گفت معتاده ... ولی نوجوان ها رو که می شناسید ... تقریبا نمیشه نوجوانی رو پیدا کرد که دست به کارهای ناهنجار نزنه ... اما کریس حتی کارت های شناسایی جعلیش رو سوزونده بود ... نشست روی صندلی ... دست هاش روی پیشخوان ... بدون حرکت ... - چرا چنین کاری رو کرد؟ ... - می دونید که نوجوان ها اکثرا برای تهیه مشروب، اون کارت های جعلی رو می خرن ... در اسلام مصرف نوشیدنی های الکی یه فعل حرامه ... ما اجازه مصرف چنین موادی رو نداریم ... کریس دیگه بهشون نیاز نداشت ... خودش گفت نگهداشتن شون وسوسه است ... برای همین اونها رو سوزوند ... مطمئنید مدارکی که علیه کریس پیدا کردید حقیقت دارن؟... شاید مال یه سال و نیم پیش باشن ... وقتی هنوز مسلمان نشده بود ... صادقانه بگم ... کریسی رو که من می شناختم محال بود به اون زندگی قبل برگرده ... برای چند ثانیه حس کردم ناراحته ... واقعا خوب نقش بازی می کرد ... تروریست لعنتی ... دارد... 🍃🍃🍃💞💞💞💞🍃🍃🍃 «عضویت درسربازگمنام» 👇👇👇👇👇👇 🌷 @sarbazegomnam🌹 🍃🌺http://eitaa.com/joinchat/69533698C69f05ae668🌺🍃 فورواردیادتون نره🙏
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانـــے 🌹قــسـمـت ســـے و هـفــتــم توی اون شرایط سخت ... داشتم غیر مستقیم بازجوییش می کردم ... و دنبال سرنخ بودم ... فشار شدیدی رو روی بند بند وجودم حس می کردم ... فشاری که بعضی از لحظات به سختی می تونستم کنترلش کنم ... و فقط از یه چیز می ترسیدم ... تنها سرنخی که می تونست من رو به اون گروه تروریستی وصل کنه رو با دست خودم بکشم ... و اینکه اصلا دلم نمی خواست ... اون روی جلوی چشم دخترش با تیر بزنم ... ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود ... دیگه برای شمارش تعداد ضربه ها ... فقط کافی بود کسی کنارم بایسته ... از یه قدمی هم می تونست ضربات قلبم رو بشنوه ... در این بین ... دخترش با فاصله از من ... چیزی رو روی زمین انداخت ... با وحشت تمام برگشتم پشت سرم ... و لحظه ای از زندگیم اتفاق افتاد که هرگز فراموش نمی کنم ... اسلحه توی غلاف گیر کرد ... درست لحظه ای که با وحشت تمام می خواستم اون رو بیرون بکشم ... گیر کرد ... به کجا؟ ... نمی دونم ... کسی متوجه من نشد ... آقای ساندرز دوید سمتش و اون رو بلند کرد ... با لیوان آب خورده بود زمین ... دستش با تکه های شکسته لیوان، زخمی شده بود ... زخم کوچیکی بود ... اما دنیل در بین گریه های اون، با دقت به زخم نگاه کرد ... می ترسید شیشه توی دست بچه رفته باشه ... اون نگران دخترش بود ... و من با تمام وجود می لرزیدم ... دست و پام هر دو می لرزید ... من هرگز سمت یه بچه شلیک نکرده بودم ... یه دختر بچه کوچیک ... حالم به حدی خراب شده بود که حد نداشت ... به زحمت چند قدم تا مبل برداشتم و نشستم ... سرم رو بین دست هام گرفته بودم ... و صورتم بین انگشت هام مخفی شده بود ... انگشت هایی که در کمتر از یک لحظه، نزدیک بود مغز اون بچه رو هدف بگیره ... هیچ کسی متوجه من نبود ... و من نمی دونستم باید از چه چیزی متشکر باشم ... سرم رو که بالا آوردم ... همسرش اومده بود ... با یه لباس بلند ... و روسری بلندی که عربی بسته بود ... نورا گریه می کرد ... و مادرش محکم اون رو در آغوش گرفته بود ... که ناگهان ... روسری؟ ... مادر ساندرز، روسری نداشت ... مادر ساندرز مسلمان نبود... چطور ممکنه؟ ... توی تمام فیلم های مستند از افغانستان ... من، زن های مسلمان رو دیده بودم ... اونها حق خروج از منزل رو نداشتد ... بدون همراهی یک مرد، حق حاضر شدن در برابر مردهای غریبه رو نداشتن ... و از همه مهمتر ... اگر چنین کارهایی رو انجام می دادن ... معلوم نبود چه سرنوشتی در انتظار اونهاست ... وقتی با خودشون چنین رفتاری داشتند اون وقت ... مادر دنیل ساندرز مسلمان نبود اما هنوز زنده بود ... چطور چنین چیزی ممکن بود؟ ... شاید اون نفر بعدی بود که باید کشته می شد ... دارد... 🍃🍃🍃💞💞💞💞🍃🍃🍃 «عضویت درسربازگمنام» 👇👇👇👇👇👇 🌷 @sarbazegomnam🌹 🍃🌺http://eitaa.com/joinchat/69533698C69f05ae668🌺🍃 فورواردیادتون نره🙏
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانـــے 🌹قــسـمـت ســـے و هـشـتـم بلند شدم و رفتم سمت در ... حالم اصلا خوب نبود ... تحمل اون همه فشار عصبی داشت داغونم می کرد ... دنیل ساندرز که متوجه شد با سرعت به سمت من اومد... - متاسفم کارآگاه ... وسط صحبت یهو چنین اتفاقی افتاد ... عذرمی خوام که مجبور شدم برای چند دقیقه ترک تون کنم ... نمی تونستم بمونم ... حالم هر لحظه داشت بدتر می شد ... دوباره ناخودآگاه نگاهم برگشت روی همسر و مادرش ... و بچه ای که هنوز داشت توی بغلش مادر ... خودش لوس می کرد ... و اون با آرامش اشک های دخترش رو پاک می کرد ... فشار شدیدی از درون داشت وجودم رو از هم می پاشید ... فشاری که به زحمت کنترلش می کردم ... - ببخشید آقای ساندرز ... این سوال شاید به پرونده ربطی نداشته باشه ... اما می خواستم بدونم شما چند ساله مسلمان شدید؟ ... - حدودا 7 سال ... - و مادرتون؟ ... نگاهش با محبت چرخید روی مادرش ... - مادرم کاتولیک معتقدیه ... هر چند تغییر مذهب من رو پذیرفته اما علاقه و باور اون به مسیح ... بیشتر از علاقه و باورش به پسر خودشه ... پس از اتمام جمله اش، چند لحظه بهش خیره شدم ... - این موضوع ناراحتتون نمی کنه؟ ... هر چند چشم هاش درد داشت ... اما خندید ... لبخندی که تمام چهره اش رو پر کرد ... - عیسی مسیح، پیامبری بود که وجود خودش معجزه مستقیم خدا بود ... خوشحالم فرزند زنی هستم که پیامبر خدا رو بیشتر از پسر خودش دوست داره ... بدون اینکه حتی لحظه ای بیشتر بایستم از اونجا خارج شدم ... اگر القاعده بود توی این 7 سال حتما بلایی سر مادرش می آورد ... اون هم زنی که مریض بود و مرگش می تونست خیلی طبیعی جلوه کنه ... هنوز چند قدم بیشتر از اون خونه دور نشده بود ... کنار در ماشین ... دیگه نتونستم اون فشار رو کنترل کنم ... تمام محتویات معده ام برگشت توی دهنم ... تمام شب ... هر بار چشمم رو می بستم ... کابووس رهام نمی کرد ... کابووسی که توش ... یه دختر بچه رو جلوی چشم پدرش با تیر می زدم ... اون شب ... از شدت فشار ... سه مرتبه حالم بهم خورد ... دیگه چیزی توی معده ام باقی نمونده بود ... اما باز هم آروم نمی گرفت دارد... 🍃🍃🍃💞💞💞💞🍃🍃🍃 «عضویت درسربازگمنام» 👇👇👇👇👇👇 🌷 @sarbazegomnam🌹 🍃🌺http://eitaa.com/joinchat/69533698C69f05ae668🌺🍃 فورواردیادتون نره🙏
