eitaa logo
سرباز کوچک(کتاب شهید pdf)
661 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
4.4هزار ویدیو
407 فایل
کتاب شهدای دفاع مقدس pdf به روی دفتر دلم نوشته بود یک شهید برای خاطر خدا شما ادامه ام دهید! مدیر کانال: @sarbazekoochak1 @alimohammadi213 کانال دیگر ما دانشنامه قرآن کریم @Qoranekarim سرباز کوچک در اینستاگرام Instagram.com/sarbazekoochak110
مشاهده در ایتا
دانلود
قطعنامه ی ۵۹۸ پذیرفته شده بود؛ اما عراقی ها می خواستند بر تعداد اسیرانشان بیفزایند. آن ها مارا غافلگیرانه در اول مرداد 24 اسیر کردند. خیلی از بچه ها زخمی شدند و مداوایی در کار نبود؛ حتی پارچه ای که روز زخم ها بسته شود. من جوانی را دیدم که ترکش یا تیر خورده بود و از دهان و گردنش خون می ریخت. در همان چندساعت اول خیلی ضعیف شده بود. در کنارش بودم ولی نمی توانستم کاری انجام دهم. چشمم که در چشمش افتاد، فهمیدم که کاری دارد. با اشاره به من گفت: کمی خاک بیاور تا تیمم کنم می خواهم نماز بخوانم.« به او گفتم: »شما الان نمی توانی با این بدن خون آلود و صورتی که از آن خون می ریزد، نماز بخوانی.او پافشاری می کرد که من خواسته اش را انجام دهم. همان دور و بر، جز یک آجر چیزی پیدا نكردم. او آجر را به سختی خُرد کرد و دست هایش را بر آن زد. پس از تیمم غرق در نماز شد. نمازش استثنایی و تماشایی بود. وقتی نماز می خواند، پیش خود می گفتم: همه تشنه ی آب اند و او تشنه ی نماز! چه روحیه ای! ✅ (تیمم بر آجر طبق نظر برخی مراجع صحیح است) ۲۲- خاطره ی غلام علی حقدادی 📚قصه ی نماز آزادگان، ص ۱۴ ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak 👈 عضویت ╚🕊✿ ••••══════╝
هنگام غروب آفتاب بود. ناگهان در زندان باز شد. یک نگهبان بعثی بدقواره خودش را نشانمان داد. او لگدی به در زد و گفت: خارج شوید و به توالت بروید. پیش خودم گفتم: بگذار سلامی بكنم شاید کمی دلش به رحم بیاید! اما ای کاش سلام نكرده بودم! چشمتان روز بد نبیند! تا سلام کردم، چنان ضربه ی مشتی به سینه ام زد که روی زمین پرت شدم. بعد هم سر و صورتم را خون آلود کرد. آن شب نه آب داشتیم نه خاک. دست به دیوار زدیم و تیمم کردیم و هر کس مشغول نماز شد. نماز مغرب که تمام شد، می خواستیم نماز عشاء بخوانیم که سر و صدای زیادی به گوشمان خورد. ناگهان در باز شد و چهره ی زشت آن بعثی دوباره پیدا شد. تا می توانست فحش داد و آخرش هم گفت: مگر نمی دانید که نماز خواندن ممنوع است؟ ما را به بیرون به اتاقی بردند که برای کتک و شكنجه فراهم شده بود. چه کسی جرأت داشت حرف بزند! آن جا ما را له و لَوَرده کردند و دوباره به جای اولمان باز گرداندند. از آن به بعد موقع نماز، نگهبان می گذاشتیم. گاهی دو رکعت نماز چه قدر طول می کشید که به خوبی تمام شود! از بس نگهبان می آمد که نكند نماز بخوانیم! ۲۳- خاطره ی تقی شامی زاده 📚قصه ی نماز آزادگان، ص ۲۲۷ ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak 👈 عضویت ╚🕊✿ ••••══════╝
! در کمپ ۱۲ در کنار شعبان نائیجی بودم. آن بسیجی اهل آمل بود؛ فردی متقّی، متعبّد و باایمان. همیشه سر وقت نماز را با شور و حال خاصی می خواند. بعثی ها از نماز خواندن او می ترسیدند؛آمدند و او را تهدید کردند که دست از این گونه نماز خواندن بردارد. بار دیگر او را در حال نماز زیر رگبار ضربه های کابل و شلاق گرفتند. به او گفتند: شما ایرانی ها کافر و مجوسید؛ چرا نماز می خوانید؟