#پلاک_پنهان
@sarbazekoochak
#قسمت_هفدهم
به اتاق خالی که جز یک میز و دوصندلی چیز دیگری نداشت،نگاهی انداخت، نمی دانست لرزش بدنش از ترس یا ضعف بود،دستی به صورتش کشید،از سردی صورتش شوکه شد ،احساس سرما در کل وجودش نفوذ کرده بود ،چادرش را دور خودش محکم پیچاند،تا شاید کمی گرم شود،اما فایده ای نداشت. ساعتی گذشته بود اما کسی به اتاق نیامده بود،نمی دانست ساعت چند است،پنجره ای هم نبود که با دیدن بیرون متوجه وقت شود،با یادآوری قرار امشب با مشت بر پیشانی اش کوبید!! اگر از ساعت۹گذشته بود ،الان حتما خانواده ی محبی به خانه شان آمده بودند،حتی گوشی وساعتش را برده بودند،و نمی توانست ،به خانواده خبر بدهد. فکر و خیال دست از سرش برنمی داشت،همه ی وقت با خود زمزمه می کرد "که نکند نیروی امنیتی نباشند" اما با یادآوری کارتی که فقط کد و نام وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی ایران روی آن حک شده بودند،به خودش دلداری می داد که دروغی در کار نیست و در ارگانی مطمئن هست، نفس عمیقی کشید که در باز شد ،سمانه کنجکاو خیره به در ماند ،که خانمی وارد اتاق شد و بدون حرفی روی صندلی نشست و پوشه ای را روی میز گذاشت:
ــ سلام
ــ سلام
ــ خانم سمانه حسینی
ــ بله
ــ ببینید خانم حسینی ،فک کنم بدونید کجا هستید و برای چی اینجایید؟
ــ چیزی که همکاراتون گفتن اینجا وزارت اطلاعاته اما برای چی نمیدونم
ــ خب بزارید براتون توضیح بدم،ما همیشه زنگ میزدیم که شخص مورد نظر به اینجا مراجعه کنه،اما با توجه به اوضاع حساس کشور و اتفاقاتی که تو دانشگاه شما رخ داد ،ترجیح دادیم حضوری بیایم.
سمانه کنجکاو منتظر ادامه صحبت های خانم شد!!
ــ با توجه به اینکه هیچ سابقه ای نداشتید و فعالیت های زیادتون در راستای بسیج و فعالیت های انقلابی و با تحقیق در مورد خانواده ی شما ،اینکه با این همه نظامی در اعضای خانواده ی شما غیر ممکن است که دست به همچین کاری بزنید اما هیچ چیزی غیر ممکن نیست.و شواهد همه چیز را برخلاف نظر ما نشان می دهند سمانه حیرت زده زمزمه کرد:
ــ چی غیر ممکن نیست؟
@sarbazekoochak
سمانه شوکه به حرف های او گوش سپرده بود،نمی توانست حرف هایی را که می شنید را باور کند،هضم این حرف ها برایش خیلی سخت بود!
ــ خانم حسینی به نفع خودتونه هر چه زودتر قضیه رو برای ما روشن کنید،چون تا وقتی قضیه روشن نشه شما مهمون ما هستید،البته قضیه روشن هست
ــ من همچین کاری نکردم
ــ خانم حسینی پس این همه مدرک تو پرونده چی میگن ؟؟
ــ نمیدونم،حتما اشتباه شده و با صدای بالاتری گفت:
ــ مطمئنم اشتباه شده
سمانه خیره به خانمی که با اخم و عصبانیت به او خیره شده بود ماند،
ــ صداتونو بالا نبرید خانم حسینی،اینجا خونه ی خالتون نیستش،وقتی داشتید برا بهم ریختن اوضاع برنامه ریزی می کردید،باید به فکر اینجا بودید
سمانه عصبی از جایش بلند شد و با صدای بلندی گفت:
ــ وقتی هنوز چیزی ثابت نشده حق ندارید تهمت بزنید،من دارم میگم اینکارو نکردم،اما شما الان فقط میخواید مجرم بودن منو ثابت کنید ،حتی تلاش نمی کنید حقیقتو از زبون من بشنوید خانم از جایش بلند شد و پرونده را برداشت:
ــ مسئول ما به احترام اینکه خانم هستید برای بازجویی خانم فرستادن اما مثل اینکه شما بازیتون گرفته،و قضیه رو جدی نگرفتید،خودشون بیان بهتره
پوزخندی زد و از اتاق خارج شد،سمانه بر روی صندلی نشست و سرش را بین دستانش گرفت و محکم فشرد تا شاید سردردش کمتر شود،باورش نمی شد ،حرف هایی که شنیده بود خیلی برایش سنگین بودند،الان همه او را به چشم یک ضد انقلابی می دیدند.
