#روایت_دوم_: مرتضی شادکام
آن روز من در حسینیه گردان تخریب نشسته بودم. نماز جماعت تمام شده و همه رفته بودند. تو حال خودم بودم و داشتم با تسبیح ذکر می گفتم که متوجه شدم کسی بغل دستم نشست. خب اهمیتی ندادم. حتماً یکی از بچه های گردان بوده که به نماز جماعت نرسیده، حالا آمده نمازش را بخواند. توی حال خودم بودم که احساس کردم کسی از پشت زد روی شانه ام. برگشتم و نگاه کردم ولی کسی نبود. متوجه شدم آن که بغل دستم نشسته، زد زیر خنده. جا خوردم. ولی اهمیتی ندادم. گذاشتم به این حساب که از نیروهای جدید است و این طوری می خواهد باب دوستی را باز کند، دقیقه ای نگذشت که دوباره دستش را برد و از پشت زد روی شانه ام. باز توجه نکردم. ولی وقتی برای سومین بار زد، برگشتم، نگاهش کردم و گفتم:- می بخشید برادر... من با شما شوخی ندارم.
ولی او فقط خندید. نمی دانم چرا احساس کردم نگاهش آشناست. با همان قیافه مثلاً ناراحت و گرفته ادامه دادم:
- دوست هم ندارم کسی الکی باهام شوخی کنه.
زد زیر خنده و گفت:
- برو بینیم بابا...
عجب. این دیگه کیه که امروز به ما گیر داده؟ گفتم:
- برادر درست صحبت کن و احترام خودت رو هم داشته باش.
فرصت نداد بقیه حرفم را بزنم. کوبید روی شانه ام و گفت:
- بابا منم، حاج محسن.
کدام حاج محسن؟
- منم حاج محسن دین شعاری...
ای بابا. حاج محسن دین شعاری و این قیافه بی ریخت. من یکی که نشناختمش؟! با خودم گفتم که خالی می بندد؛ ولی نه، نگاه هایش همان بود. راست می گفت. خنده اش هم همان زیبایی را داشت.
- پس چرا به این ریخت و قیافه دراومدی؟
-هیچی بابا رفتم سلمونی صلواتی بغل تدارکات لشکر، پسره دفعه اولش بود قیچی دستش می گرفت؟ یا خواست حال منو بگیره؛ بهش گفتم که فقط یک کمی روی ریشام رو صاف کنه، به زور دست برد وسط ریشام و قیچی رو انداخت که یه دفه از بیخ کندشون. هر چی گفتم چی کار می کنی، گفت الان درستش می کنم. هم ترسیده بود، هم شوخیش گرفته بود. هیچی دیگه حضرت آقا شوخی شوخی زد ریش و ریشه مارو از بیخ تراشیده و مارو انداخت به این روز. عوضش خوبه تو که منو نشناختی، یعنی خیلی قیافم عوض شده و کسی منو نمی شناسه...
@sarbazekoochak