eitaa logo
سرباز کوچک(کتاب شهید pdf)
664 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
4.4هزار ویدیو
407 فایل
کتاب شهدای دفاع مقدس pdf به روی دفتر دلم نوشته بود یک شهید برای خاطر خدا شما ادامه ام دهید! مدیر کانال: @sarbazekoochak1 @alimohammadi213 کانال دیگر ما دانشنامه قرآن کریم @Qoranekarim سرباز کوچک در اینستاگرام Instagram.com/sarbazekoochak110
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 شهید 🌷 . بلند شد که دستش را گرفتم و فریاد زدم: دراز بکش تا آتش سبک بشود. لحظه ای دراز کشید و بعد به سرعت بلند شد ایستاد گفت این یک دقیقه ای که اینجا دراز کشیدم برای این بود که شما گفتید. و الا من تا به حال در مقابل آتش این نامردها سر خم نکرده‌ام به خاطر رشادتش بین بچه ها به معروف شده بود ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak 👈 عضویت ╚🕊✿ ••••══════╝
می گفت: پاسدار یعنی کسی که کار کنه ، بجنگه ، خسته نشه کسی که نخوابه تا وقتی خود به خود خوابش ببره... ... یه بار توی جلسه ی فرماندهان داشت روی کالک شرایط منطقه رو توضیح می داد ؛ یه دفعه وسط صحبت صداش قطع شد . از خستگی خوابش برده بود . دلمون نیومد بیدارش کنیم . چند دقیقه بعد که خودش بیدار شد ، عذرخواهی کرد ؛ گفت: سه چهار روز هستش که نخوابیده ام... .╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak 👈 عضویت ╚🕊✿ ••••══════╝
.... دم دماى غروب یک مرد کُرد با زن و بچه اش مانده بودند وسط یه کوره راه. من و علی هم با تویوتا داشتیم از منطقه برمی گشتیم به شهر. چشمش که به قیافه ی لرزان زن و بچه ی کُرد افتاد، زد رو ترمز و رفت طرف اونا. ....پرسید: «کجا می رین؟» مرد کُرد گفت: «کرمانشاه» _رانندگی بلدی؟ کُرد متعجب گفت: «بله بلدم!» علی دمِ گوشم گفت: «سعید بریم عقب.» مرد کُرد با زن و بچه اش نشستند جلو و ما هم عقب تویوتا، توی سرمای زمستان! باد و سرما می پیچید توی عقب تویوتا؛ هر دوتامون مچاله شده بودیم. لجم گرفت و گفتم: «آخه این آدم رو می شناسی که این جوری بهش اعتماد کردی؟» اون هم مثل من می لرزید، اما توی تاریکی خنده اش را پنهان نکرد و گفت:.... ...گفت: «آره می شناسمش، اینا دو – سه تا از اون کوخ نشینانی هستند که امام فرمود؛ به تمام کاخ نشین ها شرف دارن. تمام سختی های ما توی جبهه به خاطر ایناس.... ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak 👈 عضویت ╚🕊✿ ••••══════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دکتر کیهانی گفت: امیدی نیست؛ مسمومیت شیمی ایی و عفونت دست، خیلی شدیدتر از آن بوده که بشود با این داروها کنترلش کرد. با این همه، من وظیفه دارم تا آخرین لحظه تلاش کنم. مصطفی را نشناختم. تمام تنش زخم بود یا تاول. زخمها را باندپیچی کرده بودند، اما تاولها را نمی شد کاری کرد. زخم های داخل گلو و دهان، حالا لب ها را هم گرفته بود. چشمهایش بسته بود. بد نفس می کشید. قفسه ی سینه به شدت بالا و پایین می رفت. لوله ی سرم را وصل کرده بودند به رگ گردن. جلو که رفتم، چشم هایش را باز کرد. لبهایش تكان خورد. سرم را بردم جلو. ......... گفت می خواهم وضو بگیرم. گفتم: آب برای تاولها ضرر دارد، تیمم کن.گفت: این آخرین نماز را می خواهم با وضو بخوانم. ۲۶- (شهید مصطفی طالبی) 📚زیر این حرف ها خط بكشید؛ ص ۱۱۷ ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak 👈 عضویت ╚🕊✿ ••••══════╝
مادر شهید مجید مقدادی پس از اینكه با خبر شد پسرش مجروح شده است خودش را سریع به بیمارستان رساند. پیكری را روی تخت دید که از شدت جراحات ترکش ها، بی حرکت روی تخت افتاده است. با چنین وضعی آنچه که باعث شگفتی همگان به خصوص پزشک معالج شده بود میزان پای بندی و تقید مجید در خواندن نمازهایش بود. دکترش می گفت: مجید چهار روز در اغما بود؛ بعد که به هوش آمد، اولین چیزی که خواست آب بود تا وضو بگیرد و نمازش را بخواند. من در طی بیست و پنج سال طبابتم چنین نماز پر شور و حرارتی را ندیده بودم آن هم با آن بدن پر از زخم و جراحات. ۲۷ - 📚زیر این حرف ها خط بكشید؛ ص ۵۳ ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak 👈 عضویت ╚🕊✿ ••••══════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آمارگیری مكرر بعثی ها در اردوگاه ۱۸ در شهر بعقوبه، ما را کلافه کرده بود. آن ها می خواستند وضع ما را نا آرام کنند و این گونه آزار برسانند. یكی از همان روزها، نیم ساعت پس از آمار ظهر در حالی