الان دیگر مطمئن بود که ساعت از ۹ گذشته ،و اتفاقی که نباید بیفته ،اتفاق افتاده.می دانست الان مادرش و پدرش چقدر نگران هستند،وچقدر خجالت زده در برابر خانواده محبی. آه عمیقی کشید،مطمئن بود الان در به در دنبال او هستند،هیچوقت دوست نداشت کسی را نگران کند یا آرامش خانواده را بهم بریزد،دوست داشت هر چه سریعتر مسئولشان بیاید و او از اینجا برود،از فکری که کرد ،ترسی بر دلش نشست و دستانش یخ بستند، "نکند ،اینجا ماندنی شود،یا شاید بی گناهیش تابت نشود" محکم سرش را تکان داد تا دیگر به آن ها فکر نکند.
بعد از نیم ساعت در باز شد،و سایه مردی بر روی زمین افتاد،سمانه سرش را بالا آورد تا به بی گناه بودنش اعتراف کند اما با دیدن شخصی که روبه رویش ایستاده شوکه شد! نمی توانست نگاهش را از مردی که خود هم از دیدن سمانه ،در این مکان شوکه شده بود ،بردارد. سمانه دیگر نمی توانست اتفاقات اطرافش را درک کند،احساس می کرد سرش در حال ترکیدن است،اشک در چشمانش نشسته بود و فقط اسمش را با بهت و حیرت از زبان مردی که هنوز در کنار در خشکش زده بود ،شنید:
ـــ ســمانــه
❣سرباز کوچک 💕
eitaa.com/joinchat/3094216704Cccf19963bb
به نقل از برادر شهید:
به مسئله #بيت_المال خيلی اهميت می داد. موتور ماشينم سوخته بود. يك پيكان نمره شخصی از سپاه در خانه گذاشته بود. گفتم: سوئيچ را بده بروم برای ماشين وسيله بخرم. گفت: داداش، مال بيت المال است. گفتم: پول بنزين را می دهم. جواب داد: لاستيك را چه ميكنی؟ موتور را چه كار ميكنی؟ اين مال خدمت به مردم است نه اينكه شما كار شخصی انجام بدهی. حتی خودش كه می خواست به سپاه برود با موتور گازی مي رفت.»
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak
╚🕊✿ ••••══════╝
#شهیداکبر_زجاجی
به نقل از همرزم شهید:
تا آن جايی كه از روحيات ايشان سراغ داشتم از بی برنامه گی رنج می برد. در فرصتهايی كه پيش می آمد، می رفتيم مناطق عملياتی و محور عملياتی را شناسايی می كرديم و در حين عمليات طراحی عمليات آينده را داشت. يك لحظه فراغت و بيكاری از ايشان سراغ نداشتيم. شايد در شبانه روز چهار ساعت بيشتر نمی خوابيد. نصف شب كه از شناسايی می آمديم بلافاصله برای نماز شب آماده مي شد.
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak
╚🕊✿ ••••══════╝
#نرم_افزار_ملک_آسمان
#سفری_سه_بعدی_به_راهیان_نور
#دانلود
«ملک آسمان - راهیان نور» را در بازار اندروید ببینید.👇👇👇👇
http://cafebazaar.ir/app/?id=ir.molkaseman.rahian&ref=share
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak
╚🕊✿ ••••══════╝
#نرم_افزار_ملک_آسمان
#سفری_سه_بعدی_به_راهیان_نور
#دانلود
#نرم_افزار «مُلک آسمان» توسط #ستاد_مرکزی #راهیان_نور_کشور منتشر شد.
نرم افزار مُلک آسمان #جامع_ترین_نرم_افزار تلفن همراه #دفاع_مقدس و #راهیان_نور بوده و می تواند همه آنچه را که #زائر در یک #سفر_مجازی و #واقعی به #سرزمین_های #راهیان_نور به آنها نیاز دارد برطرف کند.