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانـــے 🌹قــسـمـت ســـے و نــهـــم اولین صبحی بود که بعد از مدت ها، زودتر از همه توی اداره بودم ... اوبران که از در وارد شد ... من، دو بار کل پرونده قتل رو از اول بررسی کرده بودم ... - باورم نمیشه ... دارم خواب می بینم تو این ساعت اینجایی؟ ... نگاهش پر از تعجب بود و با لبخند خاصی بهم نگاه می کرد... - هر چقدر این پرونده رو بالا و پایین می کنم هیچی پیدا نمی کنم ... دیگه دارم دیوونه میشم ... - ساندرز چی؟ ... چند لحظه در سکوت بهش خیره شدم ... و دوباره نگاهم برگشت روی تخته ... اسم ساندرز رو از قسمت مظنونین پاک کردم ... - دیشب باهاش حرف زدم ... فکر نمی کنم بین اون و قتل ارتباطی باشه ... خصوصا که در زمان قتل توی بیمارستان بوده ... - تو که می گفتی ممکنه قاتل اجیر کرده باشه ... چی شد نظرت عوض شد؟ ... نمی دونستم چی باید بگم ... اگه حرفی می زدم ممکن بود برای خانواده ساندرز دردسر درست کنم ... ممکن بود بی دلیل به داشتن ارتباط با گروه های تروریستی محکوم بشن ... و پرونده از دستم خارج بشه ... از طرفی تنها دلیل من برای اینکه کریس تادئو واقعا از زندگی گذشته اش جدا شده بود ... جز حرف های دنیل ساندرز چیز دیگه ای نبود ... اینکه اون بچه ... محکم تر از این بوده که بعد از اسلام آوردن ... به زندگی گذشته اش برگرده ... - به نظرم آقای بولتر ... کمی توی قضاوتش دچار مشکل شده ... بهتره روی جان پرویاس تمرکز کنیم ... - ولی ثروت دنیل ساندرز بیشتر از یه معلم ریاضی دبیرستانه ... با پرویاس هم رابطه خوبی داره ... می تونی زیر مجموعه اون باشه ... در غیر این صورت، این همه پول رو از کجا آورده؟ ... خم شدم و از روی میز پرونده رو برداشتم ... - امروز صبح اولین کاری که کردم ... بررسی اطلاعات مالی ... گردش حساب ... برداشت ها و واریزهای حساب خانوادگی ساندرز بود ... همسر دنیل ساندرز مشاور حقوقی یه شرکت تجاریه ... میشه گفت در آمدش به راحتی ده برابر شوهرشه ... توی اطلاعات مالی شون هیچ نقطه مبهمی نیست ... یه حساب مشترک دارن ... یه حساب جداگانه که بهش دست نمی زنن ... یه سری سهام هم به نام بئاتریس میسون ساندرزه ... که بیشترشون متعلق به قبل از ازدواجش با دنیل هست ... و بقیه فایل رو دادم دستش ... با تعجب اونها رو ورق می زد... - باورم نمیشه ... چطور یه زنی با این همه ثروت حاضر شده با اون ازدواج کنه؟ ... اوبران با تعجب به اون فایل نگاه می کرد ... و من به خوبی می دونستم اوج تعجب جای دیگه است ... و چیزهایی که مطرح شدن شون فقط باعث خارج شدن مراحل پیگیری پرونده از مسیر درستش می شد ... دارد... 🍃🍃🍃💞💞💞💞🍃🍃🍃 «عضویت درسربازگمنام» 👇👇👇👇👇👇 🌷 @sarbazegomnam🌹 🍃🌺http://eitaa.com/joinchat/69533698C69f05ae668🌺🍃 فورواردیادتون نره🙏
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانـــے 🌹قــسـمـت چـهـلـم جنازه کریس تادئو رو به خانواده اش تحویل دادن ... منم برای خاکسپاریش رفتم ... جز ادای احترام به نوجوانی که با جدیت دنبال تغییر مسیر زندگیش بود ... و پدر و مادری که علی رغم تلاش های زیاد ما، دست هاشون از هر جوابی خالی موند ... کار دیگه ای از دستم بر نمی اومد ... یه گوشه ایستاده بودم ... و دنیل ساندرز و دوستان مسلمانش مشغول انجام مراسم خاکسپاری بودن ... چقدر آرام ... نوجوان 16 ساله ای ... پیچیده میان یک پارچه سفید ... و در میان اندوه و اشک پدر و مادر و اطرافیانش ... در میان تلی از خاک، ناپدید شد ... و من حتی جرات نزدیک شدن بهشون رو هم نداشتم ... زمان چندانی از مختومه شدن پرونده نمی گذشت ... پرونده ای که با وجود اون همه تلاش ... هیچ نشانی از قاتل پیدا نشد ... و تمام سوال ها بی جواب باقی موند ... بیش از شش ماه گذشت ... و این مدت، پر از پرونده هایی بود که گاهی ... به راحتی خوردن یک لیوان آب ... می شد ظرف کمتر از یه هفته، قاتل رو پیدا کرد ... پرونده کریس ... تنها پرونده بی نتیجه نبود ... اما بیشتر از هر پرونده دیگه ای آزارم داد ... علی الخصوص که اسلحه برای انگشت هام سنگین شده بود ... جلوی سیبل می ایستادم ... اما هیچ کدوم از تیرهام به هدف اصابت نمی کرد ... هر بار که اسلحه رو بلند می کردم ... دست هام می لرزید و تمام بدنم خیس عرق می شد ... و در تمام این مدت ... حتی برای لحظه ای، چهره نورا ساندرز از مقابل چشم هام نرفت ... اون دختر ... کابووس تک تک لحظات خواب و بیداری من شده بود ... کشو رو کشیدم جلو ... چند لحظه به نشان و اسلحه ام نگاه کردم ... چشمم اون رو می دید اما دستم به سمتش نمی رفت ... فقط نشان رو برداشتم ... یه تحقیق ساده بود و اوبران هم با من می اومد ... ده دقیقه ای تماس تلفنی طول کشید ... از آسانسور که بیرون اومدم ... لوید اومد سمتم ... - از فرودگاه تماس گرفتن ... میرم اونجا ... فکر کنم کیف مقتول رو پیدا کردیم ... - اگه کیف و مشخصات درست بود ... سریع حکم بازرسی دفتر رو بگیر ... به منم خبرش رو بده ... اوبران از من جدا ... و من به کل فراموش کردم اسلحه ام هنوز توی کشوی میزه ... سوار ماشین شدم ... و از اداره زدم بیرون ... دارد... 🍃🍃🍃💞💞💞💞🍃🍃🍃 «عضویت درسربازگمنام» 👇👇👇👇👇👇 🌷 @sarbazegomnam🌹 🍃🌺http://eitaa.com/joinchat/69533698C69f05ae668🌺🍃 فورواردیادتون نره🙏
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانـــے 🌹قــسـمـت چـهــل و یکـم کم کم هوا داشت تاریک می شد ... هنوز به حدی روشن بود که بتونم به راحتی پیداش کنم ... ولی هر چقدر چشم می گردوندم بی نتیجه بود ... جی پی اس می گفت چند قدمی منه اما من نمی دیدم ... سرعت رو کمتر کردم ... دقتم رو به اطراف بیشتر ... که ناگهان ... باورم نمی شد ... بعد از 6 ماه ... لالا؟ ... خیلی شبیه تصویر کامپیوتری بود ... اون طرف خیابون ... رفت سمت چند تا جوون که جلوی یه ساختمون کنار هم ایستاده بودن ... از توی جیبش چند تا اسکناس لوله شده در آورد ... و گرفت سمت شون ... سریع ترمز کردم و از ماشین پریدم بیرون ... و دویدم سمتش... - لالا؟ ... تو لالا هستی؟ ... با دیدن من که داشتم به سمتش می دویدم، بدون اینکه از اونها مواد بگیره پا به فرار گذاشت ... سرعتم رو بیشتر کردم از بین شون رد بشم و خودم رو بهش برسونم ... با فرارش دیگه مطمئن شده بودم خودشه ... یکی شون مسیرم رو سد کرد و اون دو تای دیگه هم بلند شدن ... - هی تو ... با کی کار داری؟ ... و هلم داد عقب ... - برید کنار ... با شماها کاری ندارم ... و دوباره سعی کردم از بین شون رد بشم ... که یکی شون با یه دست یقه ام رو محکم چنگ زد و من رو کشید سمت خودشون ... - با اون دختر کار داری باید اول با من حرف بزنی؟ ... اصلا نمی فهمیدم چرا اون سه تا خودشون رو قاطی کرده بودن ... علی الخصوص اولی که ول کن ماجرا هم نبود ... نشانم رو در آوردم ... - کارآگاه مندیپ... واحد جنایی ... چشم چرخوندم لالا رفته بود ... توی همون چند ثانیه گمش کرده بودم ... اعصابم بدجور بهم ریخته بود ... محکم با دو دست زدم وسط سینه اش و هلش دادم ... شک نداشتم لالا رو می شناخت ... و الا اینطوری جلوی من رو نمی گرفت ... - اون دختری که الان اینجا بود ... چطوری می تونم پیداش کنم؟ ... زل زد توی چشم هام ... - من از کجا بدونم کارآگاه ... یه غریبه بود که داشت رد می شد ... - اون وقت شماها همیشه توی کار غریبه ها دخالت می کنید؟ ... صحبت اونجا بی فایده بود ... دستم رو بردم سمت کمرم، دستبندم رو در بیارم ... که ... دارد... 🍃🍃🍃💞💞💞💞🍃🍃🍃 «عضویت درسربازگمنام» 👇👇👇👇👇👇 🌷 @sarbazegomnam🌹 🍃🌺http://eitaa.com/joinchat/69533698C69f05ae668🌺🍃 فورواردیادتون نره🙏