که چند تن از بچه ها به نماز ایستاده بودند، ناگهان یكی از نگهبانان فریاد زد: آمار، یاالله آمار! با فریاد او چند نفر از سربازان، وحشیانه به بچه ها هجوم آوردند. همه سریع خود را به صف آمار رساندند به جز یكی از بچه ها که هم چنان نمازش را می خواند. یكی از سربازان با پرخاش از او خواست که نماز را رها کند و به صف آمار بیاید؛ اما او گویا نمی شنید. هم چنان با متانت و خشوع نمازش را ادامه داد. سرباز عراقی هم با کابل به او حمله کرد. ضربه های پی در پی بر بدن او فرودمی آمد و آن نمازگزار نماز خود را قطع نكرد؛ بلكه دو رکعت باقیمانده ی نماز را زیر ضربه های کابل آن بعثی خشن خواند. پس از نماز بی آن که به آن نوکر صدام نگاهی کند، با گام هایی محكم و چهره ای خون آلود به سوی صف آمار حرکت کرد و در کنار دیگران ایستاد. ۲۸-خاطره ی غلام رضا کریمی 📚قصه ی نماز آزادگان، ص ۸۷ ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak 👈 عضویت ╚🕊✿ ••••══════╝
فقط ۱۴ سالش بود. شب عملیات رمضان دیدمش. تا نزدیكی های اذان صبح، پیش خودم بود. صدای اذان یكی از رزمنده ها آمد؛ اذان صبح شده بود. من بودم و گشتاسب و پیرمردی که کنارمان می جنگید. باران آتش و گلوله، لحظه ای تمامی نداشت. پیرمرد گفت: مگر می شود توی این اوضاع، نماز خواند و...؟ هنوز حرف های پیرمرد تمام نشده بود که گشتاسب، حالت مردانه ای به خودش گرفت و گفت: عمو! حواست کجاست؟! یادت رفته که ما برای همین نماز آمدیم و داریم می جنگیم؟! بعدش هم الله اکبر گفت و شروع کرد به نماز خواندن! ۲۹-شهید گشتاسب گشتاسبی 📚خاطره از یكی از رزمندگان لشكر ۳۳ المهدی جهرم ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak 👈 عضویت ╚🕊✿ ••••══════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هیچ وقت آن شب وحشتناک را در ماه های نخستین اسارت در اردوگاه موصل یک، فراموش نمی کنم. آن شب بچه ها در حال نماز جماعت بودند که عراقی ها بلندگوها را روشن کردند و با صدای سرسام آوری موسیقی پخش کردند. وقتی که دیدند نماز قطع نشد و صدای ناهنجار موسیقی، بچه ها را از ذکر خدا غافل نكرد، با خشم و کینه به درون آسایشگاه ریختند و به ما حمله کردند. آن شب واقعاً شب وحشتناکی بود. خیلی ها سر و دستشان شكست. چند نفر قفسه ی سینه شان آسیب دید. آن شب صدای ـ یا حسین ـ و ـ یا زهرا ـ از غربتكده ی اسارت بلند بود. اذان گفتن و دعا خواندن هم ممنوع بود. بچه ها دعا را پنهانی و زیر پتو می خواندند. بعثی ها وقتی دیدند نمی توانند جلوی نماز و دعا را بگیرند، به بهانه های مختلف در نماز ما دخالت می کردند. یک روز آمدند و گفتند: «حالا که می خواهید نماز بخوانید، حق ندارید روی مُهر سجده کنید و دیگر این که وقت نماز تعدادتان از دو نفر بیشتر نباشد.». کار زشت دیگری که برای جلوگیری از نماز خواندن ما انجام می دادند، این بود که چوب هایی را آغشته به نجاست می کردند و آن را به لباس اسرا می مالیدند. ۳۰- خاطره ی اسماعیل حاجی بیگی 📚قصه ی نماز آزادگان، ص ۸۰ ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak 👈 عضویت ╚🕊✿ ••••══════╝
مشغول نماز و راز و نیاز در پیشگاه خدا بودیم که نگهبان عراقی داخل اتاق شد و به یكی از افراد جمع ما تشر زد که نماز را قطع کند؛ ولی او هیچ توجهی نكرد و به نماز خود ادامه داد. نگهبان عراقی که خشمگین شده بود، مهر را برداشت و بر سر او کوبید. آن رزمنده ی نمازگزار چیزی نگفت و به عبادت خود ادامه داد. نگهبان بعثی هم با کابل بر سر و پیكر آن اسیر مظلوم می زد تا این که او را خون آلود کرد. او رفت و فرمانده شان را که سرهنگی بعثی بود، خبر کرد. سرهنگ آمد و به دستور او نمازگزار عزیز را بردند. سه روز بعد بدن خون آلود او را به داخل اتاق پرت کردند. تمام بدنش کوفته شده بود. چند دندانش را شكسته بودند. از شدت کتک و شكنجه چهره اش تغییر کرده بود. فردای آن روز همه ی بچه های اردوگاه اعتراض کردند. وقتی فرمانده ی بعثی آمد و دلیل اعتراض ما را پرسید، گفتیم: «ما مسلمانیم و نماز ستون دین ماست. باید هر کجا باشیم، نماز بخوانیم.» سرهنگ بعثی سری تكان داد و بیرون رفت. نگهبان ها هم فوراً اتاق را تفتیش کردند و مهرها و جانمازها را بردند و سه روز ما را بازداشت نمودند. آن سه روز همه ی بچه ها تیمم می کردند و نماز را به جماعت می خواندند. ۳۱- خاطره ی حسن نوروزی 📚قصه ی نماز آزادگان، ص ۷۶ .╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak 👈 عضویت ╚🕊✿ ••••══════╝