وجود بیش از ۲۱۰ #قطعه_عکس پانورامای ۳۶۰ درجه کروی از بیش از ۳۰ #منطقه_عملیاتی, وجود بیش از ۳ ساعت #روایتگری مرتبط در قالب ۲۰ قطعه #پادکست_صوتی, بانک جامع بیش از ۱۰۰۰ قطعه #فیلم_شات لیست گذاری شده در قالب بیش از ۱۰ گیگابایت در قالب #ویدئوهای #کم حجم ۲ تا ۱۰ دقیقه ای به منظور تسهیل اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی, بانک جامع بیش از ۲۸ هزار #قطعه_عکس در قالب ۶۵ موضوع, بانک جامع صوت شامل بیش از ۸۰۰ قطعه #فایل_صوتی مرتبط, #دانشنامه_دفاع_مقدس شامل حدود ۲۰ هزار صفحه, بانک #وصیتنامه_موضوعی شهدا شامل بیش از ۳۵۰۰ قطعه #وصیت_نامه,#احکام و #مسائل_شرعی_اجوبه_الاستفتائات حضرت آیت الله العظمی خامنه ای, #ادعیه و #زیارات پر کاربرد #مفاتیح_الجنان به همراه #ترجمه و #صوت در قالب بیش از ۶۵۰۰ و #اطلاعات بخش #مسیریابی و #نقشه شامل #یادمانها، #مناطق_گردشگری ازجمله بخش های این نرم افزار است.
تولید و پشتیبانی از این برنامه توسط سازمان #فضای_مجازی_سراج و #محتوای موجود در آن در #ستاد_مرکزی_راهیان_نور و #بنیاد_حفظ _آثار و_نشر_ارزش_های_دفاع_مقدس تهیه شده است.
برای دریافت این نرم افزار اینجا کلیک کنید.
«ملک آسمان - راهیان نور» را در بازار اندروید ببین:
http://cafebazaar.ir/app/?id=ir.molkaseman.rahian&ref=share
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak
╚🕊✿ ••••══════╝
۲۲ اسفند روز #بزرگداشت_شهدا
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak
╚🕊✿ ••••══════╝
#داستان_های_طنز_جبهه
#اسیر_شده_بودیم
قرار شد بچه ها برا خانواده هاشون نامه بنویسن...
بین #اسرا چند تا #بی_سواد و #کم_سواد هم بودند که نمی تونستن نامه بنویسن...
اون روزا چند تا #کتاب برامون آورده بودن که #نهج_البلاغه هم لابه لاشون بود...
یه روز یکی از بچه های #کم_سواد اومد و بهم گفت:
من نمی تونم نامه بنویسم
از نهج البلاغه یکی از نامه های کوتاه امیرالمومنین علیه السلام رو نوشتم روی این کاغذ. می خوام بفرستمش برا #بابام....
نامه رو گرفتم و خوندم
از خنده روده بُر شدم
بنده خدا نامه ی امیرالمومنین علیه السلام به #معاویه رو برداشته و برای #باباش نوشته بود.
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak
╚🕊✿ ••••══════╝
4_761001847606477694.pdf
225.4K
#خرید_سال_نو_به_سبک_رزمندگان
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak
╚🕊✿ ••••══════╝
شهدای سلامت/ کادر بهداشتی درمانی که هنگام مراقبت و درمان بیماران مبتلا به کرونا، جان خود را از دست دادهاند.
#در_خانه_بمانیم
#کرونا_را_شکست_میدهیم
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak
╚🕊✿ ••••══════╝
#فرمان_فرمانده
#فرمان_فرمانده_کل_قوا به
#رئیس_ستاد_کل_نیروهای_مسلح
#قرارگاه_بهداشتی و
#درمانی برای
#درمان و
#پیشگیری از
#شیوع_کرونا تشکیل شود.
امام سید علی خامنه ای
۹۸/۱۲/۲۲
#کرونا_را_شکست_می_دهیم
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak
╚🕊✿ ••••══════╝
#رزمایش_دفاع_بیولوژیک
💠رهبر انقلاب: تشکیل #قرارگاه_بهداشتی برای مقابله با #کرونا با توجه به قرائنی که احتمال #حملهی_بیولوژیکی بودن این رویداد را مطرح کرده میتواند جنبهی #رزمایش_دفاع_بیولوژیک نیز داشته و بر #اقتدار و #توان_ملّی بیفزاید.
#کرونا_را_شکست_می_دهیم
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak
╚🕊✿ ••••══════╝
#مرد و #نامرد
🔺در این هیاهوی #کرونایی ، یادمان می ماند که عده ای #مخلصانه و #شجاعانه پای مبارزه با این ویروس منحوس ایستادند و عده ای هم در اوج بی شرفی ، نه تنها کمکی نکردند که به #کاسبی از #کرونا پرداختند و عده ای #وطن_فروش نیز صبح تا شب سعی در #آشفته_تر کردن اوضاع و #ترساندن مردم داشتند.