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانـــے 🌹قــسـمـت چـهــل و دوم جا خوردم ... تازه حواسم جمع شد مسلح نیستم ... و اونها هم تغییر حالت رو توی صورتم دیدن ... - چی شده کارآگاه ... نکنه بقیه اسباب بازی هات رو خونه جا گذاشتی؟ ... این دستبند و نشان رو از کجا خریدی؟ ... اسباب بازی فروشی سر کوچه تون؟ ... و زدن زیر خنده ... هلش دادم کنار دیوار و به دستش دستبند زدم ... - به جرم ایجاد ممانعت در ... پام سست شد ... و پهلوم آتیش گرفت ... با چاقوی دوم، دیگه نتونستم بایستم ... افتادم روی زمین ... دستم رو گذاشتم روی زخم ... مثل چشمه، خون از بین انگشت هام می جوشید ... - چه غلطی کردی مرد؟ ... یه افسر پلیس رو با چاقو زدی ... و اون با وحشت داد می زد ... - می خواستی چی کار کنم؟ ... ولش کنم کیم رو بازداشت کنه؟ ... صداشون مثل سوت توی سرم می پیچید ... سعی می کردم چهره هر سه شون رو به خاطر بسپارم ... دست کردم توی جیبم ... به محض اینکه موبایل رو توی دستم دید با لگد بهش ضربه زد ... و هر سه شون فرار کردن... به زحمت خودم رو روی زمین می کشیدم ... نباید بی هوش می شدم ... فقط چند قدم با موبایل فاصله داشتم ... فقط چند قدم ... تمام وجودم به لرزه افتاده بود ... عرق سردی بدنم رو فرا گرفت ... انگشت هام به حدی می لرزید که نمی تونستم روی شماره ها کلیک کنم ... - مرکز فوریت های ... - کارآگاه ... مندیپ ... واحد جنایی ... چاقو خوردم ... تقاطع ... به پشت روی زمین افتادم ... هر لحظه ای که می گذشت ... نفس کشیدن سخت تر می شد ... و بدنم هر لحظه سردتر ... سرما تا مغز استخوانم پیش می رفت ... با آخرین قدرتم هنوز روی زخم رو نگهداشته بودم ... هیچ کسی نبود ... هیچ کسی من رو نمی دید ... شاید هم کسی می دید اما براش مهم نبود ... غرق خون خودم ... آرام تر شدن قلبم رو حس می کردم ... پلک هام لحظه به لحظه سنگین تر می شد ... و با هر بار بسته شدن شون، تنها تصویری که مقابل چشم هام قرار می گرفت ... تصویر جنازه کریس بود ... چه حس عجیبی ... انگار من کریس بودم ... که دوباره تکرار می شدم ... دیگه قدرتی برای باز نگهداشتن چشم هام نداشتم ... همه جا تاریک شد ... تاریکِ تاریک ... دارد... 🍃🍃🍃💞💞💞💞🍃🍃🍃 «عضویت درسربازگمنام» 👇👇👇👇👇👇 🌷 @sarbazegomnam🌹 🍃🌺http://eitaa.com/joinchat/69533698C69f05ae668🌺🍃 فورواردیادتون نره🙏
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانـــے 🌹قــسـمـت چـهــل و ســوم شعاع نور از بین پرده ها، درست افتاده بود روی چشمم ... به زحمت کمی بین شون رو باز کردم ... و تکانی ... درد تمام وجودم رو پر کرد ... - هی مرد ... تکان نخور ... سرم رو کمی چرخوندم ... هنوز تصاویر چندان واضح نبود ... اوبران، روی صندلی، کنار تختم نشسته بود ... از جا بلند شد و نیم خیز شد سمت من ... - خیلی خوش شانسی ... دکتر گفت بعیده به این زودی ها به هوش بیای ... خون زیادی از دست داده بودی ... گلوم خشک خشک بود ... انگار بزاق دهانم از روی کویر ترک خورده پایین می رفت ... نگاهم توی اتاق چرخید ... - چرا اینجام؟ ... تختم رو کمی آورد بالاتر ... و یه تکه یخ کوچیک گذاشت توی دهنم ... - چاقو خوردی ... گیجی دارو که از سرت بره یادت میاد ... وسط حرف های لوید خوابم برد ... ضعیف تر و بی حال تر از اون بودم که بتونم شادی زنده موندم رو با بقیه تقسیم کنم... اما این حالت، زمان زیادی نمی تونست ادامه پیدا کنه ... نباید اجازه می دادم اونها از دستم در برن ... شاید این آخرین شانس من برای حل اون پرونده بود ... کمتر از 24 ساعت ... بعد از چهره نگاری ... لوید بهم خبر داد که هر سه نفرشون رو توی یه تعمیرگاه قدیمی دستگیر کردن ... شنیدن این خبر، جون تازه ای به بدنم داد ... به زحمت از جا بلند شدم ... هنوز وقتی می ایستادم سرم گیج می رفت و پاهام بی حس بود ... اما محال بود بازجویی اونها رو از دست بدم ... سرم رو از دستم کشیدم ... شلوارم رو پوشیدم و با همون لباس بیمارستان ... زدم بیرون ... بدون اجازه پزشک ... بقیه با چشم های متحیر بهم نگاه می کردن ... رئیسم اولین کسی بود که بعد از دیدنم جلو اومد ... و تنها کسی که جرات فریاد زدن سر من رو داشت ... - تو دیوونه ای؟ ... عقل توی سرته؟ ... دیگه نمی تونستم بایستم ... یه قدم جلو رفتم، بازوش رو گرفتم و تکیه دادم به دیوار ... و دکمه آسانسور رو زدم ... - کی به تو اجازه داده از بیمارستان بیای بیرون؟ ... می شنوی چی میگم؟ ... در آسانسور باز شد ... خودم رو به زحمت کشیدم تو و به دیوار تکیه دادم ... - کسی اجازه نداده ... فرار کردم ... با عصبانیت سوار شد ... اما سعی می کرد خودش رو مسلط تر از قبل و آروم نشون بده ... - شنیدم اونها رو گرفتید ... با حالت خاصی بهم نگاه کرد ... - ما بدون تو هم کارمون رو بلدیم ... هر چند گاهی فکر می کنم تو نباشی بهتر می تونیم کار بکنیم ... نگاهم چرخید سمتش ... لبخند معناداری صورتم رو پر کرد... - یعنی با استعفام موافقت می کنی؟ ... - چی؟ ... - این آخرین پرونده منه ... آخریش ... و درب آسانسور باز شد ... دارد... 🍃🍃🍃💞💞💞💞🍃🍃🍃 «عضویت درسربازگمنام» 👇👇👇👇👇👇 🌷 @sarbazegomnam🌹 🍃🌺http://eitaa.com/joinchat/69533698C69f05ae668🌺🍃 فورواردیادتون نره🙏
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانـــے 🌹قــسـمـت چـهــل و چــهــارم دنبالم از آسانسور خارج شد ... - هر وقت از بیمارستان مرخص شدی در این مورد صحبت می کنیم ... ماه گذشته که در مورد استعفا حرف زده بودم، فکر کرده بود شوخی می کنم ... باید قبل از اینکه این فکر به سرم بیوفته ... با انتقالیم از واحد جنایی موافقت می کرد ... به زحمت خودم رو تا اتاق صوتی کشیدم ... اوبران با یکی دیگه ... مشغول بازجویی بودن ... همون جا نشستم و از پشت شیشه به حرف ها گوش کردم ... نتونستن از اولی اطلاعات خاصی بگیرن ... دومین نفر برای بازجویی وارد اتاق شد ... همون کسی که من رو با چاقو زده بود ... بی کله ترین ... احمق ترین ... و ترسوترین شون ... کار خودم بود ... باید خودم ازش بازجویی می کردم ... اوبران تازه می خواست شروع کنه که در رو باز کردم و یه راست وارد اتاق بازجویی شدم ... محکم راه رفتن روی اون بخیه ها ... با همه وجود تلاش می کردم پام نلرزه ... درد وحشتناکی وجودم رو پر کرده بود ... با دیدن من برق از سرش پرید و چشم هاش گرد شد ... - چیه؟ ... تعجب کردی؟ ... فکر نمی کردی زنده مونده باشم؟ ... بیشتر از اون ... اوبران با چشم های متعجب به من خیره شده بود ... - تو اینجا چه کار می کنی؟ ... سریع صندلی رو از گوشه اتاق برداشتم و نشستم ... دیگه پاهام نگهم نمی داشت ... - حالا فهمیدی نشانم واقعیه ... یا اینکه این بارم فکر می کنی این ساختمون با همه آدم هاش الکین؟ ... این دوربین ها هم واقعی نیست ... دوربین مخفیه ... پوزخند زد ... از جا پریدم و ... با تمام قدرت و ... مشت های گره کرده کوبیدم روی میز ... - هنوزم می خندی؟ ... فکر کردی اقدام به قتل یه کارآگاه پلیس شوخیه؟ ... یه جرم فدراله ... بهتره خدا رو شکر کنی که به جای اف بی آی ... الان ما جلوت نشستیم ... اون دو تای دیگه فقط به جرم ایجاد ممانعت در کار پلیس میرن زندان ... اما تو ... تو باید سال های زیادی رو پشت میله های زندان بمونی ... اونقدر که موهات مثل برف سفید بشه ... اونقدر که دیگه حتی اسم خودت رو هم به یاد نیاری ... اونقدر که تمام آدم های این بیرون فراموش کنن یه زمانی وجود داشتی ... مثل یه فسیل ... اونقدر اونجا می مونی تا بپوسی ... اونقدر که حتی اگه استخوون هات رو بندازن جلوی سگ ها سیر نشن ... و می دونی کی قراره این کار رو بکنه؟ ... من ... من از اون دنیا برگشتم تا تو رو با دست هام خودم بندازم وسط جهنم ... جهنمی که هر روزش آرزوی مرگ کنی ... و هیچ کسی هم نباشه به دادت برسه ... هیچ کس ... همون طور که من رو تنها ول کردید و در رفتید ... تو ... تنها ... بدون دوست هات ... اونها بالاخره آزاد میشن ... اما تو رو وسط این جهنم رها می کنن ... سرم رو به حدی جلو برده بودم که نفس های عمیقم رو توی صورتش احساس می کرد ... و من پرش های ریز چهره اون رو ... سعی می کرد خودش رو کنترل کنه ... اما می شد ترس رو با همه ابعادش، توی چشم هاش دید ... دارد... 🍃🍃🍃💞💞💞💞🍃🍃🍃 «عضویت درسربازگمنام» 👇👇👇👇👇👇 🌷 @sarbazegomnam🌹 🍃🌺http://eitaa.com/joinchat/69533698C69f05ae668🌺🍃 فورواردیادتون نره🙏