شعبان می گفت: هر کار بكنید، من نماز خود را می خوانم. بعثی عراقی می زد و او نماز می خواند. یک بار دیگر هم همان بعثی سر رسید و او را در حال نمازمشاهده کرد. او و تعدادی از سربازان اوباش به سراغ شعبان آمدند؛ مطمئن شده بودند که شعبان دست از نماز برنمی دارد. اول تا می توانستند، زدند. بعد او را کنار پنجره ی اتاق بردند که با میل گرد مشبک شده بود. دست آدمی به سختی از لای آن سوراخ ها بیرون می رفت؛ پنجره ها را این گونه آهن کشی کرده بودند که کسی فرار نكند. آن ها دو دست شعبان را به زور از لای آن سوراخ ها رد کردند و آن قدر دست هایش را روی میل گردها به طرف پایین فشار دادند که آرنج و کتف او شكست و بیهوش بر زمین افتاد. بعثی ها نفس راحتی کشیدند؛ اما وقتی شعبان به هوش آمد، باز به نماز ایستاد. او را تهدید کردند. شعبان هم به آن ها گفت: هر کاری بكنید، من هرگز دست ازنماز برنمی دارم و تا زنده ام، نماز می خوانم. دیگر بعثی ها بریدند؛ شعبان هم نمازش را فاتحانه می خواند. ۲۴- 📚قصه ی نماز آزادگان، ص ۸۲ ،خاطره ی چنگیز بابایی ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak 👈 عضویت ╚🕊✿ ••••══════╝
! با حالت ضعف و خونریزی شدید به بیمارستان تموز رسیدیم. ما را روی برانكارد گذاشتند و به سالنی بردند که پر از زخمی های ایرانی بود. هر دو سه نفر را روی یک تخت خواباندند. البته تخت ها بزرگ بود؛ اما سه نفر به زور روی آن، جا می گرفتند. سمت راستی ام بچه ی تهران بود؛ اسمش فرزین یا رامین بود، نمی دانم. سمت چپی ام بچه ی آذربایجان بود و بدنش خیلی خونریزی کرده بود. ما در یک سالن بودیم و جمعاً هفتاد مجروح، با بیست یا بیست و پنج تخت زهوار در رفته. دوست آذربایجانیم رنگش زرد زرد شده بود. حتی یک باند هم روی زخممان نبستند. وقت غروب چهار نفر از بچه ها به شهادت رسیدند. ما چه می توانستیم بكنیم. بچه تهران گفت: نماز یادت نره! آب برای وضو نبود. کف دو دست را بر پتوها و لباس ها و دیوارها کشیدیم و تیمم کردیم و بعد نمازخواندیم؛ چه نمازی! بچه ها تا صبح یكی یكی پرواز می کردند. هر آن احتمال می دادم نوبتم شود. نخاعم قطع شده بود. عراقی ها فقط می آمدند شهدا را می بردند؛ حتی نگاهمان هم نمی کردند. بچه تهران گفت: حسین! فكر کن ببین برای چه به جبهه آمده و اسیر شده ایم. هدفت را از یاد مبر! امید داشته باش! ذکر خدا یادت نره. خون مجروحان و شهدا بر کف سالن بود، نمی شد کاری کرد. نیمه شب به خود آمدم. بچه تهران داشت زمزه می کرد گوش تیز کردم. می گفت:خدایا! قبولم کن! اَشهد اَن لا اله الا الله داشت شهادتین را می خواند. شهید شد. فقط گریستم. عراقی ها آمدند و او را بردند. قبله را دو سه نفر از بچه ها نشانمان دادند و ما فقط چشم ها یا سرمان را به سوی قبله می چرخاندیم و نماز می خواندیم. عراقی ها قبله را نشانمان نمی دادند. ۲۵- خاطره ی حسین معظمی نژاد 📚قصه ی نماز آزادگان، ص ۶۴ ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak 👈 عضویت ╚🕊✿ ••••══════╝
🌷 شهید 🌷 . بلند شد که دستش را گرفتم و فریاد زدم: دراز بکش تا آتش سبک بشود. لحظه ای دراز کشید و بعد به سرعت بلند شد ایستاد گفت این یک دقیقه ای که اینجا دراز کشیدم برای این بود که شما گفتید. و الا من تا به حال در مقابل آتش این نامردها سر خم نکرده‌ام به خاطر رشادتش بین بچه ها به معروف شده بود ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak 👈 عضویت ╚🕊✿ ••••══════╝
می گفت: پاسدار یعنی کسی که کار کنه ، بجنگه ، خسته نشه کسی که نخوابه تا وقتی خود به خود خوابش ببره... ... یه بار توی جلسه ی فرماندهان داشت روی کالک شرایط منطقه رو توضیح می داد ؛ یه دفعه وسط صحبت صداش قطع شد . از خستگی خوابش برده بود . دلمون نیومد بیدارش کنیم . چند دقیقه بعد که خودش بیدار شد ، عذرخواهی کرد ؛ گفت: سه چهار روز هستش که نخوابیده ام... .╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak 👈 عضویت ╚🕊✿ ••••══════╝