🔺و یادمان می ماند که برخی از #مسئولین ، #صادقانه و #مردانه به انجام #وظیفه پرداختند...
ولی برخی دیگر با #نامردی تمام ، #میدان را #خالی کرده و #کنج_عافیت را برگزیدند.
✅و چه خوش گفت مجاهدِ عارف
#شهید_دکتر_مصطفی_چمران :
#آنگاه_که_شیپور_جنگ_نواخته_شود ،
#شناخت_مرد_از_نامرد_آسان_می_گردد ؛
#پس_ای_شیپورچی_بنواز ..."
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak
╚🕊✿ ••••══════╝
#پلاک_پنهان
@sarbazekoochak
#قسمت_هجدهم
کمیل شوکه به دختری که با چشمان اشکی به او خیره شده بود، نگاه می کرد ناباور پرونده را باز کرد و با دیدن اسم سمانه چشمانش را محکم روی هم فشرد،خودش را لعنت کرد که چرا قبل از اینکه به اتاق بازجویی بیاید ،نگاهی به پرونده نینداخت. اما الان این مهم نبود ،مهم بودن مهیا وتهمتی که به او زده بودند. سمانه هنوز درشوک بودن کمیل در اینجا بود،اول حدس زد شاید او هم به خاطر تهمتی اینجا باشد ،اما با دیدن همان پوشه در دست کمیل،یاد صحبت آن خانم درمورد مسئولشان افتاد،باورش سخت و غیر ممکن بود. کمیل نفس عمیقی کشید و قبل از اینکه در را ببندد با صدای بلندی گفت:
ــ رضایی
مردی جلو آمد و گفت:
ــ بله قربان
ــ دوربین و شنودای اتاقو غیر فعال کن
ــ بله قربان در را بست و به طرف سمانه که با چشمان به اشک نشسته منتظر توضیحش بود ،رفت. میز را کشید و روی آن نشست،از حضور سمانه در اینجا خیلی عصبی بود،سروان شوکتی توضیحاتی به او داده بود،اما غیر ممکن بود که باور کند این کارها را سمانه انجام داده شود ،حتی با وجود مدرک،مطمئن بود سمانه بی گناه است. با صدای سمانه نگاهش را از پرونده برداشت؛
ــ تو اینجا چیکار میکنی؟جواب منو بدید؟این پرونده و این اسلحه برای چی پیش شماست؟
و کمیل خودش را لعنت کرد که چرا اسلحه اش را در اتاقش نگذاشته بود. سمانه با گریه گفت:
ــ توروخدا توضیح بدید برام اینجا چه خبره؟از ظهر اینجام ،هیچی بهم نمیگن،فقط یکی اومد کلی تهمت زد و رفت،توروخدا آقاکمیل یه چیزی بگو،شما برا چی اینجایی؟اصلا میدونید مامان بابام الان چقدر نگران شدن
وقتی جوابی از کمیل نشنید با گریه فریاد زد:
ــ جوابمو بده لعنتی و صدای هق هق اش در فضای اتاق پیچید. کمیل که از دیدن اشک های سمانه و عجزش عصبی و ناراحت بود،واینکه نمی دانست چه بگوید تا آرام شود بیشتر کلافه شد،البته خودش هم نیاز داشت کسی آرامش کند،چون احساس می کرد اتشی در وجودش برافروخته شده و تا سمانه را از اینجا بیرون نبرد خاموش نخواهد شد. سمانه آرام تر شده بود ،اما هنوز صدای گریه ی آرامش به گوش می رسید ،با صدای کمیل سرش را بلند کرد ،متوجه چشمان سرخ کمیل و کلافگی اش شده بود!
ــ باور کنید خودمم،نمیدونم اینجا چه خبره،فکر نمیکردم اینجا ببینمت ،ولی مطمئنم هرچی تو این پرونده در مورد تو هست اشتباهه،مطمئنم.اینو هم بدون که من حتی دوس ندارم یک دقیقه دیگه هم اینجا باشی،پس کمکم کن که این قضیه تموم بشه،الانم دوربین و شنود این اتاق خاموشه،خاموش کردم تا فکر نکنی دارم ابازجویی میکنم،الان فقط کمیل پسرخالتونم،هرچی در مورد این موضوع میدونید بگید. سمانه زیر لب زمزمه کرد:
ــ بازجویی؟در مورد کارت دروغ گفتی؟وای خدای من
@sarbazekoochak
کمیل کلافه دستی به صورتش کشید و گفت:
ــ الان وقت این حرف ها نیست سمانه ناباور به کمیل خیره بود،آنقدر شوک بزرگی به او وارد شده بود که ،نمی توانست تسلطی بر رفتارهایش داشته باشد.