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانـــے 🌹قــسـمـت چـهــل و پـنـجـم دوباره نشستم روی صندلی ... آدرنالین خونم بالا رفته بود ... اما نه به اندازه ای که بتونم بیشتر از این بایستم و وزنم رو توی اون حالت نیم خیز ... روی دست هام نگه دارم ... - من ... نمی خواستم ... زبانش با لکنت باز شده بود ... - نمی خواستی یه مامور پلیس رو بکشی ... همین طوری چاقو .. یهو و بی دلیل رفت توی پهلوی من ... اونم دو بار ... نظرت چیه منم یهو و بی دلیل یه گوله وسط مغزت خالی کنم؟ ... صورتش می پرید ... دست هاش می لرزید ... دیگه نمی تونست کنترل شون کنه ... - اما یه چیزی رو می دونی؟ ... من حاضرم باهات معامله کنم ... تو هر چی می دونی در مورد لالا میگی ... عضو کدوم گنگه ... پاتوق شون کجاست ... و اینکه چطور می تونیم پیداش کنیم ... منم از توی پرونده ات ... یه جمله رو حذف می کنم ... و فراموش می کنم که خیلی بلند و واضح گفتم ... من یه کارآگاه پلیسم ... نظرت چیه؟ ... به نظر من که معامله خوبیه ... دیرتر از دوست هات آزاد میشی ... اما حداقل زمانیه که غذای سگ نشدی ... اون وقت حکمت فقط یه اقدام به قتل ساده میشه ... به علاوه در رفتن مچم از لگدی که بهش زدی ... ترسش چند برابر شد ... - اون یکی کار من نبود ... من با لگد نزدم توی دستت ... از چهره اش مشخص بود من پیروز شدم ... - اما من می خوام اینم توی پرونده تو بنویسم ... اقدام به قتل پلیس ... و ضرب و جرح در کمال خونسردی ... نظرت چیه؟ ... عنوانش رو دوست داری؟ ... مطمئنم دادستان که با دیدنش خیلی کیف می کنه ... دستش رو آورد بالا توی صورتش ... و چند لحظه سکوت کرد... - باشه مرد ... هر چی می دونم بهت میگم ... کیم خیلی وقته توی نخ اون دختره است ... اسمش سلناست ... اما همه لالا صداش می کنن ... یه دختر بی کس و کاره و توی کوچه ها وله ... بیشتر هم اطرافِ ... اون رو که بردن بازداشتگاه ... منم از روی صندلی اتاق بازجویی بلند شدم ... تمام وجودم از عرق خیس شده بود ... چند قدم که رفتم دیگه نتونستم راه برم ... روی نیمکت چوبی کنار سالن دراز کشیدم ... واقعا به چند تا دوز مورفین دیگه نیاز داشتم ... اوبران نیم خیز کنارم روی زمین نشست ... - تو اینجا چی کار می کنی؟ ... فکر کردی تنهایی از پسش برنمیام؟ ... لبخند تلخی صورتم رو پر کرد ... نمی تونستم بهش بگم واقعا برای چی اونجا اومدم ... - نمیری دنبال لالا؟ ... - یه گروه رو می فرستم دنبالش ... پیداش می کنیم ... تو بهتره برگردی بیمارستان ... پاشو من می رسونمت ... حس عجیبی وجودم رو پر کرده بود ... - لوید ... تا حالا فقط جنازه ها رو می دیدم و سعی می کردم پرونده شون رو حل کنم ... اما این بار فرق داشت ... من اون حس رو درک کردم ... حس اون بچه رو قبل از مرگ ... وحشت ... درد ... تنهایی ... اگه برگردم دیگه سر بازجویی خبرم نمی کنید ... جایی نمیرم ... همین جا می مونم ... باید همین جا بمونم دارد... 🍃🍃🍃💞💞💞💞🍃🍃🍃 «عضویت درسربازگمنام» 👇👇👇👇👇👇 🌷 @sarbazegomnam🌹 🍃🌺http://eitaa.com/joinchat/69533698C69f05ae668🌺🍃 فورواردیادتون نره🙏
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانـــے 🌹قــسـمـت چـهــل و شــشــم باورم نمی شد ... لالا مقابل من نشسته ... سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ... و من بی حال تر از لحظات قبل به پشتی صندلی تکیه داده بودم ... و فقط بهش نگاه می کردم ... - چرا اون روز با دیدن من فرار کردی؟ ... - ترسیده بودم ... فکر کردم می خوای بازداشتم کنی ... ترسیده بود ... ولی نه از بازداشت ... داشت دروغ می گفت ... می ترسید اما وحشتش از چیز دیگه ای بود ... - یه چیزی رو می دونی؟ ... اون لحظه توی خیابون متوجه نشدم ... اما بعد از اینکه چشمم رو توی بیمارستان باز کردم... خیلی بهش فکر کردم ... تو فرار نکردی چون می ترسیدی به جرم خرید مواد بگیرمت ... اصلا مگه روی پیشونیم نوشته بود پلیسم؟ ... چه برسه به اینکه از واحد مواد باشم ... حالا فرض می کنیم فهمیده بودی ... نوجوون هایی به سن تو ... که مواد می خرن کم نیستن ... چرا یه پلیس باید اون مواد فروش ها رو ول کنه و بیوفته دنبال تو؟ ... مگه جرمی مرتکب شده بودی؟ ... نظر من رو می خوای ... تو ... اون روز توی خیابون ... همین که صدات کردم و من رو دیدی دارم به سمت میام ترسیدی ... نوجوان های خیابانی، بچه های سرسختی هستند ... اما نه اونقدر که نشه اونها رو به حرف آورد ... چشم های ترسیده لالا نمی تونست به من نگاه کنه ... و این ترس، وحشت از پلیس نبود ... زبانش حرف های من رو کتمان می کرد ولی چشم ها و رفتارش قدرتش رو نداشت ... - من هیچ کدوم از این کلمات رو باور نمی کنم ... باور می کنم یه بچه خیابونی که ... بین آدم هایی بزرگ شده که افتخارشون کل انداختن و درگیر شدن با پلیس هاست ... توی اون لحظات بیشتر از اینکه، وحشتش از پلیس باشه ... از چیز دیگه ای بود ... از اینکه واقعا یه نفر دنبالش باشه ... و می خوام از خودم این سوال رو بکنم ... چرا باید این بچه از تعقیب شدن بترسه؟ ... کار اشتباهی کرده؟ ... یا چیزی رو دیده که نباید می دیده؟ ... یا از چیزی خبر دار شده که نباید می شده؟ ... می دونی بین این سوال ها از همه بیشتر دوست دارم به کدوم جواب بدم؟ ... چند لحظه سکوت کردم ... با آشفتگی تمام به من خیره شده بود ... - قاتل کریس تادئو اینقدر آدم خطرناکیه که تا این حد ازش می ترسی؟ ... چشم هاش شروع به پریدن کرد ... درست زده بودم وسط خال ... تا قبل می ترسیدم اون شاهد قتل نباشه ولی حالا ... داشت با ناخن، ریشه ناخن هاش رو از جا در می آورد ... چنان روی اونها می کشید که با خودم می گفتم الان دست هاش خونی میشه ... - من می تونم ازت حمایت کنم ... مطمئن باش نمیزارم هیچ اتفاقی برات بیوفته و دست کسی بهت برسه ... نگاه طعنه آمیزی بهم کرد ... - لابد من رو میزاری تحت حفاظت پلیس ... به عنوان شاهد ... خیلی زیاد یه ماه بعد از محاکمه برم می گردونید توی خیابون ... تو نمی تونی ازم حمایت کنی ... نه تو ... نه هیچ کس دیگه ... همون لحظه ای که دهنم رو باز کنم مردم ... و کارم تمومه ... - خوب پس داستان رو برامون تعریف کن ... بدون اینکه اسم اون طرف رو ببری ... این کار رو که می تونی بکنی؟ ... اگه چیزی می دونی ... بگو چی شد؟ ... اون روز چه اتفاقی افتاد؟ ... دارد... 🍃🍃🍃💞💞💞💞🍃🍃🍃 «عضویت درسربازگمنام» 👇👇👇👇👇👇 🌷 @sarbazegomnam🌹 🍃🌺http://eitaa.com/joinchat/69533698C69f05ae668🌺🍃 فورواردیادتون نره🙏