.... دم دماى غروب یک مرد کُرد با زن و بچه اش مانده بودند وسط یه کوره راه. من و علی هم با تویوتا داشتیم از منطقه برمی گشتیم به شهر. چشمش که به قیافه ی لرزان زن و بچه ی کُرد افتاد، زد رو ترمز و رفت طرف اونا. ....پرسید: «کجا می رین؟» مرد کُرد گفت: «کرمانشاه» _رانندگی بلدی؟ کُرد متعجب گفت: «بله بلدم!» علی دمِ گوشم گفت: «سعید بریم عقب.» مرد کُرد با زن و بچه اش نشستند جلو و ما هم عقب تویوتا، توی سرمای زمستان! باد و سرما می پیچید توی عقب تویوتا؛ هر دوتامون مچاله شده بودیم. لجم گرفت و گفتم: «آخه این آدم رو می شناسی که این جوری بهش اعتماد کردی؟» اون هم مثل من می لرزید، اما توی تاریکی خنده اش را پنهان نکرد و گفت:.... ...گفت: «آره می شناسمش، اینا دو – سه تا از اون کوخ نشینانی هستند که امام فرمود؛ به تمام کاخ نشین ها شرف دارن. تمام سختی های ما توی جبهه به خاطر ایناس.... ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak 👈 عضویت ╚🕊✿ ••••══════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دکتر کیهانی گفت: امیدی نیست؛ مسمومیت شیمی ایی و عفونت دست، خیلی شدیدتر از آن بوده که بشود با این داروها کنترلش کرد. با این همه، من وظیفه دارم تا آخرین لحظه تلاش کنم. مصطفی را نشناختم. تمام تنش زخم بود یا تاول. زخمها را باندپیچی کرده بودند، اما تاولها را نمی شد کاری کرد. زخم های داخل گلو و دهان، حالا لب ها را هم گرفته بود. چشمهایش بسته بود. بد نفس می کشید. قفسه ی سینه به شدت بالا و پایین می رفت. لوله ی سرم را وصل کرده بودند به رگ گردن. جلو که رفتم، چشم هایش را باز کرد. لبهایش تكان خورد. سرم را بردم جلو. ......... گفت می خواهم وضو بگیرم. گفتم: آب برای تاولها ضرر دارد، تیمم کن.گفت: این آخرین نماز را می خواهم با وضو بخوانم. ۲۶- (شهید مصطفی طالبی) 📚زیر این حرف ها خط بكشید؛ ص ۱۱۷ ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak 👈 عضویت ╚🕊✿ ••••══════╝
مادر شهید مجید مقدادی پس از اینكه با خبر شد پسرش مجروح شده است خودش را سریع به بیمارستان رساند. پیكری را روی تخت دید که از شدت جراحات ترکش ها، بی حرکت روی تخت افتاده است. با چنین وضعی آنچه که باعث شگفتی همگان به خصوص پزشک معالج شده بود میزان پای بندی و تقید مجید در خواندن نمازهایش بود. دکترش می گفت: مجید چهار روز در اغما بود؛ بعد که به هوش آمد، اولین چیزی که خواست آب بود تا وضو بگیرد و نمازش را بخواند. من در طی بیست و پنج سال طبابتم چنین نماز پر شور و حرارتی را ندیده بودم آن هم با آن بدن پر از زخم و جراحات. ۲۷ - 📚زیر این حرف ها خط بكشید؛ ص ۵۳ ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak 👈 عضویت ╚🕊✿ ••••══════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آمارگیری مكرر بعثی ها در اردوگاه ۱۸ در شهر بعقوبه، ما را کلافه کرده بود. آن ها می خواستند وضع ما را نا آرام کنند و این گونه آزار برسانند. یكی از همان روزها، نیم ساعت پس از آمار ظهر در حالی که چند تن از بچه ها به نماز ایستاده بودند، ناگهان یكی از نگهبانان فریاد زد: آمار، یاالله آمار! با فریاد او چند نفر از سربازان، وحشیانه به بچه ها هجوم آوردند. همه سریع خود را به صف آمار رساندند به جز یكی از بچه ها که هم چنان نمازش را می خواند. یكی از سربازان با پرخاش از او خواست که نماز را رها کند و به صف آمار بیاید؛ اما او گویا نمی شنید. هم چنان با متانت و خشوع نمازش را ادامه داد. سرباز عراقی هم با کابل به او حمله کرد. ضربه های پی در پی بر بدن او فرودمی آمد و آن نمازگزار نماز خود را قطع نكرد؛ بلكه دو رکعت باقیمانده ی نماز را زیر ضربه های کابل آن بعثی خشن خواند. پس از نماز بی آن که به آن نوکر صدام نگاهی کند، با گام هایی محكم و چهره ای خون آلود به سوی صف آمار حرکت کرد و در کنار دیگران ایستاد. ۲۸-خاطره ی غلام رضا کریمی 📚قصه ی نماز آزادگان، ص ۸۷ ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak 👈 عضویت ╚🕊✿ ••••══════╝