ــ الان بگید،اون پوسترایی که تو تظاهرات دست بقیه بودند برا چی طراحی کردید؟کی ازتون خواسته بود؟ سمانه دستای لرزانش را بر روی میز مشت کرد و لبانش را تر کرد وگفت:
ــ من پوستری برای این تجمع طراحی نکردم
ــ اما چند نفر از دانشجوها گفتن؛که این پوسترارو شما بهشون دادید ،که به دست بقیه برسونن
ــ آره ولی من این پوسترارو ندادم،من پوسترایی که طراحی کردم به بچه ها دادم اخمی بر روی پیشانی کمیل نشست!
ــ کی پوسترای طراحی شده رو چاپ کرد؟
ــ آقای سهرابی کمیل سریع پرونده را باز کرد و نگاهی به آن انداخت،اما اسمی از سهرابی نبود.
ــ کی هست؟
ــ مسئول دفتر
ــ اینجا که نوشته عظیمی مسئول دفترِ
ــ آقای عظیمی بیمارستان بستریه،برای همین این مدت آقای سهرابی مسئوله
ــ این سهرابی چطور آدمیه
ــ آدم خوبیه
کمیل سری تکان می دهد
ــ به کسی شک نداری؟
سمانه کمی فکر کرد اما کسی به ذهنش نرسید:
ــ نه
ــ خب cd هایی که تو دانشگاه پخش شده بودند..
سمانه سریع گفت:
ــ باور کنید ،آقای سهرابی به من یه cd داد گفت مداحی هست برم رایت کنم به عنوان فعالیت فرهنگی بدم به بچه ها،منم تعجب کردم آخه این فعالیت ها خیلی قدیمی شده بودند،اما گفت که بخشنامه است باید انجام بشه
ــ بخشنامه رو دارید؟
ــ نه،قرار بود بفرسته برام اما نفرستاد
ــ میدونستید تو اون Cdها کلی سخنرانی ضد نظام بود
سمانه با حیرت به کمیل نگاه می کندو آرام می گوید:
ــ چی؟ولی آقای سهرابی گفتن که مداحیه،حتی به نمونه به من داد
ــ الان دارید این نمونه رو؟
ــ آره هم cd هم یه نمونه از پوستر تو اتاقم تو دفتر هستش
ــ cd هارو قبل از اینکه پخش کردید جایی گذاشتید؟
ــ یه روز کامل تو دفتر بودن
کمیل سری تکان می دهد و سریع برگه ای به سمت سمانه می گیرد:
ــ آدرس کافی نتی که رفتیدو برام بنویسید
❣سرباز کوچک 💕
eitaa.com/joinchat/3094216704Cccf19963bb
💠
ماجرای جالب گفتوگوی شهید #مدافع_حرم #محمد_حسین_محمدخانی با تکفیریها
🔹 یکی از بیسیمهای تکفیریها افتاد دست ما، سریع بیسیم را برداشتم، میخواستم بد و بیراه بگویم، عمار (شهید محمدخانی) آمد و گفت که دشمن را عصبانی نکن، گفتم پس چی بگم به اینا؟!
گفت: «بگو اگه شما مسلمونید، ما هم مسلمونیم، این گلولههایی که شما به سمت ما می زنید باید وسط اسرائیل فرود میومد...»
سوال کردند شما کی هستید و چرا با ما میجنگید؟
گفت: «به اونها بگو ما همونهایی هستیم که صهیونیستها رو از لبنان بیرون کردیم، ما همون هایی هستیم که آمریکایی ها رو از عراق بیرون کردیم، ما لشکری هستیم از لشکر رسول الله، هدف نهایی ما مبارزه با صهیونیست ها و آزادی قبله اول مسلمون ها، مسجد الاقصی است، بحث و جدل ما ادامه پیدا کرد تا وقت اذان..
بعد از ظهر همان روز ۱۲ نفر از تکفیریها تسلیم ما شدند، میگفتند «از شما در ذهن ما یک کافر ساخته اند.»
—(📚 برگرفته از کتاب: #عمار_حلب )
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak
╚🕊✿ ••••══════╝