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانـــے 🌹قــسـمـت چـهــل و هــفــتــم به سختی بغض گلوش رو فرو داد ... - من و کریس از زمانی که وارد گنگ شد با هم دوست شده بودیم ... خیلی بهم نزدیک بودیم ... تا اینکه کم کم ارتباطش رو با همه قطع کرد ... شماره تلفنش رو هم عوض کرد ... دیگه هیچ خبری ازش نداشتم تا حدودا یه ماه قبل از اون روز ... اومد سراغم و گفت ... مچ دو تا از بچه های دبیرستان رو موقع پخش مواد گرفته ... ازم می خواست کمکش کنم پخش کننده اصلی دبیرستان رو پیدا کنه ... - چرا چنین چیزی رو از تو خواست و نرفت پیش پلیس؟ ... سکوت سختی بود ... هر چه طولانی تر می شد ضعف بیشتری بدنم رو فرا می گرفت ... - اعتقاد داشت اون طرف فقط داره از نیاز اونها سوء استفاده می کنه ... اونها نمرات شون در حدی نبود که بتونن برای کالج و دانشگاه بورسیه بشن ... وضع مالی شون هم عالی نبود که از پس خرج کالج بر بیان ... هیچ دانشگاه خوبی هم مجانی نیست ... کریس گفت اگه یکی جلوی اونها رو نگیره ... اون طرف، زندگی اونها و آینده شون رو نابود می کنه ... اینطوری هرگز نمی تونن یه زندگی عادی رو تجربه کنن و اگه برای خروج از گروه دیر بشه ... نه فقط زندگی و آینده شون ... که ممکنه جون شون رو از دست بدن ... با خودشون هم حرف زده بود ... اما اونها نمی تونستن مثل کریس شرایط رو درک کنن و واقعیت رو ببینن ... چون پول نسبتا خوبی بود حاضر نبودن دست بردارن ... فکر می کردن تا وقتی از دانشگاه فارغ التحصیل بشن به این کار ادامه میدن بعدم ولش می کنن ... نمی دونستن این راهی نیست که هیچ وقت پایانی داشته باشه ... - قتل کریس کار اونها بود؟ ... - نه ... اشک توی چشم هاش حلقه زد ... - من خیلی سعی کردم جلوش رو بگیرم ... اما اون حاضر نبود عقب بکشه ... می گفت امروز دو نفرن ... فردا تعدادشون بیشتر میشه ... و اگه این طمع و فکر که از یه راه آسون به پول زیاد برسن ... بین بچه ها پخش بشه ... به زودی زندگی خیلی ها به آتش کشیده میشه ... آخرین شب بین ما دعوای شدیدی در گرفت ... قبول نمی کرد سکوت کنه و چشمش رو روی همه چیز ببنده ... بهش گفتم حداقل بره پیش پلیس ... یا از یه تلفن عمومی یه تماس ناشناس با پلیس بگیره ... اما اون می گفت اینطوری هیچ کس به اون بچه ها یه شانس دوباره نمیده ... اونها بچه های بدی نیستن و همه شون فریب خوردن ... نمی تونن حقیقت رو درست ببینن ... اما احتمالش کم نیست که حتی از زندان بزرگسالان سر در بیارن ... می خواست هر طور شده اونها رو نجات بده ... از هم که جدا شدیم ... یه ساعت بعدش خیلی پشیمون شدم ... داشتم می رفتم سراغش که توی یکی از خیابون های نزدیک خونه شون دیدمش ... دنبالش راه افتادم و تعقیبش کردم ... دارد... 🍃🍃🍃💞💞💞💞🍃🍃🍃 «عضویت درسربازگمنام» 👇👇👇👇👇👇 🌷 @sarbazegomnam🌹 🍃🌺http://eitaa.com/joinchat/69533698C69f05ae668🌺🍃 فورواردیادتون نره🙏
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانـــے 🌹قــسـمـت چـهــل و هـشـتـم حدود ساعت 8 شب بود که رفت بیمارستان ... وقتی اومد بیرون رفتم سراغش ... مطمئن بودم رفتنش اونجا یه ربطی به ماجرای مواد داشت ... هر چی بهش اصرار کردم ... اولش چیزی نمی گفت ... اما بالاخره حرف زد ... می خواست ماجرا رو به آقای ساندرز بگه تا با اون بچه ها صحبت کنه ... و یه طوری قانع شون کنه که از این کار دست بردارن ... نمی دونست باید چی کار کنه ... خیلی دو دل بود ... مدام به این فکر می کرد اگه بره پیش پلیس چه بلایی ممکنه سر اون بچه ها بیاد ... برای همین رفته بود سراغ ساندرز ... اما بدون اینکه چیزی بگه برگشت ... وقتی ازش پرسیدم چرا ... هیچی نگفت ... فقط گفت ... آقای ساندرز شرایط خاصی داره ... که اگر ماجرا درست پیش نره ممکنه همه چیز به ضررش تموم بشه ... نمی خواست ساندرز به خاطر حمایت از کریس آسیب ببینه و بلایی سرش بیاد ... برای همین تصمیم گرفت چیزی نگه ... اون شب ... من تا صبح نتونستم بخوابم ... من خیلی کریس رو دوست داشتم ... خیلی ... مخصوصا از وقتی عوض شده بود .. یه طوری شده بود ... می دونستم واسه من دیگه یه آدم دست نیافتنی شده ... خوب تر از این بود که مال من بشه ... اما نمی تونستم جلوی احساسم رو بگیرم ... صبح اول وقت ... رفته بودم جلوی مدرسه شون ... می خواستم بهش بگم تو کاری نکن ... من میرم پیش پلیس و طعمه میشم ... حاضر بودم حتی به دروغم که شده به خاطر نجات اون برم زندان ... می ترسیدم بلایی سرش بیاد ... که دیدم داشت با اون مرد حرف می زد ... خیلی با محبت دستش رو گذاشته بودی روی شونه کریس و با هم حرف می زدن ... برگشت سمت ماشینش ... و ... همه چیز توی یه لحظه اتفاق افتاد ... کریس دو قدم به سمت عقب تلوتلو خورد ... و افتاد روی زمین ... انگار تو شوک بود ... هنوز به خودش نیومده بود ... سعی کرد دوباره بلند بشه ... نیم خیز شده بود ... که این بار چند ضربه از جلو بهش زد ... همه جا خون بود ... از دهن و بینی کریس خون می جوشید ... دارد... 🍃🍃🍃💞💞💞💞🍃🍃🍃 «عضویت درسربازگمنام» 👇👇👇👇👇👇 🌷 @sarbazegomnam🌹 🍃🌺http://eitaa.com/joinchat/69533698C69f05ae668🌺🍃 فورواردیادتون نره🙏
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانـــے 🌹قــسـمـت چـهــل و نــهـم لالا دیگه نمی تونست حرف بزنه ... فقط گریه می کرد ... می لرزید و اشک می ریخت ... با هر کلمه ای که از دهانش خارج شده بود ... درد رو بیشتر از قبل حس می کردم ... جای ضربات چاقو روی بدن خودم آتیش گرفته بود ... - من ترسیده بودم ... اونقدر که نتونستم از جام تکون بخورم... مغزم از کار افتاده بود ... اون که رفت دویدم جلو ... کریس هنوز زنده بود ... یه خط خون روی زمین کشیده شده بود و اون بی حال ... چشم هاش داشت می رفت و می اومد ... نمی تونست نفس بکشه ... سعی کردم جلوی خونریزی رو بگیرم ... اما همه چی تموم شد ... کریس مرد ... تنفس مصنوعی هم فایده ای نداشت ... قلبش ایستاد ... دیگه نمی زد ... چند دقیقه فقط اشک می ریخت ... گریه های عمیق و پر از درد ... و اون در این درد تنها نبود ... اوبران با حالت خاصی به من نگاه می کرد ... انگار فهمیده بود حس من فرای تاسف، ناراحتی و همدردی بود ... انگار حس مشترک من رو می دید ... نمی دونستم چطور ادامه بدم ... که حاضر به بردن اسم قاتل بشه ... ضعف و بی حسی شدیدی داشت توی بدنم پیش می رفت و پخش می شد ... - توی همون حال بودم که یهو از دور دوباره دیدمش ... داشت برمی گشت سراغ کریس ... منم فرار کردم ... ترسیدم اگر بمونم من رو هم بکشه ... اون موقع نمی دونستم چقدر قدرت داره ... بعد از مرگ کریس فهمیدم اون واقعا کی بود ... - تو رو دید؟ ... - فکر می کنید اگه منو دیده بود یا می فهمید من شاهد همه چیز بودم ... الان زنده جلوی شما نشسته بودم؟ ... اون روز هم توی خیابون ترسیدم ... فکر کردم شاید من رو دیده و تو رو فرستاده سراغم ... دستم رو گذاشتم روی میز ... تمام وزنم رو انداختم روش و بلند شدم ... سعی می کردم خودم رو کنترل کنم اما ضعف شدید مانع از حرکت و گام برداشتنم می شد ... آروم دستم رو به دیوار گرفتم و از اتاق بازجویی خارج شدم ... تنها روی صندلی نشسته بودم ... کمی فرصت لازم داشتم تا افکارم رو جمع کنم ... اوبران هم چند لحظه بعد به من ملحق شد ... - توماس ... بدجور رنگت پریده ... همه ماجرا رو شنیدی ... با لالا هم که حرف زدی ... برگرد بیمارستان و بقیه اش رو بسپار به ما ... تو الان باید در حال استراحت ... زیر سرم و مسکن باشی ... نه با این شکم پاره اینجا ... چند لحظه بهش نگاه کردم ... چطور این همه رفاقت و برادری رو توی تمام این سال ها ندیده بودم؟ ... حالا که قصد رفتن و تموم کردن همه چیز رو داشتم ... اوبران فرق کرده بود؟ ... یا من تغییر کرده بودم؟ ... نفس عمیقی کشیدم و دوباره از جا بلند شدم ... آخرین افکارم رو مدیریت کردم و برگشتم توی اتاق بازجویی ... دارد... 🍃🍃🍃💞💞💞💞🍃🍃🍃 «عضویت درسربازگمنام» 👇👇👇👇👇👇 🌷 @sarbazegomnam🌹 🍃🌺http://eitaa.com/joinchat/69533698C69f05ae668🌺🍃 فورواردیادتون نره🙏
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانـــے 🌹قــسـمـت پـنـجــاهــم چند لحظه با تعجب بهم نگاه کرد ... فکر می کنم هرگز آدمی رو ندیده بود که توی این شرایط هم به کارش ادامه بده ...  پام از شدت درد پهلوم حرکت نمی کرد ... مثل یه جسم سنگین، دنبال من روی زمین کشده می شد ... از روی دیوار ... تکیه ام رو انداختم روی میز ... و نشستم مقابلش ... زخم هام تیر کشید ... برای یه لحظه چشم هام سیاهی رفت و نفسم حبس شد ...  - حالت خوبه کارآگاه؟ ...  قطره عرق از کنار پیشونیم، غلت خورد و روی گونه ام افتاد ... چشم هام رو باز کردم و برای چند لحظه محکم و مصمم بهش نگاه کردم ... - یه راه خیلی خوب به نظرم رسید ... ازت سوال می کنم ... بدون اینکه به اسم کسی اشاره کنی فقط جواب سوالم رو بده ... فقط با بله یا خیر ...  - کسی که کریس رو کشته ... رئیس باند جدید اون منطقه است؟ ... چند لحظه نگام کرد و به علامت نه سرش رو تکان داد ... خیالم راحت شد ... حالا به راحتی می تونستیم نقشه ام رو عملی کنیم ... فقط کافی بود لالا قبول کنه ... اینطوری هیچ خطری هم جان این دختر رو تهدید نمی کرد ... - اون مرد از اعضای اصلی بانده؟ ...  با علامت سر تایید کرد ... به حدی ترسیده بود که این بار هم حاضر نشد با زبانش جواب بده ... حق داشت ... اون فقط یه دختر 15، 16 ساله بود ...  - فکر می کنی اینقدر برای رئیس باند اهمیت داشته باشه ... که حس کنه نمی تونه کسی رو جایگزین اون کنه و نبود اون یه ضربه بزرگه؟ ... با حالت خاصی توی چشم هام زل زد ... به آشفتگی قبلیش، آشفتگی جدیدی اضافه شد ...  جواب سوالم رو نمی دونست ... نمی دونست تا چه حدی ممکنه رئیس برای اون آدم مایه بزاره ... پس قطعا از خانواده اش نیست ... و فقط یکی از نیروهای رده بالاست ... اما چقدر بالا؟ ...  هر چند این که خودش مستقیم کریس رو به قتل رسونده ... یعنی اونقدر رده بالا نیست که کسی حاضر باشه به جای اون ... دست به قتل بزنه ...  هر چقدر هم رده بالا ... فقط یه زیر مجموعه رده بالاست ... و نهایتا پخش کننده اصلی اون منطقه است ... یه پخش کننده تر و تمییز ... با یه کاور شیک ...  نگاهم مصمم تر از قبل برگشت روی لالا ... - من یه نقشه دارم ... نقشه ای که اگر حاضر به همکاری بشی هم می تونیم قاتل کریس رو گیر بندازیم ... هم کاری می کنم یه تار مو هم از سرت کم نشه ... فقط کافیه محبتی که گفتی به کریس داشتی ... حقیقی بوده باشه ...  کریس برای کمک به بقیه ... و افرادی مثل خودت ... جونش رو از دست داد ... می خواست اونها هم مثل خودش فرصت یه زندگی دوباره رو داشته باشن ... و هر چقدر هم که زندگی سخت باشه ... درست زندگی کنن ...  من ازت می خوام مثل کریس شجاع باشی ... این شجاعت رو داشته باشی ... و از فرصتی که کریس حتی بعد از مرگش برات مهیا کرده ... درست استفاده کنی ... حاضری زندگیت رو از اول بسازی؟ ... دارد... 🍃🍃🍃💞💞💞💞🍃🍃🍃 «عضویت درسربازگمنام» 👇👇👇👇👇👇 🌷 @sarbazegomnam🌹 🍃🌺http://eitaa.com/joinchat/69533698C69f05ae668🌺🍃 فورواردیادتون نره🙏
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانـــے 🌹قــسـمـت پـنـجـاه و یکـم بهم ریخته بود ... تحمل اون همه فشار ... و گرفتن چنین تصمیمی کار راحتی نبود ... اونم برای بچه ای که هیچ کس رو نداشت ...  - چه فرصت دوباره ای؟ ... - اینکه برای همیشه اینجا رو ترک کنی ... توی یه ایالت دیگه ... با یه اسم و هویت جدید که ما برات درست می کنیم یه زندگی جدید رو شروع کنی ... کاری می کنم مددکاری اجتماعی هزینه های زندگیت رو پرداخت کنه ... بری توی یکی از خانواده های سرپرستی* ... جایی که بتونی شب ها رو در امنیت بخوابی ... و بری مدرسه ... اسمت هم بره توی لیست حفاظت پلیس اون ایالت ...  برای بچه ای که حتی جای خواب نداشت پیشنهاد وسوسه کننده ای بود ...  - اما اگه توی دادگاه شهادت بدم ... زنده نمی مونم که هیچ کدوم از اینها رو ببینم ... محکم تر از قبل ... با لحن آرامی ادامه دادم ... - نیاز نیست لالا ... ازت نمی خوام توی دادگاه ماجرای کریس رو تعریف کنی ... تنها چیزی که ازت می خوام اینه که بگی اون روز صبح ... با کریس قرار داشته داشتی ... و از دور شاهد قتل بودی ... و چیزهایی رو که توی صحنه قتل دیدی رو بنویسی ... اما لازم نیست چیزی از فروش مواد بگی ... تو فقط شاهد قتل بودی و چیز دیگه ای نمی دونی ...  اون آدم ... هر کی که باشه ... اگه مهره بزرگ و ارزشمندی بود ... خودش مستقیم دست به قتل نمی زد ... مهره های بزرگ همیشه یکی رو دارن که واسشون این کارها رو بکنه ...  اصل کاری ها اگه ببینن پای خودشون گیر نیست دست به کاری نمی زنن ... چون اگه به کاری دست بزنن و سعی کنن  بهت آسیب بزنن یا تو رو بکشن ... خوب می دونن این کار باعث میشه دوباره پای پلیس وسط بیاد ... اون وقت دیگه یه ماجرای کوچیک نیست ... و اونها هم کشیده میشن وسط ماجرا ... پس هرگز این کار رو نمی کنن ...  ریسک سر به نیست کردن شاهد فقط برای مهره مهم یا اعضای خانواده شونه ... مهره های کوچیک خیلی راحت جایگزین میشن ...  تنها چیزی که من ازت می خوام اینه ... با شهادتت ... این فرصت رو در اختیار من و همکارهام بزاری ... که نزاریم قسر در برن ... فقط اسم اون آدم رو بگو ... که ما بدونیم کار رو باید از کجا شروع کنیم ... و همون طور که کریس می خواست به جای اون بچه ها ... بریم سراغ مهره های اصلی ...  خواهش می کنم ... بزار کاری رو که کریس به قیمت جانش شروع کرد ... ما تمومش کنیم ... * خانواده هایی که در ازای مستمری از کودکان بی سرپرست نگهداری می کنند. دارد... 🍃🍃🍃💞💞💞💞🍃🍃🍃 «عضویت درسربازگمنام» 👇👇👇👇👇👇 🌷 @sarbazegomnam🌹 🍃🌺http://eitaa.com/joinchat/69533698C69f05ae668🌺🍃 فورواردیادتون نره🙏
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانـــے 🌹قــسـمـت پـنـجـاه و دوم سکوت آزار دهنده ای توی اتاق بود ... اگر قبول نمی کرد و اسم اون مرد رو نمی برد ... همه چیز تموم بود ... همه چیز... - مطمئنید پای من وسط نمیاد؟ ... - شک نکن ... هیچ جایی از پرونده ... اجازه نمیدم هیچ کدوم بفهمن تو چیزی می دونستی ... فقط این فرصت رو به ما بده ... نگاهش رو از من گرفت ... چند قطره اشک بی اختیار از چشمش اومد پایین ... مصمم بود ... هر چند ترسیده بود ...  - الکس بولتر ... معاون دبیرستان ... اون بود که کریس رو با چاقو زد ...  رابرت فلار ... ملانی استون ... جیسون بلک ... اینها مواد رو از اون می گیرن و توی دبیرستان و چند بلوک اطراف پخش می کنن ... برای بچه های زیر سن قانونی ... کارت شناسایی جعلی و الکل هم جور می کنن ...  الکس بولتر ... معاون دبیرستان ... چطور نفهمیده بودم؟ ... 6 فوت قد ... چثه ای درشت تر از مقتول ... راست دست ... سرباز سابق ارتش ...  کی بهتر از یه سرباز دوره دیده می تونه با چاقوی ضامن دار نظامی کار کنه؟ ... و با آرامش و تسلط کامل روی موقعیت، مانع رو از بین ببره؟ ... باورم نمی شد چطور بازیچه دستش شده بودم ... اون روز تمام این راه رو اومده بود ... تا با تظاهر به اینکه نگران بچه هاست ... ذهن من رو بفرسته روی مدیر دبیرستان ... کسی که جلوی فروش مواد رو گرفته بود ... و بعد از سوال من هم ... تصمیم گرفت ساندرز رو از سر راهش برداره ... چون نفوذ اون روی بچه ها ... مانع بزرگی سر راهش بود ...  برگه ها رو گذاشتم جلوی لالا ... و از اتاق بازجویی که خارج شدم ... سروان، تمام هماهنگی های لازم حفاظتی از لالا رو انجام داده بود ... و حالا فقط یک چیز باقی می موند ... باید با تمام قوا از این فرصت استفاده می کردیم ... تلفن اوبران که تموم شد اومد سمتم ...  - برنامه بعدیت چیه؟ ... چطور می خوای بدون اینکه لالا کل ماجرا رو تعریف کنه ... الکس بولتر رو گیر بندازی؟ ... تو هیچ مدرکی جز شهادت یه دختر بچه معتاد نداری ... نه آلت قتاله، نه اثر انگشت یا چیزی که اون رو به صحنه قتل مربوط کنه ... چطوری می خوای ثابت کنی بولتر برای کشتن کریس تادئو انگیزه داشته؟ ... فکر می کنی آدمی به تجربه و زیرکیه اون که هیچ ردی از خودش نگذاشته ... حاضره اعتراف کنه؟ ...  گوشی تلفن رو از میز برداشتم و شروع به شماره گیری کردم ... - نه لوید ... مطمئنم خودش اعتراف نمی کنه ... منم چنین انتظاری رو ندارم ...  کوین گوشی رو برداشت ... - پرونده دبیرستانیه چند ماه پیش رو یادته؟ ... اگه شرایطی که میگم رو قبول کنید ... می تونم بهتون بگم از کجا می تونید شروع کنید ... سرنخ گم شده تون دست منه ...   توی زمان کوتاهی ... کوین با چند نفر دیگه از دایره مواد خودشون رو رسوندن ... و بعد از حرف ها و بحث های زیاد ... پرونده قتل کریس وارد مراحل جدیدی شد ... دارد... 🍃🍃🍃💞💞💞💞🍃🍃🍃 «عضویت درسربازگمنام» 👇👇👇👇👇👇 🌷 @sarbazegomnam🌹 🍃🌺http://eitaa.com/joinchat/69533698C69f05ae668🌺🍃 فورواردیادتون نره🙏
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانـــے 🌹قــسـمـت پـنـجـاه و ســوم ۲ ماه فرصت ... بدون اینکه اسم شاهدم رو بهشون بدم ... یا اینکه بگم از کجا حقیقت رو پیدا کرده بودیم ... فقط اسم الکس بولتر رو بهشون دادم ... و فرصتی که ازش به عنوان طعمه برای گیر انداختن بقیه اعضای اون باند استفاده کنن ...  بعد از این مدت ... حتی اگه نتونسته باشن از این فرصت استفاده کنن ... من از شاهدم استفاده می کردم ... هر چقدر هم سخت یا حتی غیر ممکن ... مجبورش می کردم حرف بزنه و اون رو به جرم قتل به دادگاه می کشیدم ... اما دلم نمی خواست به این راحتی تموم بشه ... اون باید تاوان تمام کارهایی رو که کرده بود پس می داد ...  جلسه مشترک تموم شد ... به زحمت، خودم رو تا پشت میزم رسوندم و نشستم ... کوین از گروه شون جدا شد و اومد سمتم ... - می خواستم ازت عذرخواهی کنم ... حرف های اون روزم خوب نبود ... که گفتم پلیس خوبی نیستی ... و ... تو واقعا پلیس خوبی هستی ... در تمام این سال ها بهترین بودی ...  نگاهم رو ازش گرفتم ... اوبران داشت به سمت مون می اومد ... نمی خواستم جلوی اون حرفی زده بشه ...  شاید کوین داشت ازم عذرخواهی می کرد ... ولی اتفاق ۱۰ سال پیش ... چیزی نبود که هرگز از خاطرات من پاک بشه ... خاطره ای که امثال کوین ... هر چند وقت یک بار، با همه وجود ... دوباره برام زنده اش می کردن ...  - فراموشش کن ...  اوبران دیگه کاملا بهمون نزدیک شده بود ... کوین که متوجهش شد ... با لبخند سری برای لوید تکان داد و رفت ...  - پاشو ... باید برگردیم بیمارستان ...  - داشتم پرونده جان پرویاس رو نگاه می کردم ... توش نوشتن چند سال پیش توی یه حادثه دختر ۳ ساله اش کشته شده ... هر چند افسر پرونده ... اون رو حادثه عنوان کرده اما فکر کنم باید دوباره این پرونده باز بشه ...  پرونده رو کشید سمت خودش ... و شروع به ورق زدن کرد ...  - فکر می کنی حادثه نبوده؟ ... - اگه حادثه نبوده باشه چی؟ ... جان پرویاس کسی بوده که با همه قوا جلوی اونها رو گرفته ... اگه حادثه، صحنه سازی بوده باشه ... و توی اون صحنه سازی به جای خودش، دخترش کشته شده باشه چی؟ ... فکر می کنم این پرونده ارزشِ دوباره باز شدن رو داره ...  پرونده رو بست و گذاشت روی میز خودش ... - اینکه ارزش داره یا نه رو من پیگیری می کنم ... و تو همین الان، یه راست برمی گردی بیمارستان ... با زبون خوش نری به خاطر عدم ثبات عقلی و روانی ... و به جرم خودآزادی و اقدام به خودکشی، بازداشتت می کنم ... رفت سمت میزش و کتش رو از روی پشتی صندلیش برداشت ... ناخودآگاه خنده ام گرفت ...  - قبل از اینکه من رو ببری بیمارستان ... یه جای دیگه هم هست که حتما باید خودم برم ...  دستم رو گذاشتم روی میز ... و به زحمت از جا بلند شدم ... دارد... 🍃🍃🍃💞💞💞💞🍃🍃🍃 «عضویت درسربازگمنام» 👇👇👇👇👇👇 🌷 @sarbazegomnam🌹 🍃🌺http://eitaa.com/joinchat/69533698C69f05ae668🌺🍃 فورواردیادتون نره🙏
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانـــے 🌹قــسـمـت پـنـجـاه و چــهــارم در رو باز کرد ... بعد از ماه ها که از قتل پسرش می گذشت ... و تجربه روزهایی سخت و بی جواب ... دوباره داشت، من رو پشت در خونه شون می دید ... - کارآگاه مندیپ؟! ... چی شده اومدید اینجا؟ ... لبخند خاصی صورتم رو پر کرد ... - قاتل پسرتون رو پیدا کردیم آقای تادئو ... اشک توی چشم هاش جمع شد ... پاهاش یه لحظه شل شد و دستش رو گذاشت روی چارچوب در ... نمی دونست باید بخنده و شاد باشه ... یا دوباره به خاطر درد از دست دادن پسرش سوگواری کنه ... - بفرمایید داخل ... بیاید تو ... با سرعت رفت و همسرش رو صدا زد ... و من بدن بی حالم رو روی مبل رها کردم ... - کی بود کارآگاه؟ ... کی پسر ما رو کشته؟ ... به خاطر چی؟ ... مارتا تادئو ... زن پر دردی که بهش قول داده بودم تمام تلاشم رو انجام میدم ... و حالا با افتخار مقابلش نشسته بودم ... هر چند برای پذیرش این افتخار دردناک، هنوز زود بود ... - تمام حرف هایی که قبلا در مورد علت قتل کریس ... و اینکه زندگی گذشته اش، زندگی آینده اش رو نابود کرده ... یا اینکه اون دوباره به همون زندگی قبل برگشته ... اشتباه بود... کریس، نوجوان شجاعی بود که جانش رو برای کمک و حفظ زندگی دیگران از دست داد ... اون چیزهایی رو فهمیده بود که می تونست مثل خیلی ها بهشون بی توجه باشه و فقط به خودش فکر کنه ... به موفقیت خودش ... به آینده خودش ... به زندگی خودش ... اما اون شجاعانه ترین تصمیم رو گرفت ... با وجود سن کمی که داشت نتونست چشمش رو به روی اطرافیانش ببنده ... و تا آخرین لحظه برای نجات اونها و حمایت از انسان هایی که دوست شون داشت مبارزه کرد ... و این کاریه که من می خوام بکنم ... نمی خوام اجازه بدم تلاش و فداکاری اون بی ثمر بمونه ... الان اگه چیز بیشتری بهتون بگم ... ممکنه همه چیز رو به خطر بندازم ... حتی جان شما رو ... اما می تونم بگم ... همون طور که به قول دفعه قبلم عمل کردم ... این بار همه تمام تلاشم رو می کنم تا خون پسرتون پایمال نشه ... فقط تمام حرف های امشب باید کاملا مثل یه راز باقی بمونه ... رازی که تا من نگفتم ... هرگز از این اتاق خارج نمیشه ... از منزل اونها که خارج شدیم ... هر دو ساکت بودیم ... من از شدت درد ... و اون ... پای ماشین که رسیدم ... سرمای عجیبی وجودم رو فرا گرفت ... نفسم سنگین و سخت شده بود ... اوبران در و باز کرد و نشست پشت فرمون ... دستم رو بردم سمت دستگیره در ... که ... حس کردم چیزی توی بدنم پاره شد و پام خالی کرد ... افتادم روی زمین ... سریع پیاده شد و دوید سمتم ... در ماشین رو باز کرد ... زیر بغلم رو گرفت و من رو نشوند روی صندلی ... اون تمام راه رو با سرعت می رفت ... اما سرعت من در از حال رفتن ... خیلی بیشتر از رانندگی اون بود ... دارد... 🍃🍃🍃💞💞💞💞🍃🍃🍃 «عضویت درسربازگمنام» 👇👇👇👇👇👇 🌷 @sarbazegomnam🌹 🍃🌺http://eitaa.com/joinchat/69533698C69f05ae668🌺🍃 فورواردیادتون نره🙏
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانـــے 🌹قــسـمـت پـنـجـاه و پـنـجــم زمان به سرعت برق و باد گذشت ... و فرصتی که به دایره مواد داده بودم تموم شد ... توی این فاصله پرونده جان پرویاس رو هم دوباره باز کردیم ... شک من بی دلیل نبود ... هر چند توی این پرونده ... الکس بولتر قاتل نبود ... دادگاه تشکیل شد ... دادگاه آخرین پرونده من ... پرونده ای که ماه ها طول کشید ... به اتهام قتل نوجوان 16 ساله، کریس تادئو ... و اتهام پخش مواد و فروش کارت های شناسایی جعلی متهم شناخته شد ... قاضی رای نهایی رو صادر کرد ... و الکس بولتر 42 ساله ... به 30 سال زندان غیر قابل بخشش محکوم شد ... از جا بلند شدم و از در سالن رفتم بیرون ... دنیل ساندرز هم دنبالم ... - کارآگاه مندیپ ... ایستادم و برگشتم سمتش ... - می خواستم ازتون به خاطر تمام زحماتی که کشیدید تشکر کنم ... هر چند، داغ این پدر و مادر هرگز آروم نمیشه ... اما زحمات شما برای پیدا کردن قاتل ... چیزی نیست که از خاطر اطرفیان و دوستان کریس پاک بشه ... دستش رو آورد بالا ... باهام دست بده ... چند ثانیه به دستش نگاه کردم ... نه قدرت پذیرش اون کلمات رو داشتم ... نه دست دادن با دنیل ساندرز رو ... بی تفاوت به دستی که به سوی من بلند شده بود ازش جدا شدم ... اونجا بودن من فقط یه دلیل داشت ... نمی خواستم آخرین پرونده ام رو با خاطرات تلخ و افکار مبهم به بایگانی بفرستم ... برگه استعفام رو علی رغم ناراحتی های اوبران پر کردم ... و وسائلم رو از روی میز جمع کردم ... این کار رو باید خیلی زودتر از اینها انجام می دادم ... قبل از اینکه یه روز کارم به اینجا بکشه ... یه دائم الخمر ... یه عصبی ... یه عوضی ... کسی که تا جایی پیش رفته بود که نزدیک بود یه بچه رو با تیر بزنه ... از جا که بلند شدم ... چشمم به اطلاعات پرونده کریس افتاد ... اطلاعاتی که قبل از دادگاه دوباره روی تخته نوشته بودم تا مرورشون کنم ... نمی خواستم وقتی وکیل مدافع قاتل مشغول پرسیدن سوال از منه ... اجازه بدم کوچک ترین اشتباهی ازم سر بزنه ... و راه رو برای فرار اون باز کنه ... تخته پاک کن رو برداشتم و تمامش رو پاک کردم ... تصویر کریس رو از بین گیره های روی تخته بیرون کشیدم ... چه چیز اینقدر من رو مجذوب این پرونده کرده بود؟ ... من نوجوانی درستی داشتم با آینده ای که نابودش کردم ... و اون نوجوانی پر از اشتباهی داشت ... که داشت اونها رو درست می کرد ... - مندیپ ... صدای سروان، من رو به خودم آورد ... برگشتم سمتش ... - یادم نمیاد با استعفات موافقت کرده باشم ... و اجازه داده باشم بری که داری وسائلت رو جمع می کنی ... دارد... 🍃🍃🍃💞💞💞💞🍃🍃🍃 «عضویت درسربازگمنام» 👇👇👇👇👇👇 🌷 @sarbazegomnam🌹 🍃🌺http://eitaa.com/joinchat/69533698C69f05ae668🌺🍃 فورواردیادتون نره🙏
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانـــے 🌹قــسـمـت پـنـجـاه و شـشــم برگه استعفا رو از روی میز برداشتم و دنبالش رفتم ... هنوز پام به دفترش نرسیده بود که ... - چرا با خودت این کارها رو می کنی؟ ... تو بهترین کارآگاه منی ... بین همه اینها روشن ترین آینده رو داشتی ... چرا داری با دست خودت همه چیز رو خراب می کنی؟ ... بی توجه به اون کلمات ... رفتم جلو و استعفام رو گذاشتم روی میز ... - حداقل یه چیزی بگو مرد ... - باید خیلی وقت پیش این کار رو می کردم ... می دونی چرا اون روز چاقو خوردم؟ ... چون اسلحه واسه دستم سنگین شده ... نمی تونم بیارمش بالا و بگیرمش سمت هدف ... مغزم دیگه نمی تونه درست و غلط رو تشخیص بده ... فکر می کردم درست بود اما اون شب نزدیک بود ... نشستم روی صندلی ... ـ بعد از چاقو خوردن هم که ... فقط کافیه حس کنم یه نفر می خواد از پشت سر بهم نزدیک بشه ... چند روز پیش لوید اومد از پشت صدام کنه ... ناخودآگاه با مشت زدم وسط قفسه سینه اش ... اینجا دیگه جای من نیست رئیس ... نمی تونم برم توی خیابون و با هر کسی که بهم نزدیک میشه درگیر بشم ... نشست پشت میزش ... ساکت ... چیزی نمی گفت ... برای چند لحظه امیدوار شدم همه چیز در حال تموم شدن باشه ... کشوی میزش رو جلو کشید و یه برگه در آورد ... - برات از روان شناس پلیس وقت گرفتم ... اگه اون گفت دیگه نمی تونی بمونی ... از اینجا برو ... خودم با استعفا یا انتقالیت یا هر چیزی که تو بخوای موافقت می کنم ... کلافه و عصبی شده بودم ... نمی تونستم بزنمش اما دلم می خواست با تمام قدرت صندلی رو بردارم از پنجره پرت کنم بیرون ... چرا هیچ کس نمی فهمید چی دارم میگم؟ ... چرا هیچ کس نمی فهمید دیگه نمی تونم به جنازه های غرق خون و تکه پاره نگاه کنم؟ ... دیگه نمی تونم برم بالای سر یه جنازه سوخته و بعدش ... نهار همبرگر بخورم ... چرا هیچ کس این چیزها رو نمی فهمید؟ ... رفتم عقب و نشستم روی صندلی ... - چرا دست از سرم برنمی دارید؟ ... اومد نشست کنارم ... - جوان تر که بودم ... یه مدت به عنوان مامور مخفی وارد یه باند شدم ... وقتی که پرونده بسته شد، شبیه تو شده بودم ... یه شب بدون اینکه خودم بفهمم ... توی خواب، ناخودآگاه به زنم حمله کردم ... وقتی پسرم از پشت بهم حمله کرد و زد توی سرم ... تازه از خواب پریدم و دیدم ... هر دو دستم رو دور گردن زنم حلقه کرده ام ... داشتم توی خواب خفه اش می کردم ... چند روز طول کشید تا جای انگشت هام رفت ... نگاه ملتمسانه ام از روی زمین کنده شد و چرخید روش ... - بعضی از چیزها هیچ وقت درست نمیشه اما میشه کنترلش کرد ... سال هاست از پشت میزنشین شدنم می گذره اما هنوز اون مشکلات با منه ... مشکلاتی که همه فکر می کن رفع شده ... علی الخصوص زنم ... اما هنوز با منه ... تک تک اون ترس ها، فشارها و اضطراب ها ... این زندگی ماست توماس ... زندگی ای که باید به خاطرش بجنگیم ... ما آدم های فوق العاده ای نیستیم اما تصمیم گرفتیم اینجا باشیم و جلوی افرادی بایستیم که امنیت مردم رو تهدید می کنن ... امنیت ... تعهد ... فداکاری ... کلمات زیبایی بود ... برای جامعه ای که اداره تحقیقات داخلی داشت ... اداره ای که نمی تونست جلوی پلیس های فاسد رو بگیره ... و امثال من ... افرادی که به راحتی می تونستن در حین ماموریت ... حتی با توهم توطئه و خطر ... سمت هر کسی شلیک کنن ... این چیزی نبود که من می خواستم ... نمی خواستم جزو هیچ کدوم از اونها باشم ... هیچ وقت ... سال ها بود که روحم درد می کرد و بریده بود ... سال ها بود که داشتم با اون کابووس ها توی خواب و بیداری دست و پنجه نرم می کردم ... مدت ها بود که از خودم بریده بودم ... اما هیچ وقت متنفر نشده بودم ... و این تنفر چیزی نبود که هیچ کدوم از اون مشاورها قدرت حل کردنش رو داشته باشن ... اونها نشسته بودن تا دروغ های خوش رنگ ما رو بعد از شلیک چند گلوله گوش کنن ... و پای برگه های ادامه ماموریت افرادی رو مهر کنن که اسلحه ... اولین چیزی بود که باید ازشون گرفته می شد ... دارد... 🍃🍃🍃💞💞💞💞🍃🍃🍃 «عضویت درسربازگمنام» 👇👇👇👇👇👇 🌷 @sarbazegomnam🌹 🍃🌺http://eitaa.com/joinchat/69533698C69f05ae668🌺🍃 فورواردیادتون نره🙏